گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت
عطار نیشابوری
گر نمی کوشی به درمانم به آزارم مکوش مرهم دل نیستی، بر سینه پیکانی چرا؟
حمید سبزواری
گر تو خواهی عزت دنیا و دین عُزلتی از مردم دنیا گزین
سهایی
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع سخت می گیرد جهان با مردمان سخت کوش
حافظ
گفتم از دل برود چون ز مقابل برود غافل از اینکه چو رفت از پی او دل برود
امید اصفهانی
گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود
حافظ
گفتن بسیار نه از نَغزی است ولوله ی طبل ز بی مغزی است
جامی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
سعدی
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
رهی معیری
گفتی: به تو بگذرم از شوق بمیری قربان سرت بگذر و بگذار بمیرم
بیدگلی
گفتی که به دل شکستگان نزدیکیم ما نیز دلی شکسته داریم ای دوست
نظامی
گلی که تربیت از دست باغبان گرفت اگر به چشمه ی خورشید سرکشد خود روست
حافظ
گنج بی مار و گل بی خار نیست شادی بی غم در این بازار نیست
مولوی
گنج خواهی در طلب رنجی ببر خرمن از می بایدت، تخمی بکار
سعدی
گنه کردن و بی باک بودن بسی آسان تر از پوزش نمودن
اسعد گرگانی
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
هوشنگ ابتهاج
گویند دل به آن بت نامهربان مده دل آن زمان ربود که نامهربان نبود
اصلی قمی
گهی از خنده گلریزی، مگر ای غنچه! گلزاری؟
گهی از گریه لبریزی مگر ای ماه! دریایی
مهدی سهیلی
گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل
سعدی
گر نهال شتاب، بنشانی ندهد میوه جز پشیمانی
گر با دگران به از منی، وای به من ور با همه کس همچو منی، وای همه
ابوسعید ابوالخیر
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار ای که منع گریه بی اختیارم می کنی
وحشی بافقی
گر به چشم ما جانا، جلوه های ما بینی در حرم اهل دل جلوه ی خدا بینی
رهی معیری
گرت از دست بر آید دهنی شیرین کن مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
سعدی
گر تو باشی می توان صد سال بی جان زیستن بی تو گر صد جان بود یک لحظه نتوان زیستن
عاشق اصفهانی
گر توکل می کنی در کار کن کشت کن پس تکیه بر جبار کن
مولوی
گر چه دوری می کنم بی صبر و آرامم هنوز می نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز
وحشی بافقی
گر چه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز
عماد خراسانی
گر چه صد پروانه را شمعیم از سوز درون صد هزاران شمع را از شور جان پروانه ایم
مسعود فرزانه
گر چه مجنونم و صحرای جنون جای من است لیک دیوانه تر از من دل شیدای من است
فرخی یزدی
گر چه می دانم نمیای ولی هر دم ز شوق سوی در می آیم و هر سو نگاهی می کنم
هدایت طبرستانی
گر چه هر لحظه مدد می دهدم و چشم پر آب دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز
عماد خراسانی
گر چه یاران همه از شادی ما غمگینند باز شادیم که یاران ز غم ما شادند
قیصر امین پور
گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودان
شهریار
گر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
حافظ
دوستان عزیز اگر بیتی با این حرف سراغ دارید در قسمت نظرات عنوان کنید تا اشعار به روز رسانی شود و یک منبع غنی برای ادبیات دوستان فراهم آوریم.