انعكاس طبيعت در آثار هنري
نگاه طراح به پديدههاي پيراموني خود، نگاه كردن مشتاقانه به جهان و اجزاي آن است. او با اين نگاه تلاش ميكند تا ساختار و زير بناي انچه را كه ميبيند و روابط منظم پديدهها را كشف كند و مفاهيم پشت پرده واقعيات را آشكار سازد.
گاه ميبينيم كه هنرمندان به اشياء پيشپا افتاده ارزش ميبخشند. اغلب ديدهايم كه اشياه پيش پا افتاده و معمولي به ديدهي هنرمندان اصيل و خلاق معاصر پر اهميت مينمايد. فيالمثل اشيايي مانند كاسه، پيت، بطري و ليوان بارها موضوع تابلوهاي نقاشاني چون « پيكاسو » و « ژو آن گري » نغمه سراسان كوبيسم و « لوكوربوزيه » بوده است. اشياء طبيعي مثل: سنگ، ريشهي درخت و حتي استخوانهاي پوسيده نيز اين هنرمندان را به خود ميخوانند. اشيايي كه به ديده ي ما بي اهميت اند به دست هنرمندان شكل و معنا مي يابند و چنانكه لوكوربوزيه گفته است، سبب تأثيرات شاعرانه مي شوند و با به عبارت ديگر قسمتي تازه از جهان به عرصه ي احساس راه مي يابد.
به راست كار هنرمندان از جهات بسيار بيه كار مخترع يا مكتشف است. هم هنرمندان و هم عالمان در جستجوي يافتن تازههايي در جهان هستي هستند. فقط تفاوت در اين است كه كار هنرمندان از دنياي احساس و تأثرات مايه ميگيرد. هنرمند خلاق نه در پي تقليد طبيعت است و نه ميخواهد ديگران دنيا را از ديدهي وي ببينند. عمل هنرمند كشف تركيبات، صور و مفاهيم جديد براي ساخت و غناي هر چه بيشتر دنياي احساسي ديگران است.
زيبايي طبيعت چيزي است بديهي و بينياز از هر گونه اثبات. بر انسان تأثيري عميق مينهد و به عنوان محرك نيرومند هنر به شمار ميرود. هنزمند در اثر تماس با طبيعت، نسبت به زيبايي آن بينهايت حساس ميشود. البته طبيعت، همانگونه كه عواطف مثبتي در انسان پديد ميآورد، موجد عواطف بسيار منفي در او نيز هست همچون جنگلي كه چهره مخوف خود را آشكار كند.
هنرمندان همواره موضوعاتي فراتر از واقعيت عيني در طبيعت مييابند. آنان از شكوفايي بهار يا غم خزان صحبت ميكنند. در آب روان، نشاني از گذشت روزگار ميبينند و هجوم حادثه را به سيل خورشان، دشت غربت را به شب تيره و بيحاصلي عمر را به بياباني خشك تعبير ميكند.و به عنوان مثال، ادوارد مونش در مورد تابلوي فرايد ميگويد: « من در حال قدم زن در جاده، با دوستانم بودم، خورشيد غروب كرده بود و من احساس افسردگي ميكردم، ناگهان آسمان، قرمز خونين شد. ايستادم و به نردههاي تكيه دادم، خيلي خسته بودم، به ابرهاي شعلهور نگاه ميكردم كه مثل خون بودند و برق شكست نور را روي خليج و شهر ميديدم. »
رابط عاطفي با طبيعت آنچنان عميق و به اشكال متنوعي كه طبيعت در هنرهاي گوناگون از نقاشي گرفته تا ادبيات و شعر و حتي موسيقي بسيار وصف شده است. چايكوفسكي در قطعه « 1812 » دشتهاي وسيع را توصيف ميكند و در سمفوني ششم بتهون، مناظر با صفاي طبيعت تصوير ميشود.
رئولدز معتقد است كه: « وظيفه هنر آن است كه زيبايي كلي و اصيلي را كه در طبيعت است در خود نمودار سازد. » در حيطه هنر معماري و هنرهاي وابسته به آن نيز به فراواني به نقش عناصر طبيعي مواجه ميشديم كه در بخشهاي بعدي به آن خواهيم پرداخت.
