یك نغمة سرخپوستی… یك چشمه با آب سرد و زلال… هوای سبک… کوه، جنگل، خورشید… دارم به اینها فکر میکنم. دوست دارم نقاشی کنم. دوست دارم با رنگها بازی کنم. دلم هیچ کسی را نمیخواهد. رد پاها را آرامآرام با رنگی سبز مثل یک راه قديمي در میان جنگل پاک میکنم و تنهای تنها به درون تصویر میدوم. به درختهایی که میکشم، نگاه میکنم و میدانم روی هر یک از آنها یک سنجاب مثل مونگار دارد زندگی میکند و با صداي مونگا مونگا از اين درخت به آن يكي ميپرد. شاید چند درخت آنطرفتر هم لانة مارجي پير و مارمولكاش باشد.
دلم ميخواهد درختهايي را بكشم كه بلفي و ليليبيت و باقي آدم كوچولوها لابهلايشان زندگي ميكردند. حتما لابهلاي درختها جايي ميگذارم كه آدم كوچولوها بتوانند خانه درست كنند. دهكدهشان بايد آنقدر فضاي خالي بين درختها و آنقدر سوراخ سمبه داشته باشد كه بلفي و ليليبيت و ناپو و چونا و ماكي و بقيه بتوانند بازي كنند. هيچ چيزي به اندازة بازي كردن و شادي و سرزندگي اين بچهها برايم جالب نبود. برگ هم ميخواهم، زياد. براي بچهها اين برگها همه چيزي ميتواند بشود، از سورتمه روي برف تا معدن آب شبنمها. يك كوه هم ميخواهم كه باباي ليليبيت، آنجا بتواند تونل بكند. يك کلبة دورافتاده هم بايد بکشم و آنجا را خانة جادوگر پیر و عجیب و غریب بکنم تا بتوانم در بزنم و بروم کنار پیرمرد بنشینم و با هم یکی از آن معجونهای ناشناخته را بخوريم… كودكي من با همينها سپري شده. حالا چه اشكالي دارد باز هم بچه بشوم و بروم به آن دنياي شاد فارغ از غم و غصه و دغدغه؟
بلفي و ليليبيت (The Littl’ Bits) 1980
منبع: مجله ی همشهری جوان