وحشت در پیادهرو
فاطمه عبدلی
میگویند: «حرف زدن بلد نیستی، حرف نزدن که بلدی» راجع به نل هم من حرف نزدن بلدم. نمیخواهم یاد خودش و آن همه وحشت بیفتم. وحشتی زنانه، تو مالیخولیای رنگهای تیره، توی دربهدری و بیپدر مادری، زکی به دنبال وهمی به اسم «پارادایس» که چقدر یک دختر میتواند بیکس باشد و دلخوش به یک جعبه موسیقی و سوز صدای آن که هر بار دلهرهآورتر میشد و غمی که یک جایی توی دلت را چنگ میزد. (میگویند قصه بر اساس یکی از داستانهای دیکنز است) باور کنید حالم دارد بد میشود. هر چی بیشتر یادش میافتم حالم بدتر میشود. کفشهای قلمبهاش، لحظههای ترس و اندوهاش، آن موهای عجیب و کلاه سرش با آن گربه کوچک، با آن چمدان که انگار به سنگینی همه غم و غصههای عالم تو دست نل بود. آن پدربزرگ قمارباز بداخلاق که من را یاد تمام بدبختیها و غصههای خیالیام میانداخت و آن همه تاریکی و تنهایی و سیاهی. نه خدایا دیگر نمیخواهم یادم بیاید. نه آن دو مرد مضحک، کلیپ چاق و گنده و وکیلاش براس که دنبال نل بودند و نه آن جوان قدبلند پالتوپوش را که آخرسر برادر نل از آب درآمد و ازش خوشم میآمد.
حتی آن را هم که یادم میآید دل آشوبه میگیرم. نمیخواهم بزنم زیر گریه. نمیخواهم به کودکیام در کنار نل فکر کنم، نمیخواهم به آن سیاهیای که باعث میشد همه چیز را تیرهتر ببینم نزدیک شوم. آن تباهیها جادو دارند، یک جادوی بیبازگشت. وقتی بروی تویش، وقتی غرق بشوی، دلت میخواهد همینطور بدبخت بمانی. فلکزده بیچاره، دلت میخواهد همیشه غصه بخوری. حتی اگر دلیلی برایش نداشته باشی. نمیخواهم راجع به نل حرف بزنم. قصه آن من را یاد قسمتهای خاکستری خودم که شیفتهشان بودم و نمیتوانستم ازشان بیرون بیایم میاندازد. حتی اگر ته قصهاش به جای خوبی ختم شود به قبر یک مادر که نور بهاش میبارد!