رستم و سهراب


خلاصه داستان: روزی رستم « غمی بد دلش ساز نخجیر کرد.» از مرز گذشت، وارد خاک توران شد، گوری شکار و بریان کرد و بخورد و بخفت.

سواران تورانی رخش را در دشت دیده به بند کردند. رستم بیدار که شد در جستجوی رخش به سوی سمنگان رفت. شاه سمنگان او را به سرایش مهمان کرد و وعده داد که رخش را می‌یابد.
نیمه شب تهمینه دختر شاه سمنگان که وصف دلاوری‌های رستم را شنیده بود، خود را به خوابگاه رستم رساند و عشق خود را به او ابراز کرد و گفت آرزو دارد فرزندی از رستم داشته باشد.
زمانی که رستم تهمینه را ترک ‌می‌کرد، مهره‌ای به او داد تا در آینده موجب شناسایی فرزند رستم گردد.
نه ماه بعد تهمینه پسری به دنیا آورد. « ورا نام تهمینه سهراب کرد.» سهراب همچون پدر موجودی استثنایی بود. در سه سالگی چوگان می‌آموزد؛ در پنج سالگی تیر و کمان و در ده سالگی کسی هماورد او نبود

زمانی که سهراب دانست پدرش رستم است، تصمیم گرفت به ایران رفته، کیکاووس را برکنار و رستم را به جای او بنشاند. سپس به توران تاخته و خود به جای افراسیاب بر تخت بنشیند «چو رستم پدر باشد و من پسر، نباید به گیتی کسی تاجور»

سهراب سپاهی فراهم کرد. افراسیاب چون شنید سهراب تازه جوان می‌خواهد به جنگ کیکاووس رود، سپاه بزرگی به سرکردگی هومان و بارمان همراه با هدایای بسیار نزد سهراب فرستاد و به دو سردار خود سفارش کرد تا مانع شناسایی پدر و پسر شوند و پس از آن که رستم به دست سهراب کشته شد، سهراب را نیز در خواب از پا درآورند.

سهراب به ایران حمله می‌کند. نگهبان دژ سپید در ناحیه مرزی، هجیر، با سهراب می‌جنگد و اسیر می‌شود. سپس گردآفرید دختر دلیر ایرانی با سهراب می‌جنگد. پس از جنگی سخت، سهراب می‌فهمد او دختر است و دلباخته او می‌شود اما گردآفرید با حیله به داخل دژ می‌رود، همراه ساکنان آن جا، دژ را ترک و برای کیکاووس پیام می‌فرستند که سپاه توران به سرکردگی تازه‌جوانی به ایران حمله و دژ سپید را گرفته‌است.

نامه که به کیکاووس می‌رسد، هراسان گیو را به زابل می‌فرستد تا رستم را برای نبرد با این یل جوان فرابخواند.
گیو وصف سهراب را که می‌گوید، رستم خیره می‌ماند. سه روز با گیو به شادخواری می‌پردازد و پس از آن به درگاه شاه می‌رود.

کیکاووس که از تأخیر رستم خشمگین است، دستور می‌دهد رستم و گیو را بر دار کنند. رستم با خشم درگاه را ترک می‌کند و می‌گوید اگر راست می‌گویی دشمنی را که دم دروازه است بر دار کن.
کیکاووس که پشیمان شده، گودرز را از پی رستم می‌فرستد و او با تدبیر رستم را باز می‌گرداند.
سپاه ایران و توران در برابر هم صف‌آرایی می‌کنند.

شب رستم با لباس تورانیان به میان آن‌ها رفته و سهراب را از نزدیک می‌بیند. هنگام بازگشت، زند را که ممکن بود پدر و پسر را به هم بشناساند، ناخواسته می‌کشد.

روز بعد سهراب از هجیر می‌خواهد رستم را به او نشان دهد اما هجیر از ترس آن که رستم به دست این سردار تورانی کشته شود، رستم را نمی‌شناساند.

جنگ تن به تن مابین رستم و سهراب در می‌گیرند. دو پهلوان تمام روز با نیزه و سنان و شمشیر و عمود گران به جنگ پرداختند. سپس با تیر و کمان به جنگ هم رفتند و زمانی که هر دو از شکست حریف درمانده شدند، هر کدام به سپاه دیگری حمله و بسیاری از ایرانیان و تورانیان را به خاک افکندند. پس از چندی به خود آمدند و جنگ تن به تن را به روز دیگر موکول کردند.

شب رستم به برادرش زواره وصیت کرد و سهراب از هومان پرسید آیا پهلوانی که امروز با او جنگیدم رستم نبود که هومان همان طور که افراسیاب از او خواسته بود، رستم را به او نشناساند.

روز دیگر دو پهلوان کشتی گرفتند. پس از چندی سهراب رستم را بر زمین زد و تا خواست سرش را با خنجر از تن جدا کند، رستم گفت در آئین ما کشتن در نخستین نبرد رسم نیست. سهراب او را رها کرد.
بار دیگر رستم و سهراب به کشتی گرفتن پرداختند و این بار رستم سهراب را بر زمین زد و با خنجر پهلوی او را درید.

سهراب گفت کسی پیدا خواهد شد تا به رستم خبر ببرد که تو فرزند او را کشته‌ای. آن وقت اگر ماهی شوی و به دریا بروی یا ستاره در آسمان، رستم ترا خواهد یافت و به کین پسر ترا خواهد کشت.
رستم از هوش رفت (مبهوت شد!؟) و چون به خود آمد، از او پرسید چه نشانه‌ای از رستم داری؟ سهراب بازو بندش را با همان مهره به رستم نشان داد. رستم خواست خود را بکشد که بزرگان نگذاشتند. سهراب از او خواست از سواران توران کسی را هلاک نکنند که پذیرفته شد.
رستم به یاد نوشدارو افتاد و کسی را نزد کیکاووس فرستاد تا اگر اندکی از نیکویی‌های او را به یاد می‌آورد، نوشدارو را برای درمان فرزندش سهراب بفرستد.

کیکاووس از ترس آن که با زنده ماندن سهراب پدر و پسر او را از تخت به زیر آورند، از دادن نوشدارو خودداری کرد و بدینسان سهراب بمرد.

عملکرد قهرمانان داستان:

تهمینه: صداقت و شجاعت تهمینه در ابراز عشق به رستم حتی در مقیاس زمان حاضر بی‌همتاست. تهمینه بی‌باکانه در عشق‌ورزی پیش‌‌قدم می‌شود و سپس ترسان می‌خواهد سهراب را برای خود نگه‌دارد.
تهمینه از طرفی همه آداب سواری و رزم و بزم را به سهراب می‌آموزد و با پرورش توانایی‌های او، او را کاملأ مشابه پدر تربیت می‌کند و از طرفی نام پدر را مخفی نگاه می‌دارد. این دوگانگی رفتار فقط از زنی عاشق در ناحیه مرزی بین دو دشمن، می‌تواند سر زند.

تهمینه، زنی در سمنگان ، مرز ایران و توران، که بارها شاهد جنگ‌های دو کشور بوده، می‌پندارد اگر افراسیاب بداند سهراب فرزند رستم است، از خشمی که به رستم دارد، به فرزندش آسیب خواهد رساند و از آن سو اگر رستم بداند که چنین فرزندی دارد، سهراب را نزد خود خواهد خواند و او باز هم تنها خواهد ماند؛ غافل از آن‌که افراسیاب به آسانی پی به اصل سهراب می‌برد و او را تقویت می‌کند و به جنگ پدر می‌فرستد و از آن سو رستم پسر را نمی‌شناسد و او را از پا درمی‌آورد.
تهمینه می‌بایست سهراب را از لشکرکشی به ایران منصرف می‌کرد. می‌بایست به او هشدار می‌داد فریب افراسیاب را نخورد. می‌بایست او را از پذیرفتن هدایای افراسیاب بر حذر می‌داشت. می‌بایست به او می‌گفت وقتی افراسیاب سپاهی کلان در اختیار او می‌گذارد، هدفی دارد و شایسته نیست سهراب آلت دست افراسیاب شود.

در نهایت می‌توانست خودش هم همراه پسرش حرکت کند تا مانع از وقوع آن چه پیش آمد، بشود.
تهمینه به شکلی سهمگین برای آن چه می‌بایست انجام می‌داد و نداد، تنبیه شد.

هجیر: شجاع و از خود گذشته است. عملکرد هجیر نشان دهنده آن است که سهراب را قوی‌تر از رستم می داند.

اگر هجیر سهراب را فریب می‌دهد و از جان خود می‌گذرد و رستم را به او نمی‌شناساند، از آن روست که می‌خواهد به رستم گزندی نرسد و ایران پشت و پناه خود را از دست ندهد.
گردآفرید: نمونه یک زن شجاع‌ و زیرک است. او سهراب، سرکرده سپاه توران را فریب می‌دهد و به داخل دژ می‌گریزد. او رستم را پشت و پناه ایران می‌داند.

گژدهم: فرمانده دژ سپید در نامه‌ای به کیکاووس سهراب را در میان تورانیانی که تا آن زمان دیده بی همتا معرفی و خطر او را به طور جدی گوشزد می‌کند.

افراسیاب: افراسیاب گویی منتظر بوده سهراب ببالد، تا او را به جنگ پدر بفرستد. همین که می‌شنود سهراب می‌خواهد به ایران حمله کند، «خوش آمدش، خندید و شادی نمود.» با دادن هدایای بسیار، اسب و استر و جواهر و فرستادن سپاهی بزرگ به سرکردگی هومان و بارمان، سهراب را زیر نظر و در مسیری قرار می‌دهد که خود می‌خواهد. در نهایت به دو سردارش گوشزد می‌کند مانع شناسایی پدر و پسر شوند و پس از کشته شدن رستم به دست سهراب، در خواب بر او بتازند و سهراب را نیز از پا در آورند.
افراسیاب سهراب را قوی تر از رستم اما همچنان رستم را دشمن اصلی خود می‌داند.
آن چه افراسیاب انجام می دهد، کاری است که از دشمن انتظار می‌رود.

سهراب: زمانی که می‌فهمد فرزند رستم است، هیجان زده می‌شود و فکر می‌کند با بودن پدر و پسری چون او و رستم، «نباید به گیتی کسی تاجور» می‌خواهد با لشکرکشی به ایران کیکاووس را بر کنار و رستم را بر تخت بنشاند و سپس به توران تاخته، افراسیاب را سرنگون و خود بر تخت افراسیاب نشیند.
سهراب فکر می‌کند می‌تواند به همین سادگی دنیا را به مسیری دیگر اندازد و از روی سر دیگرانی که عمرها بر سر آبادانی و پراکندن عدل و داد گذاشته‌اند، بپرد.

وارد این مقوله که حکومت فرهیختگان و پهلوانان چگونه به امکانات بشر برای سعادت و نیکبختی خواهد افزود، و یا اساساً امکان پذیر است یا نه، نمی‌شوم؛ اما این که سهراب نوجوان بی گفتگو با پدری جهان‌پهلوان، بی هیچ تماسی با او، برای او تصمیم‌گیری کند و پندار خامش را بی فراهم کردن تمهیدات لازم، عملی کند؛ حداقل، دست کم گرفتن رستم است و تنها از بی تجربگی ناشی می‌شود.
فراموش نکنیم که برخی از پهلوانان شاهنامه، همچون زال و رستم می‌توانسته‌اند تاج بر سر نهند و شاه ایران شوند؛ اما ترجیح داده‌اند پهلوان باقی بمانند. پشت و پناه مردم، شاهان و سرزمین‌شان باشند و هر زمان فر‏‏ّه ایزدی از شاهی، با خارج شدن از مسیر داد و دهش، گسست، شاهی دادگر بیابند. در سراسر شاهنامه مهم‌ترین وظیفه پهلوانان غیر از دفاع از سرزمین‌شان، نظارت بر کار شاهان است؛ مهار خودکامگی؛ نصیحت شاهان و در صورت لزوم تنبیه آن‌ها و این همه امکان را با اثبات غمخواری و از خودگذشتگی کسب کرده‌اند. هر زمان لازم بوده از هیچ کوششی برای یاری رساندن به مردم و سرزمینشان فروگذار نکرده‌اند.

برخی آرزوی سهراب را «آرمانی والا» دانسته‌اند که سهراب سرش را در راه آن بر باد می‌دهد.
سهراب برای عملی کردن این «آرمان والا» ی خود، با پذیرفتن اسلحه و مهمات و نفرات و سرمایه از افراسیاب، اجازه می‌دهد افراسیاب او را راه ببرد. هومان و بارمان به ظاهر زیر فرمان او هستند اما افراسیاب به وسیله آن دو، برنامه مهار این پیلتن نوجوان و انداختن او را به مسیری دلخواه پیاده می‌کند. سهراب با دیدن سپاه توران «سپه دید چندان، دلش گشت شاد» و پذیرفتن خلعت شهریار توران، نه خود دانست و نه کسی به او گفت که این کار با آرمان او همخوانی ندارد.

چنین برنامه اجرایی برای آن «آرمان والا» تنها از جوان ناپخته و سرد و گرم روزگار نچشیده و به تعبیر فردوسی «نارسیده ترنج» ی چون سهراب بر می‌آمد و در کمال تعجب مورد استقبال مردان سرد و گرم روزگار چشیده دوران ما قرار می‌گیرد. کار استقبال از این آرمان‌خواه نوجوان به آن جا می‌رسد که رستم را نماینده و حافظ نظم کهنه و پوسیده می دانند که آرمان‌خواهی فرزند را بر نتابیده و آگاهانه دست به فرزندکشی زده است.

سهراب هجیر را امان می‌دهد و نمی‌کشد. هم از آن رو که او را هماورد خود نمی داند و هم از آن رو که می خواهد در شناسایی رستم او را یاری دهد.

سهراب گردآفرید را هم نمی‌کشد هم از آن رو که او هماورد واقعی‌اش نیست و هم دلباخته‌اش شده.

اولین زشتکاری سهراب تاراج حول و حوش دژ سپید است پس از آگاهی بر آن که گردآفرید فریبش داده.

سهراب نوجوان است و بسیار به طبیعت نزدیک. از این رو مهر در دلش سر برمی‌دارد. احساس در او قوی‌تر از خرد و منطق است. در حالی که رستم سالخورده است و تجربیات و آموخته‌ها و پیچیدگی‌های زندگی موجب می‌شود مهر در دلش به آسانی سر بر‌ندارد.

از سویی بخشی از شکی که سهراب به رستم دارد از آن روست که هماورد خود را برتر از سایرین می‌بیند. ای کاش به جای آن همه پرسش از رستم و دیگران، «گمانی برم من که او رستم است» می‌توانست بازوبند خود را همچون پرچمی بر بازو ببندد و بدین گونه رستم را و خود را یاری کند.
سهراب بی تجربه است و به آسانی فریب می‌خورد؛ فریب افراسیاب، گردآفرید، هجیر، هومان و رستم.

سهراب روز دوم با رستم کشتی می‌گیرد و زمانی که او را بر زمین می‌زند و می‌خواهد سرش را ازتن جدا کند، رستم می‌گوید آئین ما این است که: «کسی کو به کشتی نبرد آورد، سر مهتری زیر گرد آورد، نخستین که پشتش نهد بر زمین، نبرد سرش گر چه باشد به کین.» رستم چاره زنده ماندن خود را در فریب حریف می‌بیند و سهراب آماده جوانمردی گفتار او را می‌پذیرد. سهراب جوان و سرشار از نیروی جوانی است و می‌پندارد اگر هزار بار هم با این پهلوان پیر نبرد کند، خواهد توانست او را شکست دهد و از این رو امان دادن در بار اول را برای خود مرگ‌بار نمی‌داند. در حالی که پهلوان سالخورده چنین وضعیتی ندارد.

کیکاووس: شهریاری است که به گفته رستم «همه کارش از یکدگر بدتر است.» از سهراب به شدت می‌ترسد و می‌داند که به رستم بیش از هر زمانی نیاز دارد، اما با او تندی می‌کند و فرمان می‌دهد رستم را بر دار کنند. وقتی رستم بارگاه را ترک می‌کند و می‌گوید اگر راست می‌گویی دشمنی را که دم دروازه است بر دار کن، پشیمان می‌شود. او می‌داند که بی رستم نخواهد توانست حمله سهراب را دفع کند.

وقتی گودرز با خردمندی موفق می‌شود رستم را باز گرداند، در حضور همه می‌گوید: «چو آزرده گشتی تو ای پیلتن، پشیمان شدم؛ خاکم اندر دهن.»

همین کیکاووس پس از آن که رستم به پاس همه نیکی‌ها و خدماتش از او برای درمان پسرش نوشدارو می‌طلبد، نوشدارو را از او دریغ می دارد. به این بهانه که : « اگر زنده ماند چنان پیلتن، شود پشت رستم به نیروترا. هلاک آورد بی گمانی مرا»

کیکاووس خود می‌داند مدت‌هاست از راه داد گشته و رستم منتظر فرصت است. او به حکم ضرورتی که برای حفظ خود احساس می کند نوشدارو را نمی‌دهد. کیکاووس نیکویی‌های رستم را پاس نمی‌دارد.
این کیکاووس است که همراه افراسیاب برندگان واقعی جنگ رستم و سهراب هستند.

از کار نسنجیده سهراب همان‌هایی سود می‌برند که سهراب می‌خواست سرنگونشان سازد. «آرمان والا» ی سهراب به ضد خود بدل شد.

در شاهنامه خرد بارها و بارها ستوده شده. چنین مضامینی بسیار زیاد است که: «سر بی خرد را نباید ستود.» سهراب برای همه نیکویی‌هایش قابل ستایش است؛ اما کتمان کردنی نیست که برای بی خردی و کار نسنجیده‌اش کشته می‌‌‌شود.

رستم: زمانی که گیو فرستاده کیکاووس نزد رستم می‌رسد و وصف سهراب را می‌گوید، تهمتن «بخندید زان کار و خیره بماند.» رستم می‌گوید: «من از دخت شاه سمنگان یکی، پسر دارم و باشد او کودکی» و ادامه می دهد که: «آن ارجمند، بسی بر نیاید که گردد بلند.»

از آن چه رستم می‌گوید چنین بر می‌آید که رستم انتظار ندارد پسرش به سنی رسیده باشد که به جنگ برود اما می‌گوید از شواهد چنین بر می‌آید که او هم به زودی جوانی پرخاشجو خواهد شد.
جهان پهلوان سه روز با گیو به شادخواری می‌گذراند به این بهانه که: «مگر بخت رخشنده بیدار نیست، وگر نه چنین کار دشوار نیست.»

رستم وانمود می‌کند که جنگ پیش رو جنگ مهمی نیست اما با توجه به شواهد دیگر، رستم آن را جنگ بسیار سختی پیش‌بینی می‌کند.

تأخیر رستم را می‌توان حمل بر آن کرد که با توصیف‌هایی که از سهراب می شنود، فرمانده سپاه توران را کسی همسان خود در دوران جوانی می‌بیند.

هیچ‌کس به خوبی یک شخص سالخورده نمی‌داند تا چه میزان قدرت و نیروی بدنی‌اش نسبت به دوران جوانی تحلیل رفته. رستم مسلم می‌داند که باید با این جوان بجنگد. رستم احساس می‌کند ممکن است پیروز این نبرد نباشد. برای رستم جای تأمل دارد که چگونه با کسی که هم زور او نیست نبردکند.

رستم سالخورده باید با جوانی بالنده بجنگد.

این جنگ جنگ پدر و فرزند نیست. جنگ پیر است با جوان. جنگ پیری است با جوانی.
رستم که به گفته سهراب بالش از بسیار سال ستم یافته، به دلایل زیر حق دارد سه روز تأخیر کند. حق دارد تأمل کند:

شاید فکر می‌کند این آخرین نبرد اوست و دم باقیمانده را می‌خواهد غنیمت شمرده و به شادخواری سپری کند.

شاید فکر می‌کند چرا باید به کمک کیکاووسی برود که در خور شهریاری نیست. شاید دست و دلش به جنگ نمی‌رود.

چنانچه رستم در نبرد پیش رو و حتی در حین نبرد، ذینفع نبود و امکان شکست را این چنین قوی نمی‌دانست، از شباهت‌های این جوان تورانی با خود و فرزندش از دختر شاه سمنگان، ممکن بود پی به واقعیت ببرد. اما برای سالخورده‌ای که امیدی به پیروزی در جنگ ندارد، یعنی یک مشغله ذهنی دردناک ، با امکان مرگ خود دارد، چنین کشفی توقع زیاده از حد است.

اگر رستم می‌توانست از بیرون گود به داخل نگاه کند، مثل ما ممکن بود واقعیت را کشف کند. اما او در گیر ماجراست.

فردوسی قوی‌تر بودن سهراب را نه از زبان رستم که جهان پهلوان است و چنین اعترافی را هرگز نخواهد کرد، بلکه از زبان همه قهرمانان داستان بیان می‌کند. اگر با وجود قوی‌تر بودن سهراب، همه ایرانیان این همه به رستم امید بسته‌اند، به این علت است که او همیشه زیادتر از انتظار، از خود مایه گذاشته و این بار هم همه می‌پندارند با وجود قوی‌تر بودن سهراب، رستم تمهیدی خواهد اندیشید و کاری غیر قابل پیش‌بینی از او سر خواهد زد، تا نتیجه به نفع ایران تمام شود. آگاهی همه یعنی آگاهی رستم، یعنی مسئولیتی بر دوشش. در آینده نشان خواهم داد که رستم اگر نه زبانی، بلکه در عمل سهراب را قوی‌تر می‌داند و از این جنگ می‌ترسد. با چنین نگاهی، رستم حق ندارد تأخیر کند؟
دلایل ترس رستم از جنگ با سهراب:

الف- تأخیر سه روزه و شادخواری، قبل از حرکت به سوی بارگاه شاه.

ب – رفتن به اردوی تورانیان و دیدن سهراب از نزدیک و ارزیابی سهرابی که همه او را مشابه سام دانسته‌اند. در هنگام مشاهده سهراب او را چنین وصف می‌کند: « تو گفتی همه تخت سهراب بود.» یا «دو بازو به مانند ران هیون» یا «برش چون بر پیل و چهره چو خون» وصف سهراب مشابه همان‌هایی است که در توصیف رستم در هنگام جوانی گفته می‌شد.

ج – توصیف رستم از سهراب در هنگام بازگشت از اردوی تورانیان: «به ایران و توران نماند به کس»

د – مخفی کردن نام خود از سهراب در هنگام نبرد. اگر رستم خود را قوی‌تر و پیروزی را حتمی می‌دانست چنین نمی‌کرد. با این مخفی کردن می‌خواهد به حریف بگوید رستم قوی‌تر از آن است که با او بجنگد. رستم می‌خواهد حال که امکان پیروزی کم است، نام خود را همچنان در اوج نگه دارد. رستم از یک سو ننگش می‌آید از یک تازه جوان شکست بخورد و از دیگر سو می‌خواهد این شکست محتوم را به پای کس دیگری بگذارد.

ه – سخنانی که از زبان رستم در طول جنگ شنیده می‌شود: «مرا خوار شد جنگ دیو سپید. ز مردی شد امروز دل ناامید.» یا «به سیری رسانیدم از روزگار»

و – وصیت رستم نزد برادرش زواره پس از جنگ روز اول و پس از آن که قدرت سهراب را بخوبی ارزیابی کرده بود.

ز – استفاده از حیله پس از شکست از سهراب به قصد رهایی. رستم حیله را تنها چاره کار می‌داند.
ح – زخم زدن بر پهلوی سهراب به محض آن که او را بر زمین می‌زند. رستم می‌داند که همین یک بار امکان داشته که او سهراب را بر زمین زند و از این فرصت استفاده می‌کند. اگر رستم هم همچون سهراب به نیروی خود ایمان داشت که هزار باره هم خواهد توانست سهراب را شکست دهد، بی شک او هم، لااقل برای جبران امانی که سهراب به او داده بود، به او امان می داد. اما چون به پیروزی مجدد ایمان ندارد، فورا دست به کار می‌شود. «زدش بر زمین بر به کردار شیر، بدانست کو هم نماند به زیر. سبک تیغ تیز از میان بر کشید، بر شیر بیدار دل بردرید.»

در این نبرد سهراب کشته می‌شود و رستم ویران.

داستان غم‌انگیز رستم و سهراب یک بار دیگر نشان می‌دهد هر زمان که ایران در خطر بوده و رستم وارد معرکه شده، حتی اگر قدرتش هم کم‌تر از حریف بوده، با هر شعبده‌ای، با هر کار غیر منتظره‌ای، حتی به قیمت ویران کردن خود، به کمک ایران آمده و ایمان مردم به او بر حق بوده است.
رستم در تمامی شاهنامه شجاع و بر حق است. در این جنگ هم با معیارهای قبلی بر حق است. او یک جوان تورانی را شکست داده و سرزمینش را از خطر دشمن رهانده. از کجا می‌دانسته که او فرزندش است؟
آخرین بیت این داستان در شاهنامه فردوسی این است: «یکی داستان است پر آب چشم، دل نازک از رستم آید به خشم.»

مطابق قانون طبیعت جوان می‌آید و پیر می‌رود. نیروی جوانی، عرف و عادت و همه چیز دست به دست هم می‌دهد تا جوان پیروز شود. اما در جنگ رستم و سهراب رستم پیروز می‌شود. چرا؟ چون رستم بر حق است.

سهراب نوباوه‌ای است بی تجربه که دنیا را آسان گرفته و می‌خواهد ره صد ساله را یک شبه طی کند. حرکت سهراب نه با منطق دنیا همخوانی دارد و نه فردوسی چنین پرشی را از روی زحمات طاقت فرسای عمر طولانی پهلوانی سالخورده و خردمند در راه داد و آبادانی، اجازه می‌دهد.

نه، انصاف نیست. دل نازک به خشم می‌آید، اما انصاف نیست. چنانچه سهراب رستم را از پا درمی‌آورد، دل همه به درد می‌آمد.

داوری در باره کار رستم دشوار است. جنگ با سهراب در حوزه زندگی خصوصی او نیست. این جنگ به او تحمیل می‌شود. او فکر می‌کند برای برباد نرفتن ایران باید بجنگد و می‌جنگد.
اما نتیجه جنگ و آگاهی بر نژاد سهراب ناگهان او را به حوزه زندگی خصوصی‌اش پرتاب می‌کند. واقعیتی خوفناک همچون زلزله‌ای سهمگین دنیای او را می‌لرزاند و وجود او را به ویرانه‌ای بدل می‌کند.
رستم هیچ‌گاه در جنگی که جنگ داد نبوده، شرکت نکرده. در این جنگ هم با وجود یک اشتباه، بر حق است. اگر بر حق نبود، اول کسی که نمی‌گذاشت او پیروز شود، خود فردوسی بود.
کسانی که می‌گویند رستم آگاهانه، از آن جا که «آرمان والا» ی فرزند را نتوانسته برتابد دست به فرزندکشی زده، با نشانه‌هایی که در شاهنامه آمده و بیان کننده اندوه عمیق رستم است چگونه برخورد می‌کنند؟

با اولین سخنی که سهراب در اشاره به رستم بر زبان می‌آورد: «کنون گر تو در آب ماهی شوی، و گر چون شب اندر سیاهی شوی،….بخواهد هم از تو پدر کین من … کسی هم برد سوی رستم نشان که سهراب کشته‌ست و افگنده خوار…» رستم بیهوش (مبهوت‌!؟) می‌شود. به هوش که می‌آید (از بهت‌زدگی که خارج می‌شود!؟) از او نشانه‌ای می‌خواهد. «که اکنون چه داری ز رستم نشان، که گم باد نامش ز گردنکشان.»

یا «کرا آمد این پیش، کامد مرا، بکشتم جوانی به پیران سرا» یا «نه دل دارم امروز گویی نه تن.» یا «یکی دشنه بگرفت رستم به دست، که از تن ببرد سر خویش پست.»

یا تلاش برای گرفتن نوشدارو.

از طرفی با بررسی نامه‌های مردم به استاد انجوی شیرازی که معرف فرهنگ شفاهی و دیرپا در مورد داستان رستم و سهراب است، در می‌یابیم که نظر مردم بر این است که رستم نمی‌دانسته سهراب فرزندش است.

در این داستان‌ها که از زبان مردم گفته می شود، رستم با دیدن سهراب می‌ترسد و لرزه بر اندامش می‌افتد. (دلیلی دیگر بر ترس رستم از جنگ با سهراب)

فردوسی خردمند اگر می‌خواست فرزندکشی آگاهانه مضمون داستانش باشد، آن را به شکلی بیان می‌کرد. از آن چه بیان نشده، چگونه می‌توان چنین چیزی را کشف کرد؟ چنین تفسیر نامهربانانه‌ای نسبت به رستم، خود قابل تفسیر است.

در داستان‌های شاهان به نمونه‌های بسیاری از فرزندکشی یا پدرکشی برمیخوریم؛ اما همه در راه قدرت است.

رستم نه در راه کسب و یا حفظ قدرت، سهراب را کشت و نه از وجود سهراب به عنوان فرزند، رنج می‌برد. کسانی که ناخودآگاه و عقده رستم و چنین بحث‌هایی را مطرح کرده‌اند، تحت تأثیر ماجرای اودیپ و بیان عقده اودیپ به وسیله خانواده‌ای از روان‌شناسان، که خود قابل بحث است، خواسته‌اند مشابه آن را در فرهنگ ما شبیه سازی کنند. حالا ‌چرا رستم؟!

در مورد قهرمانان دیگر داستان رستم و سهراب اشتباهات آنها گفته شد، همین طور آن چه می‌توانستند انجام دهند و ندادند که ممکن بود از وقوع فاجعه جلوگیری کند.

رستم شجاعت و توانایی‌های سهراب را می‌بیند اما دلبسته خصایص او نمی شود. اگر می‌شد، می‌توانست او را نصیحت کند. می‌توانست با او سخن بگوید. حداقل می‌توانست از او سؤال کند چرا این همه در باره رستم سؤال می‌کند.

در این داستان یک کار زشت از رستم سر می‌زند و آن حمله به سپاه توران و کشتن بی گناهان است، در لحظه‌ای که در جنگ با سهراب درمانده ‌شده‌ بود. (فردوسی در این صحنه که رستم و سهراب به صف ایران و توران حمله و سربازان بی گناه را می‌کشند، نشان می‌دهد که پهلوانان هم -حتی رستم – زمانی که خسته و درمانده شوند می‌توانند دست به اعمال وحشیانه بزنند. با شیوه‌ای هنرمندانه بی پایه بودن آرزوی سهراب نوجوان را نشان می‌دهد. فرض کنیم رستم و سهراب مطابق برنامه سهراب بر ایران و توران فرمان برانند و با هم متحد هم باشند و فرض کنیم آن دو به سوی خودکامگی حرکت کنند، آن زمان چه کسی آن‌ها را مهار خواهد کرد؟ اگر پهلوانانی چون آن دو به اندک ناملایمی به کشتن بی گناهان و یا تاراج مردم بی گناه – مثل تاراج مردم اطراف دژ سپید به وسیله سهراب – بپردازند، دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود. فردوسی موافق آن است که پهلوانان وظیفه مهار خودکامگان را برای خود نگه‌دارند و وارد عرصه قدرت نشوند.)

و دست آخر نکته بسیار عجیب، دوری رستم و تهمینه است. در حالی که در شاهنامه بسیاری از عشاق از دو تبار مختلف با هم زندگی می‌کنند، مثل زال و رودابه، بیژن و منیژه، کتایون و گشتاسب، چرا این دو از هم جدا زندگی می‌کنند؟ چرا تهمینه همراه رستم به زابل نرفته؟

در تراژدی همه چیز، خواسته و ناخواسته، رویهم جمع می‌شود تا فاجعه به وقوع بپیوندد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *