زندگینامه محمود کیانوش


تام نویسنده: محمود کیانوش

تاریخ تولد:1313

محل تولد: مشهد

محل تحصیل: تهران

معروف ترین کتاب: بالاتر ازعشق

محمودکیانوش بنیانگذار شعر کودک درایران است او در سال1313 ش درشهر مشهد مقدس به دنیا آمد پدر ومادرش سواد نداشتند اماهر دو به ویژه پدرش با فرهنگ و پرهیزکار بودند محمود کیانوش درمشهد به مدرسه رفت ولی در سن نوجوانی با خانواده به تهران مهاجرت کرد و دراین شهر به تحصیل ادامه داد پس از طی اول دبیرستان به دانشسرای مقدماتی رفت ومعلم شد او چند سال در روستای مراد آباد در اطراف تهران به آموزگاری پرداخت وسپس وارد دانشگاه تهران شد وتحصیل خود را در رشته زبان وادبیات انگلیسی ادامه داد .کیانوش از همان سال های نوجوانی داستان می نوشت وشعر می گفت ومطالبی را از زبان های عربی وانگلیسی ترجمه می کرد اما از زمانی که او را برای همکاری در انتشار مجلات پیک دعوت کردند بر فعالیت خود در زمینه ی داستان ،ترجمه ،مقاله وشعر افزود وبه ویژه به سرودن شعر کودکان ونوجوانان پرداخت شعرهای او را در این دوره ،نخستین وبهترین شعرها می دانند که برای کودکان ونوجوانان سروده شده است محمود کیانوش بیش از 70 جلد کتاب برای کودکان ونوجوانان وبزرگ سالان در موضوعات مختلف نوشته  است 8 جلد از این کتاب ها به شعر کودکان ونوجوانان اختصاص دارد که عبارت اند از :زبان چیز ها ،طوطی سبز هندی ،نوک طلایی ،نقره بال ،باغ ستاره ها ،بچه های حیان ،طاق هفت رنگ ،آفتاب خانه ی ما شعر به شعر ،کتاب شعر به شعر ترجمه ی شعر های انگلیسی به نثر فارسی است .محمود کیانوش در سال 1355 برای اقامت دائمی به انگلستان رفت وتا امروز با خانواده اش در این کشور زندگی می کند.

محمود کیانوش و پری منصوری

پری منصوری(کیانوش)دربهمن ماه1314ش.درتهران به دنیاآمد.ازدانشگاه تهران لیسانس زبان وادبیات انگلیسی وفوق لیسانس علوم اجتماعی گرفت و هنوزدانشجو بودکه به استخدام وزارت آموزش وپرورش در آمدوبه تدریس ادبیات فارسی وزبان انگلیسی پرداخت.اولین کتابی که ترجمه کرد«مادام کوری»،نوشته ی آلیس ثورن بود که برنده ی جایزه ی بهترین کتاب سال 1342شناخته شد.پس ازآن به کارترجمه وهمچنین نوشتن داستان برای کودکان ونوجوانان روی آورد.درضمن داستان هایی هم برای بزرگسالان می نوشت .درسال1975م.باشوهرش ،محمود کیانوش ودوفرزندش،کاوه و کتایون ،به انگلستان رفت.اولین رمانش که آن رادر انگلستان نوشت با عنوان «بالاترازعشق»درسال1369ش.درایران انتشاریافت .یک مجموعه ازداستان های کوتاهش هم با عنوان «اسب سفید بالدار»چند سالی است که درایران چاپ شده ولی هنوز اجازه انتشار نیافته است .اما آخرین کتابی که از او منتشر شده است ترجمه رمانی با عنوان«روزی از روزهای زندگی» از نویسنده ای السالوادری به نام «مانیلو آرگه تا» است که توسط انتشارات مروارید منتشر شده است

ترجمه ونوشته های اوعبارتند از:
ترجمه:
1-    مادام کوری،نوشته ی آلیس ثورن ،انتشارات خانه ی کتاب،1342ش.
2-    هشتاد روز دوردنیا (رمان)،ژول ورن،انتشارات نیل،تهران،1345ش.
3-    سلطان وغزال،افسانه های تانزانیا وزولوند،برای نوجوانان،انتشارات نیل،تهران1347ش.
4-    بافنده ی تنها(رمان)،جورج الیوت ،انتشارات نیل ،تهران،1349ش.
5-    خیک خانیها ولاغربیگیها(رمان)آندره مورآ،نشرنیل،تهران،1352ش.
6-    بچه های راه آهن (رمان)ادیث نزبیت،انتشارات کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان،تهران،1355ش.
7-    دود(رمان)ایوان تورگینف،نشرنیما،مشهد،1370ش.
نوشته:
1  – بالاتر ازعشق(رمان)،انتشارات شباهنگ ،تهران،1369ش.
2- اسب سفید بالدار(مجموعه داستان های کوتاه برای نوجوانان)،انتشارات کاوشگر،تهران
آماده برای چاپ:
1-    مجموعه ی داستان های کوتاه از نویسندگان جهان ،برای بزرگسالان.
2-    مجموعه ی داستان های کوتاه از نویسندگان جهان ،برای نوجوانان.
3-    درجنگل غرب (داستان های کوتاه برای نوجوانان)نوشته ی الینور فارجن.
4-    دبی،به خانه ات برگرد(داستان )،نوشته ی آلن پتون.
پری کیانوش دیر زمانی است که بابیماری های گوناگون درجدال است اما هم چنان امیدوار و پرتلاش «شدن»را ادامه می دهد./ مهدی خطیبی

اگرمن در سال 1335به طور ناگهانی برادرم را از دست نداده بودم ، مسلـّماً زندگی ام مسیری دیگر می داشت و هرگز با کیانوش ، این همسر نجیب و مهربان تمامی روزها و سالهای عمرم آشنا نشده بودم .قرار بود به امریکا بروم و در رشتۀ پزشکی ، که سخت به آن دلبسته بودم ، ادامۀ تحصیل بدهم ، امّا در روز هفدهم شهریور آن سال، درست یک هفته قبل از سفرم، با مرگ ناگهانی برادرم ، آوار همۀ دردهای جهان بر روحم فرو ریخت و آن سال یکی از دردناکترین سالهای زندگی ام شد . ضربه چنان شدید بود که همه چیز مفهوم خودش را برایم از دست داد . احساس می کردم که انگار در دریایی طوفانی هستم و در زیر پایم گردابی است که مدام مرا به اعماق می کشد .

به هر حال در همان دورۀ آشفتگی ، دایی من ، پس از مشورت با مادرم ، در دانشگاه تهران در رشتۀ زبان انگلیسی برایم ثبت نام کرد ، ومن که در یک سال پیش از رفتن به امریکا دیپلم ادبی را هم گرفته بودم و به طور موقّت معلم شده بودم ، در ضمن تحصیل در دانشگاه تهران ، به شغل معلّمی ادامه دادم . آشنایی با دنیای شگفت و زیبای کودکان معصوم و فقیری که به آنها درس می دادم چنان شوق معلّمی را در من بر انگیخت که بیست سال تمام معلّم ماندم و از هر لحظۀ این سالها لذّت بردم و احساس کردم که می شود از این راه هم در جامعه انسانی مفید و مؤثّر بود .
درست به خاطر نمی آورم که سال اوّل دانشکده را از نظر روحی چگونه گذراندم . در واقع سال دوّم بود که با محیط دانشکده و با کیانوش ، آن جوان فهیم ، متین و ادیب ، که یکی از همکلاسهایم بود ، آشنا شدم و بعدها فهمیدم که هر دوی ما به نحوی گذران زندگیمان مثل هم است . او هم مثل من معلّم و در عین حال دانشجو بود . او هم مثل من محلّ کارش با خانه فاصلۀ بسیار داشت ، حتـّی خیلی بیشتر از فاصلۀ خانۀ من تا مدرسه ای که در آن درس می دادم . او از خانه اش در خیابان نواب به روستای «مراد آباد» می رفت و من از خانه ام در قلهک به میدان گمرک می رفتم . ضمناً او به طور جدّی در زمینۀ ادبیات فعّالیتی پیگیر داشت ، با مجلّه های ادبی خوب آن زمان همکاری می کرد ، شعر می سرود و داستان و   مقاله می نوشت و ترجمه می کرد . اغلب با او دربارۀ مسائل مختلف گفت و گو وبحث داشتم . خوب ، گاهی هم نکته ای را که به نظر خودم درست نمی آمد ، به او یادآور می شدم و اگر دلایلش قانعم نمی کرد ، روی عقیده ام پافشاری می کردم .

