رفتارگرایی
اگرچه تاریخ اندیشه در بخشهای مختلف بسیار متأثر از آرای ارسطو بوده و ایده های وی به شکلهای گوناگون در مقوله های مختلف تاریخ تفکر دارای جایگاه خاصی است، هیچ دلیل و مدرک کافی برای مرتبط دانستن او با رفتارگرایی وجود ندارد.
گاه گفته می شود که لامُتری یا هابز یا حتی ارسطو نخستین رفتارگرایان بوده اند. اما چنین ادعاهایی موجب می شود که نکته اصلی نادیده گرفته شود و آن اینکه رفتارگرایی در اصل، حرکتی روشمند در روان شناسی بود که تنها باید در بستر تاریخی خود در اوایل قرن بیستم موردتوجه قرار گیرد. این باور که جان. بی. واتسون بنیانگذار این اندیشه آن را چنین نامید، بر این مبنا استوار بود که روان شناسی تنها زمانی می تواند علم شمرده شود که اساس خود را بر گونه ای از مقایسه ها و مشاهدات عینی که دانشمندان علوم طبیعی و زیست شناسان بنا کرده اند استوار کند. این ادعا پذیرفتنی بود، زیرا هنگامی که عنوان شده بود که روان شناسی درون گرایانه(۱) با زمینه ای از مباحثات بی پایان درباره معانی و مفاهیم مواجه بود، هنگامی که به عکس آن مطالعه رفتار حیوانات که با نظریات داروین جهش عظیمی یافته بود، با شتاب به پیش می رفت. در نتیجه زمان برای پیشنهاد بحث انگیز واتسون مناسب بود: پیشنهادی که تنها راه پیشرفت مطالعه علمی انسان را در اتخاذ روشی مشابه روشهای مشاهده ای می دانست که با مطالعه درباره حیوانات موفقیت و قابلیت بسیار بالای خود را به اثبات رسانده بود. آنچه گفته شد جوهره رفتارگرایی بود و هم چنین درباره تنها اصلی بود که در بین همه کسانی که خود را رفتارگرا می نامند، مشترک است.
مرتبط با این ادعا که شواهد قابل اتکا فقط در حوزه علم یافت می شوند، دیدگاهی به میان می آید که مبتنی بر کارکرد حقیقی علم است. واتسون معتقد بود که کارکرد علم به آن میزان نیست که همه رویدادها را تبیین کند، اما می تواند آنها را پیش بینی و هدایت کند. در نتیجه رفتارگرایی شباهت نزدیکی با اشکال خاصی از مصلحت گرایی (پراگماتیسم)(۲) امرکایی داشت که از سوی جان دیویی، چارلز پیرس و ویلیام جیمز ارائه می شد و بخوبی با گرایش فراگیر موجود در امریکا سازگاری داشت. گرایشی که باور داشت شیوه بدیهی برای بهبود بخشیدن به وضعیت انسان در بهره برداری صحیح از محیط بیرونی است که تاثیر مهم و مشخصی بر رفتار او دارد.
پس چه چیزی مردم را به این ادعا سوق می دهد که اشکال پیشین درتاریخ روان شناسی همچون هابز و ارسطو ممکن است رفتارگرا نامیده شوند؟ شاید تا حدی این حقیقت که بسیاری از دانشمندان پیش از واتسون به مطالعه انسان به طور عینی تمایل نشان می دادند. در عین حال بر مشاهدات درونگرایانه اتکایی نداشت، علت این امر هم این بودکه این افراد فاقد نظریه ای روشمند در بررسیهای خود بودند. گرچه مهمتر از اینها وجود دیگر اصول و نظریه ای بود که واتسون از آنها حمایت می کرد و بخوبی با رهنمودهای روش شناختی او سازگار بود و توسط اندیشمندان پیش از او ارائه شده بود.
واتسون همانند بسیاری دیگر از رفتارگرایان به اصولی ناگفته و بی قید و شرط درباره گونه ای از موجودات حاضر درجهان باور داشت. او یک ماده باور بود که تفکر حاصل فرآیندهایی در مغز و حنجره است. دیدگاه او درباره گونه ای از مفاهیم که برای گسترش علم روان شناسی مناسب بود، با ماده گرایی ارتباط تنگاتنگی داشت. او همانند هابز که پیش از او زندگی می کرد و هال که پس از او به عرصه آمد، اعتقاد داشت که مفاهیم باید ویژگی ماشینی و مکانیکی داشته باشند. این باور از سوی بسیاری از رفتارگرایان تعلقی و ذهنی متأخر هم طرح شده بود، کسانی که حاضر نبودند درباره هیچ ایده مرتبط با مسائل متافیزیکی بحث کنند، چرا که مدعی بودند این مسائل خارج از محدوده صلاحیت علمی قرار دارند. سرانجام آنکه واتسون در نظریه خود یک تداعی گرا محسوب می شود. او اعتقاد داشت چرخه های واکنش ساده در رفتار با یکدیگر به وسیله تداعی به هم مرتبط می شوند، در این خصوص نظریه براستی غیرخلاق بود، چرا که او قلمروی تحرکات کاملاً ساده ای به ساخت نظریه ای منتقل کرد که پیش از آن برای پاسخگویی به ارتباط میان شیوه های تفکر ابتدایی و ساده طرح شده بود. او بر اهمیت ارتباط پیرامون میان محرکها تأکید داشت و نقش فرآیندهای مرکزی را کمتر می دانست. به این ترتیب او آنچه را که بعدها نظریه یادگیری محرک پاسخ (Stimulus response) نامیده می شد، بنیان گذاشت.
با دانستن این موارد مشخص می شود چون روان شناسان پیش از واتسون اصول روشمند مشخصی نداشتند، نمی توانند به عنوان خاستگاه روان شناسی رفتارگرا تلقی شوند. در واقع اساس این اصول روشمند برجنبش روان شناسی و بر جنبه های دیگری از اندیشه واتسون استوار بود، اندیشه ای که البته همه رفتارگران درباره ماده باوری و کاربرد مفاهیم ماشینی و قالبی و قواعد تداعی گرایانه در آن مشترک نبودند.
بایددقت داشت که در این قضیه، در اندیشمندان پیش از واتسون کاربرد اندکی از خودآگاهی در روشهای عینی، وجود داشته است. این تحلیل روشن درباره وجه ممیزه رفتارگرایی، روشی مفید برای طرح رفتارگرایی به عنوان پدیده ای در تاریخ اندیشه را پیش روی ما قرار می دهد. در همین ارتباط چهره های مهم و شناخته شده ای در تاریخ روان شناسی مطرح هستند که تنها با اغماض بسیار می توانند پیشاهنگان رفتارگرایی شمرده شوند اما به اقتضای موقعیت و برای هرچه روشنتر شدن پیشینه رفتارگرایی به مثابه یک جنبش در تاریخ روان شناسی، باید شناخته و معرفی شوند.
● پیشینه فکری رفتارگرایی
اگرچه تاریخ اندیشه در بخشهای مختلف بسیار متأثر از آرای ارسطو بوده و ایده های وی به شکلهای گوناگون در مقوله های مختلف تاریخ تفکر دارای جایگاه خاصی است، هیچ دلیل و مدرک کافی برای مرتبط دانستن او با رفتارگرایی وجود ندارد. درباره اعتبار ارسطو همین بس که برای مثال زمانی که وارد یک بحث در محوری روش شناختی درباره استفاده از داده های قابل مشاهده به منزله تمایزی از شواهد و مدارک درون نگرانه می شویم و در بحث مطالعه هستی انسان با یک فقط خشن تاریخی روبه رو می شوید و یا برای تمایز بخشیدن دنیای خصوصی افراد با دنیای عمومیشان از عنصر آگاهیشان استفاده می کنیم، در همه این موضوعات ارسطو صاحب نظر و رأی است در حالی که تمامی این موضوعات برای یونانیان همدوره ارسطو بیگانه و بی معنی بود. درواقع این مطلب نشان می دهد که مفهوم خودآگاهی در نزد یونانیان به شکلی که پدیده هایی مانند درد، رؤیا، حافظه، کنش استنتاج کردن به عنوان شیوه های متنوع مثالی که ابعاد مختلف خودآگاه فردی را به یکدیگر مرتبط می کنند، مطرح نبوده است. اساساً مفهوم خودآگاهی محصول فردگرایی و مکتبهای گوناگون همانند فلسفه رواقی اپیکورگرایی ومسیحیت بود که در واقع پاسخی بود برای طرح واژه های مفهومی و ذهنی که در عین حال تفاوت بسیاری با این طرح واره که مناسب زندگی اشتراکی در دولت شهرها بودند، نیز داشت. تا زمانی که روشهای فکری سن آگوستین و دکارت ظهور نیافتند، مفاهیم خودآگاهی سازماندهی و هماهنگ نشدند. کاربرد درون نگری به منزله روشی برای بررسی پدیده خودآگاهی با چنین نظامهایی راهی بس طولانی پیمود و رفتارگرایی زمانی می توانست قابل درک باشد که با مثابه واکنشی در برار این روشها تلقی شود.
در نتیجه روش معقولی نیست که برای یافتن سرنخهای اصول محوری رفتاگرایی به سراغ اندیشمندی چون ارسطو برویم که شیوه تفکر او درباره زندگی انسان مقدم بر طرح واژه تعقلی و ذهنیی بود که اجازه طرح چنین پرسشهایی را بدهد. درباره ارسطو چه می توان گفت؟ آیا او یک دانش آموخته زیست شناسی دریایی بود؟ او اولین کسی بود که به مطالعه انسان به شیوه ای مشخص و روشمند نزدیک شد او نظام طبقه بندیی را پدید آورد که گیاهان، جانوران و انسانها را در بر می گرفت و مبنای آن شباهت جنس بود و همه جانداران عضو آن بودند. او نتیجه کارهای تحقیقاتی خود به همه جهان فرستاد تا واقعیتها در اختیارش قرار گیرد، واقعیتهایی که نه تنها شامل گونه های مختلف موجودات زنده که شامل اشکال گوناگون رسوم و نظامهای حکومتی که مردم تحت آنها زندگی می کردند، می شد. ارسطو همه این داده ها را ثبت و آنها را در آنچه بعدها در انجمن علمی گسترش داد، طبقه بندی کرد.
اگرچه وقتی به متافیزیک ارسطویی باز می گردیم و شاکله تعقلی را که او برای توصیف و تبیین رفتار انسانی متناسب تصور می کند، مطالعه می کنیم نه تنها به این مطلب که شکل و موضوع نظریه او با ماده باوری رفتارگرایان مغایرت دارد، می رسیم، بلکه به این مطلب مهم که او در روان شناسی موردنظر منتقد صریح مکانیسمهای زمان خود بود، آگاهی پیدا می کنیم.
ارسطو بر این نظر بود که جانداران کالبدی (body) با روح (soul)اند، روح تعیین کننده و مشخص کننده تمایلی فطری برای حفظ حیات است. این تمایل می تواند در پدیده هایی مثل تغذیه، تولیدمثل گیاهان، احساسات و حرکت در جانداران و عقل و خرد در انسان بروز یابد. ارسطو مکانیسمهایی مانند دموکریت و امپدوکلس را به خاطر اشتباه فراگیرشان که منتهی به این باور می شد که روح علت حرکتی است که خود محرک آن است، متهم می ساخت. او ادامه داد که روح بدن را بوسیله محرک درونی که خودش طراحی و فکر می کند، حرکت می دهد. فکر کردن گونه ای ازحرکت نیست، نه بیشتر از آنچه تمایل و احساس هستند. پیشینیان درباره مفهوم «روح» دچار بدفهمی شده بودند. یک چیز وقتی تنها یک قابلیت و بالقوگی است، چگونه می تواند حرکت داشته باشد؟ قابلیت چیزی نیست که بتواند حرکت داشته باشد. تفکر تنها به مثابه نوعی بهره گیری از بالقوگی می تواند مطرح شود اما نمی توان آن را به منزله یک تغییر و یک حرکت به شمار آورد. ارسطو بحثها و ادله های بسیار بدیعی را به کار می گیرد تا این انتقاد را به نظریه مکانیستها اثبات کند که بسیاری از آنها مشابه کارهایی است که می توان در آثار فلاسفه امروز مانند رایل(۳) بافت (پیترز، ۱۹۶۲، ص ۱۰۴ ۱۰۲؛ رایل ۱۹۴۹).
در نتیجه این مسئله تقریباً دلیلی برای اتصال ارسطو به رفتارگرایی چه از جنبه های محوری اصول ارسطویی و چه از جنبه های حاشیه ای تفکرش، وجود دارد اگر قرار بود که ارسطو به یکی از مکاتب روان شناسی قرن بیستم ملحق شود، آشکار است که به روان شناسی غایتگرا (hpurposive)ی غریزی می پیوندد که از سوی ویلیام مک دوگل(۴) معرفی و حمایت می شود. این به این خاطر است که در همین زمان ما رفتاری را می بینیم که در عین حمله شدید به مکانیستهای زمان خود یعنی جی. بی. واتسون و بازتاب شناسان، مهمترین مفهوم و جنبه تبیین را ارتقای هدف می داند. در واقع دین مک دوگل به ارسطو در بسیاری از مسائل بوضوح اذعان شده است.
۲) هابز
بسیار معقولتر خواهد بود که رفتارگرایی را به جای ارسطو به هابز منتسب بدانیم. ابتدا بد نیست بدانیم که او یکی از بزرگترین متفکران فردگرایی بود و زمانی هم نوشته که دنیای خصوصی توسط صفات فردی درک شده و به آن بها داده می شود و در عین حال با تمایلات همسو با مطلق گرایی در معرض تهدید قرار می گیرد. هابز خودش قابلیت انسان برای شکل دادن به اوهام و خیالات را به منزله یکی از نیروهای فوق العاده او به شمار می آورد. او می گوید: «از میان همه پدیده ها یا جلوه ها که در اطراف ما وجود دارند، ستودنی ترین، تجسم خود است؛ به عبارت دیگر برخی کالبدهای طبیعی در خود الگوی همه چیزها را دارا هستند و برخی دیگر همه الگوها را دارا نیستند. این قدرت اسرارآمیز انسان برای نمودار ساختن درون خود و آنچه که در اطراف او می گذرد و همچنین برداشتهایی که گرد می آورد تا در حوادث آینده به کار گیرد، بود که اشتیاق هابز را برانگیخت. این قدرت اسرارآمیز چگونه تبیین می شد؟ این مسئله ای بود که در قلب روان شناسی هابز و نظریه طبیعت او نهفته است.
بنابراین نقطه شروع هابز در روان شناسی هم امکانات مفهومی رفتارگرایی را برای او و هم بیهودگی اندیشیدن درباره آن را برملا می کند. مهمترین جنبه اینکه هابز درواقع یک رفتارگرا بود، مسئله اشکال خیال برای هیچ رفتارگرایی نمی تواند به اندازه پدیده ای خارق آلعاده برای یک روان شناس به مثابه مهمترین مسئله شمرده شود تا آن را تبیین کند. پی بردن به این مسئله که چگونه و به چه میزان بدون نقطه اتکا و منبع ثابتی برای درون نگری می توان رفتارگرایی را تبیین کرد نیزمشکل است. در باب این پرسش بنیادین که اطلاعات مناسب برای علم مطالعه رفتار انسان چه هستند، حقیقت این است که هابز موضعی صریح و روشن داشت. او درمقدمه کتاب لویاتان(۵) می نویسد:
هرقدر که یک شخص، فرد دیگری را از روی کنشهایش تفسیر کند، هرگز تفسیر او متقن و دقیق نخواهد بود. چرا که این شکل به شخص اطلاعات اندکی را ارائه می کند. او که بر همه مملکت حکم می راند باید برای تفسیر نوع بشر به درون خودش توجه کند نه اینکه این یا آن انسان خاص و کنشهایش را مدنظر قرار دهد، اگرچه با همه این دلایل انجام این کار و رجوع به خود بسیار سخت است، سخت تر از یاد گرفتن یک زبان یا یک علم. با این همه وقتی من به طور منظم و روشن تفسیر خودم را درباره خودم یادداشت می کنم که از دیگر بندها و گرفتاریها رها شده باشم. تنها در این صورت است که تفسیری دقیق و بدون پیش فرض حاصل می شود. اگر هر خواننده و مخاطبی نتواند مشابه به این امر را در درون خودش به وجود آورد، اصول تفسیر او پذیرفتنی نیست.
هابز نه تنها درون نگری را به منزله و شیوه ای مناسب برای بررسی نوع بشر می ستود، که بر غیرقابل اعتماد بود نتایج بدست آمده براساس مشاهده دیگران نیز توجه کرده است. چرا به رغم موافقت هابز با شواهد درون گرانه، پیوندهای او با رفتارگرایی بسیار معقولتر از خیلیهای دیگر به نظر می آید؟ پیش از هر چیز فرضیاتی زیرساختی وجود دارند که در دیدگاههای هابز و رفتارگرایان امروزی مشترک هستند. فرضیاتی که در تفکر مدرن عمیقا درونی شده اند و تفکری را شکل می دهند که ما گرایش به پذیرش آن داریم. نخست فرضیاتی وجود دارند که روشی قابل اعتماد برای پیشبرد شناخت و معرفت به شمار می روند. هابز یکی از بیشمار «انسان جدید» دوران پسانوزایی بود که باور داشت طبیعی برای هر کسی امکان پذیر است. کسانی هم بودند که آمادگی درک مناسب این روش را داشتند. او اعتقاد داشت که کپرنیک و گالیله این روش را برای شناخت جهان طبیعی در اختیار همگان قرار داده اند هابز نشان می دهد که این روش ترکیبی گالیله می تواند در عین حال که به روان شناسی و علوم سیاسی مربوط باشد، در عین حال هم می تواند برای شناخت جهان طبیعی که هاروی آن را در مطالعه بدن می بیند، به کار رود.
برخورد نخستین هابز با فرانسیس بیکن که در مقام منشی ادبی او و در یک دوره صورت گرفته بود، هابز را مجاب کرده بود که شناخت به معنی قدرت است. آرای سیاسی و روان شناختی هابز با استدلالی منطقی بر یک عقیده ساده یعنی حفظ صلح استوار شده بود. او تصور می کرد که در غوغای جنگهای داخلی، هیچ امیدی برای انگلستان وجود ندارد مگر آنکه کسی بتواند بر روی این رویدادها تأثیر بگذارد. کسی که در عین حال با منطق استدلالهای او در باب انسان وجامعه مدنی موافقت کند. این شبکه منطقی و عمل گرایانه موجود در زیربنای نظریه هابز که بعدها مارکسیستها نیز آن را تأیید کردند، یکی دیگر از پیوندهای زیرساختی هابز و رفتارگرایان بود. پیوند بسیار بسیار آشکار میان هابز و رفتارگرایان، ماده باوری او و کوشش او برای نتیجه گیری از مفاهیم و قوانین روش کار گالیله درباره کره زمین بود.
او خود می گوید:
برای یک شخص زنده، نگریستن چیزی برحرکت یک عضو نیست. همان طورکه قلب چیزی نیست مگر تپیدن یک اندام و سلسله اعصاب بر تعدادی رشته پیچ در پیچ چیزی نیستند، مفصلها را هم می توان به منزله شماری چرخ دنده لحاظ کرد و در پی همه اینها، حرکت کلی بدن آدمی چیزی نیست جز به حرکت درآمدن تعدادی عضو عامل وقتی که همگی با هم به حرکت درآیند.
تمایلات و بیزاریها، حرکتهایی در مقابل و خارج ازاشیائند. فکر کردن چیزی نیست مگر حرکت ماده ای درونی در سر و احساس حرکت مربوط به قلب، فرمهای تخیل که هابز آن را بسیار شگفت انگیز یافت، باید همچون محل تلاقی حرکت تلقی می شد. برای درک و تصویر این پدیده ها می شود از قانون اینرسی استنباط و دریافت شوند. برای گرفتن چنین نتیجه ای هابز حرکات را بی ادازه کوچک و خرد در نظر می گرفت. به شکلی که آن را تلاش و مجاهدتی مابین موضوع حسی و مغز می دانست و با کمک گرفتن از این فرآیند چگونگی حرکاتی را تبیین کرد که از محیط به بدن اعمال می شوند واز طریق اندام به مغز منتقل شده و سرانجام منجر به بروز حرکات بارزی همچون تمایل و بیزاری می شوند.
در رفتارگرایی تمایز بین دو نظریه مولکولی و جرمی رفتار را می توان در میان پیروان تولمن(۶) مشاهده کرد. نظریه مولکولی نظیر آنچه که کلارک هال(۷) عنوان می کند از آن دسته فرضیاتی است که با بدیهیات روان شناسی آغاز می شود ومی کوشد بروز و ایجاد حرکات بارز بدنی را توسط حرکات مولکولی خرد استنتاج و استنباط کند. هابز چنین نظریه مولکولی خردی را در پهنه ای حیرت آور به پیش می کشد اما حتی با وجود چنین انتظاری، اندیشه هابز دقیقا با رفتارگرایی انطباق نمی یابد. دامنه کاربرد روش استنباطی تئوریک گالیله همراه با قوانین و مفاهیم مکانیکی او در عرصه شناخت رفتار بشری بسیار گسترده بود. هال توانست این رویکرد گالیله ای را با روان شناسی به همان شکلی که ویژگی محوری رفتارگرایی بود ترکیب کند، به رغم اینکه با محدودیت اطلاعات درباره موضوع تحقیق یعنی انسان مواجه بود. در نتیجه هابز پدر اقعی نظریات مکانیکی در روان شناسی شمرده می شود تا در رفتارگرایی، چرا که همه رفتارگرایان مکانیسم باور(۸) نیستند، اگرچه هابز خود بر درون نگری در حوزه روان شناسی اعتقاد داشت.
۳) دکارت
شاید بسیار نامعقول باشد که دکارت را رفتارگراتر از هابز به شمار آوریم، چرا که دکارت به علت دوگانه انگاری روح و جسم که جزء بدیهیات وی بود، در تمام عالم شهره بود. اما در واقع همین دوانگاری او و هم روش علمی او توانست شرایط واوضاع فکری را برای رواج رفتارگرایی مهیا سازد، اگرچه کارهای دکارت می توانست الزاماً به رفتارگرایی ختم نشود.
دکارت عنوان کرد دو نوع ماده یا جوهر در جهان وجود دارد: ذهنی وجسمی(۹). اگر قرار بود رفتار این مواد به شیوه ای علمی مطالعه شود، به تحلیلها و فرضیاتی روشن و بارز درباره آنها می شود رسید تا از طریق این تحلیلها به آنچه که محتوای احساس ساده را می سازد و خردتر از آن غیرقابل تحلیل است، رسید. برای مثال با همین روش و با استفاده از عقاید موجود در باب اعیان عنصری(۱۰) دانشمندان توانستند به تحلیلها و ایده های ساده ای درباره تعمیم شکل و حرکت ماده دست یابند. اگر قرار بود بعضی از این تحلیلها و استنباطها با یکدیگر ترکیب شوند، فقط آن دسته از تحلیلها که تواماً هم به مفروضات نظام استنباطی و هم به هندسه مجهز بودند، این توانایی را داشتند تا به ارتباطی قابل درک برسند. به همین خاطر مسئله فهم کالبدها و ذهنها به رغم وجود آرای روشنی درباره شان به دلیل عدم امکان ترکیب با دیگر تحلیلهای روش دکارتی مسکوت ماندند. مسئله دکارت درباره ارتباط بین جسم و روح از این حقیقت نشئت می گرفت که اگرچه در جریان تجربه مغشوش هر روزه، ما متوجه تعامل میان جسم روح هستیم، اما وقتی ما به سمت هدف خاصی حرکت می کنیم، هیچ فرض وعقیده روشنی در باب شیوه این ارتباط نمی توانیم ارائه بدهیم. این عقاید و فرضیه های روشن را تا وقتی روح و جسم به عنوان دو حوزه مستقل از یکدیگر به صورت اسنتناج منطقی از یک سو و حرکات بازتابی از سوی دیگر مورد مطالعه قرار می گیرند، شکل می گیرد.
دوگانه آنگاری دکارت فرضیات او در باب روش علمی، دو سنت تحقیقی را موجب شدند که کمابیش به صورت مستقل از یکدیگر پی گرفته می شدند. از یک سو بدن انسان که همچون یک دستگاه خودکار که اعمالش تا سطح رفتار غریزی و عادات ساده به شمار می رفت، موضوع مناسبی برای مطالعه عینی شد. هاروی(۱۱) پیشرفتی بی نظیر را در این حوزه با استفاده از نظریه مکانیکی خود درباره گردش خون ایجاد کرد. از سوی دیگر ذهن که دکارت به واسطه آن بیش از همه به فرآیندهای فکری عالیتر و تمایلات نظر داشت. تنها می توانست از طریق درون نگری مورد مطالعه واقع شود. حاصل تئوری دوانگاری دکارت پیدایش دوم مکتب بود؛ مکتب زیست شناسی مکانیکی و بازتاب شناسی از یک سو و مکتب درون نگری روان شناسی از سوی دیگر، که این مکتب پس از ۲۵۰ سال و در اوج خود توسط تحقیقات تجربی وونت(۱۲) و تیچنر(۱۳) به نتایج قابل توجهی دست یافت.
تحقیقات واتسون بر روی روشهای درون نگرانه و جوهره آگاهی برخلاف فرضیات اولیه مکتب درون نگری بود، چیزی که او البته ادعا می کرد مطالعاتش مطابق این فرضیات و روشهاست. به دنبال این سرپیچی واتسون ناچار شد به دیگر سنت ریشه گرفته از دکارت یعنی زیست شناسی مکانیکی و بازتاب شناسی روی آورد. همه آنچه او انجام داد، کوششی برای گسترش حوزه فکر وعمل بود، که تا پیش از این تنها به منزله امر ذهنی و روانی به شمار می آمد و به همین سبب تنها از طریق متد درون نگرانه مورد مطالعه قرار می گرفت. وقتی واتسون شروع به نظریه پردازی درباره رفتار کرد، ناخواسته به دیدگاه دکارتی نزدیک شد. او فکر می کرد که پدیده های مرکب رفتاری می توانند از طریق تقسیم به واحدهای خردتر رفتار یعنی بازتابهای ساده تحلیل و تبیین شوند.
۴) بازتاب شناسی(۱۴)
دوگانه انگاری دکارت فرضیه ای را بر می گرفت که آن دسته از رفتار بدن را که پایین تر از سطح کنشهای ارادی و عقلانی هستند را می توان به صورت مکانیکی تبیین کرد. گرچه عقیده دکارت درباره چگونگی کار بدن، عقیده ای خام بود. او بدن انسان را به منزله پیکره یا ماشینی خاکی فرض می کرد و بسیار تحت تأثیر شاهکار آدمکهایی بود که در باغهای اشرافی خدمت می کردند و از طریق قرار دادن منظم لوله های آب در درونشان قادر بودند کار خود را انجام دهند. آنها می توانستند دستهایشان را حرکت دهند و حتی صداهایی مانند ادای کلمات را تولید کنند. دکارت به همین شیوه، سیستم عصبی بدن انسان را همچون بخشی از یک لوله کشی پیچیده تصور و ترسیم کرد. اعصاب به منزله لوله هایی تصور می شدند که در امتداد «ارواح حیوانی»(۱۵) که فضاهای نامعلومی را مابین روح و جسم اشغال کرده اند، کشیده شده اند و به طور مستمر نیز دارای جریان هستند. تغییرات در حرکت این ارواح آنها را وادار به گشودن منافذی معین در مغز می کند. وقتی این اتفاق می افتد این تغییر حرکت ارواح به ماهیچه های بدن بازتابیده می شوند. به همین علت دکارت تصور می کرد بسیاری از حرکتهای بدن با نیت آگاهانه ای پدید می آیند نه با بازتاب صرفاً فیزیولوژیک مغز یا بوسیله تکرار حرکات در ارواح حیوانی که مغز از طریق غده صنوبری اش حرکات آنها را در مجراهای حرکتی ثبت و سپس از طریق ارسال معانی تصویرها و برخوردهای حسی ثبت شده، بدن را تحت تأثیر قرار می دهد.
به این ترتیب واکنشهای خودکار جسمی که تحت تسلط اراده ای نبودند، بازتاب نامیده شدند. تا زمانی که چارلز بل در سال ۱۸۱۱ مقاله ای به نام «عقیده ای درباره آناتومی جدید مغز»(۱۶) منتشر کرد، کار کمی برای رشد مفهوم مغز و فرآیندهای آن انجام شده بود. بل در این مقاله که او را به جامعه سلطنتی متصل کرد، ادعا کرد رشته های عصبی از طریق ریشه های عصبی قدامی یا جلویی با مرکز ستون مهره ها، مرتبط هستند. این رشته های عصبی کار انتقال بازتابهای مغزی حاصل از محرکهای حرکتی را بر عهده دارند و این اعصاب حسی با ریشه های جلویی رشته مرکزی نخاع نیز مرتبط اند. این مطلب را ماژندی نیز در سال ۱۸۲۲ تأیید کرد. در سال ۱۸۳۳ مارشال هال به صراحت وجود کنشهای بازتابی مستقل از اراده آگاهانه در بدن را به اثبات رساند و در اواخر قرن نوزده رفتار عجیب حیوانات محروم شده از قشر فوقانی مغز دیگر به مقوله ای پیش پا افتاده و حل شده تبدیل شد. در سال ۱۸۵۱ کلود برنارد تحقیقات فیزیولوژیک خود را بر روی تأثیر اعصاب خاص سیستم گردش خون و تغییرات حاصله از آن را در سیستم عصب سمپاتیکی را بنیان نهاد. به این امید که بتواند به درک ارتباط بین مغز و با امعاء و احشاء و تغییرات پیچیده شان در موقعیت های انگیزشی و احساسی کمک کند. نظریه تکامل گرایی بویژه نظریه هربرت اسپنسر راهنمای هیولینگز جکسون شد تا سطوح مختلف ارادی را در سیستم عصبی که از کم به زیاد سازمان داده شده بود و از شکلی خودکار تا صورتی ارادی تغییر پیدا می کرد را بروشنی کشف کند.
از منظر تاریخ رفتارگرایی گام تعیین کننده و رو به جلو را پاولف برداشت که علاقه ویژه اش، سیستم گوارشی بود. در سال ۱۸۹۷ پاولف کتابی در باب کار غدد گوارشی(۱۷) منتشر کرد که در آن متذکر شده بود در کارآیی غدد بی قاعدگی و توقف خاصی مشاهده می شود که علتهای روانی دارند. برای نمونه اینکه، گاهی پیش از آنکه غذایی به سگ داده شود، این غدد آغاز به کار می کنند. مانند زمانی که سگ شخصی را که هر روز به او غذا می دهد را می بیند. در سال ۱۹۰۲ پاولف به مجموعه ای طولانی از کارهای آزمایشگاهی برای مطالعه و شناخت چنین پدیده ای دست زد. او به جای ترشح معده ای بر ترشح بزاقی تمرکز کرد چرا که برای آزمایش بسیار قابل دسترس تر بود. سگی در یک قفس یا چهارچوب آزمایشی که کنترلهای مفصل و فراوان آزمایشگاهی داشت بسته شده بود و یک زنگ (محرک شرطی) مکرراً پس از اینکه غذا (محرک غیرشرطی) در اختیارش قرار می گرفت به صدا در می آمد تا ترشح بزاقی (پاسخ غیرشرطی) تولید شود، او این کار را ادامه داد تا وقتی که بدون وجود غذا، صدای زنگ منجر به ترشح بزاق سگ شد. پاولف هم چنین کشف کرد که این محرک شرطی تعمیم پذیر است به این شکل که سگ به محرکهایی هم شکل ولی با دامنه وسیع واکنش نشان می داد. او هم چنین دریافت که سگها می توانند تمایز میان محرکها را از طریق پاسخهای صحیح به محرکهای متمایز همانند دایره یا بیضی فرا بگیرند و به این شکل که مثلاً به محرک بیضی واکنش نشان ندهند. اگر تمایز میان محرکها به تدریج کم می شد و ویژگیی در جای دیگر تقویت می شد، رفتار سگ همگی نشانه های روان نژندی شدید را ظاهر می ساخت. مفهوم تقویت(۱۸) برای اشاره به این فرآیندی ابداع شد که در آن محرک شرطی در مجاورتی نزدیک با محرک غیرشرطی پدیدار می شد. اظهارنظرهای بسیاری درباره تشابه این مفهوم و مفهوم «پاداش» (reward) که توراندیک(۱۹) اساس قانونش را درباره تأثیر بر پایه آن بنا می نهد، وجود دارد. اما این دو مفهوم از دو پیش زمینه نظری بسیار متفاوت نشئت می گرفتند و تفاوتهای آنها درست به اندازه تشابهاتشان اهمیت دارد.
پاولف فیزولوژیستی سرسخت بود و یافته های تجربی خود را با نظریه ای درباره انتشار یا تشعشع(۲۰) و فرآیندهای تحریک و منع (کشش و وازنش)(۲۱) در مغز مرتبط کرد او به روان شناسی توجهی نشان نمی داد و موضع گیری در مباحث روان شناسی را رد می کرد. با تمام اینها تأثیر او بر فیزیولوژی کم و بی اعتبار اما در روان شناسی گسترده است چرا که یافته های او بعدها مورد تمسک رفتارگرایان قرار گرفت. در سویی دیگر همعصر او یعنی بختیرف(۲۲) که نظریه بازتاب شرطی را رواج داد، گستره علایق وسیع تری داشت. او در سال ۱۹۰۷ کتاب روان شناسی عینی(۲۳) را منتشر ساخت که در آن اعلام کرد که آینده روان شناسی به مشاهدات عینی بیرونی بستگی دارد. او مفاهیم ذهن گرایانه و داده های درون نگرانه را از شمول نظریه خود خارج و تنها یافته های فیزیکی ملموس و فیزیولوژیکی را مدنظر قرار داد. در این خصوص آرای بختیرف به لامتری و سنت ماده گرایی در روان شناسی باز می گردد. او در جریان تجربیاتش در باب شرطی سازی خود را به واکنشهایی مانند ترشح بزاق محدود نکرد اما باز هم در زمینه پاسخهای حرکتی شرطی به همان نتایج و موفقیتها دست پیدا کرد. سخنان او دیگر اهمیتی هم پایه سخنان پاولف در آخر عمرش یافته بود. واتسون برنامه رفتارگرایانه خود را بدون اطلاع از تحقیقات فیزیولوژیکی پاولف و بختیرف در پیش گرفته بود اما بتدریج زمانی که از راه ترجمه با مطالعات آن دو آشنا شد، نتایج مطالعات آن دو را با نظریه خود درآمیخت. به این ترتیب بازتابهای کارهای تحقیقاتی پاولف در نظریه واتسون درست مانند بازتاب و عملکرد «طبایع ساده» دکارت در حوزه مطالعات کالبدی بود. پیوند میان مطالعات واتسون و پاولف اگرچه به ظاهر از قواعد تداعی وتعمیم منتج می شد اما در واقع از منبع دیگری یعنی سنت تجربه گرایان حاصل می شد. تفسر روشن و منقح عمده این سنت با شرح ریشه فکری رفتارگرایان کامل می شود.
۵) سنت تجربه گرایان(۲۴)
جنبه دیگری از تفکر دکارتی علاقه به مفاهیم خودآگاهی به یک اندازه از طریق خردگرایان و تجربه گرایان گسترش پیدا کرد. تجربه گرایان به مانند خردگرایان حقیقتاً ذهن خد را با مسائلی درباره معرفت و آگاهی مشغول کرده بودند. آنگونه که جان لاک بیان می کند آنها سخت دل مشغول اصل، دامنه و حقیقت آگاهی انسان بودند. اگرچه آنها معتقد بودند که اساس آگاهی تجربه است نه در احساس وقوف کامل بر جهان. اما با این وصف قصد ما کسب باور درباره جهان است که صحت و کذب آن باید بوسیله مقایسه آنها با پدیده های قابل مشاهده روشن شود، گرچه این سنجش با احساسی فوق العاده نامطمئن توأم باشد، چرا که تصورات ما از این جهان از این احساس تجربه اندوزی نشئت می گیرد. بنابراین پرسشهایی درباره دامنه و حقیقت آگاهی برای پاسخ یابی، به تأملاتی درباره چگونگی به وجود آمدن تصورات گرایش داشتند. چرا که پیروان آنچه که «شیوه تصورات»(۲۵) خوانده می شود، اعتقاد داشتند که تصورات واقعی باید مسیر برداشتهای حسی را دنبال کند. نتیجه این بود که پرسشهای فلسفی درباره معنای عبارات و زمینه های آگاهی بصورتی نظام وار با پرسشهایی در روان شناسی ژنتیکی درباره خاستگاه آگاهی درهم آمیخته شد. این قضیه به قرن نوزده ختم نشد. زمانی که اف. اچ. برادلی اعلام کرد که «در انگلستان نگرشهای روان شناسانه قدمت زیادی دارند» میراث پریشان و بی نظمی از لاک تا جیمز میل و الکساندر بین برجای مانده بود، به شکلی منظم و پیوسته در معرض دید همگان قرار گرفت.
نتیجه نهایی این پیوند و درهم آمیختگی این بود که کارهای تجربه “رایان هم در بر گیرنده فرضیات فلسفی درباره موجبات و زمینه و دامنه آگاهی شد و هم نظریه روان شناسان درباره کارکرد ذهن را در بر می گرفت. تئوری فلسفی از فرانسیس بیکن نشئت می گرفت. او معتقد بود که برای ایجاد آگاهی ابتدا باید اطلاعات ساده غیرتفسیری یا برداشتهای حسی ایجاد شود و نباید در اینجا فرضیه های عجولانه یا تدارکات طبیعی وجود داشته باشند. تعمیمها باید به گونه ای باشد که بتواند محتوای داده ها را بازتاب کند. بیکن جداول نمونه های با هم آیی(۲۶) با هم نیایی(۲۷) (در غیاب هم) و با هم تغییری(۲۸) را تدارک دید تا مطمئن شود که این تعمیمها مستند هستند. این جداول را بعدها جان استوارت میل در روش معروف خود درباره پژوهش آزمایشی بسط داد. این مسئله اهمیتی اساسی داشت. در این فرآیند تعمیمهای حاصله نباید از خود داده ها فراتر می رفتند و هیچ منبعی نباید مشاهده نشده باقی می ماند. روابط متقابل بین تمام آنچه قابل مشاهده بود، توسط قوانین تبیین و بازگو می شود.
نظریه روان شناسی که همگام با نظریه فلسفی درباره موجبات و دامنه آگاهی گسترش پیدا کرد، دو ویژگی اصلی داشت. نخست آنکه اعتقاد داشت که آزمایش، تفکر و کنش تبعی از هیچ پدید می آیند و محیط مسبب تصورات ساده (عقیده لاک) و برداشتها (عقیده هیوم) به وجود آورنده ویژگیهای فردی اند. کالبد شخص نیز همچون بخشی از جهان بیرونی به شمار می رود که برداشتهای بازتابی مثل لذت و درد را به وجود می آورد که از میان گیرنده های متفاوت وارد ذهن می شوند (این مسئله بعدها از سوی رفتارگرایان محیط درونی نامیده شد). دوم اینکه آنها اعتقاد داشتند تصورات و ایده های برخاسته از دو منبع محیطی از طریق قواعد تداعی مانند مجاورت و تشابه یا جابجایی پیوند می یابند. کنش با تصوری آغاز می شود که با لذت یا درد پیوند یافته است. به این ترتیب برای مثال غذا به تصوری در ذهن جان می دهد که آن تصور با خوردن پیوند می یابد که در این مقوله با تصور لذت نیز پیوند یافته است. این مسئله کنش غذا خوردن را در پی دارد. گزارش این روند را در آثار هابز می توان یافت، گرچه خود او در شرح اندیشه هایش بهای چندانی به تداعی تصورات نداده است. او بر اهمیت طرحهای نشئت گرفته از میل تأکید داشت.
پیشینه تجربه گرایی سرشار از سرگذشت پیچیدگیها و آزمودگیهای این ایده ها و تصورات بنیادین است. در حوزه فلسفی و روان شناختی سه دکترین اقتباسی اصلی وجود داشت. نخست اینکه مفهوم «داده» بتدریج در نظریات مدرن به داده های حسی تغییر یافت. این نظریات را می توان در آثار فلاسفه ای چون جی. ای. مور، برتراند راسل و ای. جی. ایر یافت. در عرصه علمی ایده کانت در باب هم دامنه بودن مشاهدات علمی با پدیده های قابل اندازه گیری به تصوری همه فهم و فراگیر تبدیل شد. از این رو این مسئله برای دانشمندان اهمیت یافت تا از طریق آزمونهای گوناگون، اطلاعاتی را که تا حد امکان درست و محض می نمود را بدست آورند. در روان شناسی قرن نوزده توجه به روان تنی(۲۹) که اصولاً از کار وبر و فچنر ناشی می شد، شاهدی بود بر این مدعا که تأکید و تمرکز روان شناسی بر داده های مشهود بیرونی بوده است.
دومین نظریه اقتباسی نظریه معنایی(۳۰) بود که شکل گسترش و رشد یافته اش به صورت «تجربه گرایی منطقی»(۳۱) شناخته شده است. این ایده تأکید داشت که تنها آن دسته از داده ها پرمعنی هستند که می توان از طریق مرجعهای قابل مشاهده به آنها دست یافت. با این فرض، زبان اخلاقی و شعری بسیار گفتاری و بی معناست (یا تنها معنای عاطفی دارد) چرا که نمی تواند در قالبهای قابل مشاهده جای گیرد. عبارات علمی هم از طریق تعریف عملیاتی و هم از برخورداری از ساختمان منطقی به شکلی غیرمستقیم قالبی مشاهده ای و منطقی را دارا می شوند. در اوایل قرن بیست کتاب پی. دبلیو. بریجمن به نام منطق فیزیک مدرن(۳۲) (۱۹۲۷) این دیدگاه را در باب عبارات و اصطلاحات علمی رواج داد. نظرات پیشرو او در روان شناسی از سوی سی. سی. پرت در کتاب «منطق روان شناسی مدرن» (۱۹۳۹)(۳۳) مورد استفاده قرار گرفت و تأثیر نظرگیری بر بی. اف. اسکینر پیشتاز رفتارگرای مدرن گذارد.
سومین نظریه اقتباسی، تلاش برای تدوین دقیق این روشها برای رسیدن به تعمیمهای مستند انتشار روشنتر نظریه احتمالات بود که بدیهی فرض شده بود. آثار جان استوارت میل، دبلیو. ای. جانسون و جی. ام. کینز در این سنت، نمونه های اعلای آن بودند. این نظریه روان شناختی که موردتوجه بسیاری از تجربه گرایان قرار گرفت برای دیوید هیوم آغاز بلندپروازانه ای محسوب می شد تا آنجا که او خود را نیوتن علوم انسانی تصور می کرد. در این تئوری برداشتهای ساده اجرای ذهنی قلمداد می شدند و قواعد تداعی همچون مجری بدیهی و مسلم این برداشتها فرض شدند. کارکرد این تداعیها مشابه قاعده جاذبه گرانشی در حوزه فیزیک قلمداد شد که می توانستند بصورت پیوسته ای کارکرد داشته باشند. دیوید هارتلی قرائت بلندپروازانه ای از این نظریه را طرح کرد. چرا که او اعتقاد داشت قواعد تداعی با نحوه عمل و ایجاد اختلالات فیزیولوژیکی در رشته های عصبی، طناب نخاعی و مغز که آن را ارتعاشات می نامند، مشابه است. با این حال این موضوع به جان استوارت میل واگذار شد تا تداعی گرایی را از دعوی نیوتنی و گمانه زنیهای فیزیولوژیک رها کند و بکوشد تا قواعد بنیادینی کلی آنها اصول به وجود آمدن تصورات و نحوه ارتباط آنها را در چهارچوبی روشن و رسمی، صورت بندی کند. بعد از این بیشتر کار مکتب تداعی گرایی قرن نوزده بریتانیا عبارت بوده از نقد، ارتقاء و ساده سازی نظریاتی که میل ابراز کرده بود.
در فرانسه تا حد زیادی به واسطه بدبینی مسری ولتری، تجربه گرایی بریتانیای تنها توانست نفوذی محدود و فاقد مبنای نظری پیدا کند. همین مسئله باعث شد تا اندیشمندان فرانسوی ترغیب شوند تا بسیار دقیق و بیطرفانه به مشاهده چگونگی رفتار انسان در واقعیت بپردازند. کتابهای نوشته ای درباره نابیناها(۳۴) و نوشته ای درباره کرها و گنگها(۳۵) نمونه هایی کلاسیک از این نوع مطالعات درباره مصداقهای عینی زندگی اشخاص هستند. به همین قیاس، کوندیاک به مسائل لاک به شکلی ملموستر و به شیوه ای خلاقانه تر از طریق خلق یک پیکره خیالین نزدیک شد. پیکره ای که تنها قابلیت پویایی داشت. کابانیس منتقد پرشور کوندیاک، نوشته های روان تنی خود را در سال ۱۷۹۵ با کوشش برای پاسخ به این پرسش ملموس ولی غمبار آغاز کرد، سوال این بود: آیا قربانی گیوتین هیچ دردی را پس از گردن زنی متحمل می شود؟ نظر او که به موضوع آغازین کوندیاک درباره تصور وجود احساسی جدا از ساختار ارگانیسم به منزله یک کلیت حمله می کرد، کاملاً مخالف ذره گرایی (اتمیسم) سنت تداعی گرایان بود. اما این نظریه ای بود که بر اساس مشاهدات واقعی انسانها از دوران کودکی تا بلوغ شکل گرفته بود. به همین روش، لامتری، کسی که رساله هابز که انسان نمونه عالی یک ماشین است را بسط داد، نظریه خودش را به منزله یک برآورد خلاق از سازوکار گالیله ای که بخشی از آن نتیجه مطالعات پزشکی زیر نظر هرمان بورهاو بود و بخشی از آن مشاهدات مستقیم خود در خلال مطالعه پدیده هیجان شکل گرفته بود، گسترش داد. بعدها و در قرن ۱۹، لامتری و TiO که نماینده سرسخت مکتب اثبات گرایی ضدمتافیزیک در فرانسه بود، در کتاب درباره هوش(۳۶) که بعدها با عنوان براساس هوش (۱۸۷۱)(۳۷) به انگلیسی ترجمه شد، براساس منطق میل گزارشاتی از تیمارستانها، وقایع روان شناختی را ارائه دادند.
این مسئله مشوقی شد تا همه بپذیرند که این موضوع به رفتار ملموس آدمیان و تلاش برای مطالعه طرفانه این رفتار مرتبط می شود، که چنین خصیصه ای قبلاً در تجربه گرایی فرانسه وجود داشت و یکی از تأثیرات سازنده در بسط اصول رفتارگرایی بود. گرچه شاید این موضوع دور از واقعیت به نظر برسد، با وجود این، رشد رفتارگرایی باید بخشی به منزله واکنش روش شناختی به روان شناسی درون نگرانه و بخشی به منزله معرفتی که از مطالعه جانوران به دست آمده است، در نظر گرفته شود. تقریباً آخرین موضوعی که رفتارگرایان واقعاً به مطالعه آن پرداختند، رفتار ملموس انسان بود. اجازه دهید اکنون به بیان خاستگاه بی واسطه رفتارگرایی بپردازیم.