قصه گویی ابتدایی


نام قصه:

حسنی نگو یه دسته گل

عنوان:

قصه ی شعر کودکانه

نویسنده:

پورنگ

نوع قصه:

آموزش و مفاهیم اجتماعی

محتوا:

بهداشت فردی

گروه سنی:

الف و ب

گروه سنی الف:

احترامی

گروه سنی ب:

لطیفی

سال نشر:

1382

حسنی نگو یه دسته گل

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود

توی ده شلمرود           حسنی تک و تنها بود.

حسنی نگو، بلا بگو،

تنبل تنبلا بگو،

موی بلند، روی سیاه،

ناخن دراز، واه واه واه.

نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی،

هیچکس باهاش رفیق نبود.

تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه.

 

باباش می گفت:

  • حسنی میای بریم حموم؟
  • نه نمیام، نه نمیام
  • سرتو میخوای اصلاح کنی؟
  • نه نمیخوام نه نمیخوام

کره الاغ کد خدا،

یورتمه می رفت تو کوچه ها:

  • الاغه چرا یورتمه میری؟
  • دارم میرم بار بیارم، دیرم شده عجله دارم.
  • الاغ خوب نازنین،

سر در هوا، سم به زمین،

یالت بلند و پرمو، دمبت مثال جارو،

یه کمی به من سواری میدی؟

  • نه که نمیدم.
  • چرا نمیدی؟
  • واسه اینکه من تمیزم.
  • پیش همه عزیزم.
  • اما تو چی؟
  • موی بلند، روی سیاه،
  • ناخن دراز، واه واه واه!

غازه پرید تو استخر.

  • تو اردکی یا غازی؟
  • من غاز خوش زبانم.
  • میای بریم به بازی؟
  • نه جانم.
  • چرا نمیای؟
  • واسه اینکه من، صبح تا غروب، میون آب،

کنار جو، مشغول کار شستشو.

اما تو چی؟

  • موی بلند، روی سیاه،
  • ناخن دراز، واه واه واه.

 

 

 

 

 

در واشد و یه جوجه!؟

  • دوید اومد تو کوچه.
  • اومد و اومد، پیش حسنی:

میای با من بازی کنی؟

مادرش اومد،

  • قدقدقدا، قدقدقدا

برو خونتون، تورو بخدا

جوجۀ ریزه میزه

ببین چقدر تمیزه.

اما تو چی؟

  • موی بلند، روی سیاه،
  • ناخن دراز، واه واه واه!

حسنی با چشم گریون،

 

 

 

پاشد اومد تو میدون:

  • آی فلفلی، آی قلقلی،

میاین با من بازی کنین؟

  • نه که نمیایم.
  • چرا نمیاین؟

فلفلی گفت:

  • من و داداشم و بابام و عموم،

هفته ای دو بار می ریم حموم.

اما تو چی؟

قلقلی گفت:

نگاهش کنین.

  • موی بلند، روی سیاه،
  • ناخن دراز، واه واه واه!

حسنی دوید پیش باباش:

  • حسنی میای بریم حموم؟
  • میام، میام
  • سرتو اصلاح می کنی؟
  • میخوام، میخوام

حسنی نگو، یه دسته گل

تر و تمیز تپل و مپل

الاغ و خروس، جوجه و غاز و ببعی

با فلفلی، با قلقلی، با مرغ زرد کاکلی

حلقه زدن دور حسن.

الاغ میگفت:

  • کاری اگر نداری، بریم الاغ سواری.

خروسه می گفت:

  • قوقولی قوقو. قوقولی قوقو؟
  • هر چه میخوای، فوری بگو

مرغه می گفت:

حسنی برو تو کوچه.

بازی بکن با جوجه.

غازه می گفت:

حسنی بیا با همدیگه بریم شنا.

توی ده شلمرود              حسنی دیگه تنها نبود.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید

بنابر حدیثی از رسول خدا (ص)

*النظافت من الایمان * پاکیزگی جزئی ایمان است*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *