خود آگاهی


خود آگاهی

خودآگاهی انسانی یعنی آگاهی به خود در رابطه با همه‏ء انسانها .

خودآگاهی انسانی بر این اصل و فلسفه استوار است که انسانها مجموعا یک‏ واحد واقعی به شمار می‏روند و از یک ” وجدان مشترک انسانی ” بهره‏مندند ، احساس انسان دوستی و انسان گرایی در همه‏ء افراد انسان موجود است .

به‏ قول سعدی :

بنی آدم اعضای یک پیکرند

که در آفرینش زیک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی

افرادی که مانند ” اگوست کنت ” در جستجوی ” دین انسانیت ” بوده‏ و هستند ، این اندیشه را در مغز خود می‏پرورانند . اومانیسم که کم و بیش‏ فلسفه‏ء رایج زمان ماست و غالبا مدعیان روشنفکری از آن دم می‏زنند ، همین‏ است .

اومانیسم انسان را در ماورای طبقات ، ملیتها ، فرهنگها ، مذهبها ، رنگها ، نژادها ، خونها به صورت یک واحد می‏بیند و هر گونه تبعیض و تفاوتی را نفی می‏کند . اعلامیه‏هایی که به نام ” حقوق بشر ” در جهان‏ منتشر شده است بر این فلسفه تکیه دارد و مبلغ این نوع خودآگاهی در جهان‏ است .

اگر این نوع خودآگاهی در فردی پیدا شود ، دردش درد انسان ، آرزوهایش‏ آرزوهای انسان می‏شود و جهت گیری و تلاشش در جهت انسان صورت می‏گیرد و دوستیها و دشمنیهایش همه رنگ انسانی می‏یابد ، دوست دوستان انسان یعنی علم ، فرهنگ ، بهداشت ، رفاه‏ ، آزادی ، عدالت و محبت ، و دشمن دشمنهای او یعنی جهل ، فقر ، ظلم ، بیماری ، اختناق و تبعیض می‏گردد .

این نوع از خودآگاهی اگر پیدا شود ، بر خلاف خود آگاهی ملی و خودآگاهی‏ طبقاتی ، جنبه اخلاقی خواهد داشت . ولی این خودآگاهی با اینکه بیش از همه صورت منطقی دارد و سر و صدای فراوان راه انداخته ، کمتر از همه‏ واقعیت یافته است . چرا ؟

راز مطلب در نحوه‏ء وجود و واقعیت انسان نهفته است . انسان در نحوه‏ء وجود و واقعیتش با همه‏ موجودات دیگر اعم از جماد و نبات و حیوان‏ متفاوت است از این نظر که هر موجودی که پا به جهان می‏گذارد و آفریده‏ می‏شود همان است که آفریده شده است ، یعنی ماهیت و واقعیت و چگونگیهایش همان است که به دست عوامل خلقت ساخته می‏شود ، اما انسان‏ پس از آفرینش ، تازه مرحله‏ء اینکه چه باشد و چگونه باشد آغاز می‏شود .

انسان آن چیزی نیست که آفریده شده است ، بلکه آن چیزی است که خودش‏ بخواهد باشد ، آن چیزی است که مجموع عوامل تربیتی و از آن جمله اراده و انتخاب خودش او را بسازد .

به عبارت دیگر ، هر چیزی از نظر ماهیت که چیست و از نظر کیفیت که‏ چگونه باشد ، ” بالفعل ” آفریده شده ، اما انسان از این نظر ” بالقوه‏ ” آفریده شده است ، یعنی بذر انسانیت در او به صورت امور بالقوه‏ موجود است که اگر به آفتی برخورد نکند آن بذرها تدریجا از زمینه‏ء وجود انسان سر بر می‏آورد و همینها فطریات انسان‏اند و بعدها ” وجدان ” فطری‏ و انسانی او را می‏سازند .

انسان ، بر خلاف جماد و نبات و حیوان ، شخصی دارد و شخصیتی . شخص انسان یعنی مجموعه‏ء جهازات بدنی او بالفعل به دنیا می‏آید .

انسان در آغاز تولد از نظر جهازات بدنی مانند حیوانات دیگر بالفعل‏ است ، ولی از نظر جهازات روحی ، از نظر آنچه بعدا شخصیت انسانی او را می‏سازد ، موجودی بالقوه است ، ارزشهای انسانی او در زمینه‏ء وجودش‏ بالقوه موجود است و آماده‏ء روییدن و رشد یافتن انسان از نظر روحی و معنوی یک مرحله از مرحله‏ء بدنی عقب‏تر است ، جهازات بدنی اش در رحم وسیله‏ء عوامل دست اندرکار آفرینش ساخته و پرداخته می‏شود ، ولی جهازات روحی و معنوی و ارکان شخصیتش در مرحله‏ء بعد از رحم باید رشد داده شود و پایه گذاری گردد . از این رو می‏گوییم هر کس خود بنا و معمار و مهندس شخصیت خود است ، قلم تصویر کننده و نقاش خلقت شخصیت انسان ( بر خلاف شخص او ) به دست‏ خودش داده شده است .

هر موجودی غیر از انسان ، میان خودش و ماهیتش تصور جدایی غیر ممکن‏ است ، مثلا میان سنگ و سنگی ، میان درخت و درختی ، میان سگ و سگی ، میان گربه و گربه‏ای . انسان تنها موجودی است که میان خودش و ماهیتش‏ جدایی و فاصله است ، یعنی میان انسان و انسانیت .

ای بسا انسانها که به‏ انسانیت نرسیده و در مرحله‏ء حیوانیت باقی مانده‏اند مانند برخی از انسانهای بدوی و وحشی ، و بسا انسانها که مسخ شده و به ضد انسان تبدیل‏ شده‏اند مانند اکثر متمدن نماها .

چگونه ممکن است میان شی‏ء و ماهیت خودش جدایی بیفتد ؟ بدیهی است که‏ ماهیت لازمه‏ء وجود است و اگر وجودی بالفعل باشد ماهیتش به تبع بالفعل‏ است . وجود بالقوه است که ماهیت شایسته‏ء خود را فاقد است .

آنچه اگزیستانسیالیسم به نام اصالت وجود می‏نامد و مدعی است که انسان‏ یک وجود بی ماهیت است و خود با انتخاب راه خود ، به خود ماهیت‏ می‏بخشد ، توجیه صحیح فلسفی‏اش همین است . فلاسفه‏ء اسلامی ، بالخصوص صدر المتألهین ، تکیه فراوان بر همین مطلب دارد و از همین رو می‏گوید : انسان‏ نوع نیست ، انواع است ، بلکه هر فرد احیانا هر روز نوعی است غیر روز دیگر .

از اینجا روشن می‏شود که انسان زیست شناسی ، انسان بیولوژیکی ، ملاک انسانیت نیست ، انسان زیست شناسی تنها زمینه‏ء انسان‏ واقعی است و به تفسیر فلاسفه : حامل استعداد انسانیت است نه خود انسانیت . و هم روشن می‏شود که بدون اصالت روح ، دم از انسانیت زدن‏ معنی و مفهوم ندارد .

اکنون که این مقدمه را دانستیم ، می‏توانیم مفهوم ” خودآگاهی آنسانی ” را دقیق تر درک کنیم .

گفتیم خودآگاهی انسانی بر این اصل استوار است که‏ انسانها مجموعا یک ” واحد ” واقعی به شمار می‏روند و از یک وجدان‏ مشترک انسانی ، ما ورای وجدان طبقاتی ، مذهبی ، ملی ، نژادی بهره‏مندند .

اکنون می‏گوییم این مطلب نیازمند به توضیح است که چه انسانهایی مجموعا یک ” خود ” دارند و روح واحد بر آنها حکمفرماست ؟ خودآگاهی انسانی در میان چه انسانهایی رشد می‏یابد و نمو می‏کند و در آنها همدردی و هم پیکری‏ ایجاد می‏کند ؟ آیا تنها میان انسانهای به انسانیت رسیده که ارزشهای‏ انسانی و در حقیقت ماهیت واقعی انسانی در آنها به فعلیت رسیده و تحقق‏ یافته است ، یا انسانهایی که در حد بالقوه بودن باقی مانده‏اند ، یا انسانهای مسخ شده و تغییر ماهیت داده و تبدیل به بدترین جانوران شده ؟ کدامیک ؟ آیا همه‏ء اینها با هم ؟

بدیهی است که آنجا که سخن از دردمندی متقابل است ، سخن در این است‏ که همه اعضای یک پیکرند و از درد یکدیگر بی قرارند ، همه‏ء اینها نمی‏توانند اینچنین باشند . انسان بدوی وحشی که در حد طفولیت باقی مانده‏ و فطرت انسانی‏اش هنوز خواب است و تحریک نشده است ، کی چنین احساس‏ دردمندی دارد ؟ کی چنین روح مشترکی بر او حاکم است ؟ تکلیف انسان مسخ‏ شده که کاملا روشن است .

پس تنها انسانهای به انسانیت رسیده ، انسانهای ماهیت انسانی یافته ، انسانهای بارور شده از نظر فطریات انسانی هستند که واقعا اعضای یک‏ پیکرند ، روح واحد بر آنها حکمفرماست ، و چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار .

چنین انسانهایی که همه‏ء ارزشهای فطری در آنها روییده است همان‏ انسانهای ” مؤمن ” اند . زیرا ایمان در رأس فطریات و ارزشهای اصیل‏ انسانی واقع است .

پس آنچه واقعا انسانها را به صورت ” ما ” در می‏آورد ، روح واحد در آنها می‏دمد ، آنچه اینچنین معجزه‏ء اخلاقی و انسانی از او سر می‏زند ، ” هم‏ ایمانی ” است نه هم گوهری و همریشه‏ای و همزایشی که در سخن سعدی آمده‏ است .

آنچه سعدی گفته ایده‏آل است نه واقعیت ، بلکه ایده آل هم نیست . چه‏ جهتی دارد که موسی هم پیکر فرعون ، ابوذر همدرد معاویه ، لومومبابی قرار چومبه باشد ؟

آنچه هم واقعیت است و هم ایده آل ، وحدت انسانهای بالفعل یعنی‏ انسانهای به انسانیت رسیده و ارزش یافته است . این است که رسول اکرم‏ در سخن خود ، که سعدی آن را اقتباس کرده و با تعمیم غلط خرابش کرده‏ است ، به جای آنکه بگوید : بنی‏آدم اعضای یک پیکرند ، فرمود :

مؤمنان اعضای یک اندام‏اند ، هرگاه عضوی به درد آید ، با تب و بی‏ خوابی با او همدردی می‏کنند

(مثل المؤمنین فی توادهم و تراحمهم کمثل الجسدإذا اشتکی بعض تداعی له سایر أعضائه بالحمی و السهر) .

شک نیست که انسان به انسانیت رسیده ، نسبت به همه‏ء انسانها بلکه‏ نسبت به همه‏ء اشیاء مهر می‏ورزد ، حتی نسبت به انسانهای مسخ شده و تغییر ماهیت داده ، لهذا خداوند پیامبر را ” رحمه للعالمین ” می‏خواند . این‏ گونه انسانها نسبت به کسانی که به آنها دشمنی می‏کنند نیز مهر ورزند .

علی علیه‌السلام در باره‏ پسر ملجم مرادی می‏گفت :

من زندگی او را دوست دارم و او قتل مرا . ولی سخن در ” محبت متقابل ” و ” دردمندی متقابل ” است‏ . محبت و مهرورزی متقابل تنها در میان جامعه‏ء اهل ایمان تحقق پذیر است‏ و بس .

بدیهی است که لازمه‏ء محبت عمومی داشتن به همه‏ء انسانها ” صلح کلی ” و مسؤولیت نداشتن ، کار به کار گمراه و ظالم نداشتن نیست ، بر عکس ، انسانگرایی واقعی شدیدترین مسؤولیتها را در این زمینه‏ها ایجاب می‏کند .

در زمان ما ” برتراند راسل ” فیلسوف و ریاضی دان معروف انگلیسی و ” ژان پل سارتر ” فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی دو چهره‏ء معروف و مشهور انسان مسلکی هستند .

اتفاقا راسل فلسفه‏ء اخلاق خود را بر اساسی بنا نهاده است که با انسان مسلکی‏اش در دو جهت متضاد است . فلسفه‏ء اخلاق‏ راسل بر اساس دوراندیشی در منافع شخصی است ، یعنی مبنای اخلاق را تأمین‏ سود بیشتر و بهتر در پرتو اصول اخلاقی می‏داند و به فلسفه‏ء دیگری برای اخلاق‏ قائل نیست . بنابراین انسان مسلکی جناب راسل از سودپرستی سر در می‏آورد.

انسانگرایی ژان پل سارتر به قول یکی از نویسندگان (داریوش آشوری) مظهر اضطراب دنیای غرب از خالی شدن زیر پایش است . این نویسنده تحت‏ عنوان دو چهره‏ء نیهیلیزم امروز غرب می‏گوید :

” . . . آن بورژروازی پرشوری که ” باستی ” را فتح کرده و پرچم‏ ناسیونالیسم را برافراشت ، امروز چیزی ندارد که بدان بیندیشد مگر بی‏ اندیشگی ! نسل جوان اروپایی بر نقطه‏ء پوچ ایستاده است . امروز غرب دارد صادراتش را تحویل می‏گیرد : آشوب اجتماعی ، نومیدی ، سرگردانی ، حس‏ حقارت ، نیهیلیزم را . او همه‏ء اینها را به ملتها و تمدنهای دیگر تحمیل‏ کرده بود . . . نیهیلیست چنین می‏اندیشد که برای من نیست ، بگذار مال‏ هیچ کس نباشد . . . و بدین جهت به جانب انهدام خود میل می‏کند . اما عکس العمل دیگر را در پیدایش نوعی فلسفه‏ء ” بشر دوستانه‏ء رومانتیک ” می‏بینیم که در سطوح مختلفی روشنفکران غرب را به خود مشغول داشته است .

یک سر آن راسل است با دیده‏ء ساده‏ء عملی و سر دیگر آن سارتر با دید فلسفی پیچیده و سخت و بی آرام و در این وسط روشنفکران سیاست و اقتصاد مثل ” تیبورمند ” که می‏کوشند راههای عملی برای مشکلات خود و دیگران‏ بیابند .

اما سارتر . . . با آن مشرب عارفانه و آزادی‏اش از هر چه رنگ تعلق‏ پذیرد و آن تئوری پیچیده‏ء مسؤولیت و تعهدش ، نمودی دیگر از روح غربی‏ است که با نوعی حس گناه می‏خواهد جبران ما فات کند . سارتر مانند رواقیها به برادری و برابری بشر معتقد است و به حکومت جهانی ، به آزادی‏ و اختیار و به پرهیزکاری و پارسایی . سارتر امروز نماینده‏ء آن تمایل‏ روشنفکرانه در غرب است که می‏خواهد با افکندن خود به دامن ” بشریتی کلی‏ ” خود را از اضطراب خالی شدن زیر پایش برهاند . . . با جانشین کردن هومانیسم (انسانگرایی ، انسان مسلکی) به جای مذهب ، از خدای کلی بشریت که جانشین خدای‏ کهن شده است ، برای خود و تمام غرب طلب آمرزش می‏کند ” .

نتیجه‏ء بارز انسانگرایی سارتر ، همان است که هر چندی یک بار او را می‏بینیم که بر مظلومیت اسرائیل اشک تمساح می‏ریزد و از ستم اعراب ، بالخصوص آوارگان فلسطین ، ناله‏ها سر می‏دهد .

جهان مظاهر عملی همه‏ء انسانگرایان غربی را که اعلامیه‏های بلند بالای‏ جهانی حقوق بشر را امضاء کرده‏اند مرتب دیده و می‏بیند ، نیازی به شرح‏ نیست .

خودآگاهیهای اجتماعی اعم از طبقاتی ، ملی ، انسانی در عصر ما عنوان‏ خودآگاهی روشنفکرانه یافته است . روشنفکر کسی است که به یکی از این‏ خودآگاهیها رسیده باشد و درد طبقاتی یا ملی یا انسانی یافته و در تلاش‏ رهایی طبقه‏اش یا ملتش یا همه‏ء انسانها باشد و می‏خواهد آگاهی خود را به‏ آنها منتقل نماید و آنها را به حرکت و تلاش برای رهایی از اسارتهای‏ اجتماعی درآورد .

خودآگاهی توانایی شناخت و آگاهی از خصوصیات ، نقاط ضعف­ و قدرت ، خواسته ها ، ترس و انزجار است . به طوری که رشد خودآگاهی به فرد کمک می کند تا دریابد تحت استرس هست یا نه ، و این معمولا پیش شرط ضروری روابط اجتماعی بین فردی و همدلانه است. تعریف دیگری که از خودآگاهی می توان کرد این است که شخص چه برداشتی از خود داشته و بر اساس این برداشت چه احساسی پیدا می کند در واقع نوع خودآگاهی ما پیش بینی کننده احساس رضایت ما از خودمان و زندگی است و احساس راضی نبودن از خود نشانه ای است که به ما هشدار می دهد که نیازمند تغییر هستیم اما ممکن است این ذهنیت پیش آید که ما بعد از عمری زندگی با خود و دیگران ، خود را شناخته­ایم اما تعجب خواهید کرد اگر بدانید که عده قلیلی از مردم بر اعمال و رفتار خود شناخت دارند و به ندرت می توانند ارزشها ، علایق و رفتارهای خود را تجزیه و تحلیل کنند . در واقع آنها می خواهند همان کارهایی را که دیروز انجام داده­اند امروز نیز کم و بیش انجام دهند و از هرگونه تغییر دوری می جویند

در ذیل با ارائه دو مثال بحث را روشنتر می کنم

مثال اول نیچه:

نیچه بر اثر برداشت غلطی که نسبت به انسان داشت می گفت هرکه زور دارد مستحق زندگی­ست و هر که ندارد مستحق ظلم است اما جالب است اگر بدانید همین شخص چگونه مرده است، آورده­اند نیچه از کوچه­ای می گذشت که در آن مرد گاریچی اسب خود را وادار به کشیدن بار سنگین می کرد و مرتبا به اسب شلاق می زد نیچه با دیدن این صحنه دلخراش خونش به جوش آمد و برای دفاع از اسب با گاریچی دست به یقه شد در این بین گاریچی لگدی به نیچه زد و بعدا نیچه بر اثر همان لگد مرد. چه شد که نیچه یکباره عوض شد همان خوداگاهی بود که او را به این مرتبه رساند در صورتی که قبلا نیچه می پنداشت که به خودآگاهی رسیده است اما وی تنها جنبه منفی بشر را دریافته بود و نه همگی آن را .

مثال دیگر از امام صادق (ع):

زنی در دوران حیات امام صادق (ع) بود که به هر آیین و مکتبی که می پیوست سریعا از همان راهی که آمده بود بر می گشت و همین باعث پریشانی وی شده بود . از آنجا که آوازه امام صادق (ع) را شنیده بود تصمیم گرفت تا امام را ملاقات کند و برای درد خود درمان بجوید پس به منزل امام مراجعه نمود . امام پس از شنیدن صحبتهای زن به او بطری­ای داد و گفت به خانه برو و دستور العمل را اجرا کن ، زن به خانه برگشت و در کمال تعجب دید که بطری با سه لایه شن قرمز ، سفید و سیاه کاملا پوشانده شده است دستور العمل چنین بود بطری را تکان بده و نتیجه را مشاهده کن ، پس از تکان دادن بطری شنها با هم مخلوط شدند و رنگ آنها به خاکستری تغییر یافت . در این مثال امام صادق (ع) با اینکار به این زن فهماندند که شما انسانی هستید با تمام نقاط ضعف و قدرت خودتان ، اگر می خواهید به آرامش دست یابید باید خود را بپذیرید و خودتان باشید

اولین راه برای شناخت خود این است که ما تمامی برچسب های من هستمی را که با خود داریم کنار بگذاریم و با دیدی واقع گرایانه به خود بنگریم تمامی من هستم هایی که شخصیت ما را خرد و نابود می کنند از چهار جمله زیر ناشی می شوند:

1-       من چنین هستم

2-       همیشه اینطور بوده‌ام

3-       دست خودم نیست

4-       طبیعتم این طور است

این چهار جمله در واقع توجیهی برای شخصیت تغییر ناپذیرای ما هستند و مانع تغییر در زندگی ما می شوند  در واقع سدهایی را می مانند که مانع رشد و پیشرفت ما می شوند . البته اگر ما با استفاده از این برچسب ها به رضایت خاطر برسیم و تاثیری بر تعادل روانی ما نداشته باشند می توان گفت تقریبا اشکالی ندارند ، اما اگر قبول داشته باشیم که برخی از این برچسب ها مانع رشد ما می شوند ، باید تغییراتی در خود ایجاد کنیم

چگونه این من هستم ها بوجود آمده­اند:

1- از طرف دیگران:

اغلب اوقات اطرافیان ما به ما اینگونه برچسب می زنند:

  • شما راننده خوبی نیستید .
  • شما نقاشی­تان خراب است .
  • ذات شما برای این پیشرفت در این کار نیست .
  • و …

بعضی از اوقات نیز اشخاص با استفاده از همدلی منفی­ای که با ما می کنند برچسب های ناشایست خود را با انتقال می دهند :

  • شما هم مثل من راننده خوبی نیستید .
  • نقاشی شما هم مثل من خراب است .
  • استعداد شما هم مثل من در این زمینه کور است .
  • و …

در نهایت ، بدترین برچسب هایی که به ما می زنند اینگونه­اند :

  • شما هم مثل پدرتان راننده خوبی نیستید .
  • نقاشی شما هم مثل برادرتان خراب است .
  • شما هم فرزند همان پدر هسیتد و کاملا بی استعدادید .

در این حالت جملات بالا این احساس را در فرد ایجاد می کنند که ناتواناییش ارثی­ست . در واقع با استفاده از این جملات به فرد می گویند که نگران نباش ناتوانی شما ارثی است و تو هر کاری که بکنی نمی توانی تغییر کنی چون گل شما را اینگونه سرشته­اند.

2-      توسط خودمان :

تجربه نشان داده است که فرد با ارائه دلیل و مدرک خود را از انجام کار یا فعالیت باز می دارد و رفته رفته شخصیت خود را منزوی­تر می کند به عنوان مثال:

مادر خانواده : سیم اتو اتصالی پیدا کرده است .

پدر خانواده : من این کاره نیستم مگر فاجعه­ای را که هنگام تعمیر زنگ به بار آوردم ، فراموش کرده­اید .

در این مثال پدر خانواده به جای اینکه اعتماد به نفس داشته باشد و فاجعه خرابی زنگ را به پای ناآگاهی و عدم مهارت خود بگذارد سریعا با برچسب منفی­ای که به خود می زند دلیلی برای تبرئه خود از تعمیر اتو ارائه می دهد.

البته در ظاهر همیشه این برچسب ها بد نیستند و بسیاری از افراد از آن سوءاستفاده می کنند و انجام ناقص کارها را با این برچسب ها می پوشانند

چه کار کنیم تا از این برچسب ها رها شویم:

1-  به نزدیکان خود بگوییم که می خواهیم برخی از این من هستم­ها را از زندگی خود حذف کنیم .

2- برای خود هدف های رفتاری تعیین کنیم که با رفتار گذشته مان فرق داشته باشد

3- چهار جمله عصبی زیر را اینگونه اصلاح کنیم:

  • من چنین هستم —————–> من اینطور بودم .
  • همیشه اینطور بوده­ام ————-> من تغییر خواهم کرد .
  • دست خودم نیست —————-> اگر سعی کنم می توانم طور دیگری عمل کنم .
  • طبیعتم این طور است————–> من باور داشتم که طبیعتم اینگونه بوده است .

تهیه کننده : حمید رضا هاشمی فرهود

منابع:

1-       جزوه مهارت های زندگی کانون قلم

2-       نشریه مشاوره وزارت علوم و دانشگاه تهران

3-       چگونه شخصیت بهتر بیابیم ( دکتر وین دایر)

4-       شکوه آزادی ( باگوان راجینش اشو )

کتاب انسان در قرآن

شهید مطهری

صفحه 65-73

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *