چند شاعر معروف


ناصرخسرو :

حكيم ابومعين ناصربن خسرو بن حارث القباد ياني البلخي المروزي ملقب به «حجت» از شاعران بسيار توانا و بزرگ ايران و از گويندگان درجة اول زبان فارسي است. وي در ماه ذيقعدة سال 394 هجري در قباديان از نواحي بلخ متولد شد و در سال 481 در يمكان بدخشان درگذشت.

نام او و پدرش در اشعار وي چند بار آمده و از آن جمله است اين ابيات:

اگر دوستي خاندان بايدت هم                               چو ناصر بدشمن بده خان و مانرا

اي پسر خسرو حكمت بگوي                                تات بود طاقت و توش و توان

تحقيق شد كه ناصرخسرو غلام اوست                   آنكو بگويدش كه دو گوهر چه گوهرند

و لقب خود را هم بصورت «حجت» و «حجت زمين خراسان» كه في الواقع عنوان و درجة مذهبي او در بين اسمعيليان بوده و از جانب خليفة فاطمي بوي تفويض شده بود، در ابيات متعدد آورده است. چنانكه در اين دو بيت مي بينيم:

يكي رايگان حجتي گفت بشنو                               ز حجت مرين حجت رايگان را

اي حجت زمين خراسان بسي نماند                        تا اهل چهل روز و شب خويش بشمرند

ناصرخسرو در سفرنامه (ص2) خود را قبادياني مروزي خوانده است و انتساب او بقاديان كه مولد وي بود از اشعار وي نيز ثابت مي شود. مثلاً در اين بيت:

پيوسته شدم نسب بيمگان                                   كز نسل قباديان گسستم

و بدين سبب در اشعار خود همه جا از بلخ به عنوان وطن و شهر و خانة خود سخن ميراند و او را در آنجا ضياع و عقار و طايفه و برادر بوده و از آنان چنانكه در ابيات ذيل و بسياري ابيات ديگر مي بينيم با تحصر ياد مي كرده است:

اي باد عصر اگر گذري بر ديار بلخ                        بگذر بخانة من و آنجاي جوي حال

بنگر كه چون شدست پس از من ديار من                 با او چه كرد هر جفا جوي بدفعال

ترسم كه زير پاي زمانه خراب گشت                      آن باغها خراب شد آن خانها تلال

بنگر كه هست منكر من، يا، برادرم                         دارد چنانكه داشت همي با من اتصال

يا روزگار بر سر ايشان سپه كشيد                        مشغول كردشان ز من آفات و اختلال

از من بگوي چون برساني سلام من                       زي قوم من كه نيست مرا خوب كار و حال

قوم مرا مگوي كه دهر از پس شما                         با من نكرد جز بدو ننمود جز ملال

با توجه به اين اشاره و اشارات متعدد ديگر از شاعر بطلان سخن بعضي از تذكره نويسان كه او را اصفهاني دانسته اند مسلم مي شود.

اما نسبت مروزي كه شاعر در سفرنامة خويش بدان اشاره كرده است به سبب اقامت وي در مرو بوده است كه گويا مدتي در آنجا شغل ديواني و خانه و مسكن داشته است.

ناصرخسرو را در تذكره ها گاه با شهرت علوي مذكور داشته اند و ابن شهرت مأخذ درستي ندارد و گويا ناشي از سرگذشت مجعولي است كه براي او نوشته و باو نسبت داده شده است. در آن سرگذشت نسب ناصرخسرو به پنج واسطه به امام علي بن موسي الرضا ميرسد، و يا شايد به سبب علاقة او بال علي و اظهار اين علاقة شديد در آثار خود چنين نسبتي براي او پيدا و مشهور شده باشد. به هر حال حتي دولتشاه هم نسبت سيادت را به ناصرخسرو بعنوان شهرت ضعيف ذكر مي كند، و يا به احتمال اغلب ممكن است اين اشتباه دربارة ناصربن خسرو از آن باب حاصل شده باشد كه متأخران او را با اشخاص ديگري از قبيل سيد محمد ناصرعلوي شاعر قرن ششم اشتباه كرده باشند و اگر او چنين نسب شريفي داشت در اشعار خود اظهار نمي كرد كه
«من شرف و فخر آل خويش و تبارم.»

ولادت ناصرخسرو همچنانكه گفته ايم به سال 394 اتفاق افتاده است و شاعر خود در اشعار خويش به اين امر اشاره كرده و گفته است:

بگذشت زهجرت پس سيصدنودوچار                     بگذاشت مرا مادر بر مركز اغبر

و با اين وصف سنيني از قبيل سال 359 كه در دبستان المذاهب آمده و 358 كه در تاريخ گزيده ديده مي شود، خالي از اعتبار است.

ناصرخسرو كه بنا بر اشارات خود از خاندان محتشمي بوده و ثروت و ضياع و عقاري در بلخ داشته از كودكي به كسب علوم و آداب اشتغال ورزيده و در جواني در دربار سلاطين و امرا راه يافته و به مراتب عالي رسيده و حتي چنانكه در سفرنامه آورده است بارگاه ملوك عجم و سلاطين را چون سلطان محمود غزنوي و پسرش مسعود ديده و بدين ترتيب از اوان جواني يعني پيش از بيست و هفت سالگي خود در دستگاههاي دولتي راه جسته بود و تا چهل و سه سالگي كه هنگام سفر او به كعبه است، به مراتب عالي از قبيل دبيري رسيده و در اعمال و اموال سلطاني تصرف داشته و به كارهاي ديواني مشغول بوده و مدتي در آن شغل مباشرت نموده و در ميان اقران شهرت يافته بود و عنوان «اديب» و «دبيرفاضل» گرفته و شاه وي را «خواجة خطير» خطاب مي كرده است. گويا ناصرخسرو در آغاز امر در بلخ كه در واقع پايتخت زمستاني غيزنويان بود، در دستگاه دولتي قدرت و نفوذي يافته و بعد از آنكه آن شهر به دست سلاجقه افتاد، بر نفوذ و اعتبارش افزوده شد و برادرش ابوالفتح عبدالجليل نيز در شمار عمال درآمده عنوان «خواجه» يافته بود. ناصرخسرو بعد از تصرف بلخ به دست سلاجقه به سال 432 به مرو كه مقر حكومت ابوسليمان جغري بيك داود بن ميكائيل بود رفت و در آنجا مقامات ديواني را حفظ كرد تا چنانكه خواهيم ديد تغيير حال يافت و راه كعبه پيش گرفت.

ناصرخسرو بعد از آنكه مدتي از عمر خود را در عين كسب انواع فضائل در خدمت امرا و در لهو و لعب و كسب مال و جاه گذراند، اندك اندك دچار تغيير حال شد و در انديشة درك حقائق افتاد و با علماي زمان خود كه غالباً اهل ظاهر بوده اند به بحث پرداخت. ليكن خاطر وقاد او زيربار تعبد و تقليد نمي رفت و جواب سؤالات خود را از مدعيان علم و حقيقت نمي يافت و از اين روي همواره خاطري مضطرب و انديشه اي نابسامان داشت و شايد در دنبال همين تفحصات باشد كه مدتي در سفر تركستان و سند و هند گذرانيد و با ارباب اديان مختلف معاشرت و مباحثت نمود. ناصرخسرو در اشعار خويش به اين تغيير حال و درجاتي كه تا وصول به دستگاه خلفاي فاطمي پيمود اشاراتي دارد و از آن جمله اين ابيات را نقل مي كنيم:

يك چند گاه داشت مرا زيربند خويش                     گه خوب حال و باز گهي بينوا شدم

و از رنج روزگار چو جانم ستوه گشت                   يك چند با ثنا بدر پادشا شدم

گفتم مگر  كه داد بيابم ز ديو دهر                          چون بنگريستم ز عنا در بلا شدم

صد بندگي شاه ببايست كردنم                              از بهر يك اميد كه ازوي روا شدم

جز درد و رنج هيچ نگرديد حاصلم                         زآنكس كه سوي او باميد شفا شدم

و از مال شاه و مير چو نوميد شد دلم                    زي اهل طيلسان و عمامه و ردا شدم

گفتم كه راه دين بنماييد مرمرا                              زيرا كه زاهل دنيي دل پرجفا شدم

گفتند شاد باش كه رستي زجور دهر                      تا شاد گشت جانم و اندر نوا شدم

گفتم چو نامشان علما بود و كارجور                      كز دست فقرِ جهل بديشان رها شدم

تا چون بقال و قيل مقالات مختلف                          از عمر چند سال ميانشان فنا شدم

گفتم چورشوه بود و ريا مال و زهدشان                 اي كردگار باز بچه مبتلا شدم

از شاه زي فقيه چنان بود رفتنم                            كاز بيم مور در دهن اژدها شدم …

خلاصة سخن آنكه ناصر بعد از طي مقامات ظاهري در انديشة تحري حقيقت افتاد و در اين انديشة دراز بسياري شهرها را بگشت و با اقوام و علماي مختلف مجالست كرد و علي الخصوص چندي با علماي دين چون و چرا داشت ليكن آنان مي گفتند كه موضوع شريعت عقلي نيست بلكه به تعبد و تقليد باز بسته است و اين همان سخن اشاعره و اهل حديث است كه در اين روزگار در بسياري از بلاد غلبه با آنان بود. ناصرخسرو را اين تلبيس هاي علماي مذهب كه مالشان از رشوه گرد آمده و زهدشان ريايي و دروغ بود، گرهي از مشكلات باز نمي كرد و پناهنده شدنش از دستگاه سلاطين به بيشگاه علماي دين مصداق اين بيت قرار گرفته بود كه:

المستجيرُ بعمر و عند كربته                                 كالمستجيرِ من الرمضاء بالنار

اين سرگرداني و نابساماني شاعر را خوابي كه او در ماه جمادي الاخرة سال 437 در گوزگانان ديده بود، خاتمه داد. عبارت ناصرخسرو دربارة اين خواب چنين است:

«… پس از آنجا (يعني از پنج ديه مروالرود) به جوزجانان شدم و قريب يك ماه ببودم و شراب پيوسته خوردمي … شبي در خواب ديدم كه يكي مرا گفت: چند خواهي خوردن ازين شراب كه خرد از مردم زايل كند. اگر بهوش باشي بهتر! من جواب گفتم كه حكما جز اين چيزي نتوانستند ساخت كه اندوه دنيا كم كند. جواب داد كه در بيخودي و بيهوشي راحتي نباشد. حكيم نتوان گفت كسي را كه مردم را بيهوشي رهنمون باشد. بلكه چيزي بايد طلبيد كه خرد و هوش را بافزايد. گفتم كه من اين را از كجا آرم؟ گفت جوينده يابنده باشد! و پس سوي قبله اشارت كرد و ديگر سخن نگفت. چون از خواب بيدار شدم آن حال تمام بر يادم بود و بر من كار كرد. با خود گفتم كه از خواب دوشين بيدار شدم، بايد از خواب چهل ساله نيز بيدار گردم. انديشيدم كه تا همة افعال و اعمال خود بَدَل نكنم فرج نيابم. روز پنج شنبه ششم جمايد الاخرة سنة سبع و ثلاثين و اربعمائه نيمة ديماه پارسيان سال بر چهارصد و ده يزدجردي سروتن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز كردم و ياري خواستم از باري تبارك و تعالي بگذراندن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهيات و ناشايست چنانكه حق سبحانه و تعالي فرموده است …»

پس به فرمان همان كس كه در خواب اشاره به قبله كرده و حقيقت را در آن سوي نشان داده بود، بار سفر حج بربست و با برادر كهتر خود ابوسعيد و يك غلام هندي روانة حجاز شد. اين مسافرت هفت سال طول كشيد و با عودت به بلخ در جمادي الاخرة سال 444 و ديدار برادر ديگر خود خواجه ابوالفتح عبدالجليل خاتمه يافت. در اين سفر چهار بار حج كرد و شمال شرقي و شمال غربي و جنوب غربي و مركز ايران و ممالك و بلاد ارمنستان و آسياي صغير و حلب و طرابلس شام و سوريه و فلسطين و جزيره العرب و مصر و قيروان و نوبه و سودان را سياحت كرد و در مصر سه سال به سر برد و در آن به مذهب اسمعيلي گرويد و به خدمت خليفة فاطمي المستنصر بالله ابوتميم معدبن علي (427ـ487) رسيد و بعد از طي مراحل و مدارج مرتبة حجت يافت و از طرف امام فاطميان به مقام حجت جزيرة خراسان كه يكي از جزاير دوازده گانة دعوت اسمعيليه بود، انتخاب و مأمور نشر مذهب اسمعيلي و رياست باطنية آن سامان گرديد. همچنانكه در زادالمسافرين گفته است: «مر نوشتة الهي را كه اندر آفاق و انفس است به متابعان خاندئان حق نماييم به دستوري كه از خداوند خويش يافته ايم اندر جزيرة خراسان.»

هنگامي كه ناصرخسرو از سفر مصر و حجاز به خراسان بازمي گشت، پنجاه ساله بود. وي بعد از بازگشت به موطن خود بلخ رفت و در آنجا شروع به نشر دعوت باطنيان كرد و داعيان به اطراف فرستاد و به مباحثات با علماي اهل سنت پرداخت و اندك اندك دشمنان و مخالفان او از ميان متعصبان فزوني گرفتند و كار را بر او دشوار كردند و حتي گويا فتواي قتل او داده شد و او كه ضمناً گرفتار مخالفت بسيار شديد سلاجقه با شيعه بود، ناگزير به تهمت بددين و قرمطي و ملحد و رافضي بودن ترك وطن گفت تا از شر ناصبيان رهايي يابد. اختلاف سختي كه ميان ناصرخسرو و نواصب رخ داد و تا پايان حيات در آثار او اثر كرد، از همه جاي ديوان او آشكارست، و شكايتي كه او از آن مردمان و از امراي سلجوقي و علماي سني خراسان و اشاراتي كه راجع به دشمنيهاي مردم بر اثر اعتقاد خود به حق دارد، از بيشتر موارد ديوانش مشهودست، و غالب قصايد او مبارزات شختي است با همين مردم متعصب سبك مغز، و در زادالمسافرين هم به غلبة جهال بر خود اشاره كرده است. بعد از مهاجرت از بلخ ناصرخسرو به نيشابور و مازندران و عاقبت به يمكان پناه برد. پناه بردن او به مازندران كه شايد نخستين فرارگاه او بود از اين ابيات معلوم مي شود:

گر چه مرا اصل خراسانيست                               از پس پيري و مهي و سري

دوستي عترت و خانه رسول                                كرد مرا يَمكي و مازندري

برگير دل زبلخ و بنه تن زبهر دين                          چون من غريب وار به مازندران درون

دولتشاه سمرقندي مي گويد كه ناصرخسرو بعد از پناه بردن به مازندران در رستمدار و گيلان توقف كرد. بعد از چندي توقف در مازندران ناصرخسرو به نيشابور رفت، ولي آخر يمكان بدخشان را براي محل اقامت دائم خود برگزيد. زيرا هم به بلخ نزديكتر و هم در جزيرة محل مأموريت مذهبي او واقع بود. يَمكان درة ممتدي است كه از سمت جنوبي قصبة جرم به طرف جنوب ممتد مي شود. قصبة جرم در جنوب فيض آباد حاكم نشين كنوني ولايت بدخشان به مسافت شش تا هفت فرسنگ واقع است. اهالي يمكان و اطراف جرم هنوز هم بر مذهب اسمعيلي هستند.

ناصرخسرو در قلعه اي واقع در همين درة يمكان كه به قول قزويني در آثار البلاد شهري حصبين بود در وسط كوهها، استقرار يافت و تا پايان عمر خود در آنجا به ادارة دعوت فاطميان در خراسان اشتغال داشت. پناه بردن به يمكان بعد از سالها سرگرداني ناصر در مازندران و نيشابور و بلخ، و گويا در حدود 60 الي 63 سالگي يعني بين سالهاي 453 و 456 اتفاق افتاد و شاعر بيش از 25 سال كه دورة آخر حيات اوست در آن ديار به سر برد.

در جامع التواريخ و در كتاب دبستان المذاهب چنين آمده است كه ناصرخسرو بيست سال در يمكان به سر برد و اگر چنين باشد سال ورود او به يمكان 461 بوده است. ناصرخسرو تا پايان حيات در يمكان بزيست و در همانجا بدرود حيات گفت و همانجا به خاك سپرده شد و قبر او مدتها بعد از وي مزار اسمعيليان و معروف و مشهور بود. دولتشاه گفته است كه «قبر شريف حكيم ناصر در درة يمكان است كه آن موضع از اعمال بدخشان است.» و سياحان بعد از اين تاريخ هم قبر شاعر را در درة يمكان ديده اند.

توقف متمادي ناصرخسرو در يمكان ماية تقويبت و تأييد و نشر مذهب اسمعيلي در ناحية وسيعي از بدخشان و نواحي مجاور آن تا حدود خوقند و بخارا گرديد و هنوز هم در آن نواحي كه گفته ايم طرفداران اين مذهب ديده مي شوند.

البته آزاري كه از ابناء زمان به بهانة اعتقادات مذهبي، به اين مرد فاضل حقيقت جوي رسيد، و سفاهتهاي فقها  آزارها و نامردميهاي امرا و رجال متعصب و غوغاي عام و نفي بلد و تنهايي و غربت و دوري از يار و ديار، چنان در روح آزادة وي اثر كرد كه كمتر قصيده اي و اثري از اوست كه در تنهايي يمكان ساخته شده و اثري از اين تألمات روحي در آن آشكار نباشد.

چنانكه از اشارات شاعر مسلم مي شود بعد از اظهار دعوت و آشكارا شدن عقايد ناصرخسرو از همه طرف، يعني بوسيلة فقها و امرا و حتي خليفة عباسي نسبت به او اظهار كمال عناد مي شده است. چنانكه وي را بر منابر لعن مي كردند و رافضي و قرمطي و معتزلي مي شمردند و مهدورالدم مي دانستند و با آنكه او را غالباً به ترك طريقه اي كه پيش گرفته بود، دعوت مي كردند وي از راهي كه برگزيده بود باز نمي گشت و همچنان در اعتقاد خود باقي و پايدار بود.

به اتمام اين احوال ناصرخسرو در يمكان دستگاه رياست مذهبي براي خود ترتيب داده و به شرحي كه در آثارالبلاد قزويني آمده است وي در آنجا باغها و قصور و حمامهايي ساخته بود.

فايدة يمكان براي ناصرخسرو در آن بود كه وي در آن درة حصين از شر دشمنان خود آسوده و بركنار بود و از بيم سوء قصد مخالفان از آن درة دوردست بيرون نمي آمد و علي الخصوص انديشة بازگشت به خراسان را به هيچ روي در خاطر نمي گذراند.

پاية تحصيلات و اطلاعات ناصرخسرو از آثار منظوم و منثور او به خوبي آشكار است. وي از ابتدا جواني در تحصيل علوم و فنون رنج برده بود. قرآن را از حفظ داشت و در تمام علوم متداول زمان خود از معقول و منقول و علي الخصوص علوم اوايل و حكمت يونان تسلط داشت و علم كلام و حكمت متألهين را نيك مي دانست و دربارة ملل و نحل تحقيقات عميق و اطلاعات كثير داشت و علاقة به كتاب و دانش در او به درجه اي بود كه در سفر و حضر همواره كتابهاي خود را با خويشتن داشت و حتي در سخت ترين احوالي كه در سفر بازگشت از عربستان به ايران داشته است آن كتابها را بر شتر حمل كرده و خود با برادرش پياده طي طريق نموده است. در اشعار و آثار او اشارات فراوان بدانش او و اطلاعاتش از علوم گوناگون شده و از آن جمله است اين ابيات از يك قصيدة او كه به عنوان مثال ذكر مي شود:

بهر نوعي كه بشنيدم ز دانش                               نشستم بر در او من مجاور

بخواندم پاك توقيعات كسري                               بخواندم عهد كيكاوس و نذر

گه اندر ارثما طبقي كه تا چيست                            سماك و فرقدان و قطب و محور

گه اندر علم اشكال مجسطي                                 كه چون رانم بر او پرگار و مسطر

گهي اقسام موسيقي كه هر كس                            پديد آورد بر الحان مكرر

گهي الوان احوال عقاقير                                      كه چه گرمست از آن چه خشك و چه تر

همان اشكال اقليدس كه بنهاد                                ارسطاليس استاد سكندر

نماند از هيچگون دانش كه من زان                         نكردم استفادت بيش و كمتر

نه اندر كتب ايزد مجملي ماند                                كه آن نشنيدم از دانا مفسر

اطلاعات وسيع ناصرخسرو وسيلة ايجاد آثار متعددي از آن استاد به زبان فارسي شد. اين آثار متعدد منظوم و منثور غالباً در دست است. دربارة آثار منثور او هنگام بحث دربارة نثر سخن خواهيم گفت.

اما از آثار منظوم او نخست ديوان اوست كه بهترين طبع آن به تصحيح و اهتمام مرحوم حاج سيد نصرالله تقوي فراهم آمده و مجموعاً 11047 بيت دارد و گويا اين مقدار قسمتي از ابيات ديوان او باشد. زيرا دولتشاه ديوان او را سي هزار بيت دانشته است و اكنون نيز در مجموعه ها و جنگها اشعاري از ناصرخسرو ثبت است كه در ديوان او ملاحظه نمي شود. نسخة چاپ تبريز از ديوان ناصرخسرو هم بيش از حدود 7500 بيت ندارد.

دو منظومه هم از ناصرخسرو در دست است يكي به نام روشنايي نامه و ديگر موسوم به سعادتنامه. روشنايي نامه منظومه بيست كوتاه از 592 بيت ببحر هزج و موضوع آن وعظ و پند و حكمت است. سعادتنامه مشتمل بر 300 بيت است به همان طريقة روشنايي نامه در پند و حكمت. اين هر دو منظومه نيز در آخر ديوان طبع تهران به چاپ رسيده است.

ناصرخسرو بي ترديد يكي از شاعران بسيار توانا و سخن آور فارسي است. وي طبعي نيرومند و سخني استوار و قوي و اسلويي نادر و خاص خود دارد. زبان اين شاعر قريب به زبان شعراي آخر دورة ساماني است و حتي اسلوب كلام او كهنگي بيشتري از كلام شعراي دورة اول غزنوي را نشان مي دهد. در ديوان او بسياري از كلمات و تركيبات به نحوي كه در اواخر قرن چهارم متداول بوده و استعمال مي شده است، بكار رفته و مثل آنست كه عامل زمان در اين شاعر توانا و چيره دست اصلاً اثري بر جاي ننهاد. با اين حال ناصرخسرو هرجا كه لازم شد از تركيبات عربي جديد و كلمات وافر تازي، بيشتر از آنچه در آخر عهد ساماني در اشعار وارد شده بود، استفاده كرده و آنها را در اشعار آبدار خود بكار برده است.

خاصيت عمدة شعر ناصرخسرو اشتمال آن بر مواعظ و حكم بسيار است. ناصرخسرو در اين امر قطعاً از كسائي شاعر مروزي مقدم بر خود پيروي كرده است. اواخر عمر كسائي مصادف بود با اوايل عمر ناصرخسرو و هنگامي كه ناصر در مرو به عمل ديواني اشتغال داشت، هنوز شهرت كسائي زبانزد اهل ادب و اطلاع بوده و اشعار وي شهرت و رواج داشته است. به همين سبب ناصرخسرو چه از حيث افكار حكيمانه و زاهدانه و چه از حيث سبك و روش بيان تحت تأثير آنها قرار گرفته و بسياري از قصائد او را جواب گفته و گاه قصائد خود را بر اشعار آن شاعر چيره دست برتري داده است.

بعد از آنكه ناصرخسرو تغيير حال يافت و به مذهب اسمعيلي درآمد و عهده دار تبليغ آن در خراسان شد، براي اشعار خود ماية جديدي كه عبارت از افكار مذهبي باشد بدست آورد.

جنبة دعوت شاعر باعث شده است كه او در بيان افكار مذهبي مانند يكي از دعات تبليغ را نيز از نظر دور ندارد و به اين سبب بعضي از قصائد او با مقدماتي كه شاعر در آنها تمهيد كرده و نتايجي كه گرفته است بيشتر به سخناني مي ماند كه مبلغي در مجلس دعوت بيان كرده باشد.

در بيان مسائل حكمي ناصرخسرو از ذكر اصطلاحات مختلف خودداري ننموده است. موضوعات علمي در اشعار او ايجاد مضمون نكرده بلكه وسيلة تفهيم مقصود قرار گرفته است. يعني او مسائل مهم فلسفي را كه معمولاً مورد بحث و مناقشه بود در اشعار خود مطرح كرده و در زبان دشوار شعر با نهايت مهارت و در كمال آساني از بحث خود نتيجه گرفته است.

ذهن علمي شاعر باعث شده است كه او به شدت تحت تأثير روش منطقيان در بيان مقاصد خود قرار گيرد. سخنان او با قياسات و ادلة منطقي همراه و پر است از استنتاجهاي عقلي و به همين نسبت از هيجانات شاعرانه و خيالات باريك و دقيق شعرا خالي است.

اصولاً ناصرخسرو به آنچه ديگر شاعران را مجذوب مي كند يعني به مظاهر زيبايي و جمال و به جنبه هاي دلفريب محيط و اشخاص توجهي ندارد و نظر او بيشتر به حقايق عقلي و مباني و معتقدات ديني است. به همين سبب حتي توصيفات طبيعي را هم در حكم تشبيبي براي ورود در مباحث عقلي و مذهبي بكار مي برد.

با اينحال نبايد از قدرت فراوان ناصرخسرو در توصيف و بيان اوصاف طبيعت غافل بود. توصيفاتي كه او از فصول و شب و آسمان و ستارگان كرده در ميان اشعار شاعران فارسي كمياب است.

مهمترين امري كه از حيث بيان عواطف (غير از عواطف ديني) در شعر ناصرخسرو جلب نظر مي كند بيان تأثر شديدي است كه شاعر از بدرفتاريهاي معاصران و تعصب و سبك مغزي آنان و عدم توجه به حق و حقيقت دارد. او تمام كساني را كه با تمسك به اين روش نكوهيده و سفيهانه به آزار و ايذاء او برخاسته و وي را از خان و مان رانده و به گوشه اي از درة يمكان افكنده اند به باد انتقاد شديد مي گيرد و از اظهار دلتنگي و نفرت نسبت به آنان امتناعي نمي ورزد.

از روشنايي نامه :

بدان خود را كه گر خود را بداني                           ز خود هم نيك و هم بد را بداني

شناساي وجود خويشتن شو                               پس آنكه سر فراز انجمن شو

چو خود داني همه دانسته باشي                            چو دانستي زهر بدرسته باشي

نداني قدر خود زيرا چنيني                                   خدا بيني اگر خود را ببيني

ترا نُه چرخ و هفت اختر غلامست                          تو شاگرد تني، حيفي تمامست!

مشو پابند لذات بهيمي                                        اگر جوياي آن خرم نعيمي

چو مردان باش و ترك خواب و خور كن                 چو سياحان يكي در خود سفر كن

كه باشد خواب و خور كار بهايم                           به معلومات شد جان تو قايم

يكي بيدار شو تا چند خفتي                                  ببين خود را كه چيزي بس شگفتي

تفكر كن ببين تا از كجايي                                    درين زندان چنين بهر چرايي

قفس بشكن ببرج خويشتن شو                              چو ابراهيم آزر بت شكن شو

تو زين سان آفريده بهر كاري                              دريغ آيد كه مهمل در گذاري

ملك فرمانبر شيطان دريغست                              ملك در خدمت دربان دريغست

چرا بايد كه عيسي كور باشد                                خطا باشد كه قارون عور باشد

تو داري اژدهايي بر سر گنج                                بكش آن اژدها فارغ شو از رنج

وگر قوتش دهي بد زهره باشي                   ز گنج بي كران بي بهره باشي

ترا در خانه گنجست و تو درويش                          ترا مرهم بدستست و تو دلريش

تو در خوابي كجا افتي به منزل                             طلسم آرايي و از گنج غافل

سب بشكن طلسم و گنج بردار                              بكش رنجي و از خود رنج بردار

از سعادتنامه :

چو خواهي كرد با كس دشمني ساز                       ميفكن دوستي با او ز آغاز

فكندن دوستي با كس سليمست                             وفا بردن بسر كاري عظيمست

مرنجان كس مخواهش عذر از آن پس                     كه بد كاري بود رنجاندن كس

مكن قصد جفا گر با وفايي                                   زسگ طبعي بود گرگ آشنايي

چو رنجانيدن كس هست آسان                             بدست آوردنش نبود بدان سان

در گنج معيشت سازگاريست                                كليد باب جنت بردباريست

ز توفيق و كليد بي ريايي                                     همه درهاي دولت بر گشايي

چو نتواني علاج درد كس كرد                               ميفزاي از جافيش درد بر درد

سنان جور بر دلريش كم زن                                چو مرهم مي نسازي نيش كم زن

ز مردم زاده اي، با مردمي باش!                           چه باشد ديو بودن، آدمي باش!

وفات ناصرخسرو چنانكه گفتيم در همين درة يمكان اتفاق افتاد. دربارة سال وفات او اقوال مختلف آمده و اقرب آنها به صواب سال 481 است كه حاجي خليفه در تقويم التواريخ بدان اشاره كرده است. در كتاب بيان الاديان كه به سال 485 تأليف شده از ناصرخسرو به عبارت «بوده است» ياد شده و اين خود دليلي است بر آنكه وي، كه صاحب كتاب معاصر خويشش مي داند، در تاريخ تأليف كتاب زنده نبود. و چون به عمر طولاني وي در همة مأخذ و در اشعار او اشاره شده است، پس سال 481 كه در آن وقت ناصرخسرو 87 سال داشت براي وفتا او صحيح به نظر ميرسد.

بُلفَرَج رُوني :

ابوالفرج بن مسعود روني از استادان مسلم شعر فارسي در دورة دوم غزنوي است. عوفي مولد و منشاء او را از خطة لَوُهور (لاهور) دانسته و امين احمد رازي نيز در هفت اقليم بر همين عقيده رفته است. ليكن گروهي ديگر مانند حمدالله مستوفي در تاريخ گزديه و آذر در آتشكده و هدايت در مجمع الفصحا، رونه را از قراء خراسان و از دشت خاوران يا از اعمال نيشابور دانسته اند و اين قول اخير اصح است. زيرا رونه از قراء نزديك نيشابور است.

بنابراين مي توان گفت اصل او از رونه و مولد و منشاء او مانند مسعود سعد در لاهور بوده است. شهرت او در شاعري از هنگام ورود به دربار سلطان ابراهيم بن مسعود غزنوي (450ـ492) آغاز شده و او پسر ابراهيم يعني سلطان مسعود (492ـ508) و عده اي از رجال عهد آن دو سلطان را نيز مدح كرده است. سال وفاتش معلوم نيست، ولي مسلماً بعد از سال 492 يعني سال جلوس سلطان مسعودبن ابراهيم درگذشته است.

بوالفرج روني از شعرا با مسعود سعدسلمان مراوده داشته است. مسعود سعد خود را شاگرد او خوانده و گفته است:

اي خواجه بوالفرج نكني ياد من                             تا شاد گردد اين دل ناشاد من …

نازم بدانكه هستم شاگرد تو                                 شادم بدانكه هستي استاد من

اي روني اي كه طرفة بغدادي                               دارد نشستگاه تو بغداد من

و همچنين دربارة قصري كه مسعود سعد ساخته بود ابوالفرج روني قصيده اي براي او فرستاده و مسعود آن را جواب گفته است.

در اشعار مسعود سعد قطعه اي هست كه در آن از ابوالفرج نامي گله كرده و حبس خود را نتيجة سعايت او دانسته و گفته است:

بوالفرج شم نايدت كاز خبث                                 در چنين حبس و بندم افكندي …

چنانكه در شرح حال مسعود سعد خواهيم ديد، بايد اين مرد ابوالفرج نصربن رستم باشد نه ابوالفرج روني شاعر، كه پاية آن نداشت تا بتواند اميري را از امراي سلطان در حبس و قيد افكند.

ابوالفرج در ميان معاصران و شاعران بعد از خود به استادي مشهور بوده و چنانكه در احوال انوري خواهيم ديد ديوان او مورد علاقة آن شاعر استاد قرار داشته است و شعر بلفرج در نزد او مَثَل متانت و استحكام بوده است. چنانكه گفته است:

از متانت خيل اقبالت چو شعر بلفرج                       وز عذوبت مشرب عيشت چو نظم فرخي

و اگرچه انوري خود طريقه اي خاص در شعر دارد ليكن مي توان مدعي بود كه طريقة او دنبالة روشي است كه ابوالفرج در اواخر قرن پنجم ابداع كرده و بعد از او در قرن ششم پيرواني پيدا كرده و به كمال رسيده است. عوفي نيز به تتبع انوري در ديوان ابوالفرج اشاره كرده و گفته است: «انوري پيوسته تتبع سخن او كردي و ديوان او همواره در نظر داشتي …» و بعضي از قصايد استاد را استقبال كرده است.

بلفرج خيلي زودتر از ديگر شاعران زمان خود متوجه نو كردن سبك سخن شد. چنانكه ميان شيوة او و شيوة معاصرانش از قبيل عثمان و مسعود سعد و معزي و نظاير آنان اختلاف فراوان مشهود است.

او سبك دورة اول غزنوي را كه بايد آن را سبك تكامل يافتة دورة ساماني شمرد، به دور افكند و شيوه اي نو پديد آورد. در كلام او بلغات عربي نسبة زياد و بعضي از اصطلاحات و افكار علمي و ابداع تركيبات تازه و بكار بردن استعارات و تشبيهات بديع و دقيق و دقت در خيالات و استعمال رديف هاي متعدد و مشكل باز مي خوريم. الفاظ او سنجيده و منتخب است چنانكه با اندك تغييري در آنها نه تنها حلية فصاحت از شعر برداشته مي شود، بلكه غلطهاي فاحش در آنها راه مي يابد و اين حال در نسخ ديوان او به وفور ملاحظه مي شود. بلفرج باوزان دشوار و صعب علاقة وافر دارد و گويا مي خواهد اين آزمايش را وسيله اي براي رجحان خود بر ديگران قرار دهد. قصائد او باتغزل آغاز نمي شود و جز چند مورد كه با ذكر اوصاف طبيعت تشبيب قصيده كرده است، در بقية موارد هم از آغاز به مدح ممدوح مي پردازد و دقت خيال و قوت ذهن او به وي اجازه مي دهد كه در مدايح راه غلو و مبالغه پيش گيرد و با آنكه قصائد او را لطف عشق صفايي نبخشيده و صيقل مهر جلايي نداده است، رباعيات او لطيف و مطبوع و متضمن عواطف گرم عاشقانه است.

نسخه اي از ديوان او كه بهمت پرفسور چايكين و با تعليقات آقاي محمدعلي ناصح در 1304ـ1305 به ضميمة سال ششم مجله ارمغان طبع شده، بيش از دوهزار بيت ندارد. نسخه اي ديگر از اين ديوان كه در هندوستان در حاشية ديوان عنصري طبع شده، از اين مقدار بسي كمتر دارد. از اشعار اوست:

بادبان بر كشيد باد صبا                                      معتدل گشت باز طبع هوا

خاك ديبا شدست پر صورت                                جانور گشته صورت ديبا

شاخ چون كرم پيله گوهر خويش                           بر تند گرد تن همي عمدا

سبزه اندر حمايت شبنم                                      سر ز پستي كشيد زي بالا

ابر بي شرط مهر و عقد نكاح                                گشت حامل به لؤلؤ لالا

اينك از شرم آن همي فكند                                   لؤلؤ نارسيده بر صحرا

چشمها بر گشاده غنچة گل                                  تا ببيند جمال خسرو ما

***

نوروزِ جوان، كرد بَدَل پيرو جوانرا                        ايام جوانيست زمين را و زمانرا

هر سال درين فصل برآرد فلك پير                        چون طبع جوانان جهان دوست جهانرا

گر شاخ نوان بود ز بي برگي بي برگ                     از برگ نوا داد قضا شاخ نوانرا

انواع نبات اكنون چون مورچه در خاك                   از جنبش بسيار مجدَّر كند آنرا

مرغ از طلب دانه فرو ماند كه دانه                          در خاك همي سبز كند روي مكانرا

بگرفت شكوفه به چمن بر گذر باغ                          چونانكه ستاره گذر كاهكشانرا

آن غنچة گل بين كه همي نازد بر باد                       از خندة دزديده فرو بسته دهان را

و آن لاله كه از حرص ثنا گفتن خسرو                    آورد برون از لب و از كام زبانرا

×××

جشن فرخندة فروردينست                                   روز بازار گل و نسرينست

آب چون آتشِ عود افروزست                               باد چون خاكِ عبير آگينست

باغ پيراسته گلزار بهشت                                     گلبن آراسته حورالعينست

برج ثور است مگر شاخ سمن                               كه گلش را شبه پروينست

گِرد چين يافته در حوض از باد                             همچو پر كار حريرِ چينست

بط چيني كه ستادست در او                                 چون پياده است كه با نَعلِين است

×××

بيامدي صنما بر دو پاي بنشستي                          دلم ز دست برون كردي و بدر جستي

نه مست بودي پنداشتم كه چون مستان                   همي به حيله شناسي بلندي از پستي

سه روز شد پس از آن تا ز درد فرقت تو                 نه هوشياري دائم كه چيست نه مستي

درست گشت كه جان مني بدان معني                      كه تا ز من بگسستي به من نپيوستي

به جان جانان گر تو بدست خويش دلم                    چنانكه بردي امروز باز نفرستي

×××

گه نيك به گفتار برافروخت مرا                             گه سخت به كردار جگر سوخت مرا

چون بستن گفتار بياموخت مرا                             بر تختة عشق كرد و بفروخت مرا

×××

از درد فراقت اي بلب شكر ناب                             ني روز مرا قرار و ني در شب خواب

چشم و دل من ز هجرت اي دُرّ خوشاب                  صحراي پرآتش است و درياي پرآب

×××

چونست كه عشق اول از تن خيزد                          زود بر دل و تن هزار شيون خيزد

آري بخورد زنگ همي آهن را                               هر چند كه زنگ هم ز آهن خيزد

×××

با هجر من ضعيف را تاب نماند                             آرام نماند با من و خواب نماند

در مرحله ها مسجد و محراب نماند                        كز من بگذر ز اشك غرقاب نماند

×××

هر تير كه در جعقة افلاك بود                               آماجگهش اين دل غمناك بود

تا چرخ چنين ظالم و بي باك بود                           آسوده كسي بود كه در خاك بود

×××

سرمست بكوي دوست بگذشتم دوش                     بداشته چون شيفتگان جوش و خروش

آمد خرد و مرا فرو كوفت بگوش                           كاي عاشق تهمت زده بگذر خاموش

×××

اي كرده گران غمت سبكباري من                          خندان دو لبت ز گريه و زاري من

ديوانه شدم دريغ هشياري من                              اي خفته ميازماي بيداري من

×××

از گرمي خورشيد رخ روشن او                            رنجورترست از دل عاشق تن او

يك روز كه فرصت بود از دامن او                         چون سايه درون شوم به پيراهن او

×××

 

مسعود سعد :

مسعودبن سعد سلمان شاعر بزرگ ايران در نيمة دوم قرن پنجم و آغاز قرن ششم از اركان استوار شعر فارسي است. عوفي او را با لقب «سعدالدوله والدين» ذكر كرده است و نمي دانم اين لقب را براي حفظ مناسبت با كلمات «مسعود» و «سعد» بكار برده و يا او كه اميري از امراي دولت غزنوي بود، به واقع چنين لقبي داشت. عوفي گفته است كه مولد او همدان بود و همين سخن را تقي الدين كاشي تكرار كرد، ليكن اين سخن درست نيست. چه گويا وي در لَوهور (لاهور) ولادتي يافت چنانكه خود را فرزند عزيز آن شهر دانسته و در اشعار خويش با علاقه و اتياق وافر از آن سخن گفته است. ليكن اين نكته مسلم است كه اصل يناكان او از همدان بود چنانكه اشعر در يكي از ابيات خود مي گويد:

گر دل بطمع بستم شعرست بضاعت                       ور احمقي كردم اصل از همدانست

پدرش سعدبن سلمان، چنانكه از تواريخ بر مي آيد از عمال صاحب شأن و از مستوفيان دورة اول غزنوي بود. چنانكه چون امير مجدود بن مسعود در سال 427 از جانب پدر به اميري هندوستان رفت سعد سمت استيفاء دستگاه او يافت و گويا از همين تاريخ به بعد است كه سعدسلمان با خاندان خود در لاهور بماند و مسعود بعد از اين روزگار در آن شهر بزاد. مسعود خود به سابقة اداري پدر در اشعار خويش اشاره كرده و گفته است:

شصت سال تمام خدمت كرد                                پدر بنده سعد بن سلمان

گه به اطراف بودي از عمال                                  گه به درگاه بودي از اعيان

سعد سلمان گويا تا دورة سلطان مسعود بن ابراهيم (492ـ508) زنده بود چه مسعود سعد در ضمن مدح او از «پدرِپير» خود كه ضياع و عقار او را در هندوستان حراست مي كرد سخن
مي گويد.

ولادت مسعود بنا بر محاسبة علامة منرحوم محمد قزويني در ميان سالهاي 438 و 440 اتفاق افتاده است و ظهور او در شاعري مصادف بود با عهد سلطنت سلطان ابراهيم (450ـ492) و گويا در عهد همين پادشاه مسعود به توصية پدر خود در دربار راه يافت و هنگامي كه سيف الدوله محود بن ابراهيم به سال 469 والي هندوستان شد، مسعود سعد نيز در شمار نزديكان او به هند رفت و در رديف امراء بزرگ متعهد جنگها و فتحها بوده و از امارت و سروري نصيب يافته و ممدوح شاعران قرار گرفته بود، و چون سيف الدوله محمود در حدود سال 469 به حكومت هندوستان نائل شده بود، بنابراين آغاز ورود مسعود سعد به دربار غزنوي بايد در همين حدود بوده باشد.

سيف الدوله محمود در حدود سال 480 هجري به فرمان پدر مقيد و محبوس شد  نديمان او نيز همگي به قيد و حبس افتادند و از آن جمله مسعود سعد بود كه هفت سال در قلعه هاي سو و دهك و سه سال در قلعة ناي زنداني بود و در بيت ذيل اشاره به اين معني دارد:

هفت سالم بكوفت سو و دهك                               پس از آنم سه سال قلعة ناي

گويا اين واقعه بر اثر تهمت حاسدان اتفاق افتاده باشد چه مسعود خود در يكي از قصائد خويش به اين امر اشاره كرده و بعد از آنكه قريب ده سال در حبس به سر برده بود، گفته است كه معاندان ضياع او را از چنگ وي بدر آورده و او كه به دادخواهي به درگاه سلطان آمده بود به تهمت حاسداني كه از رونق اشعار او بيمناك بودند و مي ترسيدند كه كار مدح بدو بازگردد، مغضوب سلطان شد و به زندان فاتاد.

دربارة اين شاعر يا شاعراني كه از زبان آوري مسعود بيمناك بوده اند روايتي از قديم مشهور بوده و آن چنانست كه ابوالفرج روني در اين سعايت دست داشته و از حسد او را به قيد وبند افكنده است. در اشعار شاعر نيز اشاره اي به بوالفرج نامي است كه او را از خبث به قيد و بند افكند و در ديوانابوالفرج روني هم قطعه اي است كه به مردي دبير اشارت مي كند و مي گويد مرا از باب شاعري خصم حقير مپندار زيرا تو هم امير نيستي بلكه دبيري، و او را از خصمي دشمنان زورمندي كه داشت بيم داده است.

تقي الدين نيز در تذكرة خود تصريح كرده است كه اين قطعة بوالفرج به مسعود خطاب شده. بنابراين اصولاً دور نيست كه بوالفرج با همة سوابقي كه با مسعود داشت دست به تفتين زده و با خصمان زورمند مسعود همدست شده باشد. با اينحال مرحوم رشيد ياسمي استاد فقيد دانشگاه معتقد است كه رقيب مسعود سعد كه باعث تيره روزي مسعود شد راشدي شاعر است و به اين ابيات از ديوان مسعود سعد استناد كرده است:

هر آن قصيده كه گفتيش راشدي يكماه                    جواب گفتم ز آن بر بديهه هم بزمان

اگر نه بيم تو بودي شها بحق خداي                       كه راشدي را بفكندمي ز نام و زنان

اگر دو تن را جنگ اوفتادي اندر شعر                      ز شعر بنده بديشان شواهد برهان

چو پايگا هم ديدند نزد شاهنشه                             كه داشتم بر او جاه و رتبت و امكان

بيش شاه نهادند مرمرا تهمت                               بصد هزاران نيرنگ و حيلت و دستان

اين راشدي از شاعران بزرگ دربار سلطان ابراهيم بوده  در آن دستگاه شغل نقابت داشته است و مسعود سعد در مدح يكي از ممدوحان كه معلوم نيست كه بوده آرزو كرد كه او هم چون راشدي عهده دار شغل نقابت گردد و مدتي هم به حبس افتاد و مسعود سعد هم از حبس قصيده اي در رثاء راشد پسر راشدي به زندان آن شاعر فرستاد و او را در آن قطعه «برادر» خطاب كرد و خود و او را همدرد دانست. زيرا پسر او صالح در حبس پدر از ميان رفت و پسر راشدي نيز در مدت زندان پدر بدرود حيات گفت.

مسعود در قلعة دهك هندوستان، كه او غير از قرية دهك ميان زرنگ سيستان و بست بوده، مدتي در خانه اي تحت نظر بود و عليِ خاص از مقربان درگاه و از رجال بزرگ دورة سلطان ابراهيم او را در اين مدت مورد تفقد قرار مي داد ليكن بعدها به سعايت دو تن از دشمنان كه از اين آزادي و آسايش مسعود ناخشنود بودند، او را به قلعة «سو» كه بيرون از هندوستان قرار داشت و جايي بدو قلعه اي صعب بود فرستادند و بند بر پاي وي نهادند و در آنجا شاعر با منجمي بهرامي نام كه در قلعه محبوس بود آشنايي يافت و از او علم نجوم آموخت.

بعد از دهك و سو مسعود سعد را به حصارناي كه آن هم گويا خارج از هندوستان بود بردند و سه سال وي را در آنجا باز داشتند.

مسعود در ده سالي كه به حبس و ناكامي و نامرادري گذارند، قصائد غرا نزد سلطان ابراهيم و بزرگان دستگاه او فرستاد، از سلطان عفو و از ديگران ياري و مددكاري و پايمردي التماس كرد، و عاقبت يكي از مقربان سلطان به نام عميدالملك عمادالدوله ابوالقاسم خاص نزد سلطان شفعات كرد و او را از حبس آن پادشاه كينه توز بيرون آورد و مسعود در قصيده اي به مطلع

روز نوروز و ماه فروردين                                  آمدند اي عجب ز خلد برين

نام او را آورده و از او شكرها كرده و منتها داشته است:

… باد فرخنده بر عميد اجل                                 خاصة پادشاه روي زمين

عمدة دين و ملك ابوالقاسم                                  كه بياراست روي ملك بدين

… گر به تو نيستي قول دل من                             چكدي زعرة من مسكين

از تو بودي همه تعهد من                                     گاه محنت به حصنهاي حصين

جان تو دادي مرا پس از ايزد                               اندرين حبس و بند بازپسين

و مراد او از «بند بازپسين» حبس قلعة ناي بوده است.

سال رهايي مسعود از زندان ناي بايد حدود 489 يا 490 بوده باشد و بعد از اين واقعه شاعر به هندوستان بر سر ضياع و عقار پدر رفت. بنابراين خلاف قول دولتشاه كه گفته است رهايي مسعود از حبس بعد از وفات سلطان ابراهيم اتفاق افتاده و مدت حبس او به سبب قرب سيف الدوله دوازده سال بوده است اشتباه است. زيرا اولاً شاعر دو سه سال پيش از وفات ابراهيم از حبس درآمد و ثانياً به سبب واقعة سيف الدوله بن ابراهيم بيش از ده سال به بلاي زندان گرفتار نبوده است.

سلطان ابراهيم در سال 492 درگذشت و پسرش مسعود (492ـ509) به جاي او نشست و امارت هند را به پسر خود اميرعضدالدوله شيرزاد داد و قوام الملك ابونصر هبه الله پارسي را به وزارت و سپاهسالاري او گماشت. سلطان مسعود خود در عهد پدر بعد از سيف الدوله محمود به امارت هند منصوب شده بود و مسعود سعد پس از رهايي از حبس ناي دو سه سال او را در هندوستان ستايش كرد و چون بر تخت سلطنت غزنوي تكيه زد همچنان او را مدح مي گفت. بعد از آنكه عضدالدوله شيرزاد مأمور حكومت هند شد به سبب دوستي قديم كه ميان مسعود سعد و بونصر پارسي بود، شاعر را به حكومت چالندر از مضافات لاهور گماشت.

چون به هندوستان شدم ساكن                             بر ضياع و عقار پير پدر

بنده بونصر بر گماشت مرا                                  به عمل همچو نايبان دگر

من شنيدم كه ميرماضي را                                  بنده اي بود والي لوكر

بس شگفتي نباشد ار باشد                                   مادحت قهرمان چالندر

بونصر پارسي چندي بعد از اين وقايع مغضوب و محبوس شد و همة عمال و ياران او به بند افتادند و از آن جمله مسعود سعد بود كه نخست وي را از حكومت چالندر معزول كردند و سپس به ضياع و عقار او دست تطاول دراز نمودند و با آنكه او را به عمل تازه اي نويد دادند به وعده وفا نكرده و عاقبت به فرمان سلطان در مرنج به حبس افكندند.در حاليكه شاعر از اين حادثه متحير بود و مي گفت:

محبوس چرا شدم نمي دانم                                  دانم كه نه دزدم و نه عيارم

نز هيچ عمل نواله اي خوردم                                نز هيچ قباله باقيئي دارم

ثقه الملك طاهربن علي بن مشكان برادرزادة ابونصر مشكان كه از رجال معروف دربار غزنوي بود، شاعر ار در مدت حبس در كنف رعايت نگاه داشت و عاقبت در حدود سال 500 به شفاعت او سلطان فرمان آزادي مسعود سعد را داد، در حاليكه هشت سال در زندان بود.

بنابراين مجموع مدت حبس اين شاعر نيكوسخن هجده سال بوده و او خود يكجا به نوزده سال مدت حبس خود اشاره كرده و خطاب به بوالفرج نامي كه او را مسؤول اينهمه مصائب مي دانسته است گفته:

مر ترا هيچ باك نامد از آنك                                 نوزده سال بوده ام بندي

تذكره نويسان، و از آن جمله آذر، نوشته اند كه مسعود بعد از اين مصائب از مشاغل ديواني كناره گرفت و قدم در راه مجاهدت و عزلت نهاد و در اين راه به مقامات عاليه رسيد. ليكن اين اشارت مقورن به حقيقت نيست چه مي دانيم كه مسعود سعد از سال 500 تا پايان حيات سمت كتابداري مسعود و بعد از او عضدالدوله شيرزاد بن مسعود (508ـ509) و ملك ارسلان بن مسعود (509ـ511) و بهرامشاه بن مسعود (512ـ547) داشت و آنان را مدح مي گفت و در كمال تقرب مي زيست تا درگذشت.

وفات او را به سال 515 نوشته اند و عمر او قريب به هشتاد سال بوده است و شاعر خود مي گويد كه منجمي براي او عمر هشتاد ساله پيش بيني كرد:

مرا منجم هشتاد سال عمر نهاد                             ز عمر دوستي اميد من بر آن افزود

از شاعران معاصر او كه با وي ارتباط داشته اند غير از راشدي و ابوالفرج روني كه پيش از اين گفته ايم، مي توان عطاء بن يعقوب ملقب به ناكوك و عثمان مختاري و مغزي و رشيدي سمرقندي و سنايي غزنوي و سيد محمدناصر علوي غزنوي و برادرش سيد حسن بن ناصر را نام رد كه بعضي از آنان اميرمسعود را ستوده و در قصائدي از سخاوت و رفعت مقام ادبي و سياسي او سخن گفته اند، يا ميان آنان و مسعود مشاعراتي بود.

مسعود سعد از اكابر فصحاي ايران و از شاعراني است كه به سبك دلپسند و كلام بليغ و مؤثر خود مشهورند. قدرت او در بيان معاني با كلمات پسنديدة منتخب، و مهارت وي در حسن تنسيق و تناسب تركيبات انكارناپذير است. قوت خيال او باعث شده است كه بتواند گاه مطلبي را با چند تعبير كه هر يك به تنهايي شايان توجه است، بيان كند و از اين راه تعبيرات و تركيبات و تشبيهات و توصيفات تازه بياورد و تا مي توانست از الفاظي كه به عاريت گرفته شود و مضموني كه تكرار شده باشد دوري جسته و گفته است:

اشعار من آنست كه در صنعت نظمش                    نه لفظ مُعار است و نه معنيّ مثّني

اين عوامل همه باعث شده است كه مسعود در سخن سبكي بديع آورد و به سرعت زبانزد معاصران گردد و به قول او، خود در مرنج و سخنش بقيروان باشد، و كلام وي ميان مدعيان شعر حجت شمرده شود.

چنانكه عوفي گفته است مسعود سعد سه ديوان داشت كه يكي به پارسي و ديگري به تازي و سوم به هندوي بود. از اشعار هندي او مطلقاً اثري در دست نيست، ليكن از ابيات تازي اوبعضي موجود و از آن جمله است:

و ليل كان الشمس صدّبّ ممرّها                            و ليس لها نحو المشارق مرجع

نظرت اليه و الظلام كانّه                                      علي العين غربان من الجوّ وقّع

فقلت لقلبي طال ليلي و ليس لي                              من الهمّ منجاه و في الصبر مفزع

اري ذنب السرحان في الجوّ طالعاً                          فهل ممكن انّ الغزاله تطلع

ديوان فارسي او كه موجود و مشهور است يكبار در سال 1296 در تهران و بار ديگر به سال 1318 به تصحيح مرحوم رشدي ياسمي استاد فقيد دانشگاه در تهران به طبع رسيد و در حدود شانزده هزار بيت شعر از قصيده و مثنوي و مقطعات و ترجيعات و مسمط و غزل و رباعي دارد. در پايان ديوان او وصف سي روز ماه (بنا بر تقويم قديم ايراني) و وصف ايام هفته و يك مثنوي در صفع نديمان سلطان عضدالدوله شيرزاد ديده مي شود كه اگرچه تازه است ولي ارزش ادبي بسيار ندارد.

از ميان اشعار مسعود آنچه در زندانها  دوري از يار و ديار، و بيان احوال پريشان خود سروده، علاوه بر بلندي ابيات و فصاحت خيره كنندة الفاظ، از باب تأثير آنها در سويداء دل هر خواننده، قابل توجه و از اينجهت هم از روزگاران قديم زبانزد ناقدان سخن است. نظامي عروضي دربارة اينگونه اشعار او گفته است: «ارباب خرد و اصحاب انصاف دانند كه حبسيات مسهود در علّو بچه درجه ست و در فصاحت بچه پايه بود. وقت باشد كه من از اشعار او همي خوانم، موي بر اندام من بر پاي خيزد و جاي آن بود كه آب از چشم من برود …»

از ميان معاصران مسعود سنائي غزنوي ديوان او را در اواخر عمر شاعر گرد آورده و بعضي از اشعار ديگران را هم سهواً در آن درج كرده بود، ليكن ثقه الملك طاهربن علي او را از اين سهو آگاهي داد و او در قطعه اي كه به مسعود سعد فرستاد از باب اين اشتباه پوزش خواست.

از فرزندان خواجه مسعود سعد سلمان نام دوتن در ديوان او آمده است. يكي از آندو را به نام صالح پيش از اين ذكر كرده ايم كه جواني شجاع و جنگاور بود و در نخستين دورة حبس مسعود بدرود حيات گفت. پسر ديگر او سعادت نام داشت كه مسعود در دورة حبس خود وي را به يكي از خواجگان لاهور به نام مظفر كريوه سپرد و در اشعار خويش از اين پسر ياد مي كند. از آن جمله در رباعي ذيل كه در حبس مرنج سرورده است:

مسعود كه بود سعد سلمان پدرش                         جايي است كه از چرخ گذشتست سرش

اي باد چه گويي كه سعادت پسرش                       دارد خبرش كه گويد او را خبرش

سعادت بعد از پدر حيات داشت و بنا بر قول امين احمد رازي صاحب هفت اقليم بهرامشاه او را آزمود و سعادت اين رباعي را كه كلمة رخ در هر مصراع آن التزام شده بر ارتجال گفت و سلطان دهانش را پر زر كرد:

همزاد رخ نگار ما بوست به گل                             زين روي رخ نگار نيكوست نه گل

ما را رخ دوست بايد اي دوست نه گل                     زيرا كه گل چشم رخ اوست نه گل

و در تذكره ها اين ابيات را از او نقل كرده اند:

بر گل عبير داري و بر لاله مشك ناب                     برنار دانه لؤلؤ و برناردان گلاب

بر نسترن بنفشه و سوسن بر ارغوان                     سيب از ترنج غبغب و نار از گل خوشاب

در حقه لعل گوهر و در گوهر آب خضر                  در آب عكس آتش و آتش ميان آب

در روز ظلمت شب و در شب چراغ روز                  در شام صبح صادق و در سايه آفتاب

از اشعار مسعود سعد سلمان است:

زلفين سياه آن بت رعنا                                      گشته است طراز روي چون ديبا

آنسرو كه نيستش كسي همسر                             و آنماه كه نيستش كس همتا

بر عاج شكفته بينمش لاله                                    در سين نهفته يا بمش خارا

بر تختة سيم اوفتد بر هم                                    از سايه دو توده عنبر سارا

از درج عقيق او پديد آمد                                     از خنده دو رسته لؤلؤ لالا

شد خسته دلم نشانة تيرش                                  در معرض زخم او منم تنها

ناگاهم تير غمزه زد بر دل                                   آن ابروي چفتة كمان آسا

بگذشت ز سينه تير دلدوزش                               دل پاره و زخم تير ناپيدا

ديدمش براه دي كمر بسته                                   مانند مه دو هفته در جوزا

گفتم كه چگونه رستي از رضوان                          اي بچة ناز ديدة حورا

جز با پريان نبوده اي گويي                                 وز آدميان نزاده اي مانا

زنجير شدست زلف مشكينت                                و افكنده مرا ز دور در سودا

شيدا شده ام چرا همي ننهي                                 زنجير دو زلف بر من شيدا

بر من ز تو جور و تو بدان راضي                         با من تو دوتا و من بدل يكتا

×××

با همت باز باش و با كبر پلنگ                              زيبا بگه شكار و پيروز بجنگ

كم كن بر عندليب و طاؤس درنگ                          كانجا همه بانگ آمد و اينجا همه رنگ

×××

آنرا كه تو در دلي خرد در سر اوست                     و آنرا كه تو رهبري فلك چاكر اوست

آنرا كه ببالين تو يكشب سر اوست               سرو و گل و مهر و ماه در بستر اوست

×××

خيام :

خواجة امام، حجه الحق، حكيم ابوالفتح (يا: ابوحفص) عمربن ابراهيم الخيامي (الخيام، خيام) نيشابوري از حكما، و رياضي دانان و شاعران بزرگ ايران در اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم است. بيهقي دربارة او مي نويسد كه «نيسابوريُ الميلاد و الآباء و الاجداد» بوده است. سال ولادت او معلوم نيست و ابتداي زندگي وي هم آشكار نيست. مرحوم عباس اقبال آشتياني در مقالة خود كه در مجلة شرق دارد و در ذيل همين صحيفه بدان اشاره شده است وي را از شاگردان ابن سينا دانسته و دلائلي در اين باره اقامه كرده است. از جملة آن دلائل است يكي تصريح خيام در رسالة كون و تكليف كه خيام آنرا به عربي در سال 473 در جواب يكي از شاگردان شيخ الرئيس به نام ابونصر محمدبن عبدالرحيم نسوي نوشته بود. در آنجا چنين گفت: «اين مسأله از مسائلي است كه اكثر مردم در آن متحير مانده اند تا آنجا كه عاقلي نيست كه در اين باب تحير او را بستوه نياورده باشد شايد من و معلم من افضل المتأخرين شيخ الرئيس ابوعلي حسين بن عبدالله بن سيناي بخاري اعلي الله درجته كه در اين خصوص امعان نظر كرديم…»

اگر اين سخن خيام از مقولة اظهار ادب نباشد پس بايد وي در حدود 428 كه سال وفات بوعليست جوان پخته اي بوده و بنابراين ولادت او در اوايل قرن پنجم اتفاق افتاده باشد، ولي با توجه به سنين وفاتي كه براي خيام ذكر شده قبول اين نظر دشوارست. زيرا بايد نزد يك يكصد و بيست سال عمر كرده باشد و حال آنكه در بيان احوال او هيچگاه به سن زياد و پيري خارق العاده اشاره نشده است.

قديمترين مأخذي كه در آن از خيام نامي آنده چهار مقالة نظامي عروضي است و خلاصة سخن نظامي دربارة وي آنست كه به سال 506 در كوي برده فروشان بلخ به خدمت خواجه امام عمرخيامي رسيد و در ميان مجلس عشرت از وي شنيد كه مي گفت: «گور من در موضعي باشد كه هر بهاري شمال بر من گل افشان مي كند» و چون در سال 530 به نيشابور رسيد چند سال (يا چهارسال) بود كه از وفات او مي گذشت و نيز دربارة اختيار او در نجوم حكايتي دارد.

بعد از نظامي عروضي، ابوالحسن علي بن زيد بيهقي، كه خود خيام را در ايام جواني ملاقات كرده بود، شرحي مفصل دربارة خيام دارد. خلاصة سخن وي دربارة خيام چنين است: الدستور الفيلسوف حجه الحق عمربن ابراهيم الخيام در نيشابور ولادت يافته و نياكان او هم از آن شهر بوده اند و او خود تالي ابوعلي در اجزاء علوم حكمت بود. جز آنكه خويي تند داشت، ذكاي او چندان بود كه در اصفهان هفت بار كتابي را خواند و حفظ كرد و چون به نيشابور بازگشت آنرا املاء نمود و بعد از آنكه املاء او را با نسخة اصل مقابله كردند بين آنها تفاوئت بسيار نديدند. وي در تصنيف و تعليم ضنت داشت و من از او تصنيفي نديده ام مگر كتابهاي : مختصرفي الطبيعيات، رساله في الوجود، رساله في الكون و التكليف. خيام در لغت و فقه و تواريخ عالم بود و گويند كه امام عمر (يعني خيام) روزي بر شهاب الاسلام عبدالرزاق پسر فقيه اجل ابوالقاسم عبدالله بن علي وزير سلجوقي و برادرزادة نظام الملك وارد شد. وزير با امام القراء ابوالحسن الغزال نشسته بود و با يكديگر دربارة اختلاف قراء در آيه اي از آيات قرآن سخن مي گفتند.

چون خيام درآمد شهاب الاسلام گفت: اينك مرد خبيري را يافته ايم! آنگاه از امام پرسيد و او وجوه اختلاف قراء و علل هر يك از آنها را در مورد آية مذكور بگفت و قرائتهاي شاذ و علل آنها را ذكر كرد و يك وجه را بر ساير وجوه برتري داد. اما در اجزاء حكمت از رياضيات و معقولات آگاه ترين كسان بود، روزي امام حجه الاسلام محمدالغزالي نزد او رتف و از او سؤالي در تعيين يك جزء از اجزاء قطبي فلك كرد. امام محمد در جواب او سخن را به درازا كشاند ليكن از خوض در موضع نزاع خودداري كرد. امام عمر خوي خيام بود، و به هر حال سخن او چندان طول كشيد تا نيمروز فرا رسيد و مؤذن بانگ نماز در داد. امام غزالي گفت: «جاء الحق و زهق الباطل!» و از جاي برخاست.

روزي در ايام كودكي سنجر كه وي را آبله دريافته بود، امام عمر به خدمت او رفت و بيرون آمد. وزير مجيرالدوله از وي پرسيد: او را چگونه يافتي و به چه چيز علاجش كرده اي؟ امام گفت: اين كودك مخوف است! خادم جبشي اين سخن را بشنود و به سلطان رساند. چون سلطان از آبله برست بغض امام عمر را به سبب آن سخن در دل گرفت و هيچگاه دوستش نمي داشت. در صورتيكه سلطان ملكشاه او را در مقام ندما مي نشاند و خاقان شمس الملوك در بخارا بسيار بزرگش مي داشت و خيام با او بر تخت مي نشست.

آنگاه بيهقي حكايتي از امام عمر مربوط به روزي كه در خدمت ملكشاه نشسته بود و همچنين داستان نخستين ملاقات خود را با خيام و دو سؤالي كه خيام دربارة يكي از ابيات حماسه و يك موضوع رياضي از او كرده بود، مي آورد و مي گويد: داماد خيام امام محمدالبغدادي برايم حكايت كرده است كه خيام با خلالي زرين دندان پاك مي كرد و سرگرم تأمي در الهيات شفا بود، چون به فصل واحد و كثير رسيد خلال را ميان دو ورق نهاد و وصيت كرد و برخاست و نماز گزارد و هيچ نخورد و هيچ نياشاميد و چون نماز عشاء بخواند به سجده رفت و در آن حال ميگفت: خدايا بدان كه من تو را چندانكه ميسر بود بشناختم، پس مرا بيامرز! زيرا شناختِ تو براي من به منزله راهيست به سوي تو! و آنگاه بمرد.

شهرزوري تاريخ الحكماء بر آنچه بيهقي آورده مطلب تازه اي اضافه نمي كند و تنها در پايان سخن خود گويد او را اشعار نيكويي به پارسي و تازي است.

قفطي در اخبار الحكما عمر خيام را امام خراسان دانسته و مطلب تازه اي كه در حال او آورده آن است كه وي به تعليم علوم يونان اشتغال داشت و معلمين را از راه تطهير حركات بدني و تنزيه نفس انساني بر طلب واحد تحريض مي كرد. به همين سبب متأخرين صوفيه با توجه به چيزي از ظواهر شعر او خواسته اند او را به طريقة خود نسبت دهند و آن اشعار را در مجالس خود بخوانند، و حال آنكه باطن آنها به منزلة مارهاي گزنده اي براي شريعت است. چون اهل زمان بر دين او طعن زدند بر جان خود بيمناك شد و عنان زبان و قلم را از گفتار بكشيد … .

زكريا بن محمود قزويني داستاني از مخالف فقها را با خيام آورده و گفته است يكي از آنان هر روز صبح پيش از برآمدن آفتاب نزد او مي رفت و درس حكمت مي خواند و چون به ميان مردم مي آمد از او به بدي ياد مي كرد. عمر خيام يكبار چند تن را با طبل و بوق در خانة خود پنهان كرد. چون فقيه به عادت خود به خانة وي آمد فرمان داد تا طبل ها و بوقها را به صدا درآورند. مردم از هر سوي در خانة او گرد آمدند. عمر گفت: «اي مردم نيشابور اين فقيه شماست كه هر روز در همين هنگام نزد من مي آيد و درس حكمت مي آموزد و آنگاه پيش شما از من به نحوي كه مي دانيد ياد مي كند. اگر من همان باشم كه او مي گويد پس چرا از من علم مي آموزد و اگر چنين نيست پس چرا از استاد خود به بدي ياد مي كند!»

از جملة مطالبي كه در كتب بعدي دربارة خيام آمده داستان مجعول دوستي خيام وحسن صباح و خواجه نظام الملك از اوان كودكي و همدرسي نزد يك استاد است كه نخست از كتاب سرگذشت سيدنا در كتاب جامع التواريخ رشيدالدين فضل الله نقل شده و از آن كتاب به كتب ديگري از قبيل تاريخ گزيده و روضه الصفا و حبيب السير و تذكرة دولتشاه راه جسته است.

اگرچه اين هر سه بزرگ معاصر يكديگر بوده اند ليكن تصور همشاگردي آنان بعيد به نظر مي آيد زيرا وفات خيام چنانكه خواهيم گفت در حدود سال هاي 509 يا 517 يا سنين ديگر است كه ذكر كرده اند و وفات حسن صباح در سال 518 اتفاق افتاده و اگر اين سه در كودكي با نظام الملك در نزديك استاد درس مي خواندند، مي بايست با وزير سلجوقيان همسال باشند و چون خواجه سال به سال 408 ولادت يافته بود. پس ناگزير سن دو همدرس او هنگام وفات مي بايست به قريب يكصد و بيست رسيده باشد و چنين امر غريب الاتفاقي در شرح حال اين دو بزرگ به نظر نرسيده است.

خلاصة سخن دربارة خيام آنست كه وي از مشاهير حكما و منجمين و اطبا و رياضيان و شاعران بوده است. معاصران او وي را در حكمت تالي بوعلي مي شمردند و در احكام نجوم قول او را مسلم مي داشتند و در كارهاي بزرگ علمي از قبيل ترتيب رصد و اصلاح تقويم و نظاير اينها بدو رجوع مي كردند. براي حكيم سفرهايي به سمرقند و بلخ و هرات و اصفهان وحجاز ذكر كرده و گفته اند كه با همة فرزانگي مردي تندخوي بود و به سبب تفّوه به حقايق و اظهار حيرت و سرگشتگي در حقيقت احوال وجود و ترديد در روزشمار و ترغيب به استفاده از لذائذ موجود و حال. و امثال اين مسائل كه همه خارج از حدود ذوق و درك مردم ظاهربين است، مورد كينة علماء ديني بود. دربارة او گفته اند كه در تعليم و تصنيف ضنّت داشت. ضنّت در تأليف نسبت بي معنايي به نظر مي آمد، ولي بخل در تعليم شايد بر اثر آن بود كه حكيم شاگردي كه شايستة درك سخنان او باشد، نمي يافت.

وفات خيام را غالباً در سنين 509 (روايت تاريخ الفي) و 517 نوشته اند. نظامي عروضي چنانكه ديده ايم او را به سال 506 (ستّ و خمسائه) به شهر بلخ در كوي برده فروشان در سراي اميرابوسعيد جره ملاقات كرده بود و بنابراين خيام تا سال 506 زنده بود. عروضي در دنبال سخنان خود آورده است كه چون به سال 530 به نيشابور رسيد چهار (ن: چند) سال بود تا آن بزرگ روي در نقاب خاك كشيده بود. اگر به نقل بعضي از نسخ كه «چهارسال» ضبط كرده اند اعتماد كنيم وفات استاد در حدود 526 يا 527 اتفاق افتاده بود و اگر چند سال صحيح باشد بايد در يكي از سنين بين 506 و 530 فوت كرده باشد. مرحوم عباس اقبال آشتياني در تحقيقي كه دربارة احوال خيام كرده سال 517 را صحيح ترين قول درباره سال وفات خيام شمرده است.

خيام اشعاري به پارسي و تازي و كتابهايي بدني دو زبان دارد. از آثار علمي او پيش از اين در فصل علوم عقلي سخن گفته ايم و هنگام تحقيق در نثر فارسي اين دوره، نامي از كتب منثور فارسي او هم به ميان خواهد آمد. در اينجا بايد دربارة رباعيات خيام مختصري بگوييم:

دربارة رباعيات خيام تحقيقات فراواني به زابن فارسي و زبانهاي ديگر صورت گرفته است. استقبال بي نظيري كه از خيام و افكار او ر جهان شده باعث گرديده است كه اين رباعيا به بسياري از زبانها ترجمه شود و بسي از اين ترجمه ها با تحقيقاتي دربارة احوال و آثار و افكار خيام همراه باشد. خاورشناسان نيز در اين باب تحقيقات مختلف دارند. تحقيق مفصل و پُردامنه دربارة رباعيات خيام و نسخ مختبف قديم و جديد آنها و اينكه كداميك از آن همه رباعيات كه به خيام نسبت مي دهند اصلي است و كدام منسوب و غيراصلي، در اين مختصر ممكن نيست و بايد به تحقيقاتي كه به همين منظور شده است مراجعه كرد. بعضي از رباعيات خيام يا منسوب بدو منشاء افسانهايي شده است و سبب شهرتي كه رباعيهاي فلسفي او هم از روزگار شاعرحاصل كرده بود، بسياري از رباعيهاي فلسفي ديگر شاعران پارسي گوي به وي نسبت داده شده است و به همين سبب است كه هرچه به دوره هاي اخير نزديك شويم عدد رباعيات منسوب به خيام بيشتر مي شود. اما رباعي هايي كه در كتب قديم از قبيل مرصادالعباد، جهانگشاي جويني، تاريخ گزيده و مجموعة نزهه المجالس كه به سال 731 نوشته شده و نسخه اي از آن در كتابخانهاي استانبول موجود است، مجموعة مونس الاحرار كه به سال 731 استنساخ شده، جُنگي كه به سال 750 ترتيب يافته و در كتابخانة مجلس موجود است، و يك مجموعة كهن ديگر از همان كتابخانه به سال 750 ترتيب يافته و در كتابخانة مجلس موجود است، و يك مجموعة كهن ديگر از همان كتابخانه، مجموعاً 57 رباعي است. دو مرحوم مغفور محمدعي فروغي و دكتر قاسم غني در مقدمه اي كه بر مجموعه اي از رباعيات خيام نوشته اند بر روي هم 66 رباعي را مسلماً و به يقين از خيام شمرده اند و با توجه به سبك اين رباعيها از مجموع رباعياتي كه به اسم خيام شهرت يافته 178 رباعي را از او دانسته و طبع كرده اند.

رباعيهاي خيام بسيار ساده و بي آرايش و دور از تصنع و تكلف و با اينحال مقرون به كمال فصاحت و بلاغت و شامل معاني عالي و جزيل در الفاظ موجز و استوار است. در اين رباعيها خيام افكار فلسفي خود را كه غالباً در مطالبي از قبيل تحير يك متفكر در برابر اسرار خلقت و تأثر از ناپيدايي سرنوشت آدميان است، بيان مي كند. او براي آدميان بازگشتي را كه اهل اديان معتقدند، قائل نيست و چون فناي فرزندان آدم را از مصائب جبران ناپذير مي شمارد، مي خواهد اين مصيبت آينده را با استفاده از لذات آني جبران كند.

اين رباعيها را خيام غالباً در دنبال تفكرات فلسفي خود سروده و قصد او از ساختن آنها شاعري و درآ,دن درزيّ شعرا نبوده و به همين سبب وي در عهد خود شهرتي در شاعري نداشته و به نام حكيم و فيلسوف شناخته مي شده است و بس.

اما بعدها كه رباعيهاي لطيف فيلسوفانة وي شهرتي حاصل كرد نام او در شمار شاعران درآمد و بيشتر در اين راه مشهور گرديد و طريقة او مقبول بعضي از شاعران قرار گرفت و بسياري از آثار آنان در شمار گفته هاي خيام درآمد و رباعيهاي فيلسوفانة معدود او فزوني يافت و همچنانكه ديده ايم در نسخ اخير بالغ بر چندصد رباعي گرديد.

گويند كسان بهشت با حور خوشست                     من ميگويم كه آب انگور خوشست

اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار                      كاو از دهل شنيدن از دور خوشست

×××

نيكي و بدي كه در نهاد بشر است                          شادي و غمي كه در قضا و قدرست

با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل                           چرخ از تو هزار بار بيچاره ترست

×××

چون عمر بسر رسد چه شيرين و چه تلخ                پيمانه چو پُر شود چه بغداد و چه بلخ

مِي نوش كه بعد از من و تو ماه بسي                     از سلخ بغره آيد از غره بسلخ

×××

آنانكه محيط فضل و آداب شدند                           در جمع كمال شمع اصحاب شدند

ره زين شب تاريك نبردند برون                            گفتند فسانه اي و در خواب شدند

×××

ز آوردن من نبود گردون را سود                          وز بردن من جاه و جمالش نفزود

وز هيچ كسي نبود و گوشم نشنود                         كاوردن و بردن من از بهر چه بود

×××

هر يك چندي يكي برآيد كه منم                             با نعمت و با سيم و زر آيد كه منم

چون كارك او نظام گيرد، روزي                           ناگه اجل از كمين درآيد كه منم!

×××

يك روز ز بند عالم آزاد نيم                                 يك دم زدن از وجود خود شاد نيم

شاگردي روزگار كردم بسيار                              در كار جهان هنوز استاد نيم

×××

از دي كه گذشت هيچ ازو ياد مكن                         فردا كه نيامدست فرياد مكن

بر نامده و گذشته بنياد مكن                                 حالي خوش باش و عمر بر باد مكن

×××

اي آنكه نتيجة چهار و هفتي                                 وز هفت و چهار دايم اندر تفتي

مِي خور كه هزار بار بيشت گفتم                           باز آمدنت نيست چو رفتي رفتي

×××

مقاله نويسي :

در گفتار اول به مباحثي كلي دربارة نويسندگي و مسائل و جوانب و شروط گوناگون آن پرداختيم، اكنون مي خواهيم دربارة نوع خاصي از نويسندگي و نگارش، كه مقاله نويسي باشد، به گفتگو بپردازيم.

اصولاً ببينيم مقاله چيست، و معني لغوي و اصطلاحي آن كدام است. مقاله، صورت فارسي كلمة «مقاله» عربي است به معني گفتن، از ريشة «قول»؛ و در اصطلاح، نوشته اي دربارة موضوعي خاص است و شامل انواع گسترده اي از نوشته هاي علمي، ادبي، تحقيقي، مذهبي، انتقادي و جز آنهاست؛ و نوشته هايي كه در قلمرو جهان طبيعت از دريا و كوه و جنگل و … يا مسائل و پديده هاي زندگي چون خانه و مدرسه و اداره و خيابان و صداها و هزارها مسألة ديگر نگاشته مي شود.

اگر نگاهي گذرا به يك مجله يا روزنامه بيفكنيم به گسترة بيكران قلمرو مقاله و تنوع آن پي مي بريم؛ مثلاً:

مقاله اي پژوهشي: دربارة علل و انگزيه هاي مهاجرت روستاييان به شهرها.

مقاله اي اخلاقي: در مورد مضرات دروغگويي و عوارض و عواقب ناهنجار اجتماعي و تربيتي آن.

مقاله اي ديني: در تأثير ايمان به خدا و روز رستاخيز در اخلاق فردي و اجتماعي.

مقاله اي تربيتي: در قلمرو تعليم و تربيت كودكان استثنايي كه از ضريب هوشي بيشتر يا كمتري برخوردارند؛ و بالاخره چندين مقالة خبري دربارة سرما و يخبندان، جريان سيل، حوادث رانندگي، شيوع بيماريها، و دهها مقالة ديگر در زمينة حوادث و مسائل روز و موضوعات ديگر.

اكنون به عنوان نمونه، يكي از شماره هاي مجلة نشر دانش (شماره 6، سال 1365) را ورق مي زنيم. اين شماره داراي سي مقاله بزرگ و كوچك در زمينه هاي مختلف علمي و فرهنگي و ادبي است؛ به اضافة گفتاري با عنوان «كتابهاي تازه» كه به معرفي 108 كتاب جديدالانتشار در شانزده زمينه پرداخته و هر يك از آن معرفينامه ها خود، مقاله اي كوچك و يا مقاله گونه اي ديگر است. اينك به عنوان نمونه، عناوين مقاله هاي اصلي را در زير مي آوريم:

  • دربارة خط فارسي

2) چند پيشنهاد دربارة روش نگارش و خط فارسي

3ـ پديدارهاي فرهنگي باب روز و تاريخ اديان

4ـ چگونه مي توان از وقوع جنگ هسته اي پيشگيري كرد؟

5ـ نگاهي كوتاه بر ملخص اللغات

6ـ بحران اقتصادي در جهان پرآشوب

7ـ گنجهاي زمين خراسان

8ـ نشر كتاب در جهان سوم

9ـ سوانح در شعر عاميانة عربي

10ـ طريقة شاذلي در مصر

11ـ مسلمانان يوگسلاوي

12ـ كتابشناسي ترجمه هاي قرآن مجيد

13ـ صفحات آغاز كتاب

14ـ سوانح عشاق

15ـ  نقشهاي چهارگانة زبان

نخستين گام در راه نگارش مقاله، انتخاب موضوع است. موضوعي كه براي خواننده جالب و آگاهي بخش و شوق انگيز باشد. پيدا كردن و گزينش موضوع كار دشواري نيست؛ نگاهي دقيق به آنچه در پيرامون ما مي گذرد، مي تواند براي ما مسأله ياب باشد و هر چيزي كه ذهن و انديشه و احساس و توجه ما را به خود معطوف مي دارد مي تواند الهام بخش ما در نگارش مقاله اي باشد؛ به عبارت ديگر، آنچه مي بينيم و مي شنويم و مي خوانيم و تجربه مي كنيم و از آنها متأثر و شاد مي شويم همه و همه منبع سرشار و فياضي براي ما در امر نوشتن مقاله هستند و ما مي توانيم به مدد آنها حاصل انديشه و ذوق و احساس خود را روي كاغذ بياوريم و بدان، آهوان گريزپاي خيال خوانندگان را رام و آرام سازيم.

شيوة نگارش در انواع مقاله ها :

درست است كه براي نثر هر يك از انواع مقاله ها نمي توان حدومرزي بارز و روشن قائل شد، ولي باز شيوة بيان و انتخاب كلمه ها و اصطلاحها، و آيين تركيب جمله ها در نثر مقاله ها و نوشته هاي مختلف فرق مي كند؛ چنانكه نثر مقاله ها و نوشته هاي ادبي، تحقيقي، روزنامه اي، طنز و داستان نويسي يكسان نيست. از نظر هدف و روش شرح و تفصيل نيز، نوشته ها و مقاله ها با هم فرق دارند، چنانكه:

1ـ در نوشته هاي طنز: هدف اصلي انتقاد است، ولي اين انتقاد آميخته به شوخي و ريشخند و مسخره است و لحن گفتار، صورت فكاهي و دلپذير و خوشايندي دارد و گاهي مسائل به طور معكوس طرح و بيان مي شود؛ مثلاً رذايل اخلاقي، نيكو و قابل تقليد و شايان تحسين شمرده مي شود و برعكس، فضايل اخلاقي، مذموم و نكوهيده قلمداد مي گردد.

در نگاه نخست چنين مي نمايد كه طنز، براي شوخي و خنده است، ولي بعد روشن مي شود كه طنزنويس از نارساييها و نارواييهاي جامعه رنج مي برد و به جاي آنكه رنج خويش را به زبان شكوه يا پند و اندرز ظاهر سازد، در قالب مزاح و تمسخر مي ريزد و عرضه مي كند و بدكاران و خيره سران را با تازيانة ريشخند مي نوازد؛ و نيش مي زند. بدين سان، طنز را گيراترين و كوبنده ترين اثر انتقادي مي توان شمرد. از قدما در آثار عبيد زاكاني و سعدي و از متأخران در قطعات علامه دهخدا نمونه هاي دل انگيزي از نثر و نظم طنز توان خواند.

اينك به عنوان نمونه، هشت قطعه از حكايتهاي طنز عبيد زاكاني را در زير مي خوانيم:درويشي گيوه در پا نماز مي گزارد. دزدي طمع در گيوة او بست. گفت: با گيوه نماز نباشد. درويش دريافت. گفت: اگر نماز نباشد گيوه باشد.

كلي از حمام بيرون آمد. كلاهش دزديده بودند با حمامي ماجرا مي كرد. گفت: تو اينجا آمدي؛ كلاه نداشتي. گفت: اي مسلمانان، اين سر از آن سرهاست كه بي كلاه به راه توان برد؟

جُحي گوسفند مردم دزديده و گوشتش صدقه مي كرد؛ از او پرسيدند كه: اين چه معني دارد؟ گفت: ثواب صدقه با بره دزدي برابر گردد و در ميانه پيه و دنبه اش توفير باشد.

اتابك سلغرشاه هر زمان به خط خود مصحفي نوشتي و با تحفه اي چند به كعبه فرستادي و در باقي سال به شراب مشغول بودي. چند سال مكرر چنين كرد. يك سال مجدالدين حاضر بود. گفت: نيك مي كني چون نمي خواني با خانة خداوندش مي فرستي.

طفيلي را پرسيدند كه: اشتها داري، گفت: من بيچاره در جهان همين متاع دارم.

مسعود رمال در راه به مجدالدين همايون شاه رسيد. پرسيد كه: در چه كاري؟ گفت: چيزي نمي كارم كه به كار آيد. گفت: پدرت نيز چنين بود؛ هرگز چيزي نكشت كه به كار آيد.

ظريفي مرغي بريان در سفرة بخيلي ديد كه سه روز پي در پي بود و نمي خورد. گفت: عمر اين مرغ بعد از مرگ درازتر از عمر اوست پيش از مرگ.

شخصي خانه كرايه گرفته بود. چوبهاي سقفش بسيار صدا مي كرد. به خداوند خانه از بهر مرمت زبان بگشاد. پاسخ داد كه: چوبهاي سقف ذكر خداوند مي كنند. گفت: نيك است، اما مي ترسم اين ذكر منجر به سجود شود.

2ـ در نوشته هاي تحقيقي و علمي و استدلالي: اساس كار بر پاية منطق و برهان استوار است نه تخيل و عاطفه؛ رهنمون اين نوع نوشته عقل و فكر است نه ذوق و احساس. آشنايي و احاطة لازم نسبت به موضوع مورد بحث، ذقت در پژوهش، امانت در نقل و گزارش، صحت عمل در تدوين و تلفيق مطالب، كوشش در استنتاج درست، از لوازم و شرايط مقاله ها و نوشته هاي تحقيقي است.

اينك به عنوان نمونه دو مقالة علمي و تحقيقي از علامة فقيد، عباس اقبال آشتياني، با تلخيص، و دكتر سيد جعفر شهيدي در زير آمده است:

دانشمند واقعي و معرفت حقيقي :

معمولاً پيش مردم ظاهربين بي خبر، دانشمند واقعي كسي است كه از اقران خود بيشتر چيز بداند و در خزينة خاطر، از معلومات و معارف، سرمايه اي وافر اندوخته داشته باشد؛ يعني عامه، فاضلترين مردم كسي را مي شناسد كه از لحاظ كميت دانستنيها و فراواني محفوظات، بر همگنان مقدم شمرده شود و كسي نتواند در اين مقام با او دم همسري و برابري زند.

اگر اين تشخيص صحيح باشد، پس رسيدن به اين منزلت، بدون طي مراحل عديده از عمر و ساليان دراز تحمل رنج آموختن و فراگرفتن، جز پيران سالخورده كسي ديگر را ميسر نتواند شد و جوان هر قدر هم بااستعداد و تيزهوش باشد تا به حداكثر عمر نرسد، شايستگي آنكه عنوان دانشمند و فاضل بيابد نخواهد يافت.

اگر واقعاً علت غايي و طريقة منحصر به فرد عالم شدن، همين اندوختن و فراگرفتن است، پس چاره اي جز آن نمي ماند كه شخص در تمام مدت زندگاني از السنه و افواه، آموختنيها را بشنود و به خاطر بسپارد، يا آنكه آنها را در متون كتب و دفاتر بخواند و ياد بگيرد. اما چون از بدبختي، دورة عمر انساني بسيار كوتاه و وسعت دامنة فراگرفتنيها بي پايان است، هيچ كس نمي تواند ولو آنكه تمام ساعات شب و روز خود را به تعليم و آموختن بدهد و جز اين كاري نكند، به مبلغي از آن كه قابل اعتنا باشد برسد و به مقداري از آن دست يابد كه به استظهار آن بتواند بر ديگران فخر بفروشد … .

غرض از اين مقدمات آنكه، هر كميتي كه به دست انسان ـ كه كميت عمر و قدرتش بسيار محدود و ناپايدار است ـ جمع آيد و در حيز اختيار او قرار گيرد، چه از نوع ماديات سريع الزوال باشد، چه از مقوله معارف و معلومات كه نسبتاً جاويدترند، باز سرمايه اي نمي تواند محسوب شود كه در قبال بي پاياني استطاعت علم و بي نيازي دستگاه خلقت، عظم و ارزشي داشته باشد.

بعد از اين مقدمه جاي اين سؤال باقي است كه اصلاً غرض از اندوختن علم و آموختن دانسته هاي مردم پيشين چيست و اگر واقعاً تمام فضيلت علم و عالم موقوف بر اين است كه سراسر عمر به خواندن و ياد گرفتن و به حافظه سپردن بگذرد، آيا هيچ عقل درست و ذوق سليمي روا مي دارد كه با وجود علاقة طبيعي كه در هر انسان عادي به لذت طلبي و تمتع از حيات و جلب منفعت موجود است، از جميع لذايذ دست بردارد و يكسره به دنبال تحصيل و تعلم كه مستلزم تحمل همه قسم زحمت و از خودگذشتگي است، برود؟

مردي كه همة عمر را تنها در راه آموختن و فراگرفتن صرف مي كند، اگر زاهدي است كه صرفاً در طلب اجر اخروي مي كوشد، ما را با او كاري نيست، چه اين طايفه خود را از جمع جمهور ناس كه خواهي نخواهي بايد در رفع حوائج زندگاني اين دنياي خود بكوشند، خارج كرده اند. اما اگر اين گونه نيست، پس ناچار علم را براي اين دنيا فرا مي گيرد و لاعلاج بايد روزي علم خود را اگر هم براي انتفاع ديگران نباشد، اقلاً براي استفادة شخصي به كار بندد و پيش از آنكه عمر به پايان رسد، قدمي نيز در راه اعمال و استخدام فراگرفته هاي خود بردارد … .

تمدن عبارت است از مجموع تدابيري كه افراد با استعداد بشر از ابتدا تا امروز براي رفع حوائج خود انديشيده و هم اكنون نيز مي انديشند. وسايلي كه ما امروز براي رفع حاجات زندگاني خود داريم و هر روز از آنها فايده برمي داريم و در صورت امكان در اصلاح و تكميل آنها مي كوشيم، نتيجه همان تدابيري است كه سابقين انديشيده و به ما منتقل ساخته اند، علم و معارف نيز از همين نوع تدابير است و اساساً ايجاد و ظهور آنها هم براي رفع حوائج مادي و يا معنوي عمومي انسان بوده و هم امروز نيز بايد در همين راه مصرف شود.

اگر كسي مثلاً از وسايل مادي كه دست به دست از پيشينيان به ارث به ما منتقل شده، چيز يا چيزهايي را به جاي آنكه به مصرف رفع حاجت خود و عامه برساند، فقط در خانة خويش جمع آورد و در عين اينكه خود و مردم را در احتياج مبرم مي بيند، قدرت يا فهم آن را نداشته باشد كه از آنها رفع حاجت كند و به همين خوش باشد كه مقدار كثيري از اين اشيا را مالك است و در انبار خود ريخته، چنين شخصي علاوه بر آنكه در پيش مردم، محتاج و فقير به قلم مي رود، در حقيقت مالك چيزي نيز نيست، چه تا قدرت تصرف و بهره برداري كسي در مايملكي محرز نشود، او را نمي توان توانگر و ثروتمند گفت.

همين حال مسلم است كسي را كه عمري به ذخيره كرن معلومات ناقص متفرق گذرانده و در عين آنكه مغز خويش را از دانسته ها و تجارب علمي ديگران انباشته، به آن قيمتي كه او را در خط رفع حاجت از اين اندوخته ها براي خود و خير عمومي بيندازد، نرسيده و همچنان در وادي بي خبري و بيچارگي فرو مانده است … .

گفتيم كه معلومات و معارف عمومي بشر نيز از جمله تدابيري است كه مردم هوشيار زيرك براي رفع حوائج مادي و معنوي خود انديشيده اند، بنابراين تمام سعي جويندگان دانش و فرهنگ و جهد فضلا در راه تكميل آن بايد متوجه خير و انتفاعي باشد كه شخص يا نوع، از علم مي تواند بردارد. اما نبايد تصور كرد كه هرقدر علم و اطلاع كسي بيشتر شد، دست او براي رساندن اين خير و انتفاع گشاده تر مي گردد، چه علم چيزي نيست مگر معرفت مجهولات؛ و چون دامنة مجهولات نامحدود و بي پايان است، به هر اندازه كه علم توسعه و كمال پيدا كند، باز در مقابل عظمت مجهول، از جهت كميت چيزي بر قدر و قيمت آن افزوده نمي شود و به هر حال كه در مي آيد، همان حكم قطره و دريا را خواهد داشت … .

هيچ كس با خواندن كتاب و اندوختن دانسته هاي پيشينيان و پيمودن عرض و طول مدرسه و كتابخانه به ادارك مجهولات عالم زنده و پيمودن راههاي مظلم و پرآسيب حيات، ظفر نخواهد يافت و در اين مرحله بين او و جاهل تفاوتي نيست.

آنچه در كتاب هست يا از استاد مي شنويم، خلاصة استنباط و دريافت و تأثر افرادي است از جنس ما كه در زماني غير از زمان ما يا در ميان مردمي غير از ما مي زيتسه و به چشمي غير از چشم ما، در احوال جهان و جهانيان مي ديده اند.

كسي كه به اسم تحصيل علم، تنها به جمع آوري همين نوع معلومات قناعت كند، درست بدان مي ماند كه بخواهد راه امروز زندگاني را با چشم غير و راهنماييهايي كه مدتها قبل براي راهي غير از اين راه ترتيب داده شده، بپيمايد و از چشم و ذوق و استعداد خود كه ممكن است از چشم و ذوق و استعداد ديگران ناتوان تر و نارساتر نباشد، استفاده نكند.

بايد آن كتاب را دوست داشت و آن استاد را پرستيد كه به جاي انباشتن مغز و فلج ساختن قوة استنباط شخصي، ذوق طبيعي خواننده و شنونده را به وجد و اهتزاز آورد و غنچة استعداد و لياقت او را در آغوش ملاطفت و هدايت بشكفاند و چشم نيمخواب او را به مدد نسيمي لطيف تر از نسيم سحري يعني به نفحات مهر و نوازش بگشايد و قدمهاي متزلزل او را در طي طريق حيات، روز به روز استوارتر سازد، نه آنكه با تحميل مستبدانة استنباطات پا در هوا و محفوظات ثقيل جانكاه خود، خاك مرده بر فرق هر استعداد جوان بپاشد و آب نوميدي و ذلت بر شعلة هر ذوق سوزان بريزد.

بيشتر محصلين و طالبان علم كه براي رسيدن به مقصدي، اختيار عقل و استعداد و ذوق خود را به دست هر كتاب يا هر استاد خودخواه و ناآزموده مي دهند و مي خواهند به هدايت آن كتب و به پاي آن استادان به منظور و مقصد خود برسند، غالباً گمراه مي شوند زيرا كه اين قبيل كتب و استادان، غالباً طالب و محصل را، بدون آنكه راه و رسم صحيحي به ايشان بنمايند، به بيراهه
مي اندازند.

شايد هنوز در مملكت ما عدة كثيري چنين تصور مي نمايند كه سرّ ترقي مردم مغرب زمين و علت عمدة تفوق عملي شان بر ما آن است كه اروپاييان از جهت «كميت» معلومات و معارف بر ما برتري يافته اند و يك تن اروپايي در راه طلب علم و آموختن و انباشتن مغز و سينه، زيادتر از يك تن طالب علم ايراني، جد و جهد به خرج مي دهد و بيشتر معلومات و محفوظات دارد.

با اينكه مسلماً طالب علم اروپايي، سهل انگار و كم جهد نيست، بلكه در اين راه يك دقيقه از عمر او نيز به خيره تلف نمي شود، باز چنان تصوري سطحي است و سر ترقي اروپايي، در مرحلة علم و معرفت، در كثرت فضل و دانش و زياد آموختن نيست، بلكه رمز كار اروپاييان كه همان نيز موجب تفوق و تقدم كلي ايشان شده، در درست آموختن، يعني «كيفيت» دانش اندوزي و اختيار راه و رسم صحيحي در اين مقام است و اين همان است كه خود ايشان آن را «متد» مي گويند و ما بايد آن را «روش درست» ترجمه كنيم.

غرض از تمام اين مقدمات آن است كه دانشمند واقعي كسي نيست كه زياد كتاب خوانده و بشتر از ديگران معلومات و محفوظات داشته باشد. دانشمند واقعي آن كس است كه در تحصيل علم و ادب با روشي درست قدم بردارد و با راه و رسمي صحيح آن را به كار ببرد تا هم زودتر به سر منزل مقصود برسد و هم معلومات او به كار زندگي بخورد و به خير و سعادت او و جامعه اي كه در آن زيست مي كند بيايد … .

بنابراين معرفت حقيقي به كثرت معلومات و محفوظات نيست، بلكه معرفت حقيقي، قوه اي است مركب از حسن ذوق و خوشي قريحه و شم استنباط مطلب و مشكلات زندگي به وسيلة تعقل و چاره انديشي معقول؛ و اين كار علاوه بر آنكه يك مقدار استعداد طبيعي و ذوق خدادادي مي خواهد، بايد به وسيلة فراگرفتن معلومات ديگران و خواندن حاصل تجارب گذشتگان و تدابير معاصرين به دست آيد و در اين راه مرد نبايد يك آن از خواندن و تجربه اندوختن بياسايد و از آن نينديشد كه كلية خوانده ها و فراگرفته ها در حفظ و به ياد او نمي ماند؛ همان قوه اي كه گفتيم و غرض از معرفت حقيقي نيز همان است، بالاخره از همين راه حاصل مي شود و دماغ در نتيجة همين خواندنها و فراموش كردنها تربيت شده و پخته و سالم بار مي آيد. در خاتمه نوشتة خود را به ترجمة كلام آقاي «ادوارد هريو» رئيس سابق مجلس نمايندگان فرانسه، ختم مي كنم. مشاراليه در تعريف معرفت مي گويد كه: «معرفت همان چيزي است كه پس از خواندن همه چيز و فراموش كردن همه چيز، در دماغ به جا مي ماند.»

(عباس اقبال آشتياني)

گزارش از سفر حج، شنبه 22 فروردين 57، مدينه :

هشت و نيم صبح وارد شديم. سلام مأموران دروازه و گلكاري ميدانگاهي اش پيشباز خوشي بود. چون از يازده ديشب توي اتوبوس بوديم و پاها آماس كرده از بس روي صندلي نشسته مانديم. و هنوز متورم است تا به حال همچه دردي نداشته ام. به گمانم به علت اين لنگ و پاچة باز هم باشد؛ آخر زير اين دشداشته فقط يك شلوار كوتاه به پا دارم. خدايي بود كه عقل كردم و از جده يك پتو خريدم؛ وگرنه در همين قدم اول قزلقورت كرده بودم. هم الان هم ميان كتفهام سخت درد مي كند، قولنج مانند، سرفه هنوز نيامده، گرچه قطره // دارم، «آه! بابا تو هم! آمده اي حج و آن وقت اينهمه دربند خود بودن. اگر مردي اين داروخانة قراضة سفري را فراموش كن، و اصلاً خودت را.»

ديشب از هشت تا ده منتظر رسيدن اتوبوس بوديم. و از ده تا يازده تويش نشسته، منتظر حركت، كه من در كورسوي چراغ سقفش قلمم را زدم و ديگران هي غر زندند براي جاهاشان؛ تا عاقبت حركت كرديم. به نظرم از يازده، هم گذشته بود؛ و چه خوشحال! تازه يك وقت ديديم كه از نو وسط شهر جده ايم، براي عوارض دروازه و آمارگيري (لابد) و اين حقه بازيها. و بعد برگشتيم و از همان حوالي مدينه الحاج افتاديم روي جادة مدينه و اين كي بود؟ درست ساعت دوازده و ربع، و من تا يك بيشتر دوام نياوردم. پتو را سفت به خودم پيچيدم و رفتم توي چرت. يك بار ساعت سه بيدار شدم، به علت خرابي ماشين. مرتبه دوم ساعت سه و نيم، ايضاً به علت خرابي ماشين. و همين جور بيداري بود تا آبادي «بدر»، ساعت پنج، كه ده دقيقه به ده دقيقه ماشين مي ايستاد. بعد شلاقي راه مي افتاد؛ و هر بار شوفر مي رفت پايين و مختصر دستكاري توي «موتور» مي كرد و بعد بدو مي آمد بالا و پا روي گاز، و چنان مي كوبيد روي «پدال» كه انگار ميخ مي كوبد، مدام و پشت سر هم. دو سه تا راننده جزء دسته مان داشتيم؛ هرچه كوشش كردند بهش كمك كنند، زيربار نرفت. قدي عربي! «كاربورات» بنزين نمي كشيد. يارو مي رفت با يك «شيلنگ» و با دهان، از «باك» بنزين مي مكيد و مي ريخت توي «كاربورات» و پنج دقيقه حركت و از نو توقف. والذارياتي بود! و سروصداي مردم درآمده. و زنها ناله و نفرين كنان …  .

ماشينهاي ديگر كه مي گذشتند تك و توك توقفي مي كردند براي همدردي يا همكاري. اما مردك راننده سرقوز افتاده بود؛ يا مجاز نبود؛ يا حقي ازش تلف مي شد. يعني لابد كمك كننده گزارش مي داد كه فلاني وسط راه مانده بود كه من ماندم و كمكش كردم والخ … و ساعت شش و نيم بود كه از «بدر» به راه افتاديم. ما آبي به سر و صورت زده و نماز خوانده، و چاي «براد» و نان ذرت امريكايي خورده؛ و ماشين تعمير شده و بي دردسر. و تا مدينه توقف نكرديم. اما ديگر سروصداي دايي درآمده بود، پيرمرد! كه ما جوانها هم تحملش را نداشتيم.

(آل احمد، خسي در ميقات)

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *