میان عشق و وظیفه!
احسان رضایی
میشکا بود و موشکا بود و خواهر کوچکشان ماشکا. پدرشان «موی دانا» مجروح شده بود و قرار بود این دو تا پسربچه یا توله بروند کار او را انجام بدهند. یعنی بهار را بیاورند. حالا بچهها از یک طرف باید میرفتند خونِ «سیل» میخوردند تا قوی و شجاع بشوند و بتوانند مأموریتشان را انجام بدهند و از یک طرف، با یک بچه سیل به سن و سال خودشان که اول با حرکات رزمی میخواست بترساندشان، دوست شده بودند.
مأموریت یا رفاقت؟ وظیفه یا احساس؟ این، سؤال اصلی کارتونی بود که اسم شخصیتهایش از اسم اوساموتزوکای افسانهای گرفته شده بود.
موشکا و میشکا آن روز موفق شدند و سوت آغاز بهار را زدند. اما الان خیلی سال است که دیگر خبری از آنها نداریم. فکر میکنم بالاخره جواب سؤالشان را گرفتهاند و رفتهاند دنبال رفاقتشان. کارتون است دیگر، مثل دنیای واقعی آدمها که نیست. توی کارتون میشود واقعا خوشبخت شد.
میشکا و موشکا (1981) Mushka and Miska at North Pole