درباره میمون و چهار تا بچه
یتیمداری در باغوحش
بعضی از کارتونها، یک قسمتی بود. حاضرم سرم را بدهم شرط ببندم که فقط به ما یک قسمتش را نشان میدادند. حالا معلوم نبود آن یک قسمت را کسی از فرنگ سوغاتی آورده بود یا از یک جایی کش رفته شده بود. ممکن هم بود از آسمان افتاده باشد یا اجنبیها، خیر امواتشان فرستاده باشند ایران.
به هر حال آن خانم میمون متشخص و زحمتکش با بچههای قد و نیم قدش هم یکی از همین کارتونها بود. آنها توی باغوحش زندگی میکردند. معلوم بود مادر از قشر زحمتکش جامعه است (مثلا کارمند). بنا به دلایلی مجبور است بچههای صغیرش را خودش بزرگ کند. زن بیچاره، لباس پاره و وصله و پینهدار میپوشید و تو چشمهایش غم بیسرپرستی خانواده تابلو بود. ولی بچهها گوششان به این حرفها بدهکار نبود. تا میتوانستند آتش میسوزاندند. مثلا این یکی را داشته باشید: با قیچی باغبانی میافتادند به جان شمشادهای باغوحش و در حین شیرینکاریهایشان، موهای باغبان را هم میچیدند. مادر، شرمنده خودش را میرساند و دمش را قیچی میکرد میچسباند رو کله باغبان، با تف صافش میکرد و آینه را میگرفت جلوی باغبان و تا خنده رضایت باغبان را نمیدید، دلش آرام نمیگرفت. ولی تا میآمد به خودش بجنبد، بچهها یک گند دیگری زده بودند.
نوزاد خانواده هم خیلی بیملاحظه بود. همیشه فکر میکردم اینها که آنقدر گداگشنه و فقیر هستند چه دلیلی دارد یک بشکه شیر برای نوزادشان بخرند و مدام هم تویش را پر شیر کنند، آن هم انگار که سیرمانی ندارد همانطور یک بند بخورد؟
به نظرم باید این کارتون را روز مادر پخش میکردند، چون میمون خانم، یک مادر دلسوز واقعی بود. همیشه دنبال بچهها میدوید. یادتان است بچهها به چه وضعی از باغوحش فرار کردند؟ رفتند روی سر یک خانواده آدمیزاد خوشبخت، خارج از شهر خراب شدند و پیکنیکشان را به چه فضاحتی کشاندند. به سبک تام و جری، مثل مور و ملخ به سفره و سبد غذایشان حمله کردند و وقتی مادر بیچاره رسید، هیچکاری غیر از شرمنده ماندن و آه کشیدن از دستش برنمیآمد. این جا هم کسی حرف نمیزند. از آن کارتونهایی بود که فقط آهنگ داشت. یک جورهایی خیلی هم خوب بود. یعنی معلوم بود سلیقهمان را دارند میبرند بالا و قرار است بزرگ شویم و با قسمتهای دیگری از دنیای انیمیشن آشنا بشویم.