دود دودکش
حبیبه جعفریان
یک خانه نقلی. مامان و بابا. یک خواهر بزرگتر که خوشگل و عاقل است و دو تای دیگر که همسن و سال خودم بودند. من عاشق اینجور قصهها بودم . فکر کنم بقیه دخترها هم بودند. حداقل میدانم بیشترشان، «مهاجران» را از چیزهایی مثل «رامکال» بیشتر دوست داشتند. دودی که از دودکش خانه مهاجران بیرون میآمد، علامت خانواده بود. میدانستی یعنی ناهار آماده است یا «کلارا» دارد کیک درست میکند، کیکی که کم است. به هر حال آنقدر نیست که بتوانی دلی از عزا درآوری و برای یک ذره بیشتر خوردن، دوباره باید با «کیت»، یکی به دو کنی. مامان میگوید همه بچههایی که شیر به شیرند همین طوریاند. سر هر چیزی مثل سگ و گربه به هم میپرند. درست مثل من و کیت. اولش کمی مردد بودم که من، «لوسی می» باشم. چون کیت بود که صورتش مثل من کک مک داشت. اما از آن طرف، «لوسی می» کوچکتره بود. موهایش را میبافت و مثل من دیگر هیچ وقت بازشان نمیکرد و سر هر چیزی اشکش درمیآمد. بعد هم که حافظهاش را از دست داد و رفت پیش آن خانواده پولدار، دیگر به هیچ قیمتی حاضر نبودم کس دیگری باشم. تمام مدت نگران بودم حافظهام برگردد و این رؤیا تمام شود. این لباسهای چیندار خوشگل، این باغ با فوارههایش که از خانه آقای «فتی بل» نکبت هم بزرگتر بود، تمام شود و من برگردم پیش مامان واقعیام که کمرش باریک نبود و دامن لباسهایش پف نداشت… ولی خب… دلم هم برایش تنگ میشد. دلم برای دکتر دیتون که موهایش شبیه ستاره دریایی بود، برای دیدن کلارا که با وجود سکوت خانمانهاش، معلوم بود عاشق «جان» شده بود، برای تور مشکیای که موهایش را تویش جمع میکرد، برای غرغرهای کیت، تنگ میشد و از رفتار سرد خودم با همهشان، وقتی مامان جدیدم مرا به دیدنشان میبرد، خجالت میکشیدم. میدانستم من تقصیری ندارم. خب، حافظهام را از دست دادهام ولی… نمیدانم. وضع سختی بود. شاید برای همین، وقتی بالاخره «کوچولو» ـ همان سگه که شبیه گرگ بود ولی میگفتند «دینگو» است ـ باعث شد حافظهام برگردد، خیلی هم ناراحت نشدم. فکر کردم دیگر وقتش بوده. هر چند هیچ وقت نتوانستم این فکر را از سرم بیرون کنم که نمیشد همهاش را با هم میداشتم؟ کمی طول کشید تا بفهمم «نه! نمیشود». یا «دود دودکش» یا «پول». این، یک قانون است.