توهم در کودکی
فاطمه عبدلی
خدایا خودت شاهدی. ببین از بچگی چه مزخرفات کافکایی به خورد ما طفل معصومها دادند. تازه کلی هم شاخ درآوردند که چرا این نسل افسرده یا معتاد از آب درآمدند. آخر این هم شد کارتون برای روح لطیف بچگانه. یک قوطی نالوطی سر راه یک موش بیست سانتی، تو یک جای دور و سرسبز رؤیایی، سبز میشود. موش هم هر چی تو قوطی هست را هورت میکشد، میشود اندازه خرس. حالا هم وسط یک شهر خفن، کنار یک اسکله تو یک آلونک وسط آدمها زندگی میکند. پالتو میپوشد و کلاه شاپو سر میگذارد و با آن صدای کلفت زنانهاش و افسردگی که از هیکلش میبارد قرار است بشود برنامه بچهها. ما هم که حالیمان نبود. عقلمان نمیرسید، فرق خوب و بد را چه میدانستیم، کلی هم کیف میکردیم. چه میفهمیدیم «زندگی» یعنی چی. برِ و برِ موش گنده را نگاه میکردیم و هاج و واج با دهان باز پای درد و دلهایش که چندان دوستانه هم نبود، مینشستیم. موشه از عالم و آدم طلبکار بود، یعنی کلا دعوا داشت. اوضاع «دپی» بود. ما مغز خر خوردهها هم عاشق آن هوای خاکستری بودیم و میخکوب مینشستیم جلویش. در هر حال این هم یک جور کودک آزاری است که هنوز منسوخ نشده (گیرم حالا به جای موشهای گنده، آدم فضایی و رباتها از سر و کول تلویزیون بالا میرود). ما که آنها را دیدیم این شدیم، تازه آنها حداقل یک معنایی داشت. مثل همین موش گنده، قطعا کلی فلسفه و حکمت داشته (حالا اگر ما نفهمیدیم نباید بگوییم که نداشته). مخلص کلام، مثل باقی کارتونها آخرین قسمت این را هم از دست دادیم و نفهمیدیم آخر سر، «خانم موش» کوچک شد و برگشت به «اتوپیا»ی خودش یا نه؟