مکتب دادائیسم
دادا يا دادائيسم يک جريان فرهنگي،ادبي و هنري به حساب مي آيد که در شهر زوريخ کشور سوئيس آن هم در طي جنگ جهاني اول شکل يافت و بين سال هاي 1916 تا 1922 به اوج خود رسيد .هوگو بال] فيلسوف و عارف و شاعر نخستين بازيگر درام دادائيستي بود.در بهار 1916 او کاباره ولتر را به عنوان محل تجمع و ملاقات هنرمندان دادائيستي تاسيس کرد. تريستان تزارا[3] نام اين سبک را با باز کردن لاروس (فرهنگ لغات آلماني –فرانسه ،دادا به معني اسب چوبي کودکان ) و اولين کلمه اي که به چشمش خورد که همان اسم دادا است ، نامگذاري کرد.”در زبان فرانسوي نيز به معني سرگرمي وحادثه يا شيفتگي است.”
در اين حرکت اديبان و هنرمندان نسبت به جنگ و عوارض ناشي از آن واکنش شديدي نشان دادند و به ناگاه بر ضد ارزش هاي گذشته شوريدند. اين جريان بزرگ در بدو امر در حوزه هاي ادبيات ،تئاتر ، هنرهاي تجسمي و گرافيک مطرح گشت.غرض پيروان اين مکتب طغياني بر ضد هنر ، اخلاق و اجتماع بود.آنان مي خواستند بشريت و در آغاز ادبيات را از زير يوغ عقل و منطق و زبان ،آزاد کنند. بي شک چون بناي اين مکتب بر نفي بود ناچار ميبايست شيو? کار خود را هم بر نفي استوار و عبارتهايي غير قابل فهم انشاء کنند.سبک دادائيسم پايبند به هيچ اصلي نبود همه چيز را نفي مي کردند حتي خودشان را.ضديت با عقل ، کليشه شکني ،کلبي مسلکي تاکيد بر شانس و تصادف و ضديت با اصول شناخته شده هنر ، از هدفهاي اصلي اين سبک هنري بود.
فعاليت پيروان دادا شامل گردهمايي هاي عمومي ، تظاهرات خشونت بار، درج ديدگاه هاي افراطي در نشريات ادبي و هنري بود.در آن دوران بحراني فضاي حاکم بر جامعه ادبي و هنري کشور هاي اروپايي کاملا سياسي بود.در ظاهر جريان دادائيسم بر ضد تمام خشونت ها و وحشي گري هايي به راه افتاد که در جنگ جهاني اول به وقوع پيوسته بود.
در واقع اين جريان واکنشي بود از سوي هنرمندان و نويسندگان به جنگ و عواقب نا مطلوب آن ، اما در عمل جريان ياد شده به انحراف کششيده شد و باعث به وجود آمدن ايده ها و سبک هاي مختلف افراطي گرديد تا آنجايي که دادا توانست مکتب سورئاليسم و هنر پاپ را تحت تاثير خود قرار دهد.هواداران و پبشگامان اصلي دادا بر اين باورند که دادا هنر و ادبيات نيست ، بلکه ضد ادبيات و هنر است. در حقيقت آن ها منکر هر چيزي بودند که ادبيات و هنر به آن پايبند بود . هواداران دادا در کمترين زمان پس از انعکاس عقايد و افکار خاص خود بر آن شدند تا بر خلاف جريان آب شنا کنند و بر ضد تمامي اندوخته ها و تجربيات پيشينيان عمل کنند.دادا حتي زماني که ادبيات و هنر با عنصر زيبايي شناسي پيوند مي خورد بر ضد آن قيام مي کند و به طور کامل منکر حضور زيبايي شناسي مي گردد. حتي اگر زماني در ادبيات و هنر مفاهيم پيچيده و پنهان مورد ارزيابي قرار مي گيرد دادا بر آن مي شود تا به مسايل بي معنا و پوچ روي آورد و توجه اذهان عمومي را نسبت به مسايل مطروحه منحرف سازد.به تعبيري ديگر دادا در مقاطع مختلف زماني واکنش هاي متفاوتي نشان مي داد و واکنش هواداران دادا بستگي کامل به ارائه و مطرح شدن طرح هاي جديد در هر دوران بود. يعني هرگاه مساله اي مطرح مي گشت دادا بلا فاصله دست به کار مي شد و با آن به مخالفت مي پرداخت . به طور مثال وقتي صحبت از جنبه هاي احساسي مي شد داداها بلافاصله بر عليه آن موضع مي گرفتند و هرگاه سخن از رئاليسم مطلق به ميان مي آمد آن ها جنبه هاي احساسي را مطرح مي ساختند. دادائيست ها براي انتشار عقايدشان بسياري از فرمول هاي فوتوريسم را مورد استفاده قرار دادند.نکته قابل تعمق نوع انديشه و ديدگاه هواداران اصلي دادا بود که تمامي اين افراد بلا استثنا داراي ديدگاه هاي نهيليستي بودند.
کلام آزاد مارتيني اعم از شفاهي و کتبي جلوه هاي موسيقي پر سر . صداي روسولو براي خاموش کردن صداي شاعران و بيانيه هاي متعدد. ولي نيت ايشان با نيت فوتوريست ها که دنياي ماشيني را مي ستودند و مکانيزاسيون ، انقلاب و جنگ را وسيله اي عاقلانه و منطقي براي حل مسائل انسان مي دانستند ، مغايرت داشت. دادائيست ها معتقد بودند که عقل و منطق به فاجعه جنگ جهاني انجاميده است و تنها راه نجات در هرج و مرج سياسي ، عواطف طبيعي ، شهود و منطق گريزي است.نگرش ايشان از يک لحاظ ، بازگشتي بود به انديشه ضرورت دروني کاندينسکي يا عنصر معنوي وي در هنر ؛ ولي دادائيسم از همان آغاز بد بين و منفي بود.
آن ها معتقد بوند که انسان هيچ گاه به اصول و مباني ارزشمندي دست نخواهد يافت . دادا در واقع وسيله اي براي بيان آرا و آموزه هاي پريشان ، مغشوش و هجو گونه مردمي بود که در اثر بروز جنگ جهاني اول به ستوه آمده و عملا از جنگ ضربه خورده بودند آن ها تصويري سياه و وحشتناکي از دنيا ترسيم مي کردند و بر اين باور بودند که دنيا کاملا کسل کننده و بي ارزش است و انسان از زنده بودن خود رنج مي برد.
هنر طغيان
تريستان تزارا، نويسنده منشور دادا، گفته است: “زايش دادائيسم آغاز يک سبک هنری تازه نبود، آغاز انزجار بود.”
جوانان ياغی و سرکشی که در زوريخ گرد آمده بودند، دغدغه آفرينش هنری نداشتند. آنها از همه چيز فرهنگ اروپايی، به انضمام هنر آن بيزار بودند. آنها تمام نهادهای فرهنگی و اجتماعی و سياسی جامعه معاصر را در برافروختن جنگ جهانی اول مقصر می دانستند.
سوداگری در آغاز قرن بيستم، سرمست از دستاوردهای شگرف علمی و پيروزی های چشمگير فنی، با فخر و غرور تازه ای به آينده می نگريست. اما اين رشد و ترقی برای فرزندان عاصی دادا، پشيزی ارزش نداشت.
انقلاب فنی و پيشرفتهای علمی به گسترش رفاه عمومی و خوشبختی انسان کمترين کمکی نکرده بود. بر عکس، اين تمدن، بيشترين مهارت خود را در تجهيز ماشين جنگ، در توليد سلاحهای کشتار، گازهای سمی و بمب افکنهای وحشت انگيز جلوه گر ساخته بود. “عصر جديد” با تمام نهادها و قوانين و بنيادهای فرهنگی و سياسی اش، نتوانسته بود از جنگی سخيف و بيهوده و به همان اندازه کثيف و وحشيانه جلوگيری کند.
مارسل دوشان گفته است: “از نظر ما جنگ بلاهت محض بود و هيچ نتيجه ای نداشت. جنبش دادا شکل ديگری بود از تظاهرات به خاطر صلح”.
دادائيسم نفرين نسلی خيانت ديده است، که زمامداران و رهبران “والامقام”، با فريب و دروغ، به نام ملت و ميهن، آن را به مسلخ فرستاده بودند. آنها فرياد زدند که در ميدانهای جنگ از فر و شکوه خبری
نيست. جبهه ها از لاشه های متعفن و اعضای مثله شده و استخوانهای پوسيده، پوشيده شده است.
رسالت هنری دادا
دادائيسم سرفصل هنر پيشگام يا آوانگارديسم هنری در قرن بيستم است. تمام آثار انتزاعی مدرن غريب و غيرطبيعی و به گفته مخالفان “اجق وجق”، چيزی به اين مکتب بدهکار هستند.
هدف اوليه دادائيست ها نه تأسيس يک مکتب هنری تازه، بلکه نوعی دهن کجی به عالم هنر بود، که آن را قلابی و دروغين می دانستند.
دادائيستها تعاريف “رسمی” را دور ريختند: برای آنها وظيفه هنر نه تجلی احساسات لطيف است، نه خلق تابلويی زيبا و نه بازآفرينی جهان عينی… دادا قصد نداشت ديدگان را بنوازد و دلها را مفتون کند. دادا می خواست بلرزاند و “شوکه” کند. می گفت: با هنر بايد جهان را تحقير کرد، تکان داد، و در صورت امکان ويرانش کرد.
هدف دادائيست ها آن بود که خشم و بيزاری خود را از نظام موجود هرچه رساتر بيان کنند، فارغ از تمام قيد و بندهای هنری. چه باک اگر اثارشان نارسا، نابالغ، يا حتی “ضدهنر” باشد.
ساختارشکنی و فرم زدايی آگاهانه
اولين برنامه های دادا “شو” هايی بود با همراهی شعر و موسيقی. در جوار نمايشگاه بزرگ دادائيسم چند اتاقک برای پخش نمونه های موسيقی و اشعار دادائيستی اختصاص يافته است. در اينجا می توان با “انحرافات” دادائيستها روبرو شد: آهنگی که هارمونی را کنار زده و شعری که تا حذف زبان پيش رفته است.
.
اما خطاست اگر گمان رود دادائيسم “به کردار بازی” يا از سر تفنن به سنت شکنی دست می زد. محتوای دادا يکسره اجتماعی و عميقا سياسی بود، اما شايد به گونه ای منفی يا غيرمستقيم.
می توان گفت که دادا فريادی دردآلود است که از فرط خشم و غضب، رسم و راه بيان را از ياد برده، زبانش بند آمده و حرفش گنگ و نامفهوم شده است.
دادائيست ها در اشعاری بی معنی، با تقليد لحن فاخر خطابه ها و سرودهای ميهنی، آنها را به تمسخر می گرفتند. وقتی سياستمداران در تبليغات ميهن پرستانه ياوه به هم می بافند، سخن سرايان در شعرهای مطنطن بر واقعيات مخوف سرپوش می گذارند، و ژنرالها با خطابه های آتشين مردم را فريب می دهند، پس چرندگويی بالاترين هنر است!
آنها هيچ نمی گفتند، يا چيزی برای گفتن نداشتند. يا چيزی که می گفتند همان “هيچ و پوچ” بود. اما آنها برای “ياوه گويی” منطقی داشتند: وقتی هر کلامی، در نهايت تنها پوششی بر دروغ و فريب است، ديگر معنی به چه درد می خورد؟ وقتی هر پيامی دروغين است، پس ارتباط نامعتبر است. عدم ارتباط بر آن ترجيح دارد و می توان آن را به مقام هنر ارتقا داد. دادائيسم متنی است که از عدم ارتباط، هنر می سازد.
توهم زيبايی
تريستان تزارا گفته است: “هنر دوران ما به عمل جراحی نياز داشت و ما آن عمل را برايش انجام داديم.”
دادا قراردادهای والا و حقيقی هنر را دور ريخت. در دنيايی سرشار از توهم و فريب، حقيقت ديگر چه معجونی است؟ دادائيسم حقيقت را توهم می دانست، هم در شکل متعالی (ترانسندال) و هم در قالب عادی و روزمره آن.
دادائيستها زيبايی طبيعی يا حقيقی را دروغين می دانستند. آخرين مکاتب هنری بزرگ اروپا مانند امپرسيونيسم و اکسپرسيونيسم، مرزهای زيادی را شکسته، اما در نهايت به اصل زيبايی هنری وفادار مانده بودند.
دادا آخرين گام را برداشت و نفس زيبايی را زير سؤال برد: امر زيبا چيست و اصلا به چه کار می آيد؟ وقتی فوج فوج جوانان را به کشتارگاه می فرستند؛ وقتی فرصت زيستن چنين اندک و حيات آدمی تا اين حد بی مقدار است، “امر زيبا” به چه درد می خورد؟ هنر می تواند زشت و کريه باشد. خشن باشد مثل زندگی، درهم و آشفته باشد مثل زمانه. يک باند زخم بندی خونين يا يک پای مصنوعی، از تمام شاهکارهای هنری برتر است، زيرا با زمانه همخوانی بيشتری دارد!
پيروان دادا به طبيعی گرايی اعلام جنگ دادند و اسلحه اصلی شان تجريد بود. در طراحی و نقاشی حذف نگارگری فرمال و طبيعت گرايانه، و تقليل آن به خطوط و نقشهای ابتدايی؛ در شعر تجريد زبان و فروکاستن آن به آواهای انتزاعی، در موسيقی لغو قواعد تونال و اصول هارمونی…
گريز از “هماهنگی” برای آنها پشتوانه ای عينی داشت. ريشارد هولزنبک گفته است: “هنر تجريدی برای ما به معنای صداقت مطلق بود.”
نوآوری های دادا
پيروان دادا نه تنها به بنيادها و قرادادهای هنری پشت کردند، بلکه مرزهای رايج را نيز پس زدند. “هنر” آنها آميزه ای بود، اغلب ناهماهنگ، از چند هنر ديداری و شنيداری. برای يک اثر دادائيستی هيچ چيزی که نشانی از زندگی داشته باشد، بيگانه نيست. گاه عناصر “غير هنری” زندگی مصرفی را نيز به “آثار” يا تابلوهای خود راه می دادند: از قوطی حلبی تا دکمه اونيفورم!
آنها به قالب اثر هنری، کمپوزيسيون کلی اثر، هماهنگی عناصر و مواد کار آن با ديدی تازه نگاه کردند. هر تکنيکی می تواند درجايی سودمند باشد. اصل آنست که هنر ويژگی های زندگی مدرن را نشان دهد، که آشوب و ناهماهنگی بخشی از آنست.
دادائيست ها تکنيک کولاژ را (پس از نوآوری های پابلو پيکاسو و ژرژ براک) در سطح تازه و گسترده ای به کار بردند. آنها با فتومونتاژهای جسورانه شان راه طراحی و گرافيک مدرن را هموار کردند.
آنها به نفس آفرينش هنری با ديد تازه ای نگاه کردند. نبوغ هنری را انکار کردند و هنرمند را از آن مقام والا فرو کشيدند. به هنرمند مدرن جسارت و شهامتی بی سابقه بخشيدند تا بتواند خود را از بندهای “آکادميک” رها کند. برای آنها هنرمند تافته جدا بافته نبود. گفتند هرکس بتواند درد و احساس درونی خود را به نحوی مؤثر و تازه بيان کند، می تواند هنرمند باشد.
به کار آفرينشگران گمنام، انواع هنرهای مردمی و بومی، هنرهای ابتدايی، کارکردی، طراحی صنعتی و غيره ارزش نهادند. آنها به دستخط فردی و انحصاری هنرمند، بی اعتنا بودند. برخی از آثار آنها کار مشترک يا گروهی است و امضای هنرمندی واحد را بر خود ندارد.
ميراث دادا
نمايشگاه بزرگ “دادا” با عبور از چند تالار، ايستگاه های جغرافيايی دادائيسم را نشان می دهد: زوريخ، مونيخ، درسدن، هانوفر، کلن، برلين، پاريس و سرانجام آمريکا.
زادگاه دادا زوريخ بود. در سال ۱۹۱۷ ريشارد هولزنبک جنبش را با خود به آلمان برد، در زمانی که کشور با جنگ و بحران ژرف سياسی دست به گريبان بود. دادا در آلمان بيش از هرجای ديگر با سياست گره خورد. دادائيست ها ارزشهای فرهنگی و نهادهای سياسی امپراتوری پروس و سپس جمهوری وايمار را به باد حمله گرفتند. در آلمان جورج (گئورگ) گروس، جان هارتفيلد (هانس هرتسفيلد)، هانا هوش، اوتو ديکس، کورت شويترز و رودولف شليشتر به جنبش دادا پيوستند.
کولاژ به ويژه در آلمان و در فوتومونتاژهای جان هارتفيلد يکپارچه در خدمت مبارزه سياسی قرار گرفت. بيشتر دادائيستهای آلمان پس از جنگ به اردوی چپ پيوستند و وارد ميدان سياست شدند.
در سالهای دهه ۱۹۲۰ که اروپا با بحران روزافزون اجتماعی و سياسی روبرو بود، دادا دستخوش تحولی بنيادين شد، در فرانسه با سوررئاليسم و در آلمان با اکسپرسيونيسم اجتماعی درآميخت.
دادا در دهه ۱۹۳۰ به آمريکا رفت و دوری از دگرديسی را تجربه کرد. جنبشی که در اروپا از تجريد آغازيده و به اعتراض سياسی رسيده بود، در آمريکا مسير عکس پيمود، يعنی از “تعهد” به هنر محض رسيد، و تا حد زيادی از محتوای سياسی و اجتماعی تهی شد.
دادا به شکل اصيل آن شايد ده سالی بيشتر دوام نياورد. اما بر تمام هنر مدرن اروپا تأثيری ماندگار باقی گذاشت.
هفت بیانه ی دادا _تریستان تزارا
شاعر قرارگاه غایی از موییدن بیهوده دست فروشسته است. سوگواری پیشرفت را کند می کند. رطوبت سالیان گذشته. مردمی که با تضرع گذران عمر می کنند راضی اند و خُردمایه. آنها اشک هایشان را پس پشت روح خود رشته می کنند تا ماران را بفریبند. شاعر می تواند از حرکات درمانی سوئدی ٣ بهره ببرد. اما برای لبالب شدگی و سرریزی می داند چگونه امید را در امروز برافروزد. چه آرامش یافته، چه پر شر و شور ، خشماگین ، صمیمی ، ترحم انگیز ، خواه کند خواه عجول ، طلب سوزان وی رو در اشتیاق ، این شکل بارآور شوریدگی ، دارد.
آگاهی در باره ی چگونه بازشناختن و برگزیدن نشانه های قدرتی که ما در پی آن هستیم ، و همه جا حضور دارد؛ در زبان بنیادی رمزنوشته ها ، حک شده بر بلورها ، روی صدف ها ، بر روی راه آهن ها یا درون شیشه، داخل برف یا نور یا ذغال؛ بر دست ، همراه ذراتی که پیرامون قطبی مغناطیسی اجتماع یافته اند، روی بال ها.
پافشاری لذت را تیزپا سازد و همچون تیری آن را به گنبدهای آسمانی پرتاب کند، برای فروچکاندن جوهر موج های نوشی آرام، آفرینش زندگانی نوینی. جریان یافته میان همه ی رنگ ها و خون افشان لا به لای برگ های تمامی درختان. شور و عطش ، عاطفه ای تن پیچیده به شکلی که نه به چشم می آید و نه وصف می شود – این است شعر.
بگذارید در پی قیاس میان شکل های گوناگونی که در آنها هنر تجسم می یابد نباشیم؛ هر یک می باید حدود و آزادی خود را داشته باشد. هم ارزی هایی در هنر هست ، هر شاخه ی ستاره مستقلا می پرورد ، گسترش می یابد و جهان مطلوبش را در می کشد. لکن وجه تشابهی که سان زندگانی نوین را ثبت می کند عصر را فراگسترده خواهد نمود ، بی هیچ نگره ای.
از برای بخشودن هویت هر عنصری به آن ، و نیز خودبسندگی اش ، شرط لازم برای آفرینش صورت فلکی ای نو ، چراکه هر کدام دارای جایگاهی مختصِّ به خود در مجموعه است. هدایتگر واژه: راست ، یک تصویر ، واقعه ای بی بدیل، پراحساس، برگرفته از رنگی غلظت نمون، از شوریدگی ، در پیوند با زندگی.
هنر سلسله ای از تفاوت های جاودانه است. چراکه هیچ فاصله ی سنجیدنی ئی نیست میان [عبارتی چون] “حالت چطور است؟” مرتبه ای که در آن مردم جهان خویش را توسعه می دهند، و اعمال انسانی وقتیکه از این زاویه ی زلالی زیر آب به آنها نگریسته شود. این است کار هنر – مستحیل کردن توالی انگاره هایی همواره دگرشونده در شکل “لحظه”. سپهری همیشگی ، هیئتی باربرگرفته از ضرورت ، بی هیچ باربخشنده ای.
ذهن تپندگی خود را با سلسله ای از امکانات بازمی باید: متمرکز ساختن آنها ، مجموع ساختنشان در پرتو عدسی ئی که نه مادّی ست و نه دیدرَس آن محدود گردیده است – هم آن چیزی که بر حسب تداول روح نامیده می شود. راه های ابراز داشتن آنها ، مستحیل نمودنشان: افزار. رخشنده همچون تلألؤ طلا – ضربآهنگ فزاینده ی بالهایی برگشوده.
بی تظاهر به قطعیت رمانتیک وار ، من چندین انکارگری معمولی را ارائه می دهم.
شعر دیگر عملی منظم نیست: ضربآهنگ ، قافیه ، موضوع ، طنین. هنگامی که بر زندگی روزمره تصویر شود ، اینها می توانند مبدل به ابزارهایی شوند که نه کاربردشان میزان شده و نه ثبت گردیده است ، ابزارهایی که من هم بدان سان برای آنها قائل به وزن هستم که برای یک تمساح ، آهن های گدازان یا علف. چشم ، آب ، توازن ، خورشید ، کیلومتر و هر آنچه که من می توانم [به عنوان وجود هایی] همبسته متصور شوم و [هر آنچه که] امتیاز بالقوه ی آدمی را عیان می سازد: حِسیّت.
عناصر شیفته ی به هم پیوستن هستند و به راستی درآغوش گرفتن یکدیگر ، مانند دونیمکره ی مغز و یا کابین کشتی های راه اروپا – آمریکا.
ضربآهنگ ، طرز گام نهادن آهنگ جملاتی است که ما می شنویم، با این حال ، ضربآهنگی هست که ما آن را نه می شنویم و نه می بینیم: شعاع جمع گشتگی نهفتیده که روی در جانب صورت فلکی انتظام دارد. تا کنون ، ضربآهنگ تپیدن قلبی خشک گشته بوده است. جرنگ جرنگی خُرد در چوبی گندیده و لایه در لایه. من نمی خواهم راه بر آنچه مردمان ضوابط می نامند بربندم ، وقتی که مسئله ی مورد بحث آزادی است. اما شاعر می باید در قبال کار خویش متوقع باشد تا ضرورت های حقیقی آن را کشف نماید: انتظام ، طبیعی و ناب ، از پارسایی وی خواهد شکوفید. (خلوصی بی بازآیند احساسات سوزناک ، سویه ی مادی آن.)
متوقع و بی ترحم بودن ، خالص و صادق در قبال کاری که بدان پرداخته می شود و درمیان انسان ها قرار می گیرد ، اندامواره های بکر ، آفرینشی که در همه استخوانهای نور می زید و صورت های خیالینه ای که عمل بر می گزیند. – واقعیت.
مابقی ؛ که ادبیات نامیده می شود ، پیشنیه ی بلاهت آدمی برای ارشاد دانشوران آتی.
شعر دهانه ی آتشفشان را بالا می ریزد و یا تهی می کند ، خاموش می ماند، و در اوج گاه شتاب افزون سرعت هلاک می سازد یا فریاد می آورد. شعر دیگر نه به تصاویر بصری خود ، ادراک حسی و شعور ، بل به قدرت اصابت خود و توانایی اش در مستحیل نمودن نشانه های عاطفه وابسته است.
قیاس ، راهکاری ادبی است که دیگر ما را اقناع نمی کند. راه هایی گونه گونی برای ارائه ی یک تصویر یا نظام دادن آن وجود دارد ولیکن عناصر آن از حوزه های متفاوت و بسی دور افتاده فراهم می آید.
دیگر منطق راه نمای ما نتواند بود ، و با اینکه سر و کار داشتن با آن موجد رضایت است ، کنون دیگر عقیم شده است ، سوسو زدنی فریبنده ، نمایانگر جریان سترون نسبیت باوری و ما ، ازحالا به بعد ، آن را به مثابه ی نوری قلمداد می کنیم که تا همیشه بی ثمر خواهد ماند. سایر قدرت های خلاقه ، فروزنده ، وصف ناشدنی و سترگ ، آزادی خویش را هم اینک فریاد می کنند بر فراز کوه هایی از بلور و آرزو.
آزادی ، آزادی: نه گیاه خوارم من که بخواهم طرز تهیه ی بخصوصی را توصیه کنم.
تاریکی می بایست خلاقانه باشد اگر نور ناب سپیدی است آن قدر که چشمان هم- نوعان ما را کور نموده است. آن جا که نور ایشان باز می ماند ، نور ما آغاز می شود. نور ایشان از برای ماست ، در میانه ی مِه ، دست افشانی بی اندازه خرد و درهم نهفته ی عناصر تاریکی در آشوبی گنگ. آیا ماده در وضعی خالص خود فشرده و بی کاستی نیست؟
به زیر پوست درختان ببریده ، من جویای تصاویری ام که سوی من شتابند ، تصاویری از حرارت و شور ، و در نهان جای زمین ، نقب های تاریکی آهن و ذغال ، بُوَد که همین دَم جان گرفته باشند.