کارتون باغ گل‌ها/ خپل


گربه سیاه و سفیدِ لوس و تنبل

جیمزِ لوسیفر

نوید غضنفری

James_the_Cat2[1]

خِپِل، گربه سیاه و سفیدِ لوس و تنبل قصه، توی یک باغ پر از گل جا خوش کرده بود. گویا صاحب پولدارش موقع نقل مکان از خانه کنار باغ، او را جا گذاشته و با خود نبرده بود. گربه نازپرورده که لابد تا آن موقع پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود و مرتب به‌اش می‌رسیدند، باید از آن به بعد یک‌جوری اموراتش را در باغ می‌گذراند. این گربه که به قول سید بَرت در ترانه «Lucifer Sam یه جوریه که نمی‌تونم وصفش کنم»، کم‌کم دوستانی پیدا کرد و دیگر به راحتی می‌توانست با طرح نقشه‌هایی از زیر کارها دربرود و به یللی‌تللی‌‌هایش برسد. دوستان خپل عبارت بودند از: فریدا، کانگورویی که پاپیون قرمز و بنفش داشت؛ خانم لاوِندر، حلزون ایرلندی‌تباری که شنل بنفش و کلاهِ قرمز رنگی داشت و ماتیک و سرخاب می‌زد(!)؛ راکی، خرگوش چابک و خاکستری‌رنگ؛ قورباغه فرانسوی به اسم سیترون؛ و اژدهای صورتی‌رنگی با لهجه ولزی که اسمش جورج بود. خپل خیلی زود فهمید که اصولا باغ هم چندان جای بدی برای زندگی نیست و مثلا می‌تواند ساعت‌ها کنار گلِ همیشه بهار لم بدهد و فوقش در مواقع بیکاری دنبال پروانه‌ها و زنبورها (با آن وِزوِزهای به یادماندنی‌شان) بیفتد یا با گل‌های باغ وربرود. خپل گاهی هم نُنُر می‌شد. مثلا دوست داشت قَدش از همه گل‌ها، حتی آفتابگردان‌ها، بلندتر شود. طراحی زیبا و ساده کارتون و استفاده از رنگ‌های متنوع و شاد، تصویرهای خوش آب و رنگی ایجاد کرده بود و جذاب به نظر می‌رسید. سری کوتاه مدت (هر قسمت پنج دقیقه) خپل، سال 1984 و در Grampian TV پخش شده و کِیت کَنینگ آن را کارگردانی کرده است. اما کارتون «باغ گل‌ها/ خپل»، طور دیگری هم برای ما خاطره‌انگیز شده. قصه‌گوی نسخه دوبله به فارسی، هوشنگ لطیف‌پور است. صدای گرم و مخملی استاد، فضای رمزآلود اما ساده قصه‌های هر قسمت را بیشتر نمایان می‌کرد. صدایش همان صدای آشنای راوی سریال «دایی‌جان ناپلئون» است.

عجیب مثل بی‌خیالی

فاطمه عبدلی

از گربه‌ها متنفر بودم. از آن چشم‌های بی‌حیا و سبیل‌های بی‌ریختشان و از سماجت و پررویی که داشتند. ولی خپل، تنها گربه‌ای بود که حاضر بودم بغلش کنم. چیزی که توی خپل من را هیجان زده می‌کرد، یک جور حس پشت پا زدن به دنیا و همه چی بود. هیچ چیزی را داخل آدم (یا داخل گربه) حساب نمی‌کرد.

خیلی کم پیش می‌آمد که مثل تیتراژ کارتون بایستد روی پاهایش، گوش‌های سه گوشش را تیز کند و دست‌هایش را تو هم گره بزند. و آن تن سفید و پشت سیاهش را به رخ بکشد. تا آن‌جایی که من یادم می‌آید همیشه ولو بود. آخرِ موجود علی السویه و بی‌ خیال. روی گل‌ها و علف‌ها دراز می‌کشید و لامسب عجب صدایی داشت. مصداق واقعی «بی‌خیال فرش، بیا تو با کفش» بود. همیشه هم به پشت لم می‌داد روی گل‌ها. از قفسه‌هایش و ماجراهایش چیزی یادم نمانده. می‌دانم باغ گل‌ها یک کانگورو (که به نظرم زیادی غول پیکر می‌آمد) داشت، یک قورباغه که چشمش عینهو چشم‌های خپل بود و یک اژدها و یک خانم حلزون (که همیشه فکر می‌کردم زیادی تی‌تیش مامانی است و آرایشش هم خیلی غلیظ است). خوف‌ترین قسمت ماجرا هم که خیلی حال می‌داد این بود که جای همه‌شان یک نفر حرف می‌زد! حتی خانم حلزون کلاه به سر البته (این را بعدها فهمیدم).

«باغ گل‌ها»، یک کارتون، تابستانی بود. جان می‌داد برای این‌که بروی به تقلیدشان توی باغچه زیر آفتاب دراز بکشی. فضا، شاد و شنگول و گل منگلی بود. ولی همیشه یک چیز مرموزی وجود داشت که هنوز هم نفهمیدم چی است، مثل یک جور رمز و راز. یک چیزی که ازش سر در نمی‌آوردم. شاید به خاطر موسیقی‌اش بود. مثل رؤیا یا یک همچین چیزی می‌ماند. واقعا عجیب بود. مثل مورمور شدن بدن یا یک لحظه توی فکر رفتن.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *