تاریخچه فاشیسم
معمولاً کلمه فاشیسم ذهن انسان قرن بیست و یکمی را متوجه بنیتو موسولینی میکند همچنان که ناسیونال سوسیالیسم خواننده را به یاد آدولف هیتلر میاندازد ولی باید توجه داشت که این تفکر و جنبش نه تنها قبل از این دو فرد به عنوان پایههای فکری وجود داشته، بلکه امروز هم این تفکر فراسوی عقاید و شخصیت این دو گام بر میدارد. نام فاشیسم توسط موسولینی از کلمه «فاشیو» سمبل لژیونرهای رومی که از یک دسته ترکه چوب که تبری را در خود محکم داشت و هنگام جنگ همراه سپاه حمل میشد( انتخاب شده بود. نطفه این فکر در سال 1917 همراه با روند تکامل و پیروزی کمونیسم در روسیه در ذهن موسولینی شکل گرفت و در سال 1922 میلادی توسط او به بار نشست. قبل از مطرح کردن این اندیشه و نظام بایدبه این مساله توجه داشت که اولاص فاشیسم و تفکر فاشیستی وسیعتر از آن است که فقط به دوران حکومت موسولینی در ایتالیا )سالهای 1922 تا 1945 میلادی( یا حکومت هیتلر )سالهای 1933 تا 1945 میلادی( محدود شود.ولی این نظام فقط در آلمان هیتلری و ایتالیای دوران موسولینی به نوعی واقعیت دوران ساز نمود پیدا کرد. پس الگوی فاشیستی و ساخت این دو رژیم را باید در تاریخ متوجه این دو حکومت کرد. دوم اینکه مکاتب سیاسی قرن 20 معمولاص از فلاسفه گذشته )عهد یونان باستان تا به امروز( در سیر تکامل خود به نحوی از انحا تاؤیر گرفته یا اینکه در یک روند تکاملی به صورت فلسفهیی نو ولی برپایههای عقاید و فلاسفه گذشته در طول مدت نسبتاص زیاد و در سیر فراز و نشیب حیات انسانها به وجود آمده است مانند دموکراسی و لیبرالیسم. ولی فاشیسم برخلاف آنها به یکباره از درون تضادهای جامعه اواخر قرن نوزدهم و بویژه اوایل قرن بیستم میلادی و بنا بر ضرورت آن زمان اروپا )عدم کارایی لیبرالیسم از یک طرف و رشد کمونیسم و وحشتی که سرمایهداری از آن داشت( از طرف دیگر به عنوان یک جنبش و دولت فراگیر که بتواند ضعفهای لیبرالیسم و خطرات کمونیسم را برطرف کند، در ایتالیا و سپس آلمان جایگاه اصلی خود را پیدا کرد. از طرف دیگر چون این جنبش از هر نظریه و مکتبی از قدیم تا جدید که در جهت توجیه اهداف خود ضروری میدانسته، استفاده برده، پس میتوان آن را به نوعی یک نظریه التقاطی نیز دانست. به عبارت دیگر اگر مکاتب سیاسی شناخته شده در طول زمان به پالایش خود پرداخته و سعی کردهاند تا به انتقادات و کمبودها پاسخ دهند، مکتب فاشیسم فاقد چنین مشخصاتی است و همواره در برابر تضادهای درونی خود، سکوت اختیار کرده و سعی کرده با حالتی اسرارآمیز و تصوف با خردستیزی مخصوص به خود، از کنار انتقادات و کمبودهای خویش بگذرد. به همین جهت رهبران این نظام )موسولینی و هیتلر( نظامی را پایهریزی کردند که در مخیله هیچ اندیشمند صاحبنامی نقش نبسته بود. بنابراین لازم است قبل از اینکه وارد بحث اصلی این دو نظام در محدوده زمانی قبل و در حین جنگ جهانی دوم شویم این نوع تفکر را از نظر تاریخی مورد بررسی قرار دهیم.البته هر خشونت جناح راستی که با نظام دیکتاتوری شرایط طبقاتی و سنتهای تاریخی ظاهری مشابه با فاشیسم دارند را نباید به این نوع نظام تعمیم داد. فاشیسم در حقیقت تولد نظام و قاعدهیی بود که بعد از تحولات جنگ جهانی اول و پس از سال 1919 میلادی در مقابل رشد فزاینده نظام سوسیالیستی، جایگاهی مناسب یافت. در همین رابطه ارنست نولته )مورخ ماربورگی( آلمان فاشیسم را به عنوان شاخه افراطی دستگاه توتالیتاریسم و به عنوان شاخه افراطی دستگاه توتالیتاریسم و به عنوان یک معضل اروپایی قرن بیستم یا بهتر است بگوییم پدیده بین دو جنگ یعنی حادؤه قرن بیستم میداند. او عقیده دارد که ضعفهای نظام لیبرال و هرج و مرج اقتصادی که در بطن آن نهفته است و انقلاب روسیه از یک طرف و بحرانهای اقتصادی و سیاسی ناشی از جنگ جهانی اول پایههای نظام فاشیسم را مستحکم نموده و جاذبههای کاذب خود را به عنوان تنها چاره مشکلات موجود ارایه کرد. این نظام موفق شد بهسرعت از حمایت طبقه ؤروتمند سنتی نیز برخوردار شده و خود را به عنوان نجات دهنده نظام لیبرال بورژوازی در برابر تهدیدات کمونیسم روسی که خطری جدی برای نظام لیبرال سرمایهداری محسوب میشد،معرفی کند. نکته جالب این که فاشیسم پس از به دست آوردن قدرت نه تنها جنبشهای سوسیالیستی کمونیستی و مذهبی را سرکوب کرد بلکه نظام لیبرال دموکراسی اروپایی را به عنوان افیون بینظمی از میان برداشت. باید توجه داشت که جنبش های فاشیستی ابتدا از بحرانهایی که خرده بورژوازی و عناصر روستایی کوچک را تهدید میکرد سود جسته است. ایتالیا از سال 1919 میلادی این مطلب را مورد توجه و تجزیه و تحلیل قرار داده بود زیرا خرده بورژوازی از نظر روانی و ذهنی اگر چه میل گسترش به سوی کلان بورژوازی را دارد ولی از تمایلات پرولتاریایی بویژه در دوران بحرانهای اقتصادی و خطراتی که تهدیدش میکند بیتاؤیر نیست.
در سال 1923 میلادی لوییجی سالراتورلی در یکی از نشریات ناسیونال فاشیسم ، فاشیسم ایتالیا را به عنوان مبارزه طبقاتی خرده بورژوازی ترسیم نمود. دوچهره بودن فاشیسم یادآور ژانوس دوچهره است زیرا دشمن ستیزی فاشیسم با سوسیالیسم و همزمان با کاپیتالیسم جاذبه و یگانگی خاصی را در آن به وجود میآورد. فاشیسم دو نظام دشمن را که در حقیقت میتوانند متمم هم باشند در برابر یکدیگرقرار داد و در عین حال با نشان دادن کمبودهای هر یک از آن دو از تضادهای پنهان خرده بورژوازی با پرولتاریا و سرمایهداری بزرگ سود میجوید، اگرچه خرده بورژوازی را به عنوان قسمتی از پیکره ملت میپذیرد. در نظام فاشیستی خرده بورژوازی همواره حلقهیی ضعیف ولی جزیی ملت محسوب شده است.باید توجه داشت که فاشیسم هیچگاه در خدمت سرمایهداری نبوده و تبلیغات فاشیسم براساس نخبه گرایی استوار بوده است. یکی از مهمترین مسائلی که فاشیسم با آن روبرو بوده تقسیم بندی قدرت بین دولت و حزب و رابطهیی که این دو با یکدیگر باید داشته باشند بوده است.حزب در نظام فاشیسم ابزار دست رهبری کننده دولت است به همین علت قدرت در حال افول ایتالیا نمیتوانست در برابر نهاد حزبی فاشیسم زیاد طاقت بیاورد، نتیجه اینکه دولت ایتالیا و حزب فاشیسم در اصل در هم ادغام شدند که رضایت موسولینی را در پی داشت. آدلف هیتلر در آلمان از بحرانهای اقتصادی سالهای 1921 تا 1923 میلادی نتوانست آن طور که میخواست بهرهبرداری کند ولی از بحران معروف اکتبر سال 1929 میلادی از روند فقیر تر شدن خرده بورژوازی آلمان و به تنگ آمدن قشرهای فقیر توانست طرفداران بسیاری به دست آورد به طوری که تعداد کرسیهای حزب ناسیونال سوسیالیست در پارلمان از 12 کرسی به 107 کرسی افزایش یافت و این پیروزی در حقیقت شروع به قدرت رسیدن هیتلر بود. در آلمان همین حزب توانست دولت و پارلمان را بتدریج در خود حل کند و از آن پیکره واحد، قدرت متمرکز شدهیی به رهبری هیتلر ساخت.در این زمان آلمان از نظر صنعتی از ایتالیا پیشرفتهتر بود به همین جهت تودههای فقیر به خرده بورژوازی بیش از پرولتاریا گرایش داشته و هیتلر از این امر بیشترین بهرهبرداری را کرد. درآلمان سرمایهداری بزرگ و از وحشت جناح چپ و سوسیالیسم از کمکهای مادی و مالی به هیتلر به عنوان خرده بورژوازی تازه به دوران رسیده دریغ نکردند زیرا بر این اعتقاد بودند که پس از برطرف کردن خطر سوسیالیسم براحتی بتوانند از مشکلاتی که احتمالاص فاشیسم برای نظام سرمایهداری آلمان به وجود میآورد، رها شوند. در حالیکه نازیسم آلمان پایههای خود را در تفکر تودهیی مستحکم میساخت و در این رابطه هرچه برقدرت حزب ناسیونال سوسیالیسم به رهبری هیتلر افزوده میشد به همان مقدار دولت و پارلمان آلمان نه تنها ضعیفتر بلکه در حزب حل میشد بطوری که تقریباص مبارزه با آن حداقل در کوتاه مدت غیرممکن مینمایاند. زیرا اساس قدرت نازیسم بر فریب عوام بنیاد گذارده شده بود. اصولاص باید توجه داشت آبشخور فاشیسم در درجه اول از بحرانهایی است که نظامهای لیبرال دموکراسی با آن مواجه میشدند. نظریهپرداز حزب ناسیونال دموکراسی آلمان )ارنست آنریش( میگوید: «بحرانهایی که وجود ما را عمیقاص در خود گرفته و به مخاطره در آورده و نیز در حال رشد و تهدید هم هست جامعه ما را از داخل و خارج در بر گرفته است.»
ساختار فاشیسم
ساختار و استخوانبندی فاشیسم و ناسیونال سوسیالیسم برشش مفهوم که از داخل به هم پیوند خورده و ساختمانی واحد را میسازند، استوار است.مفاهیم شش گانه عبارتند از: خردستیزی، داروینیسم اجتماعی، ملتگرایی، دولت یکه تاز یا فراگیر، اصل رهبری، نژاد پرستی.به هرحال برای درک بهتر فاشیسم بایستی هر یک از مفاهیم ششگانه ساختاری این جنبش را ابتدا بطور جداگانه مورد بحث و بررسی قرار داد و در نهایت به صورت یک کل منسجم آن را در نظر گرفت.
خرد ستیزی
جالبترین و فنیترین مفهوم از مفاهیم ششگانه همانا خردستیزی است. زیرا از زمان ارسطو انسانها را خردگرا و تفاوت او را با حیوان در همین اصل دانستهاند. اگرچه در هزاره قرون وسطا، کلیسا خلاف آن را تبلیغ میکرد، یعنی اگرچه انسان را موجودی ذیشعور بر میشمرد اما رستگاری او را در پیروی از آموزههای کلیسای روم و دوری از تعقل و اؤبات عقلی میدانست. فاشیسم پایه آموزشهای خود را براصل نابخردی تودهها و استدلالاتی براساس خردگریزی بنا نهاد. فاشیسم به نقش خرد در مسائل جوامع بشری بیاعتماد بوده و بیشتر به عناصر احساسی، عاطفی و غیرعقلی تاکید میورزد. به همین علت این جنبش و نحله فکری قبل از اینکه روشنفکرانه باشد، بیشتر ارتجاعی و جزمی است. در نتیجه رژیمهای فاشیستی تابوهای تقدیس شده و خواستههای منع شده را به عنوان کمال مطلوب فرد و جامعه در اذهان عمومی نشر داده و سمبلسازی مینمایند. این تابو در زمان آلمان هیتلری «نژادپاک آلمانی آریایی» و در ایتالیای موسولینی «ملت سرافراز رومی ایتالیایی» قلمداد شده و ضمن مقدس شمردن این عوامل به هیچ وجه انتقاد یا وجود کمبود در مخیله شهروندان فاشیست را بر نمیتابید. فاشیسم براساس تعلیمات هگل براین فرض استوار است که افراد انسانی جزیی از یک کل )ملتی خاص( هستند، به عبارت دیگر مقصود این است که هر فرد انسان متاؤر دیدهها و تجربههای خود از جامعهیی است که به آن تعلق دارد. فرد از محدوده خانواده و آموزشهای آن وارد محدودهیی بزرگتر یعنی جامعه مدنی میشود. در این رابطه فرد در اعتقادهای معینی با دیگر افراد جامعه شریک شده و ناخودآگاه با گذشته، حال و آینده جامعه خود اشتراکات زیادی پیدا میکند. به کلام بهتر سنتها و آموزشهای جامعه و ایدهآلهای آینده او را به گونهیی سطحی ولی متعصب به جامعه و حکومت بار میآورد که شناخت آگاهانه آن تقریباص غیرممکن است. زیرا که نیرویی غیرقابل لمس در ماورای طبیعت انسان وجود دارد که پیروان فاشیسم آن را اراده مینامند و معتقدند که همین نیروی اراده بدون هدف و برنامهریزی خاص دایماص و به طور مستقر و تابی نهایت در حال ساختن و ویران کردن هستند و براحتی میتوان احساسات توده را دامن زده و به حرکت وا داشت. در همین رابطه است که نظریههایی مربوط به نژاد، خون، سرزمین، ملت مطرح میشود که از زوایای خوفپذیر و وحشت آفرین آدمی سرچشمه گرفته و احساسات او را بشدت تحریک میکند. این عوامل غرور انسان های آرزومند به عظمت و شکوه گذشته را بویژه اگر جریحهدار شده باشد بشدت متاؤر کرده و آنها را آماده میسازد تا از هر روند خلاف امیال خود نفرت داشته باشند، پس خویشتنداری کرده و با ناامیدی، امید به آینده را میبندند. بنابراین به آسانی تحت تاؤیر کسانی قرار میگیرند که این نفرتها، ترسها و ناامیدیها را شناسایی کرده و با تبلیغات روانشناسانه مرهمی برغرور شکسته شده و رانده شده آنان از جامعه گذارده و حتی به آنها دامن زده و کینه آنان را از اعماق وجودشان به سطح و حیطه عمل میآورند. فاشیسم از این روش که براساس خردگریزی استوار است و بشدت از احساسات سرچشمه میگیرد در اصل پستترین سطوح از نیازهای انسانی بویژه زمانی که ناامید و پر از کینهاند مانند بیکاران، جنگجویان پس از جنگ و رانده شدگان از جامعه به هر عنوانی را شناسایی کرده و اساس جنبش و بهرهوری خود را برآن استوار میکند. «رودلف هس» معاون هیتلر که با او در زندان لاندسبرگ در جنوب باواریا آشنا شد مانند خود او پرکینه از گذشته و حال ولی مملو از آرزوهای بزرگ در آینده بود و با اشتیاق زیاد به تحریر کتاب «نبرد من» که هیتلر دیکته میکرد، پرداخت.
ملتگرایی
اگرچه شعار ملت گرایی در ناسیونال سوسیالیسم به وضوح دیده میشود ولی ملت و ملتگرایی نزد فاشیستها بیش از نازیها اهمیت دارد زیرا نازیسم برنژاد تاکید دارد و پس از آن برملت. از نظر فاشیستها فرد مهمترین عامل و البته جزیی از ملت محسوب میشود پس ملت چیزی غیر از تشکیل افراد نیست. همچنانکه ملت فرد را در برگرفته و تکامل میبخشد. یک فرد فاشیست باید طوری بیاندیشد که نتواند وجود خود را خارج از ملت تصور کند و فرد احساس وفاداری کامل به ملت را دارد و با آرامش خاطر خود را وقف پیشرفت و عظمت ملت میکند. ناسیونالیسم یا ملیگرایی در حقیقت چیزی نیست جز احساس مالکیت و به عبارت بهتر شرکت و مشارکت در یک مالکیت عمومی که ظرف آن کشور و مظروف ملت است، اما در ناسیونال سوسیالیزم، نژاد جای ملت را میگیرد و ملت بعد از نژاد جایگاهی والا دارد. از نظر هیتلر، نژاد مهمترین عامل شکلگیری یک ملت است. به زعم او نژاد باعث طبقهبندی ملتها میشود. نژادهای ضعیف جذب نژادهای قوی میشوند. طبیعتنژاد قوی طوری است که نژاد ضعیف را زیر سلطه خود میگیرد. در این رابطه بود که هیتلر بارها تاکید میکرد که رایش سوم حداقل هزار سال دوام خواهد داشت. او نتیجه میگرفت که دولت، «مطلق» و افراد، «نسبی» هستند پس وفاداری به دولت جزء مهمی از حیات فرد را تشکیل میدهد. از نظر او دولت حامل فرهنگ و مالک روح مردم و ملت است. دولت از دیدگاه فاشیسم، گذشته، حال و آینده است. پس موضوع وفاداری یا خیانت محدود به زمان معینی نخواهد بود و جبران خیانت غیرممکن است زیرا برضد نسلهای گذشته و حال و آینده انجام گرفته است. از نظر موسولینی دولت در حکم کالبد فیزیکی روح ملت است و دولت فاشیسم ایدهآلهای آرمانی سوسیالیسم را فراچنگ میآورد و خواستهای ملت را ضمن تشخیا و تفسیر، به حقیقت میرساند. پس دولت باید کاملاص مقتدر و نیرومند باشد تا نیروی لازم را برای حفظ و ارتباط نیازهای ملت داشته باشد و باید با اصل رهبری کاملاص درآمیزش باشد بطوری که تفکیک این دو از یکدیگر میسر نباشد. البته توصیفی که از جامعه فاشیستی رفت کمال مطلوب یک شهروند فاشیست است، ولی مشکل بتوان تصور کرد که همه شهروندان دولت فاشیستی بتوانند خود را با الگوی مزبور کاملاص وفق دهند اگرچه نباید عنصر خردستیزی و گریز از آن را فراموش کرد. زیرا تلفیق خردگریزی و ملتگرایی چنانچه با ابزارهای دستگاه رهبری و حکومتی بطور آگاهانه مورد استفاده قرار گیرد تا حدودی میتواند شهروندان را در این مسیر حداقل برای مدتی راهبری کرده و نظم دهد.
دولت فراگیر و یکهتاز
دولت در نظام فاشیستی از نظر معنایی با مفهوم متعارف آن در دیگر نظامهای سیاسی متفاوت است. فاشیسم در چارچوب نظام استبداد فراگیرمعنایی به مراتب گستردهتر از مفهومی که در نظامهای لیبرال، دموکراتیک و حتی استبدادی موجود است دارد. موسولینی جامعه را در پناه دولت ممکن میدانست و اصلاص جامعهیی بدون دولت را متصور نبوده است. هیتلر دولت را سازمانی میدانست که نژاد برتر «آریایی آلمانی» را سامان داده و در جایگاه خود قرار میدهد. هیتلر بارها گفته بود که ملت آلمان حاصل قدرت است و نه دولت. یعنی دولت به خودی خود هدف نیست بلکه این ملت است که واقعیت دارد و از درون جامعه حاکمان نخبه توده را حفظ کرده و توسعه میدهد. در اینجا کاملاص روشن است که اهرم فرمان راندن بردولت همانا حزب است که به دست رهبر به حرکت در میآید و معنی ملت بدون حزب، رهبری و پیشوا هیچگونه معنا و مفهومی نخواهد داشت. از نظر موسولینی دولت مانند جامعه مفهومی ارگانیک دارد یعنی اینکه همیشه وجود داشته و خواهد داشت و در تمام نسلها جریان پیدا میکند یعنی مانند یک موجود زنده باید توسعه یابد. چون دولت وجودی معنوی دارد پس فرد فقط در اجتماع معنوی یعنی در چارچوب دولت است که میتواند به غایت خود برسد. بنابراین نباید در موقعیتی قرار گیرد که بتواند از دولت انتقاد کند. دولت ناظم جامعه جهت نیل به حکومت مطلق و در نتیجه به آرمانهای واقعی فرد و جامعه جامه عمل میپوشاند، حیات ملت وابسته به دولت است، پس شایسته نهایت وفاداری و فروتنی است.
اصل راهبری: انتخاب اصلح در درون یک نوع، منجر به برتری یک یا تعدادی از آن نوع خاص در درون خود میشود. داروینیسم اجتماعی آن را درباره انسان به کار گرفته و معتقد بود که در درون نژاد برتر هم یک یا چند نفر ابرمرد از دیگران متمایز میشوند.
هیتلر در این باره میگوید: «قانون طبیعی حکم میکند یک فرد که از همه قویتر است قدم پیش گذارده و ملت خود را از مشکلاتی که او را در ورطه نابودی میبرد، نجات دهد. اگرچه تا مدتی توده قدرت درک این را ندارد که این مرد همان کسی است که با قیام برای رهبری او رهایی خود را به دست میآورد. اصولا همیشه کارهای بزرگ به دست یک مرد انجام گرفته است.» بدین ترتیب فاشیسم از نظریهپردازان الیتیسم یا همان نخبهگرایی مانند نیچه، موسکا، پارهتو، میشلز و بسیاری دیگر ظاهرا کمک گرفته و قسمتهایی از نظرات آنان را به میل خود دستچین کرده و حتی با تغییراتی در آنها مورد استفاده قرار داده است. اگرچه فاشیسم از نظریههایی کمک گرفته که قبلا توسط متفکرانی ارایه شدهاند ولی باید این حقیقت را پذیرفت که توانسته است این نظرات را به مرحله عمل درآورده و حتی با امکانات جدید تطبیق دهد. این نخبهگرایی سلسله مراتب و هرمی را تشکیل میدهد که در پایه هرم، توده و در سطوح بالایی هرم رهبران قرار دارند، همچنانکه در راس هرم رهبر مطلق قرار میگیرد. رهبر مطلق به حکم قانون طبیعی، خردمندترین و قدرتمندترین فرد در جامعه است. او به حکم طبیعت خطاناپذیر و تنها مرجع تشخیص دهنده سعادت فرد و جامعه است. باید بیچون و چرا از او اطاعت کرد. فقط اوست که میتواند خیر و صلاح را از شر واقعی تشخیا دهد. در حقیقت اراده رهبر، اراده اجتماع است و اگر حزبی هم وجود داشته باشد به منزله اهرم و مکانیسم اراده او عمل میکند. وظیفه اصلی حزب، آموزش مردم با افکار فاشیستی است و باید مردم را برای انتصاب در مقامات مهم و مسوول مملکتی و اجتماعی، تربیت و دستچین کند. این فقط رهبر است که میتواند نیازهای واقعی مردم را از هوسهای زودگذر تشخیا داده و حتی تفسیر کند. راهبر در نظام فاشیستی حالتی تقدیس شده مییابد که در وهم نگنجد و برخلاف دموکراسی در برابر توده پاسخگو نباشد.
نژادپرستی
نژادپرستی خصیصهیی است که بیش از دیگر تفاوتها، نازیسم را از فاشیسم متمایز میسازد. آدولف هیتلر در فصل دهم جلد اول کتاب «نبرد من» که از طولانیترین فصلهای کتاب هم به شمار میرود، به مساله «ملل و نژاد» پرداخته است. بسیاری از محققان انسانشناسی و جامعهشناسی به این نتیجه رسیدهاند که یکی از تضادها و ناهمگونیهای سیاسی و اجتماعی از اختلاف نژادها و رنگها است. برخی از نژادها موفق شدهاند جامعه و حکومتی منظمتر به وجود بیاورند و در این رابطه بر دیگر نژادها که از نظر آنان پستترند، حکومت کنند و این حقیقت یادآور نظریه نخبهگرایی است که گروهی اندک بر توده مردم حکومت میکنند. هیتلر نژادها را در یک طیف ارزشی طبقهبندی میکند و در این طبقه بندی در نقطه مقابل نژاد آریا، قوم یهود را قرار میدهد که به فکر جان و مال و منافع خود است. او معتقد است که یهود قومی است که در طول هزاران سال همیشه منافع شخصی و فردی خود را به منافع جمعی و اجتماعی ترجیح داده و به همین علت هیچگاه ملتی استوار و پیشرو نبوده است. به نظرهیتلر تمامی پیشرفهای بشری و خلاقیتهای انسانی از ابتدا تا انتها در طول تاریخ فقط توسط نژاد آریایی به وجود آمده و خواهد آمد. او این نژاد را نژادی عالی میداند و معتقد است جوامعی که متعلق به این نژاد هستند، همواره به فکر منافع اجتماع خود بوده و منافع و خواستهای شخصی را در این راه فدا میکنند و به این ترتیب منشا خلاقیت فرهنگ و تمدن جهانی شدهاند. این در حالی است که چهرههایی مثل آتیلا و بسیاری دیگر از این قبیل با وجود تمام هوش و زیرکیشان و اینکه برای مدتی هم بر دنیا حکومت کردند ولی نه تنها فرهنگ و تمدنی از خود بر جا نگذاشتند بلکه فرهنگهای غنی را نیز ویران کردند. از نظر نازیسم نژاد، خون و خاک هر سه مقدساند و در حفظ آن از دستبرد دیگر نژادها باید نهایت سعی و کوشش را کرد تا پاک و خالا باقی بمانند. بنابراین مهمترین وجه تمایز نازیسم از فاشیسم اصرار بیحد و حصر آن در ارزش نژاد است که نازیسم را به نژادپرستی افراطی کشانده است. در این رابطه فاشیسم ایتالیا بر ملتگرایی افراطی یعنی برتری ملت ایتالیا نسبت به دیگر ملتها تاکید میکند و نه به تفاوت آنها. فاشیسم سایر ایدئولوژیها را نمیپذیرد و رقابت دیگر ملل را هم نمیتواند تحمل کند. فاشیسم جهت پیشبرد و اؤبات عظمت ملت خود «استدلال» را به کار نمیگیرد بلکه «قدرت» را در این راه به کار میگیرد.
از نظر موسولینی دولت در جامعه فاشیستی غایتی است که ملت را به اهداف خود میرساند ولی هیتلر دولت را نه یک غایت بلکه وسیلهیی جهت نیل به اهداف نژادی میدانست. پس فاشیسم غایت را ملت و نازیسم غایت را نژاد و ملت را پس از آن قرار میدهد.
نظام اقتصادی و اجتماعی فاشیسم
فاشیسم در چارچوب یک نظام توتالیتر نه تنها در مسائل سیاسی سختگیر است بلکه در مسائل فرهنگی و اجتماعی نیز نظارت کامل داشته و در صورت لزوم مداخله میکند. مشاغل سیاسی براساس پاکنژادی و شناخت کامل و عضویت در حزب معین میشود. حزب وظیفه دارد تا کارایی و لیاقت افراد را برای کارهای مهم تشخیا داده و انتخاب کند. ازدواجها بشدت کنترل میشود تا پاکی خود همچنان حفظ شود اگرچه هیتلر به این نتیجه رسیده بود که خون آلمانیها به مقدار زیاد در طول زمان خلوص خود را از دست داده و به کمک ازدواجهای صحیح وکسانی که هنوز خون پاک و خالا را حفظ کردهاند، میتوان آن را دوباره نجات داد. مهمترین وظیفه زن در اجتماع فاشیستی، خانهداری و تربیت فرزند است تا هم کشور بخوبی اداره شود و هم اینکه جنگجویانی لایق برای تصرفات آینده تربیت شوند.در نظام فاشیستی اگرچه زن حق رای دارد اما چون نمیتواند اسلحه حمله کرده و در جنگ مانند مردان شرکت کند بدین جهت از حقوق کامل شهروندی برخوردار نبوده و با توجه به اینکه حق رای دادن هم در این اجتماع به راهبر ختم میشود پس امتیاز خاصی به شمار نمیرفت.
همان طور که در جامعه فاشیستی، توده باید از نخبه و نهایتا نخبه مطلق )راهبر عالی( اطاعت کند، اعضای خانواده )زن و فرزندان( نیز باید مطیع پدر باشند. زنان را از مشاغل حساس و حزبی نیز محروم میکنند. حتی تا حد امکان در مشاغل پایینتر نیز از مردان استفاده میشود تا بدین ترتیب زنان به کار مهمتر یعنی خانهداری و بچهداری بهتر برسند. این عمل را واتیکان هم تایید میکرد. در حالی که فاشیسم به جلب حمایت سرمایهداران میپردازد و از دموکراسی و سوسیالیسم بیزار بوده و به حکومت نخبگان معتقد است، دارایی و ؤروت در نهایت، عمومی و همگانی به حساب میآید، پس فرد نمیتواند و اجازه ندارد آن را تباه کند بلکه با مسوولیت در برابر جامعه و حکومت به بهترین وجهی باید از ؤروت و سرمایه خود بهره ببرد. دولت هم از چنین سرمایه و دارایی مطلوب نظام حمایت میکند. اقتصاد کشور به وسیله سندیکاهای کارگری تحت نظارت عالیه دولت که در حقیقت در برگیرنده کارگران و کارفرمایان بود، اداره میشد. در آلمان نقش سندیکاهای کارگری کمرنگتر از ایتالیا بود و هیتلر اتحاد ملی و اتحاد کارگران و کارفرمایان را جهت رسیدن به خودکفایی سیاسی و اقتصادی جایگزین سندیکاهای نوع ایتالیایی آن کرده بود. به هرحال اگرچه مالکیت خصوصی در چارچوب نظام حمایت میشد ولی دولت همواره بر اقتصاد، نظارت عالیه داشته و در این رابطه اعتصابات کارگری را اکیدا ممنوع کرده بود زیرا خواستهای مشروع کارگران قبلا توسط دستگاه راهبری تشخیا داده میشد و همگونی کارگران را با کارفرمایان در جهت اهداف ملی همراه میساخت. پس اعتصابات فقط به مملکت و ملت و در نهایت به خود کارگر صدمه میزد. اصولانازیسم نه برابری توده و از بین بردن طبقه بلکه به اتحاد طبقات و وحدت ملی اعتقاد داشت.فاشیسم به عنوان ملتگرایی افراطی تاکنون در دو نوع جامعه جایگاه پیدا کرده استأ اول جوامعی که از نطر صنعت بسیار پیشرفته بوده و طبقه بورژوازی بزرگ و حتی متوسط را ازیک بحران اقتصادی و نهایتا تسلط یک رژیم کمونیستی و سوسیالیستی چپ ترسانده بود مانند آلمان در دهه سیاز قرن بیستم میلادی و دیگری جوامع سنتی که طبقه فئودال کشاورزی را از به وجود آمدن دموکراسی به شکل کشورهای صنعتی پیشرفته اروپا به وحشت انداخته بود )مانند اسپانیا و پرتغال).
ایتالیا از هردو عوارض رنج میبرد یعنی شمال آن مشکلات آلمان را یافته بود و در جنوب از کاستیهای اسپانیا برخوردار بود. پس از پایان جنگ جهانی دوم و خستگی طرفین درگیر در جنگ چنین به نظر میرسیدکه اروپاییان و حتی امریکاییها از این نظریه یک بعدی و خود مدار و غیر انسانی درس آموخته و فاشیسم را به موزه تاریخ سپرده باشند. در حالی که به وضوح دیده می شود که فاشیسم و نازیسم در تمامی این مدت مانند شبحی خود را در زیر خاکسترهای سوخته خود پنهان کرده و در تمامی این مدت سعی کرده تا مشاغل مهم نظامی و اقتصادی را نیز به دست آورد. دهه 60 میلادی در بسیاری از کشورهای صنعتی غرب و بویژه امریکا و آلمان به دهه توسعه و رشد سریع اقتصادی معروف شده بود.
در حالی که دهههای بعدی دوران رکود و بیکاری همراه با تورم نسبی بوده است و این همان شرایط و آؤاری است که بعد از رکود بزرگ سال 1929 میلادی در غرب برای تبلیغات فاشیسم آماده شده بود.
بیکاری جوانان اروپایی که ناشی از رکود اقتصادی دهههای آخرین قرن بیستم است آنان را برای هرگونه تبلیغاتی که از این معضلات آزاد سازد، آماده میساخت.
تبلیغات نژادی، ملیگرایی و حتی سابقه مذهبی، سنتی و دیگر مشترکات، منبع تغذیه بسیار خوبی برای این گروهکها بوده بطوری که بر پاکسازی نژادی و یگانگی ملی جهت دستیابی به رفع تمامی مشکلات کنونی از آن بهره گرفته و اصرار میورزند. اگرچه مسلم است که برای موفقیت چنین جنبشهایی علاوه بر نارضایتی عموم و عدم وجود نظم و آرامش مطلوب نیاز به تحرک احساسات و عواطف توده نیز هستیم. اینگونه شرایط مانند مهاجرت خارجیان و اشتغال به کارهای گوناگون معمولا یدی و ایجاد بینظمی نسبی در جامعه که تا حدودی منبعث از سنتهای گوناگون ملل مختلفه است باعث رونق تبلیغات گروههای نئونازی میشود. اینگونه شرایط در برخی از کشورها از جمله امریکا و اغلب کشورهای اروپایی وجود دارد و چنانچه رهبرانی ناطق و عوامفریب در موقعیت خود قرار گیرند، امکان توسعه چنین جنبشهایی مجددا دور از ذهن نیست. بعد از جنگ جهانی دوم، خسارت مالی و جانی که از آن به جا ماند و از همه مهمتر ترس از تجدید سازمان فاشیسم و گسترش کمونیسم به عنوان شاخه چپ نظام توتالیتاریسم بویژه از این نظر که اتحاد جماهیر شوری همواره با کشورهای سرمایهداری لیبرال از جنگ پیروز بیرون آمده و کمونیسم روسی با سرعتی فزاینده و غیرقابل تصور غرب به گسترش خود در اروپا و آسیا و آفریقا و حتی محدوده حیاط خلوت امریکا )حوزه کارائیب و امریکای جنوبی( پرداخته بود، این روند نظریهپردازان و متخصصین علم سیاست را واداشت تا با تجزیه و تحلیل دقیقتر تولد، حیات و مرگ این پدیده نوظهور را در قرن بیستم بهتر شناسایی کرده و عناصر تشکیل دهنده و منابع تغذیه و رشد آن را شناسایی کنند.
معروفترین نظریهپرداز این معضل، سیاستشناس معروف «کارل فریدریش» و دیگری «ارنست نولته» تاریخنگار معروف آلمان است. به هر حال فاشیسم پدیدهیی نوظهور است که از درون مشکلات دو جنگ جهانی ظهور کرد و به رغم نامهای گوناگون مانند جمهوریخواهان، نئوفاشیسم و… به حیات و رشد خود ادامه داده.
امروزه در سالهای آغازین و دهه نخست قرن بیستم هنوز ملیگرایی پرقدرتترین نیروی سیاسی در جهان است. مشخصه اصلی قرن بیستم نه قدرت طبقات و مبارزات طبقاتی بوده و نه رقابت عقاید و ایدئولوژیها، بلکه مبارزه ملتها بوده است.
لیبرال دموکراسی (liberal democracy)
زمانیکه اروپا درگیر جنگهای اصلاح دینی بود، قرن هفدهم در پس همه بحرانهایش آبستن ایدهای بود که در برابر تسلط کلیسا و اقتدار بدون مرز اربابان کلیسا بر تمام ارکان زندگی بشر، قدم به حیات بشری گذاشت و نوید بخش آزادی در تمام عرصههای زندگی برای بشر بود. جان استوارت میل نوید آزادی شهروندان، در زیر سایه حاکمیت دولتی که پایههایش بر قانون باشد، را می داد. آزادی عقیده و بیان و حق مالکیت و مشارکت سیاسی و حق رأی و انتخاب شغل و …، نوید لیبرالیسم بود برای انسانی که اسیر خودکامگی کلیسا و فئودلیزم بود.
لیبرال دموکراسی نوعی از حکومت است که در آن یک دولت دموکراتیک، برخی ویژگیهای لیبرالیسم را پذیرفته است.
برخی اندیشمندان سیاسی وجود پنج مؤلفه از ویژگیهای لیبرال را، برای نظام لیبرال دموکراسی ضروری می دانند:
- تأمین آزادی بیان؛
- تفکیک قوا و وجود پارلمان؛
- دولت حداقلی و استقلال حوزه خصوصی ؛
- تنها معیار منفعت عمومی، انتخاب آزادانه افراد باشد نه صلاحدید اهل فن یا دیگران.
پس از آن که لیبرالیسم در قرن 17 و 18 با آزاد گذاشتن سرمایهداران در کسب ثروت و تجارت منجر به نابرابریهای شدید میان طبقات بالا و متوسط جامعه شد، اندیشه دموکراسی در اواخر قرن 18 و اوایل قرن 19 به مصاف لیبرالیسم رفت و با هدف تجدید نظر در تحدید حاکمیت دولت و عدم دخالت آن در جامعه، وظیفه دولت را بازتعریف کرد. بدین ترتیب که وظیفه دولت فقط پاسداری از جامعه و تضمین آزادیهای فردی (همان طور که لیبرالیسم عنوان میکند) نیست و دولت مسئولیت گستردهتری در قبال جامعه در رفع نابرابریها خواهد داشت؛ بدین سان دولتهای لیبرال دموکراسی شکل گرفتند. این دولتها که به نام دولت رفاه هم خوانده میشوند از حداقل دخالت دولت در امور اقتصادی برای تأمین حداکثر منافع اکثریت جامعه حمایت میکنند، زیرا که «آزادی فردی و محدود کردن قدرت دولت به عنوان دو اصل اساسی لیبرالیسم، گرچه مکمل یکدیگرند گاه با هم تعارض دارند به این معنی که گاه حفظ و توسعه حوزه آزادی فردی منوط به دخالت دولت میشود. از همین رو، دموکراسی در جهت تحقق لیبرالیسم، در عمل از دخالتهای دولت در حوزههای اقتصادی و اجتماعی حمایت میکند؛ و از همین رو دولتهای دموکراتیک، در راستای تعدیل و تصحیح اندیشههای لیبرالی، دولتهای رفاه یا همان دموکراسیهای اجتماعی یا دولتهای لیبرال دموکراسی را تشکیل دادند و مسئولیت تأمین اشتغال برای همه، ارائه خدمات رفاهی و هزینههای عمومی و البته تعدیل شکافهای طبقاتی را بر عهده گرفتند.
لیبرالیسم در مفهوم اصلی آن پدیدهای قرن نوزدهمی است ولی دولت متعلق به قرن بیستم است. امروزه در قرن بیست و یکم باید از اندیشههای نئولیبرالی سخن گفت، اندیشهای که با بازگشت به لیبرالیسم اولیه خواستار عدم دخالت دولت در جامعه است.
لیبرالیسم بر حاکمیت قانون تأکید میکند و همه چیز را در قالب قانون قبول میکند. لیبرالیسم به آزادی عقیده، بیان، اجتماعات و دین تأکید فراوان دارد. از دیگر پیامهای لیبرالیسم تفکیک عرصه خصوصی از عرصه عمومی است و کارکردن حوزه عمومی، عقلانی کردن اقتدار دولتی از طریق گفتگوی آگاهانه و اجماع عاقلانه میداند.
از دیگر تبعات لیبرالیسم سرمایه داری یعنی یک نظام سازماندهی اقتصادی مبتنی بر رقابت بازار و تفکیک جامعه مدنی از دولت میباشد.
لیبرالیسم از ابتدای پیدایش تا به امروز بصورتهای مختلف در عرصه زندگی بشری ظهور نموده است و گونههای آن عبارتند از:
لیبرالیسم کلاسیک:
لیبرالیسم نسل اول به «لیبرالیسم کلاسیک» معروف است. و لیبرالهای کلاسیک به پیوستگی اساسی میان اصول لیبرالیسم با سرمایهداری آزاد باور داشتند و در حوزه سیاسی این نظریه بر باورهای «جان لاک» استوار است و در حوزۀ اقتصاد از باورهای فکری «آدام اسمیت»، اقتصاددان انگلیس بهرهمند هستند.
لیبرال دموکراسی:
اندیشمندان لیبرال در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به تعدیل و بازنگری در لیبرالیسم اولیه افراطی پرداختند. این نسل از لیبرالیستها که به لیبرال دموکراتها معروف هستند در حوزههای مسایل اقتصادی و سیاسی معتقد به افزایش فعالیت و دخالت دولت برای رفع نارساییها بودند و به دنبال کاستن از آزادیهای اقتصادی بودند؛ و اندیشه «برابری» در کنار اندیشه «آزادی» در ایدئولوژی لیبرالیسم جان گرفت و بدین سان دولت برای تامین حداکثر رفاه برای حداکثر مردم تلاش نمود. به این ترتیب در ابتدای قرن20، اصل و پایه نظری «دولت رفاه» بنا گذاشته شد.
نئو لیبرالیسم:
در اواخر قرن بیستم و با افول دولتهای رفاهی و گرایش به سیاستهای لیبرالیسم اقتصادی، ناسازگاریهای لیبرالیسم با دموکراسی بارزتر شد. این گرایش دوباره جان تازه گرفت که همانند دوره لیبرالیسم کلاسیک اصول لیبرالیسم از سرمایهداری انفکاک ناپذیر است و اقتصاد بازار آزاد، لازمه آزادی است. در این زمان دخالت دولت در اقتصاد و عدالت توزیعی، مغایر با اصول لیبرالیسم و کاری بیحاصل خوانده میشود. لیبرالیسم در این مورد عمدتاً محدود به مفهوم اقتصادی است.
ویژگی ها و نارسائی های دموکراسی لیبرال
اولین ویژگی دموکراسی لیبرال اعتقاد به نسبی گرایی است، نسبی انگاری ارزشها و علایق. دمکراسی لیبرال معتقد است که حقیقت و ارزشهای اخلاقی اموری نسبی هستند. ما حقیقت مطلق و ارزشهای اخلاقی مطلق نداریم و معیار تشخیص حقایق نسبی هم اراده اکثریت است.
ویژگی دوم دمکراسی لیبرال اعتقاد به عقل بشری مخصوصاً عقل بورژوایی یا عقل مدرن هادی بشر است. عقل یک مفهوم تاریخی است که در دوره های مختلف تاریخی ماهیتهای متفاوت پیدا می کند یا مراتبی مختلفی از عقل محقق می شود. لیبرال ها معتقدند عقل بورژوایی, عقل مدرن، عقل ابزاری، عقل اومانیستی, عقل نفسانی و به تعبیر مولانا عقل جزیی استیلاجو می تواند قانون گذار، رهبر و هادی بشر باشد.
سومین ویژگی تفکر لیبرال اعتقاد به تفکیک قوا است، یعنی ما بیائیم قدرت را به سه بخش تقسیم کنیم، قدرت قانونگذار یا مقننه, قدرت اجرا کننده یا مجریه و قدرت داوری کننده یا قوه قضائیه. این مسئله آنقدر فراگیر و جهانی و جزء بدیهیات شده است که همگی پذیرفته اند، از جمله نظام دینی در ایران هم آن را پذیرفته است اما شکل خاصی به آن داده که تفکیک قوا در عین حال که حفظ شده در چارچوب نظام ولایت قرار گرفته و در ذیل اراده ولی است.
اما علت طرح مسئله تفکیک قوا در دموکراسی های لیبرال چیست؟ برخی معتقدند تفکیک قوا نظریه ای نادرست است. آنها معقتدند قدرت تجزیه ناپذیر است. مثلاً “ژان ژاک روسو” معتقد است قدرت را نمی توان تجزیه کرد. وی می گوید ذات قدرت متمرکز و مجتمع است و تفکیک و تجزیه آن اعتباری است. عملاً هم در نظامهای دمکراسی لیبرال که این تفکیک قوا صورت می گیرد یکی از این سه قوه بر دیگر قوا برتری دارد. به عنوان مثال در نظام دمکراسی لیبرال امریکا قوه مجریه اصالت و بیشترین قدرت را در دست دارد وحتی رئیس دیوان عالی ایالات متحده را که در واقع مظهر قوه قضائیه در ایالات متحده است، رئیس قوه مجریه تعیین می کند. یعنی رئیس قوه مجریه که با رای مستقیم و غیر مستقیم مردم برگزیده می شود، قضات دیوان عالی را تعیین می کند. با نگاهی به سه قوه در ایالات متحده به عنوان یک نمونه نظام دموکراسی لیبرال در می یابیم قوه مجریه بیشترین سهم را دارد و قدرت در دست او متمرکز است و دو قوه دیگر به نوعی در ذیل او یا در ارتباط با او عمل می کنند. این طبیعت قدرت است. قدرت طبیعتاً تجزیه پذیر نیست. در نظامهای سیاسی دیگر نیز این گونه است، اگر به نظام سیاسی انگلستان نگاه کنیم به نوعی در پارلمان این وضعیت رخ داده است، یعنی قوه مقننه قدرت را در دست خودش متمرکز کرده و قوه مجریه در ذیل قوه مقننه است. تفکیک قوا بنا به نظر خیلی ها یک اعتبار است، یک فرض و تصور است، حال چرا لیبرالها این فرض را مطرح کردند؟ دلیلش این است که در قرن 17 میلادی بورژواها، لیبرالها، سرمایه داران و تجار کارخانه دار امکان این را پیدا کرده بودند که از طریق پارلمان وارد ساخت سیاسی قدرت شوند اما قوه قضائیه آن زمان دست آن ها نبود بلکه دست اشراف فئودال بود. بورژواها این قدرت را نداشتند که همه قدرت سیاسی را در دست خود قبضه کنند لذا مجبور بودند که با فئودال ها به یک توافق برسند، بنابراین نظریه تفکیک قوا نظریه خوبی برای ایجاد یک تعادل بود. اصلاً علت اجتماعی ظهور نظریه تفکیک قوا مصالح طبقاتی بورژوازی قرن 17 و 18 در اروپا است. لیبرال ها بعداً این نظریه را به صورت یک نظام کلاسیک و مدرن صورت بندی و تئوریزه کردند و جزء ذات نظام های سیاسی لیبرال قرار دادند.
ویژگی دیگر نظامهای دمکراسی لیبرال توجه و تاکید بر مفهوم نمایندگی است. مفهوم نمایندگی یکی از نقاط ضعف نظامهای دمکراسی لیبرال و یکی از مشکلات آنها است، چون وقتی کسی نماینده مردم می شود و با رأی مردم انتخاب می شود هیچ دلیلی وجود ندارد که در همه امور و وجوه، اراده این نماینده با اراده کسانی که او را تعیین و انتخاب کرده اند (اراده موکلین) منطبق باشد. ممکن است در بسیاری از موارد دیدگاه او با دیدگاه موکلین تفاوت داشته باشد و در واقع تضمینی وجود ندارد که نماینده بتواند به طور دائمی و مستمر اراده موکلین را بیان کند. خیلی از اوقات ممکن است نماینده دیدگاه و سمت و سوی خود را عوض کند. به هر حال نظام های دموکراسی لیبرال به دموکراسی مستقیم معتقد نیستند. دموکراسی مستقیم یعنی همه مردمی که حق رای دارند یکجا جمع شوند و تعیین کنند که این کار بشود یا خیر.
“ژان ژاک روسو” مدافع دموکراسی مستقیم است اما دموکراسی مستقیم، در جوامع امروز که میلیونها میلیون نفر شهروند یک جامعه هستند و سیستم سیاسی بسیار پیچیده است، ممکن نیست بنابراین لیبرالها به سمت دموکراسی غیر مسقتیم یعنی دمکراسی نمایندگی رو بردند. تمامی ایراداتی که بر خود دموکراسی وارد است به علاوه ایرادی که بر مفهوم نمایندگی وارد است بر این ویژگی دموکراسی لیبرال نیز وارد است.
ایراد اساسی دیگری نیز به دموکراسی های لیبرال به صورت بسیار جدی وارد شده است. کسانی مثل “کارل مارکس”، نئومارکسیستهایی مثل “تودارآدورنو”، “ماکسوگارنر”، “هربرت مارکوزه” و همچنین تئورسین های فاشیست مثل “آلفرد روزنبرگ” این ایراد را وارد کرده اند و به توضیح آن پرداخته اند. حتی نئولیبرالها هم به نوعی آن را قبول کرده اند. این ایراد این است که جوهر تعالیم اقتصادی دموکراسی لیبرال، آزادی بی حد و حصر اقصادی است. هر کسی هر کاری خواست بکند می تواند آزاد باشد. در این میان آن کسی که پول کمی دارد، در رقابت با سرمایه داران بزرگ ورشکست و نابود می شود و از بین می رود، بنابراین سرمایه داران بزرگ در این میان برنده هستند و قانون جنگل حاکم می شود. در این صورت نوعی “داروینیسم اجتماعی” حاکم می شود و اصل تنازع بقاء رخ می نماید. آنهایی که پول بیشتری دارند می مانند و آنهایی که پول کمتری دارند می میرند و اکثریت آنهایی هستند که پول کمتر و درآمد کمتری دارند و این بی عدالتی است. این اقتصاد به اقتصاد لسفری معروف گردید.
این ایراد موجب شده که اغلب دموکراسی های لیبرال به این علت که ساختار های اقتصادی این نظام ها با بحرانهای اجتماعی مکرر رو به رو شده است، با مشکل روبرو شوند. تاریخ انگلیس، فرانسه و آمریکا از اعتراضات اجتماعی آکنده است و پر است از فقر و بی عدالتی. دوستان اگر آثار چارلز دیکنز نویسنده رئالیسم و داستان نویس معروف را نگاه کنند، خواهند دید که مملو است از توصیف فقر و ستم و بی عدالتی های ناشی از نظام دموکراسی لیبرال. آثار “جک لندن” نویسنده امریکایی اوایل قرن 20، آثار “جان اشتاین بگ” نویسنده امریکایی اواسط قرن 20 مشهون از همین طبقات است.
پس از مدتی طرفداران دموکراسی لیبرال به این نتیجه رسیدند که با این وضع نمی شود ادامه داد. با این وضع اکثریت مردم نابود می شوند و جامعه تبدیل به یک اکثریت فقیر و یک اقلیت ثروتمند خواهد شد و این وضع قابل ادامه نخواهد بود. بنابراین کسانی مثل “کینز” اقتصاد دان انگلیسی، این تئوری را مطرح کردند که اقتصاد “لسفر” را باید کنار بگذاریم و بهتر است دولت در اقتصاد به نفع محرومین و مستضعفین و اقشار آسیب پذیر دخالت کرده و در واقع از آنها حمایت کند و نگذارد زیر دست و پا له بشوند.
این سرآغاز عدول از لیبرالیسم بود، اما نظام سرمایه داری این نظر را پذیرفت چرا که اگر این کار را نمی کرد باقی نمی ماند. دموکراسی های لیبرال در واقع از اقتصاد “لسفر” یک مقداری به سمت اقتصاد کینزی یا اقتصاد ارشادی متمایل شدند اما از آنجائیکه ذات سرمایه داری، ذات انباشت سرمایه است و نمی تواند مانعی را جلوی تکاثر و انبوه شدن ثروت خودش ببیند نتوانست نظام اقتصادی ارشادی را تحمل کند لذا از دهه 70 و 80 میلادی با روی کار آمدن ریگان در آمریکا و تاچر در انگلستان یک جریان نئولیبرالیسم دوباره راه می افتد و آنها دوباره برمی گردند به سمت اقتصاد “لسفر” و دوباره برمی گردند به سمت حذف نقش دولت در اقتصاد و همان بی عدالتی های چشمگیر و عریان نظام های دمکراسی لیبرال.”کارل پوپر” که امروز در کشور ما عده زیادی از روشنفکران طرفدار او هستند، یکی از چهره های سرمدار نئولیبرالیسم است. او معتقد است که باید برگردیم به اقتصاد لسفر و اقتصاد بگذار بگذرد و بگذار بشود، یعنی از آن اندک توجه عدالت طلبانه نظامهای سرمایه داری در نیمه اول قرن 20 هم عدول کنیم.
در مجموع بیان خلاصه آنچه که گفته شد، به ترتیب زیر است:
1- دموکراسی ریشه ای قدیمی و تاریخی دارد و به معنای حاکمیت مردم است.
2- در عصر جدید و دوران مدرن که از قرن 15 و 16 میلادی شروع شد دموکراسی به عنوان صورت غالب نظامهای سیاسی ظاهر شده و این صورت غالب نظام های سیاسی و دموکراسی های مدرن با دموکراسی های باستانی یا یونانی تفاوت ماهوی دارند.
3- دموکراسی اشکال و صور مختلفی داشته است و انتقادات زیادی از زمان افلاطون تاکنون به آن وارد بوده است.
4- صورت غالب دموکراسی، دموکراسی لیبرال است که از حدود قرون 17 و 18 ظهور کرده است و تئوریسینهای عمده آن “جان لاک” انگلیسی، “فرانسوا ولتر” فرانسوی، “جان استوارت میل” انگلیسی در قرون 19، “دیده رو” در قرن 18, “کارل پوپر” نئولیبرال و “آیزابرلین” و “هایف” هستند.
5- محتوای اقتصادی اجتماعی دموکراسی لیبرال، سرمایه سالاری است و جوهر شعارهای لیبرالیسم، آزادی اقتصادی، آزادی از قیود دینی و اخلاقی و آزادی از استبداد نظامهای اشرافی فئودالی بوده است.
6- نظام لیبرال دموکراسی معقتد به قانونگذاری توسط بشر است که این ویژگی متمایز کننده این نظام از نظامهای دینی است. نظام لیبرال دموکراسی همچنین معتقد به نظریه تفکیک قوا می باشد که بسیاری از اندیشمندان معتقدند، این نظریه اعتباری است و واقعیت عینی ندارد.
7- دموکراسی لیبرال یعنی حاکمیت “بورژوازی” مدرنیته و به همین دلیل دموکراسی لیبرال به ویژگی اصلی عالم مدرن تبدیل شده و تمام صور دیگر دموکراسی در مقابل دموکراسی لیبرال شکست خورده اند.
منابع:
1-بشیریه، حسین؛ تاریخ اندیشههای سیاسی در قرن بیستم (لیبرالیسم و محافظه کاری)، تهران، نشر نی، 1379، چاپ دوم، جلد دوم، صص 11-31.
2-بشیریه، حسین؛ درسهای دموکراسی برای همه، تهران، نشر نگاه معاصر، 1381، چاپ دوم، صص 180-184.
3-صلاحی، ملک یحیی؛ اندیشههای سیاسی غرب در قرن بیستم، تهران، نشر قومس، 1383، چاپ دوم، صص 40-42.
4-رهنمایی، سید احمد؛ قم، انتشارات موسسه امام خمینی(ره)، بی تا، ص137.
5-آقا بخشی، علی و مینو افشاری راد؛ فرهنگ علوم سیاسی، تهران، مرکز اطلاعات و مدارک ایران، 1376، چاپ سوم.
6- روزنامه اعتماد