مقدمه
مفهوم شبکه وجودی
از راز آلودترین مفاهیمی که در عین سادگی و بنابر اعتقاد فیلسوفان اسلامی در عین بداهت، همواره ذهن بشر را به خود مشغول و معطوف ساخته، همین وجود و عدم و به تعبیر دیگر «مفهوم شبکه وجودی» است.
به نظر می رسد انسان های اولیه، اصل هستی را بدیهی پنداشته، فقط چون از حوادث غریب و حیرت انگیز مثل وقوع رعد و برق، سیل، آتشفشان و طوفان، تحلیل و تفسیر درستی نداشتندف به دنبال علل چنین پدیده های می گشتند و شاید اولین مشغولیت آدمیان نخستین همین مسأله بوده است.
اگرچه حس جستجوگری و کاوش، شاید یک مسأله فطری بوده و بی قراری موجود در روح انسان ها وسیله ای جهت سوق آنان به جانب پروردگار باشد، ولی پیدایش خدایان مختلف و اسطوره سازی نماد پروری نیز می تواند چنین علتی داشته باشد، یعنی کوشش جهت بدست آوردن علل حوادث غیر عادی.
در کتاب «تاریخ اساطیری ایران» آمده است:
«اسطوره، واکنشی از ناتوانی انسان است، در مقابله با درماندگی ها و ضعف او در برآوردن آرزوها و ترس از حوادث غیر مترقبه، قدرت تخیل، نهایت فعالیت خود را در این زمینه انجام می دهد. خدایان به این ترتیب خلق می شوند و سپس به شهریاران و پهلوانان زمینی تبدیل می گردند.[1]»
با دگرگونی هایی که در زندگی انسان ها ایجاد می شود و ذهن و اندیشه ی آن ها از حالت طفولیت به در می آید، به تدریج نحوه ی برخورد با اسرار عالم به این جا کشیده می شود که «جهان مادی از چه علت یا عللی برگرفته شده است؟» و این نخستین طلوع افکار فلسفی است که گریبان آدمیان را می گیرد و به نوعی سئوال به مسأله ی هستی و نیستی باز می گردد. اگر انسان ها هستند، کوه و دریا و دشت هست، آسمان و زمین و حیوان هست، علت این هستی چیست؟
در کتاب «انسان و هستی» می خوانیم:
«دوره ی اول فلسفه با بحث گوهر نخستین عالم آغاز می گردد: طالس آب را مایه ی اصلی دنیا می پندارد، برخی هوا را و برخی مانند آنا کمندرس ماده ی اولیه را امری نا محدود، فنا ناپذیر و درک ناشدنی می شمارند. بحث عناصر در این دوره به حکمت امید و کلس ختم می شود که چهار آخشیج یا عناصر اربعه یعنی خاک، آب، هوا، آتش را اجزای ترکیب دهنده می داند، … هر املتیوس مدعی است که دنیار حقیقی [هستی] همچون رودخانه ای همیشه در حال حرکت و تحول مداوم است، لذا حرکت اساس و قانون جنگ و ستیز بر عالم حاکم است. آتش، نشانه ی لوگوس، یا سخن است و جهان در پایا و نهایت، چیزی به جزء یک آتش ابدی نیست و آن آینه ی نظم، عدالت و عقل یعنی صفات متعالی لوگوس است.
در مقابل این نظام فکری، بارمیندوس ادعا می کند که دنیار حقیقی عین ثبات است و حرکت یا هر گونه تغییر در دنیای محسوس امری ظاهری و واهی است، زیرا اصالت با هستی در برابر نیستی، یا حق در برابر غیر حق است.
به طور مستقل ولی در کنار این آرا و عقاید، فیثاغورس در جنوب ایتالیا نکتبی را پایه ریزی نمود، که ماورای صور خرافاتی و عامیانه آن، ریاضی را زبان آفرینش و خالق هندسه دان ماهر معرفی می کند. از دیدگاه این مکتب، اعداد نه تنها ارتباط میان اصوات موسیقی، بلکه نسبت های حاکم بر کلیه ی واقعّیت های این جهان و آن جهان رابر قرار می سازد.[2]»
بدین ترتیب، دوران شکوفایی ذهن آدمی با تأمل درباره ی هستی و نیستی و سبب و علل آن، شکل و قدرت می یابد و به تدریج از مرتبه بالقوه خارج می شود، امّا این روند در جهت شناختن عالم و حل معمّای هستی، موجب ایجاد گذرگاه های پیچ در پیچ می گردد و آن زمانی است که بشر محتاج و جستجو گر مبدل به انسان شکاک و منکر – به قول یونانیان، سوفیست – می شود و رودند نسبتاً طبیعی کاوش راز هستی، به انکار هستی و عینیت جهان خارجی مبدل می گردد.
ماجرا از این قرار است که گروهی خود را وکلای مردم در هنگام نزاع و کشمکش می پنداشتند و مردم در این شرایط جهت تصاحب حقوق خود به اینان مراجعه می کردند. این وکلا از مهارت ویژه ای برخوردار بودند و می توانستند با فنون زبانی از موکلان خود دفاع نمایند و بدین صورت، از شهرت و جایگاه ویژه ای برخوردار شدند و امتیازات خاصی نیز نصیب آنها گردید.
این روند موجب شد جهت کسب امکانات و امتیازات بیش تر، افراد از حرفه خود حتی به صورت های نا مشروع نیز سود جویند. بدین ترتیب که گاهی جهت جلب منفعت بیش تر، با مهارت خاصی ک در امر وکالت یافته بودند، موفق می شدند با حیله های مختلف فرد گناهکاری را بی گناه جلوه دهند و یا بر عکس، بی گناهی را مجرم نمایند و از این طریق درآمد بالایی کسب کنند.
از همین رو بود که آرام آرام این تفکر شکل گرفت که تو گویی حق و باطل به دست انسان هاست؛ اگر بخواهند، می توانند امری را حق جلوه دهند واگر اراده ی آنها بر این استوار شود که همان امر را باطل جلوه دهند، چنین خواهد کرد و حق و باطل و عینیت در خارج از ذهن بشر نداشته و همه، ساخته ی ذهن انسان است.
امّا ماجرا به این مرتبه پایان نیافت، بلکه این رویه را به کل حقیقت نسبت دادند و نتیجه گرفتند که معیار همه چیز انسان است و شاید خارج از تصور انسان، هست و نیست و حقیقت معنایی ندارد.
در کتاب سیر حکمت در اروپا آمده است:
«معترترین حکمای سوفسطایی “پروتاغورس” است، که به سبب تبحّر و حسن بیانی که داشت، جوانان طالب صحبتش بودند و بلند مرتبه اش می دانستند، ولیکن چون نسبت به عقاید مذهبی عامّه ایمان راسخ اظهار نمی کرد، عاقبتش تبعیدش کردند و نوشته هایش را سوازنیدند. عبارتی در حکمت از او به یادگار مانده است که میزان همه چیز، انسان است. آری، “میزان همه چیز انسان است” و تفسیر این عبارت چنین کرده اند که در واقع حقیقتی نیست؛ چون انسان برای ادارک امور جزء حواس خود وسیله ای ندارد، زیرا تعلق نیز مبتنی بر حرکات حسّیه است و ادراک حواس هم در اشخاص مختلف می باشد، پس چاره ای نیست جز این که هر کس هرچه را حس می کند، معتبر بداند؛ در عین این که می داند که دیگران همان را قسم دیگر درک می کنند و هموری هم که با حس در می آیند، ثابت و بی تغییر نیستند، بلکه ناپایدار و متحول می باشند، این است که یک جا ناچار باید ذهن انسان را میزان همه امور بدانیم و یک جا معتقد باشیم که آن چه درک می کنیم، حقیقت نیست؛ یعنی به حقیقتی قایل نباشیم.[3]»
این شیوه نگرش نسبت به هستی، با آمدن سقراط و سپس افلاطون و ارسطو، سخت مورد حمله قرار می گیرد و اگر چه سقراط اساس بحث هایی خود را بر شناخت خویش و معرفتنفس بنا سازد، ولی به شدت با پیروان سوفیسم به نزاع بر می خیزد پس از سقراط، افلاطون به تبیین هستی و نیستی می پردازد.
از نگاه افلاطون، عالم محسوس فقط سایه ای از حقیقت هستی را به خود اختصاص داده است وهستی در ظواهر خلاصه نمی شود. او با طرح نظریه ی مثل، جهان محسوس را حظّی و سایه ای ار حقیقت کلی می داند که ظهور کرده است و به تعبیری جهان محسوس خیالاتی بیش نیستند و تجلّی حقیقتی هستند که در ورای این عالم خانه کرده است.
شاگرد افلاطون، ارسطو است که پایه گذاری حکمت منشأ و عقل گرایی افراطی را تا حدودی می توان به او نسبت داد.
ارسطو شاید به وجود آورنده ی رسمی فلسفه ی اولیه باشد که آن را چنین تعریف می کند. علم به وجود از این حیث این که وجود است. [4]بنیاد فکر ارسطو با افلاطون یکی است؛ یعنی در باب علم، هر دو متفقند که بر محسوسات که جزئیات هستند، تعلق نمی گیرد، ولی اختلاف استاد و شاگرد در این است که افلاطون همان کلیّات معقول را موجود واقعی می داند (یعنی هستی واقعی را در کلیات و یا به تعبیری در مثل خلاصه می داند)
و بس، و وجود آنها را مستقل شمرده، جزئیات یعنی محسوسات را از آنها جدا و موهوم و بی حقیقت می پندارد، امّا ارسطو جدایی کلیّات را از جزئیات تنها در ذهن قایل است نه در خارجف و حس را مقدمه ی علم و افراد را موجود حقیقی می داند[5].
اگرچه ارسطو در حکمت خود تمام وجود را به هر حال متکی به وجود هستی مطلق می داند، امّا پس از دوره ی ارسطو، نوبت نوافلاطونیان رسیده، شخص فلوطین درباره هستی و نیستی اظهار نظر می کند، اظهار نظری که در عرفان و حکمت اسلامی تأثیرات شگرفی داشته و مورد ترجمه و توجه نخستین فیلسوفان اسلامی واقع شده است.
فلوطین: وحدت وجودی است؛ یعنی حقیقت را واحد می داند [یعنی هستی را خلاصه در واحد می داند] و احدیّت را اصل و منشأ کل وجود می شمارد. موجودات را جمیعاً تراوش و فیضایی [به قول عرفا تجلّی] از مبدأ نخستین و مضدر کل می انگارد و غایت وجود را هم بازگشت به سوی همان مبدأ می پندارد[6].
البته فلوطین هستی را صاحب مراتب دانسته، معتقد است که از هستی مطلق (احد) صادر اوّل تجلّی و فیضان می یابد، که همان عقل ایت و سپس صادر دوّم که نفس است و بعد عقول جزئی و آن گاه عالم جسمانی و مادّه تبلور می یابد واین سیر نزول است، امّا آدمی در مرتبه ی پایین مجذوب زیبایی می شود و دل بدان می سپارد، ولی انسان باید درک خود را تصحیح کند که حقیقت زیباییرا در مرتبه پایین نیست، زیار اصل زیبایی ظهور احد است و مخزن و معدن زیبایی وجود هستی احد است. اصلاً اصل وجود و اصل هستی، زیبایی مطلق و خیر مطلق ایت، ولی راه رسیدن به حقیقت زیبایی «عشق» است، که طالب زیبایی باید با این رسن محکم سیر کند. بدین ترتیب، شخص از زیبایی ظاهری عبور کرده، زیبایی معقول و مطلق را با نور خیریّت و عشق در خواهد یافت[7].
با فلوطین و آثار و افکار وی، دوره باستان و چالش یونان هستی و نیستی به پایان می رسد و قرون وسطا آغاز می گردد؛ دوره ای که نزدیک به هزار سال به طول می انجامد و کسحیت چهره ی غالباً اندیشه ی این دوره است و هستی ونیستی در این دوره حول تفسیری که به نوعی با کتاب مقدّس همسویی داشته باشد؛ یعنی تلاش و کاوش عقلی عمدتاً در این است که مبانی مسیحیت از طریق فلسفه تعیین و تفسیر شود.
یکی از معتبرترین و بزرگترین فیلسوفان مسیحی دوره قرون وسطا، اگوستین قدیس است که از ادبای روم بود و بعد عشق شدید به حکمت افلاطونی و فلوطینی پیدا کرده، آن گاه که از طریق شنیدن مواعظ بعضی از آباء مسیحی به مذهب مسیحیت روی آروده، حتی به حلقه ی کشیشان درآمد. وی هستی واقعی را خداوند خالق عالم دانسته، راه وصل بدان حقیقت را تهذیب و سپس عشق می دانست.اگوستین نیز ماسوای پروردگار را وجود و هستی مجازی دانسته، تمام آنها را سایه ای از حقیقت کلی می دانست.
از فیلسوفان بزرگی که در قرون وسطا تأثیرات و ویژگی خاصی از خود باقی گذاشت و به نوعی حکمت ارسطویی را زنده کرد و بدین طریق تلاش نمود تا از طریق حکمت ارسطوییف مبانی دین مسیحیت را توضیح داده، تفسیر کند و به دفاع از آن بپردازد وهمچنین هستی هستی مطلق را در کف واجب الوجود ببیند، توماس آکویانس بود، که از سرآمدان حکمت اسکولاستیک بوده است.
در مرتبه ی بعد از این دوره، ماجرای حل راز هستی و نیستی از شکل جهان شناسی به معرفت تبدیل می گردد.
تو گویی معّمای هستی و نیستی چنان پیچیده است که آدمی قبل از یافتن چاره آن، به حد و اندازه عقل خویش می پردازد و پیش از پنجه افکندن به گریبان وجود، از خود سئوال می کند که آیا می توان چنین نبردی را در کف دارد یا خیر؟
اما قبل از بیان این مطلب، باید اشاره کنیم که تکاپو جهت حّل معمّای هستی و بحث نیستی در میان مسلمین و نیز از رونق گرمای ویژه ای برخوردار بوده است.
مسلمانان، اولین درک خود از قرآن اخذ می کردند منبع الهام و اشتیاق آنها قرآن کریم بود. قرآن، خداوند بزرگ و رحمان و رحیم را خالق کل هستی معرفی نموده، در آیات 28 و 29 سوره ی مبارک بقره می فرماید:
« کَیفَ تَکفُرونَ بِالله وَ کُنتُم اَمواتاً فَاَحیاکُم ثُمَّ یُمیتُکُم ثُمَّ اِلَیه تُرجَعُونَ * هُوَ الَّذی خَلَقَ لَکُم ما فِی الاَرضِ جَمیعاً …»
حقیقت هستی عین ذات خداوند است؛ همان خداوندی که شما را آفرید، در خالی که خلق نشده بودید و بعد از آن که بمیرد، خداوند به شما وجود داده، مجدداً زنده خواهید شد و بازگشت شما به سوی اوست. خداوند همان حقیقی است که هر آن چه در روی زمین و در هستی مشاهده می کنید، برای شما آفریده است.
در آیه ی 126 سوره ی مبارک نساء نیز می فرماید:
«و لِلّهِ ما فِی السَّمواتِ وَ الاَرضِ وَ کانَ اللهُ بِکُلَّ شَیءٍ مُحیطاً»
هر آن چه در آسمان و زمین است برای خداوند است و خداوند احاطه بر کل هستی دارد.
متکلّمان می گویند که این احاطه، احاطه ی قیومی است؛ یعنی تمام مراتب هستی قوام خود را از خداوند کریم دارند و خالق همه ی آن ها خداوند است.
همچنین در آیه ی 44 سوره ی مبارک عنکبوت می فرماید:
« خَلَقَ اللهُ السَّمواتِ وَ الاَرضَ بِالحَقَّ»
خداوند آسمان و زمین را به خلق و آفریده است.
چنین آیاتی در قرآن کریم به کرّات تکرار شده است و ایمان مومنان را به این حقیقت بزرگ برانگیخته که حقیقت هستی، عین وجد نازنین خداوند است و همه تجلی ذات مقدس اوست.
از چنین تعلیمی که ارسال نبی بدان معطوف بوده، به تدریج هم فلسفه و هم عرفان اسلامی شکل گرفته و پیرامون تبیین چنین پیام بزرگی، چالش مسلمانان آغاز گردیده است.
در عرصه فلسفه، اگر چه نخستین فیلسوف مسلمان عرب را «کندی» اعلام کرده اند و پس از او «ابونصر فارابی» از پایه گذاران حکمت اسلامی قلمداد می گردد، ولی برجسته ترین فیلسوف مسمان قرن چهارم هجری را باید همان ابن سینا دانست، که در جهان غرب او را به نام اَوسینا به لقب امیر پزشکان می شناسند.
دکتر سید حسین نصر می نویسد:
«این سینا با در نظر گرفتن اختلاف اساسی وجودی میان جهان و خدا، به بحث در مسائل مربوط به جهان شناسی و آفرینش جهان پرداخته و در صدد آن بر آمده است که نشان دهد که چگونه کثرت از وحدت بیرون آمده است. [یعنی ابن سینا معتقد است هستی مطلق، خداوند است و جهان متکثر از خداوند ظهور کرده است].
در ما بعدالطبیعه غرض اساسی ابن سینا نشان دادن خاصیت امکانی جهان است و در جهان شناسی و علم تکوین جهان، می خواهد پیوستگی را که میان مبدأ و تجلیات آن وجود دارد، بیان کند … عمل آفرینش یا بخشیدن وجود و عمل تعقل، همانند یکدیگرند، از آن جهت که تنها از طریق مشاهده و تعقل در درجات والای حقیقت است که درجات پایین تر به وجود می آید؛ از یک واجب الوجود که سرچشمه همه چیزهاست[8].»
از فیلسوفان دیگری که در هستی و جود، نظر ویژه ای داشته – و به یک تعبیر، مکتبی در جهان اسلام است، معروف به حکمت اشراق – شهاب الدین یحیی بن حبش بن امیر سهروردی است، که به شیخ شهید یا مقتول نیز خوانده می شود.
سهروردی در سال 549 در دهکده سهرورد زنجان به دنیا آمد و مهمترین منبعی که می توان آراء او را به دست آورد، حکمت الشراق است.
دکتر نصر می نویسد:
«بنابر نظر سهروردی، واقعیت های مختلف جزء “نور” که از لحاظ شدت و ضعف با یکدیگر تفاوت دارند. واقعیت نیازمند به تعریف نیست [غرض شیخ این است که مفهوم وجود و هستی بدیهی است و نیاز به توضیح ندارد] چه قاعده آن است که پیوسته امر تاریک را با امر روشنی تعریف کنند. پیداست که هیچ چیز از نور آشکارتر و روشن تر نیست. بنابراین، آن را با هیچ چیز دیگری نمی توان تعریف کرد. خقیقت این است که همه چیزها به وسیله نور آشکار می شود و بایستی به وسیله آن تعریف شود. نور محض که سهروردی نور الانوار نامیده، حقیقت الهی است که روشنی آن به علت شدت نورانیت، کور کننده است. نور اعلی منبع هر وجود است؛ چه جهان در همه درجات واقعیت خود چیزی جزء درجات مختلف نور و ظلمت نیست.
کلمات خود سهروردی در این باره چنین است:
ذات نخستین نور مطلق، یعنی خدا، پیوسته نورافشانی (اشراق) می کند و از همین راه متجلی می شود و همه چیزها را به وجود می آورد و با اشعه ی خود به آنها حیات می بخشد. هر چیز در این جهان منشعب از نور ذات اوست و هر زیبایی و هرکمال، موهبتی از رحمت اوست؛ و رستگاری عبارت است از وصول کامل به این روشنی است[9].»
به استثنای شیخ اشراق که گرایش نسبتاً فلوطین و افلاطونی دارد و از مفاهیمی چون نور برای بیان مقصد فلسفی خود در تبیین هستی و نیستی بهره جسته است، سایر فیلسوفان تا عصر معاصر، تقریباً همان روش ابن سینا را در تبیین هستی و نیستی طی کرده اند، و اساس همان بوده که بیان شده؛ یعنی اصل و حقیقت هستی در واجب الوجود تجلی یافته و بنابر امر او عالم متکثر آفریده شده است. غیر واجب تعالی، حقیقتی اصالت ندارد و غرق در کمّ عدم است و هرچه حقیقت و
[1] ژاله آموزگار، تاریخ اساطیری ایران، ص 4
[2] بهرام جمال پور، انسان و هستی، ص 10.
[3] محمد علی فروغی، سیر حکمت در اروپا، ص18
[4] همان، ص42
[5] همان، ص 43
[6] همان، ص 86
[7] برای اطلاع بیشتر، ر. ک کتاب فلوطین، دکتر پور جوادی، مرکز نشر دانشگاهی.
[8] سید حسین نثر، سه حکیم مسلمان، ترجمه احمد آرام، صص 32-33[9] همان، صص 81-82