داستان زال و رودابه


داستان زال و رودابه

 

سیندخت و رودابه

پس از آنکه مهراب از خیمه گاه زال باز گشت نزد همسرش«سیندخت» و دخترش «رودابه» رفت و به دیدار آنان شاد شد. سیندخت در میان گفتار از فرزند سام جویا شد که « او را چگونه دیدی و با او چگونه بخوان نشستی؟ در خور تخت شاهی هست و با آمیان خو گرفته و آئین دلیران می داند یا هنوز چنان است که سیمرغ پرورده بود؟» مهراب به ستایش زال زبان گشود که « دلیری خردمند و بخنده است و در جنگ آوری و رزمجوئی او را همتا نیست:

رخش سرخ ماننده ارغوان

جوانسال و بیدارو بختش جوان

بکین اندرون چون نهنگ بلاست

بزین اندرون تیز چنگ اژدهاست

دل شیر نر دارد و زور پیل

دودستش به کردار دریا ی نیل

چو برگاه باشد زر افشان بود

چو در چنگ باشد زر افشان بود

تنها موی سرو رویش سپید است. اما این سپیدی نیز برازنده اوست و او را چهره ای مهر انگیز میبخشد.»

رودابه دختر مهراب چون این سخنان را شنید رخسارش برافروخته گردید و دیدار زال را آرزومند شد.

 

 

راز گفتن رودابه با ندیمان

رودابه پنج ندیم همراز و همدل داشت.راز خود را با آنان در میان گذاشت که «من شب و روز در اندیشه زال و به دیدار او تشنه ام و از دوری او خواب و آرام ندارم . باید چاره ای کنید و مرا بدیدار زال شادمان سازید.» ندیمان نکوهش کردند که در هفت کشور به خوبروئیت کسی نیست و جهانی فریفته تواند؛ چگونه است که تو فریفته مردی سپید موی شده ای و بزرگان و نامورانی را که خواستار تواند فرو گذاشته ای؟ رودابه بر ایشان بانگ زد که سخن بیهوده می گوئید و اندیشه خطا دارید .من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا به چه کار میاید؟ من فریفته هنرمندی و دلاوری زال شده ام و مرا با روی و موی او کاری نیست. با مهر او قیصر روم و خاقان چین نزد من بهائی ندارند.

جز او هرگز اندر دل من مباد

جز از وی بر من میارید باد

بر او مهربانم نه بر روی و موی

بسوی هنر گشتمش مهر جوی.

ندیمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار دیدند یک آواز گفتند « ای ماهرو، ما همه در فرمان توایم. صدهزار چون ما فدای یک موی تو باد. بگو تا چه باید کرد. اگر باید جادوگری بیاموزیم و زال را نزد تو آریم چنین خواهیم کرد و اگر باید جان در این راه بگذاریم از چون تو خداوندگاری دریغ نیست.»

چاره ساختن ندیمان

آنگاه ندیمان تدبیری اندیشیدند و هر پنج تن جامه دلربا بتن کردند و بجانب لشگرگاه زال روان شدند. ماه فروردین بود و دشت به سبزه و گل آراسته. ندیمان به کنار رودی رسیدند که زال بر طرف دیگر آن خیمه داشت. خرامان گل چیدن آغاز کردند . چون برابر خرگاه زال رسیدند دیده پهلوان بر آنها افتاد . پرسید« این گل پرستان کیستند؟ » گفتند« اینان ندیمان دختر مهراب اند که هر روز برای گل چیدن به کنار رود می آیند.» زال را شوری در سر پدید آمد و قرار از کفش بیرون رفت. تیرو کمان طلبید و خادمی همراه خود کرد و پیاده بکنار رود خرامید. ندیمان رودابه آن سوی رود بودند. زال در پی بهانه می گشت تا با آنان سخن بگوید و از حال رودابه آگاه شود. در این هنگام مرغی بر آب نشست . زال تیر در کمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد . مرغ از آب برخاست و بطرف ندیمان رفت. زال تیر بر او زد و مرغ بی جان نزدیک ندیمان بر زمین افتاد . زال خادم را گفت تا بسوی دیگر برود و مرغ را بیاورد . ندیمان چون بنده زال به ایشان رسید پرسش گرفتند که « این تیر افگن کیست که ما به برز و بالای او هرگز کسی ندیده ایم؟» جوان گفت « آرام، که این نامدار زال زر فرزند سام دلاور است . در جهان کسی به نیرو و شکوه او نیست و کسی از او خوبروی تر ندیده است.» بزرگ ندیمان خنده زد که « چنین نیست. مهراب دختری دارد که در خوب روئی از ماه و خورشید برتر است.» آنگاه آرام به جوان گفت « از این بهتر چه خواهد بود که ماه و خورشید هم پیمان شوند.» مرغی را برداشت و نزد زال بر آمد و آنچه از ندیمان شنیده بود با وی باز گفت. زال خرم شد و فرمان داد تا ندیمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. ندیمان گفتند اگر سخنی هست پهلوان باید با ما بگوید. زال نزد ایشان خرامید و از رودابه جویا شد و از چهره و قامت و خوی خرد او پرسش کرد. از وصف ایشان مهر رودابه در دل زال استوارتر شد. ندیمان چون پهلوان را چنان خواستار یافتند گفتند «ما با بانوی خویش سخن خواهیم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان خواهیم کرد. پهلوان باید شب هنگام به کاخ رودابه بخرامد و دیده به دیدار ماهرو روشن کند.»

 

 

رفتن زال نزد رودابه

ندیمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسید رودابه نهانی بکاخی آراسته در آمد و خادمی نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم براه پهلوان دوخت. چون زال دلاور از دور پدیدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستایش کرد. زال خورشیدی تابان بر بام دید و دلش از شادی طپید. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد. رودابه گیسوان را فرو ریخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگیرد و به بام بر آید. زال بر گیسوان رودابه بوسه داد وگفت « مباد که من زلف مشک بوی ترا کمند کنم.» آنگاه کمندی از خادم خود گرفت و بر گنگره ایوان انداخت و چابک به بام بر آمد و رودابه را در بر گرفت و نوازش کرد و گفت « من دوستدار توام و جز تو کسی را به همسری نمی خواهم، اما چکنم که پدرم سام نریمان و شاهنشاه ایران منوچهر رضا نخواهد داد که من از نژاد ضحاک کسی را به همسری بخواهم.» رودابه غمگین شد و آب از دیده برخسار آورد که « اگر ضحاک بیداد کرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوری و بزرگی و بزم و رزم ترا شنیدم دل به مهر تو دادم و بسیار نامداران و گردنکشانان خواستارمنند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئی نمی خواهم»

زال دیده مهر پرور بر رودابه دوخت و در اندیشه رفت . سرانجام گفت « ای دلارام، تو غم مدار که من پیش یزدان نیایش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام ومنوچهر را از کین بشوید و بر تو مهربان کند. شهریار ایران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.» رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسری جز زال نپذیرد و دل به مهر کسی جز او نسپارد . دو آزاده هم پیمان شدند و سوگند مهر و پیوند استوار کردند و یکدیگر را بدرود گفتند و زال به لشگرگاه خود باز رفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *