نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است زنجیرهی اشاره چنان از هم پاشیده است که حلقههای نگاه در هم قرار نمیگیرد. دنیا نشانههای ما را در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است. نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است. وقت صدای ترس خاموش شد گلوی هوا و ارتعاشی دوید در زبان که حنجره به صفتهایش بدگمان شد. تا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایت لرزید و ریخت در ته ظلمت و گنبد سکوت در معرق درد برآمد. یک یک درآمدیم در هندسه انتظار و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی و گوشه میدانی خلوت کردیم: سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش آراسته است. و خیره مانده است در نفرتی قدیمی که …
فرهیخته گرامی برای مطالعه بیشتر راجب این گفتار و همچنین مطالب مرتبط بیشتر با این متن لطفا اینجا کلیک کنید...بایگانی/آرشیو برچسب ها : ادبیات
شعر”روزی بزرگ میگذرد” از بیژن الهی
۱ در روزی بزرگ، راهسپاریم، اما از فروغ سوزنی به ما نشسته، تنها یک سوزن! روزی بزرگ – آرام آرام – در اصالت ما، دست میبرد تا شانه – رفته رفته به پس رود که تنها از دور، از دور توانائیم در شناختن شانه خود، که همین پرندگان هوا بر آن فرود میآیند، و در شناختنِ دستهای خود، دستهای بریده خود، که همین پرندگان هوا هستند. در روزی بزرگ، به تو میرسم، به شانه تو دست میزنم، که به پسنگری و ببینی که نمیخندم. ۲ در روز بزرگ، تنها آن که بیشمار سوزن خوردهست، میخندد: تنها خورشید. روزی بزرگ، در اصالت ما، دست میبرد تا، سوزن سوزن، به ماش باز دهد ما – در یک گفتگوی معمولی روزانه – بر …
فرهیخته گرامی برای مطالعه بیشتر راجب این گفتار و همچنین مطالب مرتبط بیشتر با این متن لطفا اینجا کلیک کنید...شعر”سحابی خاکستری” از محمد مختاری
آغاز شد سحابی خاکستری و ماه من هنوز چشم مرا به روشنی آب میشناسد . چتری گشوده داشته است این سحرگاه که درهم پیچیده است و لا به لای خاطره ابریاش ستاره و ماه . هر کس به سوی مردمکی پناه میگیرد کز پشت پردههایی نخ نما فرا میخواند . همزاد چشمهای توام در بازتاب آشوب که پس زدهست پشت درهای قدیمی را و نگران ست. آرامشی نمانده که بر راه شیری بگشاید . و روشنای بیتردیدت از سرنوشتم اندوهگین میشود دنیا اگر به شیوهی چشم تو بود پهلو نمیگرفت بدین اضطراب . یک شب ستاره از پنجره گذشت و به گیسویمان آویخت و سالهاست که این در گشوده است به روی شهاب امشب شهاب از همه شب آشناتر ست …
فرهیخته گرامی برای مطالعه بیشتر راجب این گفتار و همچنین مطالب مرتبط بیشتر با این متن لطفا اینجا کلیک کنید...شعر”این، من هستم که نجوا میکنم” از هالینا پوشویاتوسکا
به راستی، «عاشق» شدم. در عصب دستهایم، جریانی از طلا میگذرد . به راستی، «من »هستم . در هر برگی از درخت که ناگهان خواهد افتاد ، در هر رویش جوانه تازه و لطیف ، در رسیدن سیبهای کال. در گوش سبز بهار این، من هستم که نجوا میکنم؛ در دیشب تاریک ، در نور آبی دریا ، «مرگ » غرق شد ! هالینا پوشویاتوسکا ترجمه از مرجان وفایی
فرهیخته گرامی برای مطالعه بیشتر راجب این گفتار و همچنین مطالب مرتبط بیشتر با این متن لطفا اینجا کلیک کنید...شعر ری را، صدا میآید امشب از نیما یوشیج
ری را، صدا میآید امشب از پشت “کاچ “که بندآب برق سیاه تابش تصویری از خراب در چشم میکشاند. گویا کسی ست که میخواند… اما صدای آدمی این نیست. با نظم هوشربایی من آوازهای آدمیان را شنیدهام در گردش شبانی سنگین؛ ز اندوههای من سنگین تر. و آوازهای آدمیان را یکسر من دارم از بر. یک شب درون قایق دلتنگ خواندند آن چنان که من هنوز هیبت دریا را در خواب میبینم. ری را… ری را… دارد هوا که بخواند در این شب سیا او نیست با خودش. او رفته با صدایش اما خواندن نمیتواند. در افسانههای کهن ایرانی ریرا زنی بوده که سرسبزی را به جنگلهای مازندران میداد، خطابهی شاعر در اینجا زنی است که سرسبزی را باز میگرداند.
فرهیخته گرامی برای مطالعه بیشتر راجب این گفتار و همچنین مطالب مرتبط بیشتر با این متن لطفا اینجا کلیک کنید...