قصه گویی


نام قصه:

حسنی بازیگوش شده

عنوان:

داستان کودکانه

نویسنده:

آزاده آشیان

نوع قصه:

آموزش و مفاهیم اجتماعی

گروه سنی:

الف و ب

سال نشر:

چاپ چهارم  1387

 

انتشارت شهرزاد

حسنی بازیگوش شده

یکی بود یکی نبود. زیر کنبد کبود، میان دشت قشنگ و با صفا، توی یک روستای خوش آب و هوا، حسنی و مادربزرگش زندگی می کردند. حسنی خیلی پسر بازیگوشی بود. اصلاً مواظب هیچ چیزی نبود. مثلاً وقتی مادر بزرگ می گفت شیر گاو رو بدوشد، سطل پر از شیر از دستش می افتاد و شیرها روی زمین می ریخت.

 

 

 

 

وقتی مادربزرگ می گفت گل های باغچه را آب بدهد گلها را لگد می کرد. وقتی مادربزرگ می گفت از توی آشپزخانه ظرف بیاورد همیشه کاسه ای، بشقابی، یا استکانی را به زمین می انداخت و می شکست. حتی اسباب بازی هایش را هم زود می شکست و خراب می کرد. اسب چوبی، ماشین، تفنگ پلاستیکی و … همه را شکسته و خراب کرده بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تا اینکه یک روز وقتی مادربزرگ در خانه نبود به سراغ صندوقچه مادربزرگ رفت. او نمی دانست که بدون اجازه دست زدن به وسایل دیگران کار خیلی بدی است. حسنی شیطان و بازیگوش توی صندوقچه یک آینه با قاب نقره ای پیدا کرد. آن را از صنودق بیرون آورد تا بازی کند اما آینه از دستش افتاد و شکست. حسنی هول شد. آینه شکسته را توی صندوقچه گذاشت. وقتی مادربزرگ به خانه آمد حسنی به او گفت که کار بدی کرده اما نگران بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تا اینکه شب شد و حسنی خوابید نیمه شب صدایی شنید. صدا از داخل صندوقچه بود. حسنی یواشکی سراغ صندوقچه رفت و درآن را باز کرد. با تعجب دید که از آینه شکسته نور بیرون می آید. دستش را به سمت آینه برد ولی یکهو رفت توی آینه. آنطرف آینه سرزمین عجیبی دید پر از چیزهای شکسته و خراب.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک استکان شکسته جلوش آمد و گفت:

حسنی منو یادت میاد؟                       تو، شیطونی خیلی زیاد

منو شکستی ای بلا                             ای بچه ی سر به هوا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد یک اسب چوبی که یک پایش شکسته بود جلو آمد و گفت:

حسنی منو یادت میاد؟                       تو، شیطونی خیلی زیاد

تو نادون خرابکاری                          هیچ چیز سالم نداری

نه توپ داری نه تُفَنگ                      نه حتی ماشین قشنگ

منو شکستی ای بلا                             ای بچه ی سر به هوا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد یک توپ پاره جلو آمد و گفت:

حسنی منو یادت میاد؟                       تو، شیطونی خیلی زیاد

الان یه توپ پاره ام                          وارفته ام و بیچاره ام

نذاشتی تو برای من                          یه جای سالم ای حسن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد ماشین اسباب بازی جلو آمد و گفت:

حسنی منو یادت میاد؟                       تو، شیطونی خیلی زیاد

یه روز چقدر تمیز بودم                    یه ماشین عزیز بودم

خرید منو برات دایی                                ولی تو خیلی بلایی

شکستی شیشه های من                      خیلی خرابکاری حسن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد یک بشقاب جلو آمد، بهد یک سطل شیر، بعد گل های باغچه، خلاصه همه چیزهایی که حسنی خراب کرده بود دور او جمع شدند و غُر زدند و غُر زدند تا اینکه حسنی گریه اش رفت و گفت:

بیا مامان بزرگ خوبم                       مامان جون مهربونم

منو نجات بده عزیز                           از غُرغُر این همه چیز

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حسنی با صدای خودش از خواب پرید. نفسی راحت کشید و خدا را شکر کرد که همه اینها را در خواب دیده است.

مادر بزرگ حسنی با صدای حسنی از خواب بیدار شده بود گفت:

نترس عزیز دل من                           ای پسر خوشگل من

تو هستی توی رختخواب                  حسن گلم آروم بخواب   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حسنی همه چیز رو برای مادر بزرگ تعریف کرد و از اینکه بدون اجازه به وسایل او دست زده بود و آینه نقره را شکسته بود معذرتخواهی کرد. بعد قول داد که ازآن به بعد دیگر پسر سربه هوا و خرابکاری نباشد و مواظب همه چیز باشد. مادر بزرگ هم او را بوسید و بخشید. حسنی هم با آرامش و راحت خوابید.

 

 

 

 

قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.

 

 

* پایان *

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *