وقتی یک گوریل 13متری، بالای ماشین کوچولوی بیگلی بیگلی مینشست
انگوری انگوری!
کاوه مظاهری
تام و جریای که اینبار بر خلاف سنت دیرینهشان با هم دوست بودند و جانشان را برای هم میدادند. تام شده بود یک گوریل 13 متریِ (40 فوتیِ) خجالتی که عاشق انگورو موز بود، جری هم یک ماشین خریده بود و اسمش شده بود بیگلی بیگلی (Beegle Beegle). این وسط یک تغییر هویت کوچولو هم اتفاق افتاده بود، جری از موش بودن استعفا داده بود و شده بود سگ. یک سگ سفیدِ دوستداشتنی که اصغر افضلی بهجایش حرف میزد، همان کسی که یک عمر به جای وودی آلن حرف زد و ما را عاشق صدای خودش کرد.
یگلی بیگلی از ماشین پیاده میشد و انگوری از روی سقف میآمد پایین، سقفی که هیچوقت به خاطر وزن مثلا زیاد این گوریل 13 متری، حتی یک سانت هم کج و کوله نشد.
همان موقع بود که با یک آدم غریبه روبهرو میشدند و خودشان را بیگلی بیگلی و انگوری معرفی میکردند و طرف با تعجب میگفت: «اما؟ تو که یک نفری!» و آن وقت بود که طرف، تازه متوجه انگوری نازنین میشد: «واایی، اینکه یک گووررریییل گنده است!» مردم بیچاره نمیدانستند که این گوریل 13 متری، بیآزارتر از هر آدم یک متری دیگری است، آزارش حتی به فیل هم نمیرسد چه برسد به آدم.
منتقدهای بیذوق آمریکایی هم مثل همین آدمهای غریبه داخل کارتون با «گوریل انگوری» برخورد کردند. آنها به «گوریل انگوری» هم مثل دهها کارتون دیگر، انگ «کارتون شنبه صبحها» را چسباندند، انگی که به راحتی میتوانست اعتبار هنری هر کارتونی را زیر سؤال ببرد. اصطلاح «کارتونهای شنبه صبحها»، اختراع یکی از مطرحترین انیمیشنسازها یعنی «چاک جونز» خالق کایوت و رود رانر و رقیب شرکت هانا -باربرا بود. این اصطلاح، اصولا به کارتونهای مبتنی بر دیالوگ دهه 60 و 70 آمریکا اطلاق میشد، به قول خودمان، کارتونهای رادیویی.
گوریل انگوری، یکی از همینها بود که ساعت 10:30 صبح شنبه از شبکه ABC پخش میشد. اولین قسمتش، 6 سپتامبر 1975 پخش شد و آخرین قسمتش، 3 سپتامبر 1977. البته بعدها انگوری و بیگلی بیگلی توی چند تا قسمتهای کارتون محبوب «اسکوبی -دو»ها هم ظاهر شدند.
«کارتونهای شنبه صبحها»، معمولا با بودجه کمی ساخته میشدند، برای همین از تصاویر کمتری استفاده میکردند. در حالی که کارهای والت دیزنی، 24 نقاشی در ثانیه بود، کارتونهای هانا – بار برا به طور متوسط از 3 یا 4 فریم در ثانیه استفاده میکرد. حرکت کاراکترها، به خصوص حرکت دهان و چشم، خیلی محدود بود و در اکثر سکانسها از فریمهای تکراری استفاده میشد. تابلوترین سوتی اینجور کارتونها وقتی بود که مثلا قرار بود یک شاخه بشکند و روی زمین بیفتد. فرض کنید بیگلی بیگلی از یک شاخه آویزان میشد، از همان اول میشد حدس زد که این شاخه میشکند و بیگلی بیگلی روی زمین میافتد، چون رنگ شاخه با رنگ بقیه درخت فرق داشت. علت تکنیکیاش این است که بکگراند، روی مقوا کشیده میشود و آن شاخهای که قرار است بشکند روی سل (تلق سلفونی) کشیده میشود و رنگی که روی سل گذشته میشود با رنگی که روی مقوا گذاشته میشود فرق دارد. آدمهای ظریفکار، معمولا این دو تا رنگ را نزدیک هم میکنند. ولی در اکثر حالات این ظریفکاری صورت نمیگرفت و نتیجه کار، تابلو از آب در میآمد. «گوریل انگوری» هم از این قاعدهها مستثنی نبود.
با همه این سوتیها، گوریل انگوری، تنها غول 13 متری بود که با آن هیکل گندهاش، توی دلم جای خودش را داشت. اگر الان هم نشان بدهندش عین خورههای کارتون ندیده، جلوی تلویزیون میخکوب میشوم و تا تمام نشود، حتی فکر بلند شدن از جلوی آن جعبه جادویی هم از سرم رد نمیشود. میخکوب میشوم تا شاید یکی از آن «انگوری انگوری»های بامزهاش را در تأیید یا تشویق کسی بگوید و بعد بیگلی بیگلی چند تا موز کوچولو بهاش جایزه بدهد.