شب شد که شکوه ها زه دل تنگ بر کنیم نالیم آنقدر که دلی را خبر کنیم
طبیب اصفهانی
شب فراق نداند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق در بند است
سعدی
شب که در بستم و مست از می نابش کردم ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
فرخی یزدی
شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی همتا تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد
حافظ
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست چون روز شد او بمرد وبیمار بزیست
سعدی
شد چو مهمان من آن شمع شب افروز امشب کاش تا صبح قیامت نشود روز امشب
بابا نصیبی
شدم از یاد تو چون قصه فراموش ترین ای دل از وسوسه ی زلف تو مغشوش ترین
بهروز یاسمی
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟ سوختم، سوختم این راز نهفتن تا کی؟
وحشی بافقی
شعر نوری ز عرش زاینده است زان چو عرش استوار و پاینده است
اوحدی
شعر و شرع و عرش از هم خواستند این دو عالم زین سه حرف آراستند
عطار
شکر خوشست و لیکن حلاوتش تو ندانی من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم
سعدی
شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند
مولانا
شکست آخر سکوت خانه ی من کسی در می زند، عشق است شاید
محمدرضا مهدی زاده
شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان خلوتی خواسته ام با تو که تنها بنشینم
سیمین بهبهانی
شوق شهرت رفت و ذوق آرزوها هم که مُرد
موی کم کم شد سپید، از خواب بیدارم کنید
معین کرمانشاهی
شب با صدای تو بیدار می شود خورشید در مدار تو پرگار می شود
شعبان کرم دخت
شاید که به عشق نیک اندیشه کنیم فرهاد شویم و عاشقی پیشه کنیم
سلمان هراتی
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
هوشنگ ابتهاج
شایان تماشای تو دل باختن است بی خویش به دیدار تو پرداختن است
مشفق کاشانی
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
همایی
دوستان عزیز اگر بیتی با این حرف سراغ دارید در قسمت نظرات عنوان کنید تا اشعار به روز رسانی شود و یک منبع غنی برای ادبیات دوستان فراهم آوریم.