دختران امروز، مادران فردا!
حبیبه جعفریان
الان که فکرش را میکنم، میتوانم بفهمم، چرا از کارتون زنان کوچک خوشم نمیآمد. چون آن موقع دختر دبیرستانی بودم و دختر دبیرستانی هم میدانید، بد چیزی است. توی هر اتفاقی، دنبال «دانیل استیل»اش میگردد. ممکن است در عمرش هم دانیل استیل، دستش را نگرفته باشد ولی به هر حال در آن دوره، قسمت دانیل استیل وجود آدم، قوی است. برای همین من نمیفهمیدم چرا این کارتون به جای این که برود سر اصل مطلب و بگوید «جو» ی کلهخر ـ که اسمش توی کارتون «کتی» بود ـ بالاخره میفهمد «لاری» بدبخت عاشقش شده یا نه؟ و وقتی فهمید چه کار میکند؟ مدام درس زندگی میدهد و میخواهد به ما شیرفهم کند که خوشاخلاقی و فرهنگ و بزرگ منشی هم مثل علم، از ثروت بهتر است. البته بعدا دوره افتادم توی کتابخانهها. کتاب را پیدا کردم و قسمت دانیل استیل وجودم، ارضا شد. شاید برای همین، تازه توانستم ببینم، چیزهای دیگری هم توی آن کارتون بوده که من دوست داشتهام یا خوشم میآمده و ربطی هم به دانیل استیلم نداشته. یادم آمد که وقتی آن تب لعنتی، یقه بت را گرفته بود و هیچجوری هم پایین نمیآمد، چقدر نگران بودم. یادم آمد که وقتی، وسط این بدبختی، مادرشان بالاخره توانست خودش را برساند خانه، چهجوری احساس امنیت کردم و ته دلم گرم شد. یادم آمد که وقتی ایمی به خاطر این که جو او را با خودش، اپرا نبرد، کتاب نازنینش را سوزاند، چطور خونم به جوش آمد و دلم میخواست این بچه ننر خودخواه برود به جهنم. بله! حالا که فکرش را میکنم، میتوانم بفهمم چرا از کارتون زنان کوچک خوشم میآمد.
خلاصه داستان
لوئیزا می. آلکوت، «زنان کوچک» را نوشت چون به پول احتیاج داشت. ماهنامهای که او برایشان داستان مینوشت این بار داستانی درباره «دخترها» میخواست و آلکوت از این موضوع، اوقاتش تلخ شد. چون میانهای با دخترها نداشت. با این حال زنان کوچک را نوشت و کارش گرفت طوری که دنباله آن به اسم «همسران خوب» را خودش با میل و رغبت نوشت. زنان کوچک در واقع چهار تا خواهرند که پدرشان کنارشان نیست. چون وسط جنگهای داخلی آمریکاست. تفاوت کاراکتر دخترها با هم شاید جذابیت اصلی قصه باشد. خانم «مارچ» به عنوان مادری با تدبیر و ایدهآل، جمع این اضداد است و عجیب است که با وجود ایدهآل بودنش، هنوز جذاب است. انیمیشنی که ما از این داستان دیدهایم، یکی از محبوبترین اقتباسهای کارتونی آن و محصول شرکت ژاپنی نیپون، 1987 است.
کاراکترها
جو (کتی): روانشناسها به اینجور زنها میگویند: «مرد». البته نه با این صراحت. امثال جو دچار «فقدان» یا «کمبود مفرط زنانگی»اند و این ظاهرا یکجور ناهنجاری است که جذاب هم هست. جو، خواهر وسطی و در واقع قهرمان رمان زنان کوچک است. عشق نویسندگی است. شوخ است. شلنگ تخته میاندازد. تنها خوشگلیاش، موهایش است که کوتاهشان میکند. با «لاری» دوست میشود، اما آخرش با یک پروفسور آلمانی که جای پدرش است، ازدواج میکند.
مگ (مگی): خواهر بزرگتر. نسخه دیویدی «کلارا» در کارتون «مهاجران». همانقدر خانم، خوشگل، اهل زندگی، کدبانو. دچار میل مفرط زنانگی.
بت: خواهر وسطیتر. یکی مانده به آخر. با صورت گرد، معصوم و معمولی. به شکل آزاردهندهای بیآزار. عشق پیانو. بت بعدها حصبه میگیرد و میمیرد.
ایمی (سارا): روانشناسها به این یکی میگویند: «خود شیفته». به همین صراحت و وقاحت. ایمی هم خوشقیافه است هم بااستعداد و (بعد نقاش میشود) هم کمبود زنانگی ندارد. هر کسی جای او بود، خودشیفته میشد. او بعدها مخ لاری را که از جو، جواب رد شنیده، میزند و زنش میشود.
لاری (لارنس): پسر همسایه. پولدار. مو مشکی با یک رگ ایتالیایی. شریک شلنگ تختههای جو. شریک زندگی ایمی. از آن مردهایی که الان مد شدهاند. کمی شکننده. از کمبود نامحسوس مردانگی رنج میبرد.
تفاوت رمان «زنان کوچک» (1868) با کارتون «زنان کوچک» (1979)
چوب معلم گُله
کاوه مظاهری
«کریسمسِ بدون پدر و مادر، کریسمس خوبی نمیشود.» رمان با این جمله شروع میشود. در حالی که توی کارتون، تازه در قسمت بیست و یکم، این جمله را از دهان «جو» میشنویم. در واقع بیست قسمت اول کارتون توی باقالیها سیر میکند و داستانش خیلی زودتر از داستان رمان شروع میشود. اولین قسمتی که میتوان با اطمینان، واژه «اقتباس» را دربارهاش به کار برد، قسمت هیجدهم است که واو به واو از روی رمان کپ زده شده. قسمتهای قبل از هیجدهم هم اصولا ترکیبی است از معرفی کاراکترها (با توجه به جزئیات کتاب) و چیزهایی درباره جنگهای داخلی آمریکا در اواسط قرن نوزدهم.
همه پنجاه و دو قسمت کارتون را که بگذاری روی هم، تازه میشود فصل اول کتاب به علاوه یک سری چیزهای اضافی. مثلا بتی توی کارتون فقط یک گربه دارد، شخصیتهای جیم (همان برده فراری که از دست سربازها مخفی شده بود) و دیوید (برادرزاده عمه مارچ و خبرنگار نشریه نیوکورد که اسم اصلیاش کنکورد بود) کسانی هستند که توی رمان وجود ندارند، یا اینکه هانا یک زن سیاه پوست است در حالی که هیچ جای رمان به سیاهی یا سفیدی او اشارهای نشده.
توی یکی از قسمتها هم بعد از این که «امی» از معلماش کتک میخورد تصمیم میگیرد که دیگر به مدرسه نرود. در راه برگشت به خانه، لوری او را میبیند و سعی میکند که رأی او را بزند، آخر سر هم امی از لوری خواهش میکند که به خانوادهاش در اینباره چیزی نگوید. این هم از آن اتفاقهای مندرآوردی و نیپونی است که میخواهد توی کله بچه بیچاره فرو کند که «چوب معلم گُله، هر کی نخوره خُله».