تعداد دانشجویانی که در یک کلاس با هم بودیم ، بسیار زیاد بود ، از صد تجاوز می کرد ، ولی در میان همۀ این دانشجویان ، امروز که فکر می کنم ، جز چند چهرۀ محو و چند اسم چیزی باقی نمانده است . دانشجویان دختر که گفت و گوهایشان غالباً در زمینۀ مد روز و آرایش دور می زد و من نمی توانستم با آنها ارتباط جدّی و عمیق داشته باشم . دانشجویان پسر هم در نظر من همه شان دارای یک شکل و یک طرز فکر مشترک بودند . بیشترشان جوان بودند ، می خواستند خوش باشند ، لیسانسی بگیرند و روزگار را باری به   هر جهت بگذرانند . فقط چند نفری بودند که گاه کیانوش را با آنها در گفت و گو و بحث می دیدم و فکر می کردم که باید اهل معنی باشند .

من خودم دو دوست دختر خوب در دانشکده داشتم که نامهای کوچکشان شایسته و اقدس بود . اقدس با من همکلاس بود و شایسته در رشتۀ فلسفه درس می خواند ، و این دو دوست جزو انگشت شمار دوستان خوب من مانده اند . بنا بر این از لحاظ دوست احساس کمبود نمی کردم . در ضمن کیانوش هم بود که می توانستم گهگاه با او گفت و گویی داشته باشم ، بحث و جدلی بکنم ، و از خواندن   نوشته هایش که به من می داد ، لذّت ببرم .

به یادم می آید که در تمام دوره ای که در دانشکده بودیم ، کیانوش همیشه سراپا سیاه می پوشید و این لباس سیاه پوشیدن او جلب توجّه همه را می کرد . بارها و بارها بسیاری از همکلاسها و حتـّی یکی دو تن از استادها از او خواستند که رنگ لباسش را تغییر بدهد ،  ولی فایده ای نکرد . امّا برای من رنگ سیاه کفش و جوراب و پیراهن و کت و شلوار او با اینکه تعجّب آور بود ، مسئله ای نبود که بخواهم به او یادآور شوم . برای من متانتش ، دیدگاه فکری اش نسبت به زندگی و آن همه شور و هیجان و فعّالیتش مهمّ بود که او را در میان    همۀ آنهای دیگر مشخّص می کرد . اگر حرفی می زد ، چیزی بود که مرا به فکر و تأمّل وا می داشت .

فکر می کنم که در اوایل سال سوّم دانشکده بودیم که یک روز غروب ، که من و دخترک برادرم در خیابان شاه آباد تهران قدم می زدیم که به کیانوش برخوردیم . بعد از احوالپرسی به او گفتم که کفشی خریده ام که اشکالی دارد و حالا آن را به کفـّاش که مغازه اش در آن حوالی است ، داده ام که درستش کند و نیم ساعت دیگر حاضر می شود و حالا دارم با دختر برادرم ، ماندانا ، قدم می زنم تا کفش آماده شود . کیانوش خیلی طبیعی پیشنهاد کرد که او هم با ما همراه باشد و من هم خیلی طبیعی قبول کردم و خوشحال هم شدم که توانستم یک همکلاس خوب و ادیبم را با دختر شیطان و حسّاس و با استعداد برادرم آشنا کنم . وقتی هم که کفشم آماده شد ، او ما را تا قلهک و تا در خانه مان همراهی کرد و من که می دانستم که او تا چه حدّ وقتش برای رسیدن به کارهایش محدود است ، اصراری نکردم که ساعتی در خانۀ ما بماند و بعد از رفع خستگی به شهر بازگردد .

و باز به یادم می آید که یک روز من و کیانوش و یکی از همکلاسهای بسیار مؤمن و نمازخوان ما که در ماه رمضان روزه می گرفت و در حال روزه از همصحبت شدن با دخترها پرهیز می کرد ، و ضمناً جوان مؤدّب و خوشصحبتی هم بود و بیشتر اوقات ، برای استفادۀ درسی ، مخصوصاً در امتحانات ، با کیانوش همراه بود ، داشتیم دربارۀ موضوعی بحث می کردیم . ناگهان این دوست مؤمن روزه دار حرف مرا قطع کرد و گفت : « ای وای ! هیچ یادم نبود که من روزه هستم و نباید با یک دختر حرف بزنم !» ما با تعجّب به او نگاه کردیم  و او لبخندی زد و گفت : « اشکالی ندارد . خانم منصوری فرق می کند .  ما وقتی با او هستیم ، فکر نمی کنیم که با یک دختر هستیم . » من وقتی که این اظهار نظر او را شنیدم ،  بی نهایت خوشحال شدم ، چون خودم هم از همکلاسهای پسرم همین انتظار را داشتم . امروز فکر می کنم که اگر در آن روز دختر دیگری چنین اظهار نظری را دربارۀ خودش می شنید ، مسلّماً عکس العمل او شادی و رضایت خاطر نمی بود ، و شاید هم به سختی جلوی بغضش را می گرفت و خیلی زود به بهانه ای از آنها جدا می شد . باید این را بگویم که من از همان کودکی شیفتۀ شخصیتهایی مثل «ژاندارک»، دوشیزۀ اورلئان، بودم و آرزوهایم رنگ به اصطلاح زنانه نداشت

و باز به یادم می آید که یکی از متون انگلیسی ای که می خواندیم ، رمان «Emma» نوشتۀ جین استین (Jane Austin) بود . کیانوش وقت آن را نداشت که این رمان را بخواند . درست یک روز قبل از امتحان از من که آن را خوانده بودم ، خواست که داستان را برایش تعریف کنم . همین کافی بود که او در جلسۀ امتحان بنشیند و سؤالهایی را که دربارۀ داستان و شخصیتهای آن می کنند ، به زبان انگلیسی بنویسد . با قدرتی که او در تجزیه و تحلیل کاراکترها داشت ، از اینکه او بتواند به این ترتیب از عهدۀ امتحان آن درس بر بیاید ، هیچ تعجّبی نکردم .

به هر حال این رابطۀ دوستانه و پاک و همکلاسانۀ ما ادامه داشت تا اینکه در امتحانات نیمۀ دوّم سال آخر من گرفتار دل درد شدید شدم و پزشک تشخیص قولنج کلیه داد و داروهایی تجویز کرد که مؤثّر واقع نشد و هفتۀ بعد در جلسۀ امتحان دوباره آن دردشدید به سراغم آمد . یک استاد انگلیسی داشتیم به نام «ویلسون» که تاریخ زبان انگلیسی تدریس   می کرد . استادی فهیم و مهربان بود . نوشتن پاسخ به سؤالات را با تحمّل درد تا نیمه پیش رفته بودم که او متوجّه چهرۀ برافروخته و منقبض من شد و آمد بالای سرم و پیشنهاد کرد که به خانه بروم و بقیۀ جوابها را بعد از دیدن دکتر و روشن شدن وضعم بنویسم و به او بدهم . امّا من که غرور بیش از درد گریبانم را گرفته بود ، با تشکر پیشنهاد او را ردّ کردم و آن امتحان را به پایان بردم . فکر می کردم که شاید بتوانم بر درد غلبه کنم و امتحان بعدی آن روز را هم که به فاصله ای کمتر از نیم ساعت شروع می شد ، بدهم . امّا متوجّه شدم که درد دیگر قابل تأمّل نیست و به من مجال فکر کردن نمی دهد . با آشفتگی به راه افتادم که به خانه بروم که کیانوش و اقدس با شتاب خودشان را به من رساندند . کیانوش نظرش این بود که این درد شدید ناشی از عفونت آپاندیس است و گفت که چند ثانیه صبر کنم تا او موضوع را به استادی که امتحان بعدی را با او داشتیم ، بگوید و با من بیاید تا فوراً مرا به پزشک برساند . ولی من با ناراحتی از اینکه کیانوش می خواهد با این فداکاری امتحان آن درسش را از خرداد به شهریور   بیندازد ، پیشنهادش را با لحنی تند ردّ کردم و منتظر نماندم و با گرفتن چند قرص سیبالژین از داروخانه و خوردن آنها ، با تاکسی خودم را به خانه رساندم . خلاصه آنکه وقتی که مادرم مرا به بیمارستان رساند ، آزمایش خون نشان داد که آپاندیس من ترکیده است و چرک وارد خون شده است . اوّل جرّاح از عمل اکراه داشت . می ترسید که من در موقع عمل بمیرم . من که نمی دانستم جرّاح و مادرم چه بحثی دارند ، امّا بعد از مادرم شنیدم که با التماس و زاری او ، جرّاح قبول کرده بود که این عمل خطرناک را انجام بدهد . بعد از عمل در حدود سه ماه با مرگ دست و پنجه نرم کردم تا با تلاشهای جرّاح و مراقبتهای شبانه روزی مادرم ، به زندگی برگشتم .

در مدّتی که در بیمارستان بودم ، خویشان، دوستان و آشنایان مرتّباً به دیدنم می آمدند . حتـّی یکبار همۀ آن نوآموزان معصوم و فقیری که شوق معلّمی را در من پدید آورده بودند ، هرکدام با یک شاخه گل سرخ ، همراه ناظم مدرسه ، به دیدنم آمدند . کیانوش هم مرتّباً به دیدنم می آمد ، ولی برعکس آنهای دیگر که می کوشیدند با لحنی بسیار دلسوزانه به من دلداری بدهند ، کیانوش لحنش بیشتر سرزنش آمیز بود . شاید وخامت حال مرا نمی خواست باور کند ، یا شاید کلّه شقـّیهای من چنان کلافه اش کرده بود که در دلش می گفت که هرچه  می کشم ، سزای من است . به این ترتیب آمدنش مرا خوشحال نمی کرد . به یادم  می آید که یکبار هم که آمد ، نمایشنامۀ «مکبث» ویلیام شکسپیر را که تازه به فارسی منتشر شده بود ، برایم آورد . مکبث از تراژدیهای بسیار تاریک و تلخ شکسپیر است. از این گذشته ، کیانوش با جمله ای به این مضمون آن را به من هدیه کرده بود : « زندگی با همۀ شکوهش به یک لحظه اندیشۀ مرگ نمی ارزد .»
من که به زعم دیگران با شجاعت در حال مبارزه با مرگ بودم ، به اندازه ای روحیۀ همیشگی ام را باخته بودم که نه از آن کتاب خوشم آمد ، نه از آن جمله ای که نوشته بود ، به حدّی که از بودن آن کتاب در کنار تختم می ترسیدم . آن قدر آزرده و ناراحت و عصبی بودم که همان روز ، وقتی که اقدس به دیدنم آمد ، از او خواهش کردم که به کیانوش بگوید که اگر همچنان می خواهد مرا زجر بدهد ، ترجیح می دهم که دیگر به دیدنم نیاید . امّا نمی دانم که اقدس به کیانوش چه گفته بود که بعد از آن کیانوش باز بدیدنم آمد ، ولی رفتارش به کلّی فرق کرده   بود . سعی می کرد تا آنجا که می شد با گفته هایش مرا بخنداند !

وقتی که از بیمارستان مرخـّص شدم و به خانه رفتم ، کیانوش با مهر پیشنهاد کرد که چون من مدّت درازی سر کلاس استادان نبوده ام ، او به خانۀ من بیاید و درسها را با هم مرور کنیم . من که یکبار برای کلّه شقـّی خود تاوان سنگینی داده بودم ، این بار با سپاس محبّتش را قبول کردم و او تدریجاً برای من در شمار یکی از بهترین دوستانم شد . تنها چیزی که در دیدار او ناراحتم می کرد ، سراپا سیاه پوشیدنش بود ، و حالا دیگر این موضوع برایم اهمیت پیدا کرده بود ، چون او دیگر برایم فقط یک همکلاس دوست نبود، بلکه یکی از بهترین دوستهایم بود .
در آخرین روز سال که کیانوش باز برای مرور درسها به خانۀ ما آمد ، قرار شد که روز بعد هم که اوّلین روز بهار 1338 می شد ، نه برای درس ، بلکه به مناسبت نوروز به خانۀ ما بیاید . همان روز پیش از عید به خودم جرئتی دادم و از او خواهش کردم که دیگر سراپا سیاه نپوشد . روز اوّل فروردین که آمد ، دیدم که باز همان کت و شلوار سیاه را به تن دارد ، امّا پیراهنی سپید ، به پاکی و روشنی برف پوشیده است . بالاتر از آن اینکه همان روز شعر بلند بهاری و عاشقانه ای را که روز قبل سروده بود و به آن عنوان «بهار سی و هشت» داده بود ، به من تقدیم کرد ، و با این بهترین و با ارزشترین هدیۀ نوروزی ، عشق را و بهار را برای همیشه به خانۀ دل من آورد .
شعر «بهار سی و هشت» زیباترین و انسانی ترین شعر عاشقانه ای است که به اعتقاد من ، اگر نه در همۀ جهان ، تا به حال در سرزمین من سروده شده است . در این شعر او با نهایت پاکی و نجابت عشق را بیان می کند و با وسعت دیدی عمیق انسان را با دو چهرۀ فرشتگی و شیطانی در طول تاریخ تصویر می کند . بارها و بارها این شعر را خوانده ام و اگر هزار بار دیگر هم بخوانم ، همچنان از اشارات ظریف و هشدارهایی که به همۀ قلبهای پاک می دهد ، لذّت می برم و به حیرت می افتم که چگونه جوانی بیست و چهار ساله با چنین عمقی احساسش را ، «اندیشه اش را از محبس تن آزاد می کند» و برای آن کسی که   می خواهد همسفر زندگی اش بشود ، به تماشا می گذارد .

به این ترتیب بود که من با مادرم، بهترین دوستی که مرا همیشه به خوبی درک  می کرد، و می دانستم که بالا ترین فضیلت و دارایی را در انسان نجابت، آگاهی و دانش او می داند، دربارۀ کیانوش و احساس مشترکمان حرف زدم. او که تدریجاً گوهر وجود کیانوش را شناخته بود، با شادی و اعتماد تمام با پیوند ما موافقت کرد و در نتیجه در هفدهم اردیبهشت  ماه 1338 با خواست خودم، در مراسمی در نهایت سادگی و با لباسی کاملاً ساده و معمولی و حلقۀ طلایی بسیار نازک، با غرور و افتخار بر سر سفرۀ عقد نشستم تا « با هم از دروازۀ امن ترانه هامان ، / راهی به دیار پاکی و روشنایی بیابیم ، / و در باغستان خرّم گفت و گوهامان / آلاچیقی بسازیم : / آلاچیقی از شاخ و برگ معطّر محبّتهای بی منظور ؛ / از سقف آن فانوسی بیاویزیم : ؟ فانوسی از ستارگان رؤیاهای بی تشویش.» چون برای ما چه چیز می توانست وجود داشته باشد؟ «چه چیز پیروزمندانه تر از فروغی ست / که لبخندی بر لبخندی / در ازلیت یک آشنایی می افشاند؟ / چه چیز با شکوه تر از ایمان ناخواسته ای ست / که لبانی بر لبانی / در تفویض جاودانۀ یک یگانگی امضاء می کند؟ »

در اسفند ماه همان سال شادی بزرگی نصیبمان شد و آن تولّد پسرمان کاوه بود. چهار سال بعد، در فروردین ماه 1343، با به دنیا آمدن دخترمان، کتایون باز زنگ شادی بزرگی در دنیای من و کیانوش به صدا در آمد. امروز که 46 سال از زمان پیوند من و کیانوش، در آن بهار جاودانه می گذرد، عمیقاً احساس می کنم که با وجود او، و این پاره های جسم و  روحم گسترده شده ام و می توانم سرم را بلند نگهدارم و به او و روال پاک زندگی فرزندانمان افتخار کنم .
کیانوش با آن همه وسعت ذهن و احساس مسئولیتی که از نوجوانی همراهش بود، همچنان به خلق آثار ارزشمند در زمینه های مختلف دنیای ادبیات : شعر، داستان کوتاه، رمان، نقد ادبی و طنز، ادامه داد و می دهد. خلاقیت در او چشمۀ جوشانی است که لحظه ای آرام ندارد. یکی از شادیهای امید بخشی که من با همۀ دردمندی جسم، دارم این است که می توانم تا زمانی که زنده هستم، اوّلین خوانندۀ آثارش باشم.

از مایه های دیگری که در این ناتوانی جسمی به من نیرو می بخشد، کارهای کاوه و کتایون است. با اینکه آن دو در زمینه های متفاوت، کاوه در دنیای علم و تکنولوژی و کتایون در نقـّاشی، موفقیتهایی بزرگ به دست آورده اند، هرگز آن احساس مسئولیت و تعلّق خاطری را که در برابر سرزمینمان، ایران، دارند از یاد نمی برند و تلاششان بر این است که به عنوان یک ایرانی، نمونۀ خوبی در غربت باشند.

همۀ انسانهای روشن اندیش در هر گوشۀ دنیا کم و بیش از مسئولیتهای بومی، جهانی، اجتماعی و خانوادگی خود در دوران حیات آگاهی دارند. امّا در میان همه شمار بسیار معدودی هستند که علاوه بر همۀ اینها نسبت به خودشان و نسبت به آن مثال اعلایی که از خود در نظر دارند نیز سخت احساس مسئولیت می کنند، و کیانوش یکی از این معدود کسان است. او هر لحظه سعی می کند که با آگاهی کامل و بدون گذشت و سهل انگاری، آن مثال اعلی را در پیش چشم داشته باشد.

با این حساب، طبیعی است که کیانوش نخواهد که بت باشد یا بت ساز. او در همۀ آثارش هرگز جوهر هنر را به عرصۀ تجارت، و در واقع به بازار عرضه و تقاضا نکشانده است، و از آنجا که هرگز در انتظار آفرینی، نامی، و جاه و مقامی نبوده است، ابتذال را در هیچیک از کارهایش نمی بینیم. در ابراز عقیده اش صریح است و آنچه دربارۀ کسی فکر می کند، اگر آن شخص و یا دیگران بخواهند، خیلی راحت حقیقت را بیان می کند، نه مثل بیشتر قلمزنها  که غالباً حرفشان را در لایه هایی از زرورق زیرکی و ریا و رندی چنان به صورت بسته ای دلپذیر در می آورند که حتّی ذمّشان هم برای خود آن کس و دیگران به صورت مدحی خوشایند جلوه کند! متأسّفانه ادامۀ این روال تأثیری مخرّب در فرهنگ جامعه و دیدگاه فکری و آگاهی نسلهای بعد خواهد داشت.
کیانوش در مورد صدمه و ضربه های مالی که از دیگران خورده است، هرگز به یاد ندارم که زجر کشیده باشد. خیلی راحت هم بخشیده است و هم فراموش کرده است، امّا در مورد آنهایی که ادّعای هنرمند و روشنفکر بودن می کنند، طبیعی است که انتظار داشته است که تا حدّی مواظبِ من و نفس خودشان باشند و از نفس خود و دیگران آگاهی داشته باشند، یا لا اقل همیشه حقایق را برای کسب منافع مادی و شهرت ناپایدار در زمانۀ متغیّر قربانی نکنند، و باز طبیعی است که گاه از دشمنی و حسادتهای ابلهانه، از ریا و سکوتهای کینه آمیز در برابر آثار هنری اش به خشم آمده باشد. امّا این احساس خشم به آن معنی نبوده است که اگر در موقعیتی دربارۀ کردار و رفتار و آثار آنها به قضاوت نشسته باشد، به انتقامجویی  بپردازد و حقیقت را چنانکه باید در مدّ نظر نداشته باشد، یا اینکه تنگ نظریهای آنها موجب دلسردی اش در به وجود آوردن اثر ماندگار بعدی او بشود.
دربارۀ یکی از خصوصیات اخلاقی کیانوش در حیطۀ اخلاق خانوادگی در اینجا ماجرایی را نقل می کنم که می تواند نمودار پایبندی او به اصول اخلاقی باشد. در اولین سفری که کیانوش با یک بورس تحصیلی از طرف وزارت اقتصاد برای سه ماه به انگلستان رفت، تقریباً هیچکس را در انگلستان نمی شناخت. یکی از دوستان خانوادگی که قبلاً در انگلستان با خانمی انگلیسی در آموزشگاه زبان آشنا شده بود، تلفن این خانم را به کیانوش داده بود و گفته بود که این خانم به آموختن زبان فارسی علاقه داشته است، فکر نسبه ً روشنی دارد و آشنایی با او ممکن است در آشنایی تو با مردم و محیط انگلستان مفید بیفتد. آشنایی کیانوش با این خانم که اسمش جیل بربری  (Jill Burberry)  است، و آشنایی غیابی من با او ادامه یافت تا اینکه ما به انگلستان آمدیم و در غربت مقیم شدیم. امروز این خانم انگلیسی نه تنها دوست کیانوش، بلکه یکی از انگشت شمار دوستانی است که من در این سی و یک سال در غربت داشته ام و هر ساله رشتۀ پیوستگی و الفتمان محکم تر شده است.

روزی جیل برایم از آن سالهای دور و آشنایی اش با کیانوش تعریف می کرد. می گفت که اوّلین بار که کیانوش تلفنی خودش را به من معرّفی کرد، قبل از هر چیز گفت :« من زن ودو بچه دارم و زنم را هم خیلی دوست می دارم . وقتی هم که مرا دید، عکس تو و بچه ها را به من نشان داد. من قبلاً تجربۀ تلخی از رفتار یکی از ادیبان ایرانی داشتم. او در تمام مدّتی که با من دوست بود، اصلاً از زن و بچه هایش حرفی نزده بود، تا من تصوّرم بر این باشد که او مجرّد است، امّا خلافش بر من ثابت شد. با در نظر داشتن این تجربه، آن روز این رفتار صادقانۀ کیانوش متعجّبم کرد و تدریجاً پایۀ دوستی عمیق ما ریخته شد و از همان روز همیشه، جدا از شاعر و ادیب بودنش، احترام خاصّی برای او قائل بوده ام.

