رابرت نماد روزمرگیهای زندگی بزرگسالانهمان بود. ولی در روزهای کودکی، از این چیزها سر در نمیآوردیم
…میخندیدیم
احسان لطفی
بچه بودیم. مدرسه میرفتیم. دیکته مینوشتیم. غلط مینوشتیم. غصه را قصه مینوشتیم. «ق» با آن قیافه احمق، تاقباز لم داده بود و ذوق میکرد. «غ» پشت کرده بود به بقیه و حوصله نداشت. «غ» ، غصه داشت، دیگر اشتباه نمیکردیم.
بچه بودیم. زندگی پر از اتفاقهای کوچک و مهم بود. برق، وسط رابین هود میرفت. گوی گوچه آ پنالتی برمه را نمیگرفت. نصف سؤال آخر امتحان، یادمان نمیآمد. لباس عیدمان دیر میشد، دکتر خر به جای کپسول، آمپول مینوشت. 6 دست پشت سر هم، مار و پله را میباختیم. غصهدار میشدیم. غصههایمان زیاد نمیپایید، غصههایمان قصه داشت. میماند تا قصه به سر برسد. تا چند ساعت بعد، تا اولین بستنی قیفی (که تب مالت میآورد) تا اولین ساندویچ (که سرطانزا بود) تا اولین آبنبات شوشو (که کرمهای دندان را مار میکرد) تا اولین پشمک (که با تار عنکبوت درست میشد)، تا اولین ماچ آبدار مامان (که نمیگذاشت بچهها بزرگ شوند) راضی کردنمان، راضی شدنمان، راحت بود و میدانستیم که وقتی بزرگ شویم، وقتی که اختیار بستنی و ساندویچ و پشمک، دست خودمان باشد. غصهها عمرشان به ساعت هم نمیرسد.
بچه بودیم. راهها معلوم بود. صبح میرفتیم مدرسه و ظهر بر میگشتیم. راههای زندگی هم. زندگی یک راهنمای یک خطی داشت، حرف بزرگترها را گوش کنیم تا به هر جا که میخواهیم برسیم. اما حتی به این یک خط هم احتیاجی نبود. مطمئن بودیم که بدون این هم، به هر جا بخواهیم میرسیم. موقع آرزو کردن، نیشمان باز نمیشد، سرمان پایین نمیافتاد. با صدای بلند، آرزو میکردیم. چون میدانستیم برآورده میشود. درخت امکانات، به تعداد آرزوهایمان، شاخه داشت و آنقدر مهربان بود که میگذاشت هر چقدر بخواهیم، از این شاخه به آن شاخه بپریم. سالی 10 بار با افتخار، عطش بزرگترها برای دانستن شغل آیندهمان را فرو مینشاندیم و وقتی ریز ریز میخندیدند و به رخمان میکشیدند که بار قبل، چیز دیگری گفتهایم. عصبانی میشدیم که چرا بزرگی و بخشندگی درخت امکاناتمان را نمیبینند.
بچه بودیم، زندگی بزرگسالانه برایمان با شغل شروع میشد و شغل ادامه لذتبخش بازیهای کودکانه بود. چیزی نه زیاد متفاوت با دکتربازی یا دانشمندبازی یا خلبان و پلیسبازی. فقط کمی جدیتر. بسط دقیقههای موفقیت، ثانیههای ستایش، لحظههای به نتیجه رسیدن، از ازل تا ابد بی هیچ اجباری برای انجام کاری ناخوشایند، بیهیچ کوشش چند ماههای حتی برای به چیزی رسیدن، بیهیچ مسؤولیتی که بخواهد از درجههای آزادی یکی کم کند. تقصیری نداشتیم. بالتازار را میدیدیم که قدم میزند و دستگیره را میچرخاند و اختراع میکند و دنیا باید چقدر بیرحم باشد که بین ما و بالتازار فرق بگذارد.
بچه بودیم. درخت، سبکیمان را حتی روی دوردستترین و نازکترین شاخههایش مهربانانه تاب میآورد. چشمهایمان را میبستیم. دکتر شده بودیم. آنقدر پول داشتیم که مریضها را مجانی خوب میکردیم و سخاوتمندانه میگذاشتیم دعایمان کنند. بین مریضها، کارتون میدیدیم، اما زود حوصله مان سر میرفت. میپریدیم روی شاخه کناری. حالا دانشمند بودیم. لواشک میخوردیم و پشت سر هم، کشف و اختراع میکردیم. بشریت از خدماتمان جر واجر میشد و نوبل بارانمان میکرد. اینهم بس بود. کسی باید جلوی دزدها را میگرفت. کسی باید هواپیمای روی زمین مانده را میپراند. کسی باید با عراقیها میجنگید. کسی باید ایران را تا جام جهانی میبرد و ما میتوانستیم و حاضر بودیم همه این کارها را (هر کدام یکی دو ساعت، تا آنجا که حوصلهمان سر نرود) بهتر از همه انجام بدهیم. روزمرگی، تکرار و اجبار، معنایی نداشت. درخت بخشنده بود و مطمئن بودیم که میماند.
بچه بودیم. غصهها، قصه داشت. اگر نداشت، ما نمیدانستیم. بابا را میدیدیم که گاهی خسته از سر کار بر میگردد و حوصله ما را ندارد. نمیفهمیدیم چرا وقتی هم پول میگیرد، اینقدر به مردم خدمت میکند. حوصلهاش باید سر برود. یا اگر سر میرود، چرا کارش را عوض نمیکند؟ چرا روی درختش کمی جابهجا نمیشود؟ مامان را میدیدیم که خیره به زمین، ده دقیقه دستگیره یخچال را دستمال میکشد و صدای ما را نمیشنود. نمیدانستیم چرا بعضی وقتها بیهیچ قصهای، بیآنکه با بابا دعوا کند یا غذایش بسوزد یا بافتنیاش از میله در بیاید، خوشحال نیست؟ چرا گاهی طوری به ما نگاه میکند که لابهلای مهربانیش، حسرت میریزد؟ نمیدانستیم. اما مطمئن بودیم، همه غصهها، قصه دارد. قصههایی که ما نمیدانیم. قصههایی که وقتی بزرگ شویم، اگر بخواهیم، همه به سر میرسند.
بچه بودیم. میخندیدیم. به هر چیزی که نمیفهمیدیم یا نمیدانستیم، میخندیدیم. به رابرت میخندیدیم. به اتاق کوچکش در اداره که همه سهمش از امتداد بازیهای دلپذیر کودکانه بود، به راه رفتن سنگین و بیانگیزهاش که هیچ شباهتی به جست و خیز بین شاخههای درخت آرزوها نداشت. به کراوات وارفتهاش که همیشه توی بشقاب سوپ فرو میرفت و به صورت خالی و بیقیدش. وقتی روی دستهای چمباتمه زده روی میز، فرود میآمد و همانطور ساکن و بیتفاوت خیره به دیوار باقی میماند. خاطرات کودکیاش را، شیطنتها و شادیهای عجیب و غریبش را دوست داشتیم. وقتی روز تولدش، تابلو دست میگرفت و در شهر میچرخید و هدیه جمع میکرد، از جسارتش خوشمان میآمد و نمیفهمیدیم که چرا، با آن جسارت، به این روز افتاده است. چرا روزهایش با هم مو نمیزند و فقط تقویم روی دیوار، رفتنشان را نشان میدهد. چرا، اینقدر مبهوت و بیتعلق و لخت است. میخندیدیم و این را هم به قصههایی که نمیدانستیم، اضافه میکردیم.
بچه بودیم. کارتونهایمان پر بود از قهرمانها یا ضد قهرمانهایی که با استعدادهای خاصشان، کسی را به دردسر میانداختند یا از دردسر نجات میدادند. کثیف میکردند، خراب میکردند، اسیر میکردند، درست میکردند، تمیز میکردند، آزاد میکردند، و اینها. همه پر از «فعل» بود. پر از جست و خیزهای بیقید و آزاد. پر از ماجراهایی که هیچ روزمرگی و تکراری مقابلشان دوام نمیآورد. اما رابرت، هیچ استعداد عجیبی نداشت. حتی گاه و بیگاه، سکسکه هم نمیکرد. تنها آرزویش «نبودن» بود. «بزرگ» نبودن، «جدی» و «مسؤول» و «مجبور» نبودن. «یکنواخت» و «تکراری» و «روزمره» نبودن. و برای رسیدن به این آرزو، فقط حافظه و خیالش را داشت، که سوارشان شود و از بزرگسالی به قلمرو آزاد و بیقید کودکی فرار کند. رابرت، بیشتر از واتو واتو و بارباپاپا و بالتازار به ما شبیه بود و این، آن موقع لابهلای شاخههای درخت آرزوها به چشم نمیآمد. بزرگ شدهایم. بیآنکه تب مالت یا سرطان بگیریم، با 32 دندان نیم بند، بزرگ شدهایم. مدتهاست که اختیار بستنی و ساندویچ و پشمک دست خودمان است، جایی که درس میخوانیم یا کار میکنیم، به تمیزی اتاق رابرت نیست، اما کراواتمان هم توی سوپ نمیرود. از آن درخت پرپشت، جز یک تنه و دو سه شاخه نازکتر (که سنگینی گاهگاهمان را به زور تحمل میکنند) چیزی نمانده است. قصهها، چه خوب، چه بد، بیدخالت بستنی یا امتحان، عمرشان به ساعت که هیچ، به دقیقه هم نمیرسد. میان این بیماجرایی، گاهی دور هم جمع میشویم. قصه تازهای برای تعریف کردن پیدا نمیکنیم. ساکت میمانیم. در سکوت به قیافههای همدیگر نگاه میکنیم و بعد با اولین بهانه، به خاطرات کودکیمان هجوم میبریم.
خیلی عالی نوشتین، کارتون مفهومی و قشنگی رود که اگه تو سن بزرگسالی ببینیم میتونه برامون جالب و پر از ایده باشه تو رورمرگی های زندگی