دخل و تصرف هنرمند در اشكال طبيعي
وجه تمايز هنر و طبيعت چيست؟ آيا ميان زيبايي يك منظره واقعي و همان زيبايي به نحوي كه در يك اثر هنري منعكس ميگردد هيچ تفاوت اساسي وجود دارد؟ اگر به اين سؤال جواب مثبت دهيم، در آن صورت با اين مسئله روبرو ميشويم كه عمل هنرمند كه ميان ما و طبيعت حائل ميشود چيست؟ اگر هنر چيزي جز ضبط ظواهر طبيعت نباشد، نزديكترين تقليد طبيعت بهترين اثر هنري خواهد بود و عكاسي جاي نقاشي را خواهد گرفت. حقيقت اين اسن كه در همه دورانهاي هنر اصيل، فرق ميان واقعيت و هنر ( كه همان صور خيال انسان است ) معلوم بوده است. امور واقعي همان امور غير مخيل است و الهامي در آن سرشته نيست. به زبان ساده ميتوان گفت كه هنرمند در تصوير طبيعت نميخواهد كه ظواهر مرئي آن منظره را توصيف كند، بلكه ميخواهد چيزي بيشتر درباره آن به ما بگويد. اين چيز ممكن است مشاهده ا احساسي باشد كه ميان ما و همرند مشترك است، وليكن اين چيز اغلب اوقات كشف تازهاي است كه هنرمند ميل دارد آم را به اطلاع ما برساند و هر چه آن كشف تازهتر باشد، ارزش هنرمند در نظر ما بيشتر است.
به اين ترتيب در يك سبك اصيل، هنرمند كيفيات عالي را در سرچشمه اوليه هنر يعني طبيعت ميجويد و با مشاهده دقيق طبيعت كيفياتي از طبيعت را كشف ميكند كه ژيش از او در آثار هنري منعكس نشده است. بدين ترتيب چيزهايي كه در نظر اول در ديده ما بياهميت جلوه ميكنند، بدست هنرمنداني حساس، شكل و معني ميگيرند و در حقيقت قسمت تازهاي از جهان ناديده را براي ما ظاهر ميكنند و به وجود ميآورند. آنچه مهم است اين است كه هنرمند خلاق نبايد در پي تقليد خالص از طبيعت باشد و نبايد بخواهد كه ديگران هم، دنيا را از ديد او ببينند، بلكه بايدكارهاي او مانند آئينهاي باشدكه آنچه را كه بر روح و احساس او اثر گذاشتهاند، منعكس كند.
اما فهميدن طبيعت كار سادهاي نيست. هنرمند بايد طبيعت را با همان جديت و غرض دانشمندان ، منتهي با روحيه ديگري، مطالعه كند. « اشر » نمونهاي از اينگونه هنرمندان بود. او از طراحان بزرگي بود كه در ابتداء جزء رياضيدانان بود و سپس وارد رشته علوم فيزيك شد و هنر طراحي را با دانش معماري فرا گرفت و پس از آن ، از دانش نجوم و علوم فضايي مطلع شد.
او طرحهاي بسيار جالبي را كه از پديدههاي عجيب هنري، فني و معمري است و از تجربيات او در زمينههاي مختلف بدست آمده بود، خلق كرد. اشكال و موجودت در كارهاي او دائم در حال تغيير و تبديل هستند.
يك مرغابي از ماهي متولد ميشود يا يك كشتي تبديل به ماهي شده ماهي به پرنده اي مبدل گشته است. حيوانات خشن و درشت پوست به پروانگان نرم و زيبا مدل مي شوند و خارها به صورت گل زيبايي در مي آيند.
او اغلب به بيننده چنين القا مي كند كه يك چيز زشت، در حقيقت بسيار زيبا و بر عكس يك شكل زيبا ممكن است خيلي زشت باشد. او نشان مي دهد كه وقتي شناخت فيزيكي، رياضي و نجوم با طراحي و مهندسي همراه شود و با عرفان بياميزد، دنياي حيرت انگيزي به وجود ميآيد. علاوه بر اين از جمله محركهاي ذهن اشر بايد از مجموعه ساختمانهاي « الحمرا » كه در دوره اسلامي در اسپانيا ساخته شده است نام برد. او در سال 1936 از الحمرا بازديد كرد و از آنجا طرحهايي برداشت. اين طرحها او را مجذوب هنر اسلامي كرد و او تحت تأثير اين آثار تا سالهاي آخر عمر به خالق آثار حسرت انگيز خود ادامه داد.
« دلاكروا » طبيعت را يك لغت نامه ميخواند. او ميگويد كه ما براي يافتن فلان « تون » صحيح و به همانصورتخاص، به سراغ طبيعت ميرويم، چنان كه براي پيداكردن معني صحيح كلمه يا املا يا ريشه آن به كتاب لغت رجوع مي كنيم. وليكن لغت نامه براي ما يك اثر ادبي عالي نيست كه بايد آن را سر مشق خود قرار دهيم و طبيعت نيز بر همين قياس نبايد به عنوان نمونه، سر مشق نقاش باشد. نقاش براي الهام به سراغ طبيعت ميرود، خصوصاً براي پيدا كردن « نوت اصلي » ولي آهنگي كه بر اساس اين نوت ميسازد ساخته دست خود اوست و بس. اين دور شدن از تقليد دقيق د همه موارد از روي قصد و عمد است. علت اين تصرفات در طيعت يا ارائه و ميل هنرمند به ايجاد يك نقش يا حجم متوازن و داراي هويت واحد است و يا ميل او براي ساختن كنايهاي از احساسات درونياش.
ميتوان گفت كه در هر اثر هنري نوعي تصرف در طبيعت وجود دارد. حتي مجسمهسازان كلاسيك يوناني هم براي نزديك شدن به صورت آرماني، در طبيعت تصرف ميكردند. خط پيشاني و بيني در عالم واقع هرگز به اين استقامتي كه مثلاً در مجسمه آفروديت ميبينيم نبوده است. صورت نيز چنان بيضي نبوده است. اما تصرف در واقعيت درجات مختلف دارد. در جريان اين تصرف هيچ كس به آرماني كردن واقعيت اعتراض نخواهد داشت، فقط وقتي كه از طبيعت هتك حرمت شود بيننده زبان به اعتراض باز ميكند. خط پيشاني و ابرو ميتواند مستقيم باشد، اما پا نبايد به صورت نامعقولي كج و معوج شود. پس هنر يوناني را رها كنيم و به هنر سلتي و چيني قديم بپردازيم، خواهيم ديد كه در اي هنرها تصرف در طبيعت به جايي رسيده است كه موضوع اصلي به كلي ناپديد شده و چيزي جز نقش هندسي بر جا نماندهاست. در هنر گوتيك همه چيز در راه تلاش يكپارچه عمارت كليسا، برايبيان ماهيت ماورايي احساسات ديني به كار ميرود. در اينجا كيفيت ارماني هنر يوناني با كسفيت كنايي هنر بيزانسي در هم ميآميزد و غزض باز نمايي واقعيت نيست. در هنر چيني، ايراني و شرقي نيز، موضوعات طبيعي وجود دارد، اما نه به طور واقعي، بلكه بر مبناي حس هنرمند.
هنر رئاليستي و انتزاعي
يك حد نهايي براي نحوه انعكاس طبيعت در اثر هنري و ميزان دخل و تصرف در آن به « هنر رئاليستي » و حد ديگر به « هنر انتزاعي » ختم ميشود. درك طرف به صورت بيان انتخابي جنبههايي از دنيا زنده در ميآيد و در طرف ديگر ارائه هنرمند در آفرينش تصاوير آزاد تجلي ميكند.
در دورههاي گوناگون تاريخ هنر، گاهي هنرمندان چون احساس ميكردهاند كه جهان بر آنها تنگ گرفته ايت يا براي اين كه احساس مي-كردهاند كه تقليد خلقت خداوندي نوعي كفر است، از واقع نمايي بسيار فاصله گرفتهاند و يا به يكباره آنرا رها كردهاند.
ميتوان در توجيه عدم شباهت پارهاي آثار بومي آفريقا با طبيعت و به طور كلي در توجيه تمايل شديد هنر ابتدايي به تجريد هندسي گفته شود كه هدف اصلي از آفرينش آنها القاي « ديگر بودي » دنياي روح است، بدين معني كه هنرمند ميكوشد تا آنجا كه در توانايي تخيل خويش دارد، دنياي روح را از دنياي ظواهر زندگي روزانه جدا و متمايز سازد. شايد بتوان « درجات » متفاوت تجريد در هنر اقوام بدوي را اينگونه توجيه نمود كه هر قدر صورت هنر بيشتر جنبه تجريد داشته باشد، مضمون آن نيز بيشتر جنبه « روحانيت » خواهد داشت.
البته بايد گفت كه در بسياري موارد، هر چند هنر در ظاهر از فرمهاي طبيعي فاصله ميگيرد و حتي شكل كاملا هندسي پيدا ميكند ولي اين اشكال خود منتزع از واقعيت بوده نمايشگر جنبههايي كلي از جهان هستي و روابط و مفاهيم موجود در آن است. از جمله زمينههاي انعكاس طبيعت در هنر، استخراج تناسبات موجود در طبيعت و بكارگيري آن در آثار و به خصوص معماري است، يونانيان عصر كلاسيك از تناسبات، يك واقعيت زيبايي شناختي ايجاد كردند. فيثاغورث كشف كرد كه پردههاي موسيقي را ميتوان با فاصلههاي مشخص سنجيد و هارموني موسيقي را ميتوان با روابط عددي تعيين كرد و به اين وسيله هارموني موسيقي يوناني با تصاعدي عددي 1،2 و 4 قابل تبيين بود، گويي اين نظم، رمز نظم كائنات را آشكار ميساختو افلاطون هارموني و نظم جهان هستي را بر اساس اعداد معين و مضربي از آنها مطرح نمود. بنابراين هماهنگيهاي موسيقي كائنات يا به عبارت ديگر موسيقي افلاك در قالب روابط مابين اعداد مذكور جاي ميگيرد
هنرمندان اسلامي نيز هندسته را به عنوان را به عنوان تصويري انتزاعي از تركيباتي كه در طبيعت وجود دارد و تناسب و نظم هماهنگي كه از وحدت الهي سخن ميگويد، ميشناسند.
در عصر گوتيك عدم توجه به تناسب ظاهري قوت بيشتري داشت و روند حركت هنر از فرمهاي هندسي به فرمهاي ساختماني مشابه با فرمهاي حيواني و انساني بود.
همراه با آغاز رنسانس، بار ديگر مفهوم زيايي بر پايه تناسب قرار گرفت. كساني مانند لئون باتيستا و لئوناردو داوينچي به بررسي طبيعت پرداختند و از طريق مطالعه و تجربه در زيبايي، تناسبات طلايي را استخراج كردند. شكلي كه « آلبرتي » در اين دوره براي كليساها پيشنهاد ميكرد، همگي بر يك ديره ( كاملترين فرم در طبيعت ) محاط بودند. بدين ترتيب، رياضيات را بنياد شكلي همه هنرها قلمداد كردند و به همرن علت خصوصي تقريباً مافوق طبيعي در هنر پديد آمد.
در دوره باروك ( قرن هفدهم ) اطمينان و ايقان در مورد تناسباتي كه محصول كوشش هنرمندان رنسانس بود، مورد ترديد قرار گرفت و تناسب حسي جايگزين تناسب عيني شد.
در قرن اخير مطالعه تناسب در هر با ديدي تاريخي و تحت عنوان نظريههاي تناسب، توسط پژوهندگاني چون پانوفسكي و كورو دنبال شد. هنر مدرن نيز مجدداً مطالعاتي در باب تناسبات طلايي به عل آورد تا براي روابط بين فرمها، قوانين جامع و معتبري كشف كند. لوكور بوزيه نظريه « مدولر » را مطرح ساخت وموندريان پايه نظريههاي فرمهاي تجريدي خود را ارائه داد.
همانگونه كه آمد، هنر تا قبل از عصر جديد حتي در قالب هندسي خود پيوند با طبيعت را از دست نداد. تنها در عصر جديد بود كه نوعي هنر غير تصويري به عنوان سبكي جداگانه و منسجم تكوين يافت كه با سيار سبكهاي زمانه ( رئاليسم، امپرسيونيسم، اكسپرسيونيسم، سوررئاليسم و غيره ) سر جنگ داشت. اين جنبش جديد يعني « هنر انتزاعي » هنري است جداي از طبيعت و در پي خلق صورتي خالص يا اساسي كه از اجزاي مشهود و ملموس منتزع شده باشد.
اين واقع نمايي و انتزاع در قالب فرمهاي ارگانيك، آزاد و هندسي در سراسر تاريخ هنر جريان دارد. البته با گسترش تمدن و در هم شدن اقوام، اين شيوههاي هنري گوناگون در هم ميآميزند. هم فرمهاي هندسي و هم فرمهاي ارگانيك، چه در دوره ما قبل تاريخ و چه در عصر تاريخ، بارها با تمام خلوص اصلي خود ظاهر ميشوند. به عنوان موارد گوناگون استفاده از فرمهاي هندسي، ميتوان هنر هندسي مسلمانان را نام برد. مصداق اين نكته را در هنر بيزانسي و رومي نيز مي توان مشاهده كرد. علاوه بر اينها و فارغ از اين تأثيرات ظهرو هندسي در هنر پرو، مكزيك، جاوه و ژاپن نيز قابل توجه است. در هنر كوبيسم نيز همين نكته به چشم ميخورد.
اما سنت استفاده از فرمهاي ارگانيك كمتر قطع ميشود، در هنر مصري، اين روش در كنار روش هندسي ادامه مييابد. در مصر باستان، هنر هندسي متعلق به طبقه روحاني و هنر ارگانيك متعلق به توده مردم بوده است. بيان هنر كلاسيك نيز نحوه بيان است ارگانيك و طبيعت نما. در نقاشيهاي مقابر صدر مسيحيت ما باز با هنر ارگانيك، با همه معصوميت آن، روبه رو مي شويم. در جنبه هاي طبيعي و انساني هنر رنسانس نيز بزرگترين پيروزي اين گرايش به چشم مي خورد.
هنر گوتيك و هنر شرق دور تيز از حيث جنبه هاي كلي خودف نماينده آميزش فرم هاي هندسي و ارگانيك هستند.
گفتهاند كه اساساً اين دو روش متقابل بر اثر محيطهاي متضاد پديد آمدهاند. در جايي كه نيروهاي طبيعت خصمانه باشند، مانند يخبندان شمال و بيابانهاي منطقه حاره، هنر نه تنها صورت گريز از جريان زندگي به خود ميگيرد، بلكه از هر آن چيز كه كنايه از آن جريان باشد نيز دور ميشود. هنزمند همه چيز را به صورت هندسي در ميآورد، همه چيز را حتيالامكان غير طبيعي ميسازد. معهذا اثر هنري بايد نظر بيننده را به خود جلب كند، او را تكان دهد، در او اثر كند. به همين جهت هندسه اين هنر انتزاعي بسيار پر جنب و جوش است.
از طرف ديگر، هنر انتزاعي اقوام بدوي، طبيعت را با نظر موافق مي نگرد. اين هنر انحناي انداموار را به كار مي برد و حالت زنده آن را تقويت مي كند. اين هنر، هنر سوحل خوش آب و هوا و سرزمينهاي پر حاصل است. هنر مرمي است كه از زندگي لذت مي برند و از دنيا اطمينان دارند. گياهان و جانوران و بدن انسان را با دقت محبت آميزي طراحي مي كنند و در آنجا كه هنر از تقليد محض منحرف مي شود، جهت اين انحراف، تشديد و تقويت ميل به حيات و حركت است.
هنر روستايي نيز تمايل شگفت انگيزي در جهت انتزاع نشان ميدهدو يا در جهت انتزاع هندسي، مانند فرشهاي فنلاندي و گلدوزي هاي رومانيايي و سفالهاي پرويي و يا در جهت تصنع بخشدن به اشكال طبيعت چنانكه در سفالهاي اروپاي مركزي و پيكرهاي چوبي جزاير هائيتي و گلدوزيهاي چكسلواكي ديده مي شود. در بسياري موارد مثلاً در مورد هنر جزاير يوناني و ايتاليا، هر دو تمايل به موازات هم وجود دارد. توضيح اين تمايل را تا حدي ميتوان در صناعت و موادي كه براي تزئين به كار ميرود پيدا كرد. مثلاً بعضي از شيوههاي نساجي، طبيعتاً و به عنوان آسانترين راه حل منجر به نقشهاي هندسي مي شوند.
البته بايد ظرفيتهاي ذاتي مواد و فراگردهاي مختلف را هم به حساب آورد. فلان روستايي كه با چند رنگ پشم رنگين كار مي كند، ناگزير نقشهاي هندسي خاصي را پديد مي آورد و اين نقشها به احتمال قوي ممكن است بي آنكه تأثير و تاثر مستقيمي ميان آنها برقرار باشد، در نقاط مختلف جهان تكرار شوند.