ايكيو به استاد گفت: «من آمدهام تا راهب ذن بشوم. اولين درس من چيست؟» استاد پرسيد «شام خوردهاي؟» گفت «بله.» استاد گفت: «پس ظرفت را بشور.» اين، يك حكايت معروف در ادبيات ژاپن است. ايكيو (1394 تا 1481)، يكي از معروفترين چهرهها در ذن است. او را مبتكر يكي از دو فرقة اصلي ذن ميدانند. او كسي بود كه ورود زنها به معابد ذن را آزاد كرد و «جشن چاي» ژاپني هم به او منسوب است.
ايكيو در اصل پسر يك امپراتور بود كه در دورة حكومت شوگونها كه حكومت را از دست امپراتورها خارج كردند، مادرش مجبور شد به همسري يك شوگون برود و براي همين او را به معبد فرستاد. اين كودك ناخواسته، اما در معبد وضع خيلي خوبي داشت. او به زودي پيشرفت كرد. يك نقاش، شاعر، خوشنويس و استاد ذن شد. و در ژاپن امروز او را به عنوان يك شخصيت پرتلاش و نماد خستگيناپذيري و تلاش دوباره و دوباره و دوباره ميشناسند.
داستان زندگي ايكيو و افسانههاي پيرامون او، يكي از داستانهاي مورد علاقة مردم ژاپن است و تا به حال يك سريال و دو كارتون از آن تهيه شده. معروفترين اين كارتونها، هماني است كه خود ما هم ديدهايم. «ايكيو سان، راهب كوچك» محصول توئي و تهيه شده در فاصله سالهاي 1975 تا 1982. دليل طولاني بودن زمان ساخت اين مجموعه هم مشخص است. تعداد قسمتهاي ساخته شده براي اين كارتون، ركورددار تعداد اپيزودهاي يك مجموعة كارتوني در دنيا است: 298 قسمت. ايكيو سان، استاد اعظم، سامورايي شينسه، سايو جان، يايويي و پدرش آقاي چيكياويا و حاكم (كه در اصل ژاپني شوگون بوده) از همان قسمت اول مجموعه حضور داشتند و فقط شاگردهاي مدرسة آنكوكوچي تغيير ميكردند. فقط بخش كمي از معماهايي كه ايكيو سان در قسمتهاي مختلف اين كارتون حل ميكرد، متعلق به ايكيوي تاريخي هستند و سازندگان سريال، هر ايدهاي را كه از هر فرهنگي پيدا كردهاند تبديل به كارتون و اپيزود جديدي از مجموعه كردهاند. حتي ايدة تقسيم ارث امام علي(ع) ما هم در اين سريال بود. شيوة تفكر كردن ايكيو سان در اين كارتون، كه بعدها بين بچههاي ژاپني خيلي مورد تقليد قرار گرفت، تركيبي بود از حالت مجسمة بوداي متفكر (نحوة نشستن ايكيو در حال حل مسأله) و عادت بچگيهاي كارگردان (قسمت ماليدن دست خيس بر روي سر در ابتداي فكر كردن).
سعيد چعفريان:- برادر كوچكترم را به سلماني بردند و به علت مرموزي موهاي بلند و لَخت و قشنگش را از ته زدند! طفلك از سلماني تا خانهمان، كوچه را از اشكهايش خيس كرده بود. به خانه كه رسيد سلام هم نكرد، افتاد روي تختش و شروع كرد به گريه كردن. مادرم طاقت نيارود، رفت توي اتاق و گفت: «بابا گريه نداره، كلي هم خوشگل شدي، شدي عين ايكيوسان.» 5 دقيقه بعد، برادرم چهارزانو زده بود و داشت تيريپ ايكيوساني فكر ميكرد. يادتان كه هست؟ انگشتهايش را خيس ميكرد و روي كلة كچلش دو تا دايرة كوچك با انگشتانش درست ميكرد و بعد در حالي كه چشمانش را بسته بود، صدايي مثل تقتق درميآمد و آن فكرهاي رؤيايي به كلهاش ميزد.
ايكيوسان يكي از شخصيتهايي بود كه بدجوري توي كلة تمام بچههاي همنسل ما فرو رفت. وقتي كه كلكل كارتونهاي قديمي پيش ميآيد امكان ندارد (واقعا امكان ندارد!) كسي را پيدا كنيد كه ايكيو را يادش نباشد، دليلش را نميدانم، يك حدسهايي ميزنم اما فقط حدس است. مثلا شايد توي كلة همة ما كرده بودند كه علم خيلي بهتر از ثروت يا هر چيز كوفتي ديگري است! همهمان ميخواستيم آيكيويي در حد ايكيو داشته باشيم. وقتي كه خانم يايويي با بدجنسي فوقالعادهاش آن معماهاي عجيب و غريب را براي ايكيو طرح ميكرد، همهمان خيالمان راحت بود كه يك عقل كل، اين معماها را مثل آبنبات حل ميكند، هيچ فشاري به مغزمان نميآمد، چون ايكيو بود و او يك ناجي بود! شينسه را به خاطر بياوريد. آن سامورايي خوش قلب كه آيكيوي متوسطي داشت و كلا از درك چيزهاي سطح بالا عاجز بود. يادتان هست هر وقت ايكيو معمايي را حل ميكرد، ميپريد و بغلش ميكرد و با لحن جالبي ميگفت: «ايكييو». همهمان انگار جاي شينسه بوديم، بچههايي كه ضريب هوشيمان دستكم متوسط بود، اما فرق هوش بالا و پايين را درك ميكرديم و غصه ميخورديم! هيچوقت هم دوست نداشتيم جاي شونن باشيم. شونن همان بچه راهب كله خربزهاي بود كه توي بچههاي مدرسة «آنكوكوجي» احساس رئيس بودن ميكرد و از اين كه هيچكس تحويلش نميگرفت شاك زده بود. خب دليلش معلوم بود بزرگي به قد و وزن و ماهيچه نيست، آيكيو «شونن» در حد شلغم بود. حتي وقتي معماها حل ميشدند باز هم نميفهميد. خب چه توقعي ميتوان داشت؟ كداممان دوست داشتيم جاي ژنرال باشيم با آن كاخ رؤيايي (كه از روي كاخ واقعي در كيوتو الهام گرفته شده) و آن همه پول و زلم زيمبو؟ فقط او هم مثل ما مشكل داشت. آيكيوي او از ايكيو خيلي كمتر بود، خب پس اصلا حرفش را هم نزن. آيكيو خريدني نيست، هر چقدر هم كه پول داشته باشي (اين فاكتور به طرز آزاردهندهاي ارثي است، اين را بعدها فهميديم و كلي دپ زديم!) خندههاي احمقانهاي كه ژنرال هنگام طرح معماهايش ميزد، هنوز وسط گوشمان زندة زنده است. كافي بود، ايكيو يك بار فقط به معماهاي بي سر و تهاش جواب ندهد، تا به ژنرال اين احساس خوشايند دست دهد كه خرده هوشي و سر سوزن ذوقي دارد، اما ايكيو چپ و راست ميگذاشت توي كاسهاش، يادتان هست؟
خب يادتان است كه استاد بزرگ يك بار دقيقا اول يكي از قسمتها به ايكيو گفت: «هوش و پول و ماديات، هيچ فرقي با هم نميكند! مهم تفكر است!» ايكيو دقيقا آخر همان قسمت در حالي كه به پاي استاد افتاده بود با گريه ميگفت: «استاد، دوست داشتم معمولي باشم! درست نميتوانم تفكر كنم، نميتوانم.» و استاد دستي به سرش كشيد و گفت: «تو هماني كه هستي، راضي باش و زندگي كن!» آن موقع هيچ چيز از آن حرفها نفهميدم، اما مطمئنا استاد بزرگ اين حرفها را به ايكيو نزده بود، به ما گفته بود تا غصة سطح هوشمان را نخوريم، راضي باشيم و تفكر كنيم. كاري كه از همه برميآيد. راستي آن قسمت را يادتان هست كه شونن نشسته بود روي زمين و داشت تيريپ ايكيويي فكر ميكرد؟ يادتان هست به جاي صداي فكر كردن ايكيو، چه صداي مسخرهاي روي تفكر شونن گذاشته بودند. اين دقيقا همان جاست، همان جاست، كه برادرم را هم شاكي كرد، اعصابش را خرد كرد و از اين كه موهاي بلند و لَخت و قشنگش را از ته زده بودند، باز هم ناراحت شد و گريه كرد. صداي مغز ما هيچوقت شبيه ايكيو نشد، چون او افسانه بود. nنفر به جاي او (در پشت صحنه) فكر ميكردند و او فقط بيانش ميكرد، اينها را نميفهميدم و غصه ميخورديم، بچه بوديم!
منبع: مجله ی همشهری جوان