دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
سعدی
دانی که چرا سر نهان با تونگویم؟ طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
مولانا
دلی کز معرفت نور و صفا دید به هر چیزی که دید اول خدا دید
دلم تنهاست ماتم دارم امشب دلی سرشار از غم دارم امشب
سلمان هراتی
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
حافظ
در دایره قسمت ما نقطه ی تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
حافظ
دارد به جانم لرز می افتد رفیق؛ انگار پاییزم
دارم شبیه برگ های زرد و خشک از شاخه می ریزم
سید محمد علی آل مجتبی
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
هوشنگ ابتهاج
دستم به ماه می رسد امشب، اگر که عشق دست مرا دوباره بگیرد، مگر که عشق
عبدالمجید اجرایی
درست اول این نوبهار عاشق شد دلم میان همین گیر و دار عاشق شد
عبدالله اسفندیاری
در شبی پر ستاره و آرام دختری در عذاب می میرد
دختری در عذاب تنهایی غرق در التهاب می میرد
مرضیه اکبرپور
دارد تمام عشق من از دست می رود انگیزه های زیستن از دست می رود
میثم امانی
دنیا به روی سینه ی من دست رد گذاشت بر هر چه آرزو به دلم بود سد گذاشت
میثم امانی
دادیم ز کف نقد جوانی و دریغا چیزی به جز از حیرت و حسرت نستاندیم
رعدی آذرخشی
دام تزویر که گستردیم بهر صید خلق کرد مارا پایبند و خود شدیم آخر شکار
پروین اعتصامی
دانه ای را که دل موری از آن شاد شود خوشی اش روز جزا تاج سلیمان باشد
صائب تبریزی
دانه بهتر در زمین نرم بالا می کشد سرفرازی بیشتر چون خاکساری بیشتر
صائب تبریزی
دانی ز چه غنچه خون کند چهره ز شرم؟ زان روی که کار او گل انداختن است
مشفق کاشانی
دایم دل خود ز معصیت شاد کنی چون غم رسدت خدای را یاد کنی
حسن دهلوی
در آغاز محبت گر پشیمانی بگو با من که دل ز مهرت بر کنم تا فرصتی دارم
رفیعی کاشانی
در آن ساعت که خواهن این و آن مُرد نخواهند از جهان بیش از کفن برد
سعدی
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
سعدی
در این بازار گر سودیست با درویش خرسندست خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
حافظ
در این بهار تازه که گل ها شکفته اند لبخند عشق زن که شکوفا ببینمت
مفتون امینی
در این دنیا کسی بی غم نباشد اگر باشد بنی آدم نباشد
خاقانی
در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه؟
به من کم می کنی لطفی که داری این زمان یا نه؟
وحشی بافقی
در جوانی حاصل عمرم به نادانی گذشت چانچه باقی بود آن هم در پشیمانی گذشت
غزنوی
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز که پریدن نتوان با پر و بال دگران
اقبال لاهوری
درختی کز جوانی کوژ برخاست چو خشک و پیر گردد کی شود راست؟
نظامی
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ور نه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
رهی معیری
درد عاشقی را دوایی بهتر از معشوق نیست شربت بیماری فرهاد را شیرین کنید
عصری تبریزی
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
حافظ
در دل هوسی هست دریغا نفسی نیست ما را نفسی نیست که در دل هوسی نیست
حسین شاه زیدی
دوستان عزیز اگر بیتی با این حرف سراغ دارید در قسمت نظرات عنوان کنید تا اشعار به روز رسانی شود و یک منبع غنی برای ادبیات دوستان فراهم آوریم.