تجربۀ دیگری را که در همین زمینۀ خصوصیات اخلاق خانوادگی کیانوش می توانم نقل کنم این است که او عادت بر این داشت که در هر سازمانی که کار می کرد، از رفتار و طرز فکر همکارانش برای من بگوید، و من در واقع، بدون اینکه با آنها تماس رو در رو داشته باشم، اغلب دورادور از خصوصیات اخلاقی آنها آگاهی داشتم. یکی از بهترین دوستان انگشت شمار من که اول از این طریق با او آشنا شدم، «هما متین» رزم است که در سالهای دور همکار کیانوش در سازمان امور اداری و استخدامی کشور بود. هما متین رزم، این دوست بسیار عزیز و فداکار من کسی بود که کیانوش همیشه از او به عنوان یک کارمند خیلی جدّی، صریح و با پرنسیب یاد می کرد و او را در شمار یکی از دوستان خوب و روشنفکر اداری خودش می دانست.
در ایران که بودیم، فرصتی پیش نیامد که من هما متین رزم را ببینم، تا اینکه به انگلستان آمدیم و برای تحصیل بچه ها در اینجا مستقرّ شدیم. تقریباً با هیچکس جز جیل بربری و یک دوست انگلیسی دیگر که همسر یک شاعر و از دوستان کیانوش بود، رفت و آمدی نداشتیم، و رفت و آمد با آنها هم همیشه بر طبق تعیین وقت قبلی پیش می آمد. دوری از مادر و دختر برادرم، ماندانا، دوری از خانوادۀ بزرگ کیانوش، دوری از معدود خویشاوندان و دوستان دیگری که در ایران داشتم، دوری از شاگردانی که به آنها درس می دادم و مثل فرزند آنها را دوست می داشتم، و دوری از وطن پر آفتاب، برایم سخت سنگین بود. روزی در اوایل پاییز زنگ در خانه به صدا در آمد! من که انتظار هیچکس را نداشتم، با کنجکاوی در را باز کردم و خانم جوانی خودش را معرّفی کرد و گفت « من هما متین رزم هستم.» با شنیدن نام او ناگاه همۀ آفتاب و گرمای وطن به سراغم آمد. او را در بر گرفتم و با خوشحالی پذیرایش شدم، چون او در واقع برایم کاملاً آشنا بود.
آن سال هما متین رزم برای تحصیل در رشتۀ فوق لیسانس علوم اداری در دانشگاه Bath واقع در شهری به همین نام درس می خواند. اغلب در تعطیلات به سراغ ما می آمد. هرچه زمان گذشت، من به محسّنات فوق العاده ای که در سرشت او بود، بیشتر آشنا شدم و احساس کردم که از نظر محبّت و صداقت و ایثار و فداکاری مثل دوست خوب دیگرم، میمنت میر صادقی است. هما متین رزم فوق لیسانسش را گرفت و به ایران برگشت. از آنجا که     می دانست که مادرم به تنهایی در ایران زندگی می کند، و از من که تنها فرزندش هستم، دور است، سالهای سال با مهر یک فرزند همیشه به دیدارش می رفت و اغلب کارهای اداری او را با اصرار و با دل و جان انجام می داد و از حال او کاملاً آگاه بود . زمانی هم که مادرم گرفتار سرطان شد و من برای دو ماهی با درد او و نگرانی و اضطراب وحشتناک خودم دست و گریبان بودم، و با دور بودن از کیانوش و بچه ها سخت از نظر عاطفی احتیاج به پشتیبانی و کمک داشتم، هما متین رزم و میمنت میرصادقی بیشتر اوقات در کنارم بودند.

به هرحال من همیشه احساس می کنم که داشتن دوستی با این همه صداقت و مهربانی و ایثار را به کیانوش مدیونم و در این چهار پنج سال اخیر که من به سبب ناراحتیهای مختلف جسمی بارها و بارها در بیمارستان بستری بوده ام و آن همه قدرت و توانایی فعّالیتی را که  در گذشته داشتم، از دست داده ام، فکر می کنم که اگر توجّه و مراقبتهای کیانوش و عشق او و فرزندانم را نمی داشتم، سخت در زندگی نومید می شدم. من مقاومتم را بیشتر مدیون کیانوش و البته مهربانیهای چند دوست خوبم در غربت، از جمله ژالۀ اصفهانی، شاداب وجدی، خانم ماندانا زهری و حالپرسیهای مهرآمیز و پیوستۀ هما متین رزم و میمنت میرصادقی و شایسته می دانم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *