کارتون توشی ‌شان


untitled

ارتباط کارتون توشی ‌شان با تراژدی اودیپ شهریار

چگونه توشی‌ شان عاقبت به خیر شد؟

علی به‌پژوه

معمولا رسم است در ابتدای تیتراژ، منبع اقتباس را هم ذکر کنند، اما گاهی این اتفاق نمی‌افتد. کارتون «توشی شان»، یکی از همین نمونه‌هاست. تازه پس از تماشای چندباره این کارتون دلپذیر در کودکی و نوجوانی بود که به‌طور ناگهانی در جوانی، خیلی اتفاقی منبع اقتباس این اثر را فهمیدم و حیرت کردم. این کارتون، اقتباس غیرمتعارفی بود از تراژدی «اودیپِ شهریار» اثر سوفوکل (495 سال پیش از میلاد). حجم انبوه جزئیات افزودنی (مثل ماجرای آن پیرمرد که سه آرزوی توشی شان را برآورده می‌کرد) تشخیص رد پای «اودیپ» را در «توشی شان» سخت می‌کرد.

نمایشنامه «اودیپ»، نمایشنامه‌ای است بسیار تکان‌دهنده درباره سرنوشت محتوم و تلخ شهریار جوان. (این همان اثری است که زیگموند فروید، روانکاوِ شهیر، بر پایه آن، نظریه «عقده اودیپ» را طرح کرد.

اودیپِ شهریار هم، مانند توشی شان در کودکی به طرز دردناکی از مادرش جدا می‌شود و پس از سال‌ها، که دوباره با مادرش مواجه می‌شود، او را به‌جا نمی‌آورد؛ زیرا که اینک او پادشاه یک کشور شده و مادرش، همسر پادشاه کشور رقیب است.

اودیپ موفق می‌شود در طی نبردی خونین، پادشاه کشور رقیب را شکست دهد و همه چیز او را (از جمله همسرش) را از آنِ خود کند. اما یک فرق عمده، میان این کارتون و آن نمایشنامه وجود دارد و آن هم در نحوه پایان‌بندی آن است. سازنده، «توشی شان» را از پایان تلخ و تکان‌دهنده «اودیپ» معاف می‌کند و به شکلی امیدوارکننده، توشی شان را به آغوش گرم مادرش باز می‌گرداند و همه چیز را سر و سامان می‌دهد.

با خواندن اصل نمایشنامه «اودیپِ شهریار» سوفوکل است که می‌فهمیم سازنده «توشی شان» چه رحمی به تو‌شی شان کرده و می‌فهمیم چه خطری را از بیخ گوشش رد کرده است و آن وقت، آسوده خاطر، نفس راحتی می‌کشیم.

 

مادری با سنجاق‌سر‌ آبی

فاطمه عبدلی

«افسانه توشیشان» یکی از آن کارتون‌هایی بود که فکر می‌کردی با دیدنش و فهمیدن حرف‌هایش سرت به تنت می‌‌ارزد. بحث عشق و قدرت و غرور و ثروت بود. بدون استثنا هر بار با دیدن کارتون «توشیشان» خودم را می‌گذاشتم جایش و تصور می‌کردم که اگر من بودم چطور تصمیم می‌گرفتم. معمولا همیشه هم آخرش افسرده می‌شدم و از روی مادرم خجالت می‌کشیدم. فکر می‌کردم هیچ‌وقت از پس این همه سختی، آن همه پله و آن صخره‌های بلند و آن همه مالیخولیا برنمی‌آمدم، حتی برای نجات جان مادرم. وقتی قرار بود توشیشان توی آن مرحله آخر، آن همه پله را برود بالا و اسم مادرش را صدا نزند و گریه نکند، دلم تاپ‌تاپ می‌کرد. اگر من بودم، غر می‌زدم و «ننه، ننه» راه می‌انداختم. از خودم بدم می‌آمد. غیر از این‌ها یادم است اولین بار که مادر توشیشان گفت که پسرش را نمی‌شناسد، چقدر دلم برای پسرک سوخت و در عین حال به‌اش می‌گفتم: «چقدر خری! باید بفهمی ماجرا از چه قرار است.»

همیشه هم توی گل سرهایم دنبال یک‌جور سنجاق سری می‌گشتم که شبیه گل سر مادر توشیشان باشد. وای پیرمرده را بگو. به نظرم می‌آمد آدم باید خیلی کار درست باشد که همچین آدم مهمی بیاید سر راهش و بگوید: «امشب موقع غروب آفتاب جایی که سایه سرت افتاده را بکن.»

مثل خیلی دیگر از کارتون‌ها، وهم بیداد می‌کرد. آن کلاهخود و زره جادویی که به خاطر غرور توشیشان رفتند، آن صندوق طلا و جواهر که برق می‌زدند و آن فقر و فلاکت بعدش. آن سیاه‌چال و سربازهای شکم‌گنده ناپدری «توشیشان» و ته‌ریش‌های احمقانه‌شان یا آن اسب سفید که قرار بود مادرش باشد. آن قطره اشک و ماندن لای در، راستی نمی‌دانم سانسور قضیه چقدر بود، فقط ته ذهنم یک ختر کوچولو وول می‌خورد که هر از گاهی با توشیشان بود. کسی می‌داند آخرش با هم عروسی کردند یا نه؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *