پلنگ صورتی یک شخصیت کارتونی در مجموعه فیلمهای پلنگ صورتی میباشد. محبوبیت این شخصیت کارتونی باعث تولید چندین سری از فیلمهای کوتاه، کمیک استریپ (نقاشی متحرک) و کارتونهای تلویزیونی شد. پلنگ صورتی در ۱۲۴ فیلم کوتاه، ۱۰ نمایش تلویزیونی و سه برنامه عصرگاهی (Prime time)حضور داشته است. نام این شخصیت با آهنگ پلنگ صورتی عجین شده است.
در اوایل دهه ۱۹۶۰ فریز فرلنگ و دیوید دپاتی شرکتی تأسیس کردند به نام: دپاتی-فرلنگ اینترپرایزز.
روزی بلیک ادواردز (کارگردان فیلمهای پلنگ صورتی با حضور پیتر سلرز) به دپاتی پیشنهاد کرد از شخصیت پلنگ صورتی طرحی دراندازد که در عنوانبندی یکی از فیلمهای این مجموعه به کار گرفته شود. دپاتی و دستیارانش قریب به ۱۰۰ طرح از این شخصیت درانداختند و عاقبت همین شیر کوهی لاغر اندام صورتی مورد توجه قرار گرفت. این طرح اصلی از آن شخصی بود به نام هالی پرات.
این تکه کوچک روی یکی از فیلمهای پلنگ صورتی با حضور این شخصیت کارتونی قرار گرفت و بسیار مورد توجه بینندگان قرار گرفت. اینجا بود که فریز و دپاتی عزم خود جزم کردند که یک سریال کارتونی از این شخصیت بوجود آورند. البته فریز اوایل ناراضی بود و وقتی صحبتهای دپاتی با هرالد میریش و رضایت یونایتد آرتیست به نتیجه مطلوب رسید او هم در میدان بود. آنها تصمیم گرفتند ۱۵۶ قصه را از این مجموعه بسازند و البته تعهد شد ۲۵ درصد فروش به دپاتی و فریز بازگردد.
اولین قسمت این مجموعه (همان قسمت که پلنگ صورتی با شخصیتی دیگر سر رنگ خانه دعوا دارند) برنده اسکار ۱۹۶۴ شد و گروه با عزمی راسختر هر ماه یک قسمت از این مجموعه را تولید کرد که در سراسر جهان و به ویژه اروپا با استقبال خیره کنندهای روبرو شد.
آهنگ این کارتون همان موسیقیای است که هنری مانچینی پیشتر برای سری فیلمهای پلنگ صورتی ساخته بود. یک آهنگ فوقالعاده که سالهای سال در آموزشگاههای موسیقی و هنری اروپا به دانشجویان تدریس شده و میشود.
پلنگ صورتی مجموعه فیلمهای کمدی-پلیسی است که اولین آنها در سال ۱۹۶۴ ساخته شد و با موفقیت آن دنبالههای زیادی برایش ساخته شد. تمرکز این مجموعه بر روی کاراگاه و کارهای او نیست بلکه محور آن شخصیت پلنگ صورتی است.اغلب فیلمهای مجموعه پلنگ صورتی ساخته بلیک ادواردز میباشد و پیتر سلرز هنرپیشه انگلیسی نیز نقش بازرس کلوزو فرانسوی را ایفا کرده است. پس از مرگ پیتر سلرز، ادواردز به سراغ روبرتو بنینی کمدین معروف ایتالیایی میرود و در سال ۱۹۹۳ با فیلم پسر پلنگ صورتی سعی در ادامه ساخت مجموعه میدهد، اما چندان مورد استقبال قرار نمیگیرد. تیتراژ خاص و استثنایی این سری، در نزد کارشناسان و فیلمسازان و عموم مردم طرفداران زیادی پیدا کرد و در همین تیتراژ فیلمها بود که کارکتر پلنگ صورتی معرفی شد. در همین سال نیز انیمیشن کوتاه آن به کارگردانی فریتز فرلنگو و هالی پرات، موفق به دریافت جایزه اسکار انیمیشنهای کوتاه گردید.
نخستین فیلم سینمایی این مجموعه به کارگردانی استیو مارتین در سال ۲۰۰۶ و توسط کمپانی کلمبیا پیکچرزو مترو گلدوین مایر تولید شد.تا مارس ۲۰۱۵ این مجموعه در حال ساخت بود.
دنیای صورتیصورتی/ احسان بیکایی
شخصیت پلنگ صورتی به سفارش بلیک ادواردز کارگردان یک فیلم سینمایی به همین نام توسط فریستس فرلنگ، انیماتور معروف دیزنی خلق شد. تیتراژ انیمیشن فیلم آنقدر محبوب شد که تهیهکننده را تشویق کرد تا یک مجموعه انیمیشن بر اساس همین شخصیت خلق کند. و همینطور موسیقی محشر هنری مانچینی، آن را جاودانه کرد.
پلنگ صورتی با روحیهای سادومازوخیستی در داستانهایی با تهمایه روشنفکری بیشتر بزرگسالان را سرگرم میکرد تا بچهها را. طنز خاص هر قسمت که از نام عجیب آن شروع میشد کنایهها و اشارات زیادی به حوادث تاریخی، وضعیتهای اجتماعی، فقر و سینما داشت. سبک آبستره و مینی مالیستی انیمیشن و نقاشیهای دو بعدی و ساده، این مجموعه را یک مجموعه کاملا روشنفکری کرده بود.
فیلم put put pink نسخه کارتونی فصل کلبه زمستان جویندگان طلا است.
پلنگ صورتی در انتهای قسمت Pink Sinkصورتی غرق میشود) که با داستان کشتی نوح شوخی میکرد)، برای اولین بار سکوتش را شکست و رو به دوربین حرف زد.
بازی با اسامی معروف در عنوان هر قسمت، طنز خاص پلنگ صورتی را شروع میکرد: حرف «ص را به نشانه صورتی بگیر» بازی با نام یک فیلم از آلفرد هیچکاک بر اساس رمان آگاتا کریستی، «Pink Finger» «انگشت صورتی» بازی با نام یک قسمت از مجموعه فیلمهای جیمز باند به نام Gold Finger بود. «Think befor you pink» و «Pink-Come tax». با ترجمه مالیات بر صورتی به جای Incometax (مالیات بر درآمد) نمونه اینجور شوخیهاست.
لبخند بزنید، بگید صورتی! یا تبریک میگم بچه صورتیه! وارد کردن این رنگ به تمام دنیای این مجموعه بوده است. شاید پلنگ صورتی حتی قبل از استن لورل و اولیورهاردی نگاه به دوربین و رو به مخاطب را کشف کرده بود و استفاده میکرد. کاری که بعدها مهران مدیری با آن بسیار محبوب شد.
پلنگ صورتی/ فاطمه عبدلی
دماغ پیرمرد خیلی گنده است. مثل همان قدیمها. روی مبل چرمی جابهجا میشود. پیپش را توی زیرسیگاری میز بغل دستش خالی میکند. باد گلویی محترمانه میزند. سکوتش آدم را نگران میکند. سعی میکنم با نگاه کردن به این طرف و آن طرف، حواسم را از چشمهای سردش که به یک جایی روی زمین خیره شده پرت کنم. دیوار اتاق دو رنگ است؛ بالا آبی، پایین صورتی. روی دیوار پر از قاب عکس است. عکس خودش با کلاه و سبیل کناردست پلنگ صورتی در حالیکه دارد دمش را میچرخاند. قاب دیگر پلنگ صورتی را نشان میدهد که سنگی را با قلاده بسته و در حال پیادهروی است. زیر چشمی به پیرمرد نگاه میکنم که حالا دارد رد نگاه من را دنبال میکند و لبخند بیمعنی میزند. در کمال تعجب میبینم که گلویش را صاف میکند و میخواهد حرفی بزند.
«بامزه است نه؟ آن عکس را ببین (به عکسی اشاره میکند که خودش یک طرف دیوار چوبی است و پلنگ صورتی طرف دیگر، هر کدام یک چکش دستشان است. یک میخ هم که تهاش صورتی است و سرش سمت او وسط دیوار) عجب خدایا از دست او» میگویم: «بله، خیلی بامزه است» فکر میکنم باید چیز بیشتری گفت. «دلتان برای آن روزها تنگ میشود؟» «آه… طرف 1964 یا 1965 بود که من وارد ماجرا شدم. همه آن ماجراهای تیتراژ فیلم پلنگ صورتی بلیک (ادواردز) را که میدانی! آن مال سال63 بود. مسخره است ولی او برای تیتراژ فیلم پلنگ صورتیاش که پیتر سلرز بازی میکرد، دنبال یک پلنگ کارتونی میگشت که شبیه گربه باشد. ادواردز هم همین طرحی که از صورتی میبینی را انتخاب کرد. فریتس فرلینگ کشیده بودش صورتی… عجب… پلنگ صورتی.»
«مثل اینکه دل خوش ازش ندارید؟» اخم بدی میکند که میترسم. فکر میکنم همین الان از جایش بلند میشود و با تیپا پرتم میکند بیرون. «تو از عالم هنر چی میدانی بچه جان؟ پلنگ صورتی همه زندگیام بود.» از جایش پا میشود فکر میکنم به کمک احتیاج دارد. چون خیلی چاق و کمنفس است ولی جرأت نمیکنم کاری کنم، جذبه عجیبی دارد. صدای لخلخ دمپاییهای حولهایاش خندهام میاندازد. میرود سمت گرامافون با این که یک سیستم صوتی آخرین مدل آنجاست، از گرامافون استفاده میکند. سوزن گرامافون را میگذارد. به کند ذهنی خودم ایمان میآورم که تا قبلش حدس نزده بودم چی میخواهد بگذرد صفحه یک اجرای فوقالعاده ترومپت و ویولن از پلنگ صورتی. ارکستر شاهکاری است. خیلی سرحال و قبراق بر میگردد سر جایش. از روی میز وسط، یک شکلات بر میدارد. با وسواس نصفش میکند. یک لبش را میگذارد تو دهانش و لب دیگرش را میدهد به من. تشکر نیم خوردهای میکنم. همینطور که با ملچ ملوچ زیاد شکلات را میخورد و من به سبیلهای سفید قهوهای شدهاش نگاه میکنم که بالا و پایین میرود میگوید: «منچینی عزیز… این هنری منچینی نابغه بود. فکر میکنی بهتر از این هم میشد واسه پلنگ صورتی آهنگ ساخت. «راستی تو واسه چی اینجایی بچه جون سؤالهایت را بپرس؟»
مشکلاتم را از هول قورت میدهم. صافتر مینشینم و سعی میکنم حرفهایم را مزهمزه کنم.
«خودتان کدام یکی از قسمتهایی را که بازی کردید بیشتر دوست دارید؟» سؤال احمقانه و سادهای بود، ولی جوابش ساده نبود.
«میتوانم هر چی یادم مییاد برات بگم. آن قسمت آبی و صورتی که همه یادشان است، از همان جا شدم آقای آبی. عجب سماجت بانمکی داشت این پلنگ دراز (بعد نمیدانم چرا یکهو قاه قاه میخندد) به خاطر مسیح تو را خدا تو بگو کجایش شبیه پلنگ بود! اصلا میشود بهاش گفت پلنگ؟» من هم میخندم ولی سکوت میکنم تا ادامه بدهد، «نگاهاش مثل احمقها بود ولی کارهای هوشمندانهای میکرد، البته گاف هم زیاد میداد. آن قسمت را دیدی بچه، آن جایی که من صاحب یک میدان گاوبازیام؟ بعد هیچ گاوبازی ندارم چون گاوم خیلی وحشی است، همه گاوبازها ازش میترسند. تماشاچیهایم همه شاکیاند و نزدیک است که ورشکست بشوم، بعد پلنگ صورتی را میبینم وسط یک چراگاه که دارد با یک گاو شیرده گاوبازی میکند. خدایا خیلی خنگ و بانمک بود. با گاو مزرعه زنگولهدار بازی میکرد، بعد من هم کلی تشویقش میکنم و میبرمش پیش خودم و وعده و وعید میدهم که مشهورش میکنم. آن بیچاره هم مییاد. خلاصه با گاوه که خیلی هم وحشی است کارهای هیجانانگیزی میکند، پدر من و گاوه رو هم در میآورد البته خودش هم لت و پار میشود. عکسش آنجاست نیگاه کن.» به سمت عکس روی دیوار ابرو میاندازد.
پلنگ صورتی با لباس گاوبازی زردرنگ در حالیکه پارچه قرمزی را مثل بالن رو سرش گرفته، دارد فرود میآید. روی شاخهای گاو، صورتی هم همهاش دارد توی پارچه فوت میکند که پایین نیاید. «نصف دیوارتان هنوز صورتی است چرا آبیاش نکردین؟» «لطفش به همینه دیگه میدانی چقدر ازش خاطره دارم؟ آن با لجبازی یک دنیای تمام صورتی میخواست و من هم روکمکنیاش آبی. البته اون پایش را کرد تو کفش من دیوانه، حتی چمنها و گلها و آسمان را هم صورتی کرد.»
«چقدر از کارهایتان بداهه بود چقدرش متن؟ یعنی اصلا بازی میکردید یا با هم کلنجار واقعی داشتید؟»
«یک متن دو خطی به ما میدادند و مثلا میگفتند موضوع این است و بعد خودمان هر کدام همانی که واقعا بودیم را بازی میکردیم. برای همین واقعا یک جاهایی از دستش روانی میشدم، خونسردی و علیالسویه بودنش معلوم نمیکرد میخواهد چطور رفتار کند، هیچوقت قابل پیشبینی نبود. یک بار سر آن قسمت فک و قطب، 10 تا قرص اعصاب با هم خوردم، پیر آدم را در میآورد.»
«میگویید خودتان را بازی میکردید یعنی هر دویتان خودتان بودید یعنی شما واقعا آن قدر بدجنس هستید، مثلا همان قسمت فک که یک شکارچی هستید آیا آنقدر تو زندگی واقعی هم بیرحماید؟»
«ببین این مهربانی پلنگ صورتی بود که من را بیرحم نشان میداد صورتی میخواست برود رم که از هواپیما سقوط میکند و میافتد توی قطب. من هم یک شکارچی هستم یعنی کارم این است، ولی این پلنگ صورتی است که دلش برای قطره اشکهای یخزده و مکعب شکل فک میسوزد و در ضمن همیشه یکی باید شر باشد تا خیر هم دیده شود. من ترجیح میدادم آدم بده باشم که همه بهاش میگفتن دماغ گنده بیقواره. چون صورتی واقعا دلرحم بود با همه حماقتهایش مهربان و دلرحم بود. مثلا توی آن قسمت که همیشه خواب میماند و بعد یک ساعت پرندهدار میخرید، چون با هیچ ساعت کوکی و صدای بلند رادیو از خواب بیدار نمیشد، پلنگ صورتی پرنده تو ساعت را تو رودخانه غرق میکرد ولی شب از وجداندرد خوابش نمیبرد. این واقعا خودش بود. خودِ صورتی.»
«قسمتهایی که خودتان تویش بازی نمیکردید یا کمنقش بودید را هم میدیدید؟»
همه را از دم، آرشیو کاملشان را هم دارم. من عاشق آن قسمت هستم که یک شعبدهبازم و فقط چند ثانیه، اول و آخر فیلم هستم. به هر حال یک خرگوش از توی کلاه من در میآید و دمار از روزگار صورتی در میآورد. خیلی قسمت چتی است. پر از وهم است. آن آینه عجیب غریب یا دری که اگر رو دیوار باشد یا روی زمین، فرقی نمیکند پلهها میآیند بالا یا میروند پایین یا مثلا توی تلویزیون یک نفر مسلح دارد زنگ میزند و تلفن خانه صورتی هم زنگ میزند، بعد صورتی که گوشی را بر میدارد پغ طرف تو تلویزیون شلیک میکند و تیر از تلفن خانه صورتی میخورد تو صورتش یا آن چاله بزرگ که خرگوش ازش رد شد و صورتی افتاد توش. همهاش پر از ایجاز بود. صورتی یک جا کلاه را له میکند بعد توی خیالش همان ابرهایی که همیشه بالای سرش ظاهر میشدند، سنگ قبر خرگوش را میبیند و کلی عذاب وجدان میگیرد. خلاصه آخر سر هم من میآیم و خرگوش را میبرم. ولی وقتی صورتی دارد رو به غروب و ته جاده میرود گوشهایش مثل خرگوش دراز میشود. فوقالعاده بود.»
«گروهبان دودو چطور سر و کلهاش پیدا شد؟»
«آن هم از اول بود فیلمهای آنها را جدا میگرفتند. من بازرس بودم و گروهبان دودو دستیارم. البته آنجا ابروهایم خیلی کلفت بود. گروهبان دودو را از روی همان شخصیت بازرس کلوزو که پیتر موسلرز در فیلم بازی میکرد ساخته بودند. همان سال1960. دودو آرام حرف میزد و بلاهت عجیبی داشت و آرامشی که پدر من را در میآورد یک بار میخواستیم یک سارق را بگیریم که تو موزه لوور هی میرفت توی تابلوهای معروف و معمولا دودو با خرابکاریهایش و خنگبازیاش اشک من را در میآورد. یا یک جا میخواستیم یک آدم آهنی خرابکار را دستگیر کنیم که کلی ماجرا داشت، ولی بهات بگویم بچه، دودو با صورتی خیلی فرق داشت. صورتی یک چیز دیگر بود. حتی حماقتش هم دوست داشتنی بود.»
دوباره از جایش بلند میشود «گلویم خشک شد تو چیزی نمیخوری؟» با تشکر میگویم آب و بعد نگاهاش میکنم که به سختی تا آشپزخانه میرود. خانهاش پر نشانههایی از پلنگ صورتی است، از عکسهای ریز و درشتی که گفتم گرفته تا جای پای صورتی رنگ پلنگ صورتی روی زمین یا وسایلی که عکس او رویشان حک شده، همه جا پر از خردهریز است. همه یا آبی هستند یا صورتی. جعبه سیگار، فندک، چراغ خواب حتی پرده، یک لنگهاش آبی است و یک لنگهاش صورتی. روی یک دیوار، عکس بزرگ و تمام قد از هر دویشان وسط تمام عوامل، مورچه و مورچهخوار و گروهبان دودو هم هستند. از آشپزخانه برمیگردد بطری نوشابه به دست، یک لیوان هم جلوی من میگذارد. «دلم خیلی برایش تنگ شده»
گریه نمیکند ولی لحن صدایش و چشمهایش مثل بغض فروخورده میمانند. «وقتی فکر میکنم او آن سر دنیا توی جنگلهای جنوب آفریقا دارد زندگی پلنگی میکند دلم میگیرد. گاهی به سرم میزند بروم سراغش شاید بیاید این جا با هم زندگی کنیم.»
«منظورتان از زندگی پلنگی چیه؟ یعنی یک زندگی وحشیانه؟»
«نه بابا، آخر آن کجا میتواند وحشی باشد و مثلا آهو بخورد. یعنی توی جنگل است. یک کارت پستال دارم الان برایت میآورم.» از اینکه باعث شدم دوباره بلند شود معذب میشوم. ولی مثل اینکه نزدیک است، توی کشوی پا تختی همان کنار. کارت پستال را میگذارد جلوی رویم. پلنگ صورتی هم خیلی پیر شده در حال سرخ کردن استیک روی آتش است.
جلوی یک خانه نقلی صورتی رنگ. «این عکس را جلو چشم نمیگذارم. از دیدن آن که پیر شده بدجوری دمغ میشوم، ترجیح میدهم فکر کنم هنوز همین شکلی است که روی در و دیوار میبینم.» «چرا سری بهاش نمیزنید. شاید خوشحال بشود.» «پشت کارت را ببین.»
تا قبلش فکر میکردم خصوصی است و زشت است اگر پشتش را نگاه کنم نوشته بود «برای دوستم آبی، به من سر بزن خیلی تنهایم. به امید روزهای صورتی برای تو.» خندیدم، او هم خندید.
«خب بچه جان چیزی هست که بخواهی بدانی»
به یکی از تابلوها اشاره میکنم، لبخند ژکوند است البته با یک تغییر کوچولو . میگویم: «من این قسمت را خیلی دوست دارم رقابت عجیب شما دو نفر و اصرار بیمعنی که بر سر کشیدن حالت لب مونالیزا دارید.»
«آره از آن قسمتهای قرص اعصابی بود» میخندد و بعد یکهو نگاه بدی بهام میکند. «منظورت چی بود از این که گفتی اصرار بیمعنی؟»
خودم را جمع و جور میکنم. ولی اعتماد به نفسم بیشتر شده.
«البته منظورم از بیمعنی، مفهوم بد آن نبود. اصلا همین غیرضروری بودن و بیمعنی بودن، قصه را جذاب میکند. کشمکش شما دو تا بر سر این بود که هر کدام میخواست اثر شاهکار ماندنی را به سلیقه خودش تمام کند. آخر سر هم که شما در نقش داوینچی تابلویتان را به نمایش گذاشتید یک مهر از صورتی زیر آن بود.»
«آره… همین لجاجت بدون دلیل بامزهاش میکرد…»
«به نظرتان چقدر این کارها را بچهها میفهمیدند. قسمتهای همه چیز تمام که از عنوان هر قسمت گرفته تا تیتراژ و موسیقی همهاش کار شده و با حساب بود. و پر از شوخی با تاریخ سینما یا تاریخ هنر یا ادبیات بود یا مثلا جزئیاتی که فقط آدم بزرگها میفهمند مثل آن قسمت که پلنگ صورتی میرود در یک خانه قدیمی ارواح و شوخیهایی که با روح دارد. مثلا از روح به عنوان حوله تن خشککن استفاده میکند یا با اسکلت بیشتر از اینکه مبارزه کند قایم باشک بازی میکند. یا مثلا همان بازی کلمات تو اسمهای هر قسمت یا شوخی با قصههای معروف؟»
«بچهها؟… بچهها دیگر کیاند؟ بچهها وقتی جغلهاند میتوانند کارتون را ببینند و یک کم بخندند یا یک جایی مات و مبهوت نفهمند باید به چی بخندند، ولی به اندازه تمام عمرشان وقت دارند پلنگ صورتی ببینند تا وقتی قد ننهبزرگهایشان شدند میتواند بارها و بارها آن را ببینند بدون اینکه حوصلهشان سر برود یا خسته شوند و هر بار میتوانند بسته به اطلاعات و آگاهیهای جدیدشان بیشتر بخندند و به خاطر کشفهای جدیدشان ذوق کنند.» یک سیگار برگ از توی جعبه بر میدارد. خسته است فکر میکنم کمکم وقت رفتن است. خیلی دلم میخواهد یک یادگاری چیزی ازش بگیرم، ولی رویم نمیشود. بلند میشوم و آخرین نگاه را به در و دیوار و سقف زمین میکنم. مطمئنام متوجه هزار تا چیز نشدم. کاسه کوزهام را جمع میکنم. ازش تشکر میکنم وقت خداحافظی میگوید: «راستش خیلی وقتها به آدم نبودنش حسودیام شد. حسرت آن حیوانیتاش را میخورم. آن یکرنگی که داشت. یک بار خیلی بیمقدمه تو یک قسمتی ل زد تو دوربین و گفت: «چرا آدمها نمیتوانند مثل حیوانها باشند، واقعا چرا؟…» دیدم پیرمرد حسابی تحت تأثیر قرار گرفته، ازش خواستم سرپا نایستد و بروند تا من هم بروم. گفت: «یک دقیقه وایسا» بعد مثل بچهای که با ذوق میخواهد کار خاصی بکند رفت و با یک چیزی تو دستش برگشت «این مال تو»
عکس خودش است که با حرص یک استخوان گنده را از پلنگ صورتی که لباس عصرحجر تنش است گرفته و پشت سرش قایم کرده است. موهایش از ضعف اعصاب سیخ شدند، پلنگ صورتی هم البته دست کمی ندارد. در حالیکه مشتهایش را گره کرده دارد دندانهایش را با اعصاب خورد به دندانهای جوانی پیرمرد نشان میدهد.