اين بار براي هميشه!


دوست دارم الان بدون فكر بنويسم،دستام رو بذارم روي كيبورد و هي تاپ كنم،بدون دكمه ي پاك كردن! عين يه چرك نويس چرك…افكارم رو منتشر كنم،صد البته اگر تعقلي همراه اون باشه خودم بيشتر خوشحال ميشم،ولي چه كنم كه اين روزها پي بردم كه اين ذهن ديگر آن فكر هاي ناب قديمي رو در خود نمي پروانه و شده تقريبا يه جايي مثل يه نيروگاه اتمي كه توش انفجاري رخ داده….درسته اين تكبر نيست،ذهن من روزگاري مثل يك نيروگاه اتمي كار ميكرد،در صدر بود…البته هنوز هم هستند كساني كه اين عقيده رو دارند ولي چه كنم كه اين نظر در خوده خودم خشكيده….!

امشب گفتم به بهانه اي بنويسم كه نوشته باشم،كه شايد خواب به سراغم بياد….نوشتن كار سختيه،هر روز دست به هر كاري كه ميزنم به اين نتيجه مي رسم كه”هي سعيد…اين كاره تو نيست،ولش كن” الان هم راجب نوشتن به اين نتيجه دارم كم كم مي رسم…منه كوتاه نويس رو چه به اين متن هاي بلند بد قواره….

دوست دارم الان از معماري بنويسم،چيزي كه يه دفعه شد عشق اول و اخر من،چيزي كه يه دفعه شد علاقه ي سالهاي كودكي من! چيزي كه ديگران با حسرت از بچه هاي دانشكدش حرف مي زنن…….!دوست دارم بگم كه امروز چند تا طرح ايراني ديدم از چند تا مجموعه بزرگ كه در مرحله ي گود برداري هستن…لعنتي ها چقدر شبيه طرح هاي من بودند،سر كلاس مقدمات….!!!لعنتي ها…اون لعنتي هاي دوست داشتني كه تك تك خط هاشون رو دوست داشتم….كاش ميشد كه من هم اونجا بودم و شاهد به ثمر نشستنشون بودم…كاش يه مقدار جسارت خطي خطي كردن كاغذ رو داشتم…دوست داشتم هي خط مي كشيدم و هي مي كشيدم تا از توش يه چيزي در بياد كه ارزش دوست داشتن رو داشته باشه…ولي اين روزها جرات خط كشي رو ندارم،چرا كه خط كشيهام توي اين چند وقته،مورد قضاوت خط كش هايي قرار گرفت كه مدعي صاف ترين خط ها بودند….بگذريم…

دوست دارم از قضيه اين بلاگ و سعيد سان هم بگم كه صد البته يه داستان طولاني و غم انگيزه،البته براي خودم…خوب من وبلاگ نوشتن رو دوست دارم ولي هميشه هستند مشكلاتي كه مانع از اين كار بشند( در نوشته ي”داستان من و شركت هاي هاست ايراني“تا حدودي به دلايل سخت افزاري كار پرداختم).مرديم از بس وبلاگ و سايتمون رو برپا كرديم و با شور خوشحالي به دوستام گفتم كه “راه” افتاد،اما به چند وقت نرسيد كه دوباره از كار افتادن…از براي همين هم هست كه اين دفعه به دوستام راجب راه افتادن وبلاگم چيزي نگفتم،آخه روم نميشد…و صد البته عزمم رو جزم كه “اين بار براي هميشه باشم

اگر بخوام ادامه بدم مثنويي ميشه براي خودش و هم چون نمي خوام نسل آينده به زحمت خوندن اين مثنوي بي افتن همينجا تمومش ميكنم..

پي نوشت: اين نوشته يه متني بود كه ويرايشش نكردم تا اونجا كه تونستم و جمله بندي هاش همونهايي بود كه به ذهنم رسيد،و همچنين نفهميدم كه مخاطبم چندم شخصه…؟!و ديگه همين…اين اولين پست جديدم و يه دفعه ايم توي اين بلاگ بود…اميدوارم ادامه داشته باشه….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *