کارتون بابا لنگ دراز


کارتون بابا لنگ دراز همه تصویرهای داستان را زنده می‌کند

کاش لنگ همه باباها دراز بود

daddy_longlegs-saeedsun-1

فاطمه عبدلی

قرار نیست حتما یتیم باشی و خانم «لیپت» موقع برداشتن یواشکی شیرینی از روی میز، پشت دستت زده باشد. همین‌طوری هم می‌توانی خودت را بگذاری جای او. «جودی» انتقام همه‌مان را از این دنیا و آدم‌هایش می‌گیرد. و همه‌اش را، همه این کارها را با «جودی» بودنش می‌کند. با کاراکترش که پر از زندگی و آن همه چیز عجیب و غریب است. کارتون «بابا لنگ دراز» برای دو دسته از آدم‌ها، دوجور مختلف  معنی می‌شود. آن‌هایی که کتاب را قبلش خواندند و آن‌هایی که کتاب را بعدش خواندند یا اصلا نخواندند. اگر کتاب را خوانده باشی، همه آن‌نقاشی‌ها، خط خطی‌ها، تصویرهای محو و خیال‌ها جان می‌گیرند، تمام خط‌های سیاه و سفید، رنگی می‌شوند و جلوی چشمت راه می‌روند. هرچی خواندی و توی ذهنت ساختی، زنده می‌شود. کارتون بابا لنگ دراز، این‌طوری است. جودی از پس تمام خاطره‌ها و کابوس‌هایش با آن موهای بافته دو طرف، با آن لباس‌های پاره بچگی و بلوز و شلوارک آبرومند بزرگی (که خیلی عوض نمی‌شد) جلوی چشمت رژه می‌رود، می‌خندد و اشک توی چشم‌هایش حلقه می‌زند. آن وقت، جودی و همه آن چیزی که ازش خواندی، معنا پیدا می‌کند. تمام آن نامه‌های رد و بدل شده، تبدیل به قصه و فضا می‌شوند. یتیم‌خانه «جان گریر» همان‌قدر تلخ، تیره و تنفرآمیز؛ جولیا همان‌قدر از خودراضی و کله شق؛ و سالی همان‌قدر ساده و مهربان.

daddy_longlegs-saeedsun-13

انیمیشن «بابا لنگ دراز» یک سینمای واقعی است. کادرها، قاب ‌بندی، زاویه‌های عجیب و چرخش دوربین‌ها بیداد می‌کند. وقتی جودی پشت پنجره اتاقش دست زیر چانه زده و خودکار به دهان فکر می‌کند. وقتی با دخترها بسکتبال بازی می‌کند، وقتی تا صندوق پست، کودکانه و شلنگ تخته‌اندازان می‌دود، و وقتی نور از لای شاخه‌ها بیرون می‌زند و سایه می‌سازد، دل آدم از تصویرسازی‌ها با آن موسیقی و چفت و بست‌شان به هم، غنج می‌رود. وقتی آن مدرسه بزرگ، خانم مدیر جدی و دلسوز مخفی، دخترها، معلم پیر ادبیات و باقی آن چیزها و آدم‌ها آن‌قدر واقعی و درست و حسابی از آب در آمدند این‌طوری است که لحظه‌های شاد، حالت را خوب می‌کند و از لحظه‌های تلخ، دمغ می‌شوی. و چقدر «جروس پندلتون» و آن شخصیت عجیب و غریبش، آن بی‌اعتنایی و پشت پازدنش به اشرافیت و زندگی شهری، در کنار معصومیت و بی‌قراری و از این شاخ به آن شاخ پریدن‌ها و بالا پایین‌شدن‌های «جودی»، فوق‌العاده از آب درآمده است. لباس‌ها و سر و وضعشان در کنار دوبله فارسی، حالت چشم‌ها و نگاه‌ها، لبخندهای سرسری و از ته دل، قیافه‌های مضحک یا جدیِ جدی، همه به نظر ما پذیرفتنی و از جنس اصل داستان است. حتی اگر کتاب را بیشتر دوست داشته باشی، این‌جا بیشتر از قبل عاشق بابا لنگ دراز و دختر خوانده کله ‌خرابش می‌شوی. کارتون را که می‌بینی، از سر به هوایی‌ها و ورجه و ورجه‌ها، از سقف بالا رفتن، حقه‌ها و گِل ‌ بازی‌هایش (در کنار تمام ضعف‌ها و شکست‌هایش) بیشتر به سرت می‌زند که هوس جودی بودن بکنی و داشتن بابایی که لنگ‌هایش دراز باشد. دلت می‌خواهد سایه‌های بلند آن «پاها» را ببینی همان‌طور که «جودیِ » کارتون دید و از لای همان در بدوی دنبالش. دوست داری با «سالی» و «جولیا» خوش باشی و گاهی دستشان بیندازی. از خدایت است که کله پر بادی مثل جودی داشته باشی و از حراجی، میز و کمد بخری و با طناب از پنجره‌ بالا بکشی. حتی برای خیالی کوتاه، بدت نمی‌آید چنین عزت نفس و عزم جزمی پیدا کنی که پول‌های راه به راهِ «بابا» را برگردانی و مثل آدم بنشینی و «داستان» نوشتن تمرین کنی، ماهی‌گیری یاد بگیری، داستان بخوانی و این همه اشتیاق و ذوق برای زندگی کردن داشته باشی.

daddy_longlegs-saeedsun-22

جودی عزیز من

حبیبه جعفریان

باید داستایفسکی خوانده باشید و حداقل با یکی از آن زن‌های سادیست  یا مازوخیست  که هیچ‌وقت نمی‌فهمی چه مرگشان است، آشنا شده باشید  تا قدر «جودی ابوت» را بدانید.  جودی که انرژی و زندگی ازلابه‌لای نامه‌هایش بیرون می‌زند و  یک چیزهایی را به جای این که بگوید، نقاشی می‌کند.  به جای این‌که به سرپرست‌اش بگوید «آقای ژان اسمیت» ـ که واقعا مسخره است ـ می‌گوید «بابا لنگ دراز». من همیشه فکر می‌کردم، بابا  از همین‌جا تصمیمش را می‌گیرد که از جودی خوشش بیاید. نمی‌توانی دختری را که می‌خواهد «بابا لنگ دراز» صدایت کند، نادیده بگیری. طنز، در شخصیت آدم‌ها مثل خود «شخصیت» است. وقتی هست، توجه‌ات را جلب می‌کند. طنز جودی، برگ برنده او و سکه شانسش در زندگی است. همین است که در آن انشای «چهارشنبه عزیز» چشم بابا را می‌گیرد و باعث می‌شود فکر کند این یتیم ارزشش را دارد. ارزشش را دارد که از این جهنم دره بیاید بیرون، و باز همین است که باعث می‌شود بابا عاشقش شود و… این‌جاست که مشکلی پیش می‌آید. قبول کنید این واقعا از آن حقه‌های کثیف قدیمی است که «سرپرست پولدار»، یکی از یتیم‌هایش را بفرستد دانشگاه و بعد عاشقش شود و تازه به جای این‌که این سرپرست عزیز، همان آقای چاق تاس مسخره‌ای باشد که جودی طفلک فکر می‌کند ـ چون در واقعیت، معمولا همین شکلی‌اند ـ مرد ترکه سی و چند ساله خوش تیپی باشد که…

daddy_longlegs-saeedsun-26

قبول کنید زیادی هالیوودی است. اما جین وبستر حواسش هست که چیز خوبی وجود دارد به اسم «طنز» که با آن می‌شود این لبه‌های تیز را سوهان زد. جرویس پندلتون حالا که طنز دارد، نمی‌تواند «پندلتون بودن» خودش را دست نیندازد. نمی‌تواند به ریش ایل و تبار فیس و افاده‌ای‌اش ـ که او را یک مشنگ واقعی می‌دانند که پول‌هایش را می‌ریزد توی چاه و حق هم دارند ـ نخندد. نمی‌تواند وقتی عاشق یتیمی می‌شود که خرجش را می‌دهد، جوری رفتار کند که توی سریال‌های ما رفتار می‌کنند. چیزی که اگر اتفاق می‌افتاد، قصه را به گند می‌کشید. فکر کنید نامه‌های جودی به جای آن جک و جانورها، پر از کلمه‌های خیس عاشقانه بود و جرویس پندلتون هم از آن‌ور قربان صدقه‌اش می‌رفت. اصلا رغبت می‌کردید بروید سمت این کتاب؟ طنز باعث می‌شود ما آدم‌ها، راحت‌تر بتوانیم خودمان را تحمل کنیم. راحت‌تر بتوانیم خودمان و همدیگر را ببخشیم. بابت همه چیز. بابت پندلتون بودن، بابت عاشق بودن، بابت هالیوودی بودن، بابت آدم بودن. بله. طنز واقعا چیز خوبی است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *