زندگینامه رابعه بلخی
رابعه دختر کعب قُزداری که به رابعه بلخی هم شناخته شدهاست، شاعر پارسیگوی نیمه نخست سده چهارم هجری (۹۱۴-۹۴۳میلادی) است رابعه همدوره با سامانیان و رودکی بود. بسیاری رابعه را نخستین زن شاعر پارسیگوی میدانند. رابعه از عربهای کوچیده به خراسان بود. پدرش فرمانروای بلخ و سیستان وقندهار و بست بود.
رابعه شیفته شخصی به نام بَکتاش که غلام برادرش، حارث بود میشود و برایش شعر میسراید. حارث که از این عشق آگاه میشود آشفته میشود و دستور میدهد که خواهرش را به حمام برند و رگهایش را بگشایند تا بمیرد. حکایت او را فقیر نظم کرده نام آن مثنوی را گلستان ارم نهاده و اشعار زیبایی گفنهاست. از آن جملهاست:
مرا بعشق همی متهم کنی به حیل
چه حجت آری پیش خدای عزوجل
به عشقت اندر عاصی همی نیارم شد
بذنبم اندر طاغی همی شوی بمثل
نعیم بی تو نخواهم جحیم با تو رواست
که بی تو شکّر زهر است و با تو زهر عسل
بروی نیکو تکیه مکن که تا یکچند
به سنبل اندر پنهان کنند نجم زحل
هرآینه نه دروغ است آنچه گفت حکیم
فمن تکبر یوماً فبعد عز ذل
زندگینامه رابعه و جریان عاشقی او با بکتاش
رابعه بلخی را مادر شعر فارسی نام داده اند اجداد او از اعراب بوده اند که در پی حمله و تسخیر خراسان به بلخ آمده بودند و اگر نمیبود شرح حال رابعه در آثار رودکی و در نفخات الانس جامی– ابوسعید ابوالخیر و عطار نیشابوری همین اندک اطلاعات در مورد این شاعره افغانستان زمین نیز از میان میرفت. رابعه بلخی، یا رابعه بنت کعب قزداری همعصر شاعر و ا ستاد شهیر زبان دری رود کی بود و د ر نیمه اول قرن چهارم د ر بلخ حیات داشت ، پدر ا و که شخص فاضل و محترمی بود د ر دوره سلطنت سامانیان در سیستان ، بست ، قدهار و بلخ حکومت می کرد . تاریخ تولد رابعه در دسترس نمی باشد اما به توسط توجهات بی حد پدر به تمام علوم زمانه خویش احاطه پیدا نموده و بزبان فارسی و عربی شعر میسروده او در امر سوار کاری و هنر رزم شمشیر نیز به غایت پخته بود و هم اینک از رابعه هفت غزل و چهار دوبیتی و دو بیت مفرد باقی مانده که مجموعاً پنجاه و پنج بیت است و مابقی اشعارش که کاملا عاشقانه بوده بدست برادرش حارث از میان رفته است
داستان زندگى یگانه دختر امیر بلخ به نقل از عطار این چنین آغاز میشود:
رابعه یگانه دختر پادشاه بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی ودندانهای مروارید گونش می گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که گویا از شیرینی لبانش نیز در شعرش میآمیخت پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منحرف نمی گشت و فکر آیندﮤ دختر پیوسته رنجورش می داشت. چون مرگش فرار رسید, پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که این درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم, اما تو چون کسی را شایستـﮥ او یافتی خود دانی تا به هر راهی که می دانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفته های پدر را پذیرفت و پس از مرگ پدر بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما تعصبات کور عربیت کار خود را کرد و زندگی او را طور دیگر رقم زد…. روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزﮤ بهاری حکایت از شور جوانی می کرد و غنچـﮥ گل به دست باد دامن می درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می گذشت و از ادب سر بر نمی آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن جلوس نموده بود. چاکران و نوکران چون رشته های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور اما از میان همـﮥ آنها جوانی دلارا و خوش اندام, چون ماه در میان ستارگان میدرخشید و بیننده را به تحسین وا می داشت؛او نگهبان گنجهای شاه و بردهای ترک وغلام حارث بود که ” بکتاش” نام داشت بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری می کرد؛ گاه با چهره ای گلگون از مستی می گساری می کرد و گاه رباب می نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمی داد رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید, آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر می گریست و دلش چون شمع می گداخت و چون عشق دختر بر نرینه و خصوصا دختر پادشاه بر غلامی گناه نابخشودنی بود و ننگی بر دامان خانواده از اظهار آن انکار مینمود و عاقبت پس از یک سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا در آورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند, اما چهسود؟ رابعه را دایه ای بود دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره گری و نرمی و گرمی پردﮤ شرم را از چهرﮤ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دخترداستان عشق خود را به غلام, بر دایه آشکار کرد. رابعه از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد, به قسمی که رازش برکس فاش نشود, و خود برخاست و نامه ای نوشت پس از نوشتن, چهرﮤ خویش را بر آن نقش کرد و بسوی محبوب فرستاد و سرانجام دایه بکتاش را از این عشق آگاه می کند. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو
سپرد که گوئی سالها آشنای او بوده است. بکتاش شیفته روی ندیده یار می شود. نامه هایشاعرانه دختر به بکتاش هم بر شدت عشق وی می افزاید و او نیز پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می ساخت و به سوی دلبر می فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق تر و دلداده تر می شد بدینسان مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت. رابعه چون میدانست فاش شدن رازشان به مرگ هر دو خواهد انجامید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد. بکتاش نا امید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز, این چه ماجرایی است که در نهان برای من شعر می فرستی و دیوانه ام می کنی و اکنون روی می پوشی و چون بیگانگان از خودمی رانیم؟» و رابعه پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمی دانی که آتشی که در دلم زبانه می کشد و هستیم را خاکستر می کند. چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدیدﮤ من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـﮥ این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی, دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه ام دورشوی.»رابعه پس از این سخن رفت و غلام را شیفته تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد حارث، حاکمى دیکتاتورمآب و مقتدر بود و به عنوان برادر و فرمانروا سرنوشت دیگرى براى او مدنظر دارد روزی دختر عاشق تنها میان چمن ها می گشت و شعر میخواند…مضمون اشعارش نیز بکتاش بود.
الا ای باد شبگیری گذرکن …….. زمن آن ترک یغما راخبرکن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی …….. ببردی آبم و خونم بخوردی
ولی ناگهان دریافت که برادر شعرش را می شنودو کلمـﮥ «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ روئی که هر روز کوزه ای آب برایش می آورد, تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ورگشت و سپاهی بی شمار بر او تاخت.حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می زد و دلاوریها می نمود سرانجام چشم زخمی به او رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همینکه نزدیک بود گرفتار شود, شخصی رو بسته و سلاح پوشیده ای سواره پیش صف در آمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و بسوی بکتاش رفت او را گرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگران سپرد و خود چون برق اپدید گشت هیچکس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید اما به محض آنکه ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی آمدند دیّاری در شهر باقی نمی ماند. حارث پس از این کمک پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از اوپیدا نکرد. گوئی فرشته ای بود که از زمین رخت بربسته بود.همینکه شب فرا رسید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامهای به او نوشت. نامه مانند مرهم درد بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام مهر و محبت فرستاد رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سـﺅال و جوابها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز را دانست و از آنجا به درگاه شاه بخارا, که به کمک حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودکی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویندﮤ شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر, بی خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانکه بود بی پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانکه نه خوردن می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست. حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانکه گوئی چیزی نشنیده است.
اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانه ای می گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.بکتاش نامه های آن ماه پاره را که سراپا از سوز درون حکایت می کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در صندوقی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که به گمان گوهر صندوقچه را سرقت نموده و پس از گشودن بجا ی جواهرات و طلا در آن اشعار مملو از عشق و سوز و گداز رابعه را یافته و آ نرا بغرض دریافت پاداش به بادار خود داد ..حارث یکباره از جا بر جست. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بربست.ابتدا بکتاش را به چاهی حبس نمود و سپس نقشـﮥ قتل خواهر را کشید.. دستور داد تا رابعه را در حمامی ببرند و شاهرگهای دست وی را بزنند و در رابا گچ و آجر محکم ببندنند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛آهسته خون از بدنش می رفت و دورش را فرا می گرفت. عشق بکتاش در حال مرگ نیز دامن رابعه را رها ننموده و در همان حال انگشت در خون فرو می برد و غزل های پرسوز بر دیوار نقش می کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می شد چهره اش بی رنگ می گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیکر چون پاره ای از دیوار بر جای خشک شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشک از تن برآمد روز بعد در گرمابه را گشودند و آن دلفروز را از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از شعر جگرسوز پر یافتند پس از مدتی بکتاش فرصت فرار می یابد، و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمده و سرش را از تن جدا می کند؛ و هم آنگاه به سر قبر معشوقه حاضر می شود و با فرو بردن شمشیر در قلبش به زندگی خود پایان می دهد رابعه با خون خویش عاطفه وعشق خود را ثبت دیوار تاریخ نمود و معشوق او بکتاش مردانه وار انتقام قتل عشق خود را گرفت و معشوقه عزیز خود را حتی در سفر وادی جاودنگی تنها نگذاشت و جان وتن به پایش فدا نمود . و از همین روست که مزارش در بلخ تا هنوز پس از 1000 سال پابرجاست و ماندگار خواهد ماند چونان عشق پاکش اگر چه جز تعداد بسیار محدود چیزی از اشعا ر رابعه باقی نمانده ، ولی آنچیزیکه در دست است بر لیاقت و ذوق ظریف او دلالت نموده ، ثابت می سازد که شیخ عطار و مابقی افراد در تمجیدی که از او نموده اند مبالغه نکرده اند. باری شعر های رابعه بلخی مانند لالی شاهوار، در میان رشته گوهر های درّ دری می درخشد و چون در یتیم ، جلوه نمایی می کند از دو دیوان دری و عربی این سخنسرای نازک خیال، بیش از چند غزلواره و دو بیتیهایی شور آفرین می شود ، به ما نرسیده است ، که از آن جمله می توان به چند بیتی که در ضمن قطعه ملمّعی از او به زبان تازی در کتب تذکره آمده است ، یاد کرد. بار اول ، ذکر رابعه را در قرن پنجم از قول ابو سعید ابو الخیر که زمانش با زمان رابعه نزدیک بود، نقل کرده اند. در قرن ششم، محمـد بن عمر الرادویانی ـ مولف « ترجمان البلاغه» ـ نخستین کسی است که دو بیت او رابه نام بنت کعب ضبط کرده و در قرن هفتم ، عوفی در « لباب الالباب» ، چهارده بیت او را بامختصر شرح حالش به نام رابعه ذکر کرده است. در قرن هفتم ، عطار در الهی نامه ، در قرن هشتم محمـد بدر جاجرمی در« مونسالاحرارفی دقایق الاشعار» و در قرن نهــم ، جامی در نفحات الانس از او یاد کرده اند. بنا بر قول جامی در نفحات الانس، همین که ابو عید ابو الخیر، صوفی مستانه و روشن ضمیر، اشعار او را دید ، گفت : « پیران، اتفاق دارند که این سخن که او می گوید، نه آن سخن باشد که بر مخلوق توان گفت. به عبارت دیگر،از اشعار او رایحه عشق حقیقی و معرفت الهی شنیده می شود، عشقی که بنای آفرینش بر آن استوار است. خلاصه صوفیان بزرگ ما، عشق او را عشق مجازی ندانسته و او را از عارفان پاکدل خوانده اند. هر چند از تاریخ ولادت و مرگ حزن انگیز این دردانه شعر افغانستان زمین اطلاع دقیقی نداریم ولی این قدر می دانیم که مزارش را در بلخ ، بامی گفته اند گو این که: ز هر خاکی که بوی عشق بر خاست ………. یقین دان تربــت لیلــدر آن جاست عوفی در لباب الالباب ، شیخ عطار در الهی نامه، جامی در نفحات الانس و شمس قیس رازی در « المعجم فی معاییراشعارالعجم» نام پدر رابعه را کعب آورده اند. به این استناد که رابعه ، در مقطع چامه ای ، خود را بنت کعب خطاب کرده ، آن جا که می گوید:مدار ای بنت کعب اندوه که یار از تو جدا مانده ………. رسن گـر چه دراز آید، گذر دارد به چنبر هـــا مفهوم بیت بالا را ، رودکی شاعر معاصر او چنین پرورده: هـــم به چنبر گــــذار خواهد بود ………. این رسن را، اگر چه هست دراز شعرای بعد از رابعه، این معانی را به صورتهای گوناگون به کار برده اند،از آن جمله عنصری گوید: مگر به من گذرد ، هست در مثل که: رسن ………. اگر چــــــه دیـر بود ، بگذرد سوی چنــــبر سنایی در استقبال از این مضمون گوید: هست اجل چون چنبر و ما چون رسن، سر تافته گر چـه باشد بس دراز، آید سوی چنـــبر رســــن عطار گوید: اگر صد گز رسن باشد به ناکام ………. گذر بر چنبرش باشد سر انجام قطران،معزی، وطواط، ظهیر، خواجو و اوحدی هر کدام این معنی را در کلام خود آورده و به نحوی بیان کرده اند. فردوسی در سرودن این شعر:
ندانم که عاشق گل آمد، ار ابر ………. کـــه از ابر خیزد خروش اژبر
نظری بر این بیت رابعه داشته و گویا از او الهام گرفته است:
اگر دیوانه ابر آمد چـــــــرا ………. پس کند عرضه صبوحی جام زر باد
عطار از زبان رابعه، شعری را روایت می کند که با مطلع این شعر معروف رابعه دمساز است:
الا ایباد شبگــــــیر ی! پیام مـــن به دلبر، بر ………. بگو آن شاه خوبان را که دل با جان برابر ،
عطار می گوید:
الا ای باد شبگــــیری گذر کن
زمن آن ترک یغما را خبر کن
بگــــو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و خونم بخوردی
همچنین مصراع اول این بیت عطار ، « منم چون ماهی ای بر تابه آخر ………. نمی آیی بدین گرمابه آخر » یاد آور تمثیلیدر این شعر رابعه است: تو چون ماهی و من ماهی، همی سوزم به تابه بر ………. غـــــم عشقت نه بس باشد، چفا بنهادی از بر ، بر همچنین می توان گفت که طرح و مضمون این ابیات عطار نیز ظاهرآ متقبس از اشعار رابعه بوده که به ما نرسیده است:
نگه کردند بر دیوار ، آن روز
نوشته بود این شعر جگر سوز
نگارا بی تو چشمم چشمه سار است
همه رویم به خون دل ، نگار است
زمژگانم به سیلابی سپردی
غلط کردم همه آبم ببردی
بودیجان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی
جو در دل آمدی ،بیرون نیآیی
غلط کردم که تو در خون نیآیی…
رابعه ، قطعه ای در مقام دعای خیر دارد:
دعوت من برتو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگین دلی نا مهربان چون
خویشتن تا بدانی درد عشق و داغ مهر و غم خوری
تا به هجر اندر بپیچی و بدانی قدر من
خداوندگار بلخ ، ظاهراً از شعر بالا الهام گرفته، این ابیات را سروده
است:
ای خداوند! یکی یار جفا کارش ده
دلبر عشوه گر و سرکش و عیارش ده
تا بداند که شب ما به چسان می گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
این دو بیت رابعه که در ترجمان البلاغه ضبط است:
کاشک تنم باز یافتی خبر دل کاشک دلم باز
یافتی خبرتن کاش من ازتو برستمی به سلامت
آی فسوسا ! کجا توانم رستن
طرف توجه شمس الشعرا ( سروش اصفهانی) قرار گرفته و آن را استقبال کرده
است، در سال 1344 هجری شمسی کسی که این افسانه شور انگیز را به رشته نظم کشیده و بدان هنرمندانه پرداخته است ، شاعر خوش قریحه ما ناصر طهوریاست. طهوری این داستان را با شور و هیجان سوز و حال به نام « شعله بلخ » منظوم ساخته که در پایان همان سال در کابل چاپ گردیده است. هزارو چند سال قبل از امروز در دامان هنر پرور ام البلاد)بلخ افغانستان امروزی) در میانۀ نوبهار و بالاحصاردختری زاده شد, در زیبایی بی همتا. پدرش کعب قزداری از حکام عرب بود و در دوران سامانیان بر بلخ, بست, قندهارو سیستان حکومت میکرد. پدر رابعه که مرد ادیب و هنر دوست بود, زمینۀ فراگیری دانش مروجۀ آن عصر را برای رابعه مساعد ساخت. رابعه در جوانی بنام شاهدخت زیبا روی, شاعر شیرین سخن و شمشیرزن ماهر شهرۀ شهر گردید. به زبان عربی و دری شعر میسرود, در امور سوارکاری و هنر شمشیر جنگی دست بلندی داشت و از این بود, که پدرش او را زین العرب “زیب عرب” خطاب میکرد زمانی که کعب پدر رابعه به در بار امیر نصر سامانی در مجالس مشاعره می پیوست رابعه را نیز با خود می برد . رابعه در آن نشست ها سروده هایش را می خواند.
گویند رابعه چنان جوان شاداب و زیبا روی بود ، که از مستی چشمانش شوری در درون .بیننده پدیدار میشد
.اما دست ظالم قلمزن بخت اور ا با بخت بکتاش غلام حارث گره زد روزی حارث برادر رابعه، غلام خاص خود بکتاش را که جوان بالا بلند وخوش قیافۀ بود وهیکل وپیکر دلربا داشت, به انجام کاری نزد خواهرش رابعه می فرستد. با دیدن بکتاش شور دلخوری در دل رابعه پدید می آید وعشق که فرمان ناخواسته ونا نوشته بود, .در دل رابعه پدیدار می گردد وآتش در خرمن هستی او میز ند
.یک دل نی بلکه با صد دل عاشق بکتاش می گردد
دلباخته گی رابعه به بکتاش غلام (برادرش حارث که بعد از وفات پدرش به مقام حاکمیت رسیده بود), نفس تازۀ را به شعر او بخشید. دیگر شعر او از عشق سخن میگفت,از هجران مینالید وبر معشوق میبالید. ناگه… غلام حسودی در دربار حارث ازعشق رابعه و بکتاش با خبر شد و صندوقچۀ بکتاش را, که دران تمام سرمایۀ بکتاش بود, نزد حارث برادر رابعه برد و حارث از لابلای اشعار رابعه از عشق او و بکتاش با خبر شد و امر اعدام هر دو را صادر کرد. همین بودکه شاهدخت رابعه بلخی بن کعب قزدازی به امر برادرش حارث حاکم منطقه به جرم عشق ورزیدن به بکتاش محکوم به مرگ گردیدو در حمام گلبهار در بلخ .رگ بریده شد
هنگامیکه خبر مرگ رابعه به بکتاش رسید او به عزم انتقام به در بار حارث رفت. بکتاش کشیدن بارزنده گی
.را بدون رابعه نا ممکن یافت و خود به آرامگاه رابعه رفت و جان به حق سپرد
از رابعه هفت غزل و چهار دوبیتی و دو بیت مفرد باقی مانده که مجموعاً پنجاه و پنج بیت است و مابقی
.اشعارش که کاملا عاشقانه بوده بدست برادرش .حارث از میان رفته است
!روح اش شاد باد