چند حکایت از گلستان و بوستان سعدی


چند حکایت از گلستان و بوستان سعدی

….حکایت{درعشق ومستی وشور}

شبی یاد دارم که چشم نخفت

شنیدم که پروانه باشمع گفت

که من عاشقمگربسوزم رواست

تراگریه وسوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چوشیرینی ازمن بدرمی رود

چوفرهادم آتش بسر می رود

همی گفت وهرلحظه سیلاب درد

فرومی دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تونیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

توبگریزی ازپیش یک شعله خام

من استاده ام تابسوزم تمام

تراآتش عشق اگرپربسوخت

مرابین که ازپای تاسر بسوخت

همه شب درین گفتگو بود شمع

به دیداراووقت اصحاب جمع

نرفته زشب همچنان بهره ای

که ناگه بکشتش پریچهره ای

همی گفت ومی رفت دودش بسر

که اینست پایان عشق ای پسر

اگرعاشقی خواهی آموختن

به کشتن فرج یابی ازسوختن

مکن گریه برگور مقتول دوست

بروخرمی کن که مقبول اوست

اگرعاشقی، سرمشوی ازمرض

چوسعدی فرو شوی ازغرض

فدایی نداردزمقصود چنگ

وگربرسرش تیربارندوسنگ

به دریامرو گفتمت زینهار

وگرمی روی تن به طوفان سپار

غزل های حافظ و حکایت های سعدی

این سخن را تنها اغراق شاعرانه نمی دانیم، بلکه خواه ناخواه همه گفته هایی را که در این معنی از عارفان خوانده یا شنیده ایم، به یاد می آوریم. این معشوقی که سعدی درباره او می گوید: «به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی» به وساطت تعبیر «ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم» که از گلستان می شناسیم و می دانیم، بی گمان مخاطب آن خداوند است، دلالتی فوق بشری پیدا می کند.

معشوق سعدی «مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول» است و «هرچه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست»، معشوقی است که اگر هم خدا نباشد، صفات خدایی دارد.

سعدی در غزل هایش شاعر عشق است و هیچ اصراری هم بر این ندارد که از طریق درج اشارات عارفانه بگوید که این عشق مجازی نیست. بیشترین کاری که می کند این است که برای این عشق مجازی توجیهی بیاورد و غفلت از زیبارویان را غفلت از آفریدگار زیبایی ها قلمداد کند:

باور مکن که صورت او عقل من ببرد

عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست

گر دیگران به منظر زیبا نگه کنند

ما را نظر به قدرت پروردگار اوست

گر تو انکار نظر در آفرینش می کنی

من همی گویم که چشم از بهر این کار آمده است

و بالاخره در یکی از رندانه ترین شعرهایش نخست مدعیانی را که «حظ روحانی»، این «تفاوتی که میان دواب و انسان است»، را نمی شناسند و بنابراین:

گمان برند که در باغ عشق سعدی را

نظر به سیب زنخدان و…

سرزنش می کند و پاسخ این ابلهان را خاموشی می داند و آنگاه، برخلاف انتظار خواننده، می گوید که در مقام تبرئه خود از این تهمت نیز نیست، زیرا او انسان است و انسان معصوم نیست؛ سعدی با این گونه پاسخگویی هم تا اندازه ای تهمتی را که به او بسته اند، می پذیرد و هم بی آنکه به این معنی تصریح کند، تلویحا ملامتگران خود را هم به این درد مبتلا می داند:

مرا هر آینه خاموش بودن اولی تر/ که جهل پیش خردمند عذر نادان است/ و ما ابری نفسی و لا ازکیها/که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است

سعدی حق دارد که با عباراتی چنین دوپهلو پاسخ مدعیان را بدهد، زیرا او نه تنها عاشق بودن را از زمره صفات بشری می داند، بلکه در بسیاری از شعرهایش گویی آن را فصل ممیز آدمی از سایر جانوران، همان «تفاوتی که میان دواب و انسان است»، می شمارد:

با چو تو روحانی ای تعلق خاطر/ هر که ندارد، دواب نفس پرست است/ آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار /هر گیاهی که به نوروز نجبند، حطب است

غزل سعدی، با این تاکیدش بر عشق و با نوعی رفتار شاعرانه با این مفهوم که آن را از راه پیراسته و رقیق کردن، پذیرای تعابیر گوناگون می کند، به طوری که مرز میان معنای حقیقی و مجازی آن از میان می رود، یکی از مهم ترین مراحل در تکوین استعاره عشق در شعر فارسی است، اما او برخلاف حافظ این استعاره را در چارچوبی از استعاره های دیگر قرار نمی دهد. حتی شراب (این استعاره بزرگ دیگر غزل فارسی) نیز در غزل سعدی مقام چندانی ندارد. او بارها تصریح می کند که غرضش از شراب، خمر انگوری نیست و مستی اش ز عشق است نه از شراب:

مستی خمرش نکند آرزو

هر که چو سعدی شود از عشق مست

و انگار که از این بترسد که شراب او را به معنای شراب انگوری بگیرند، گاهی صفتی بر شراب می افزاید:

شراب خورده معنی چو در سماع آید

چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست

و گاهی نیز در غزل های اخلاقی و عرفانی خود سعی دارد که راه را بر هر گونه «بدفهمی» درباره معنایی که از این واژه در نظر دارد، ببندد:

غافلند از زندگی مستان خواب

زندگانی چیست مستی از شراب

تا نپنداری شرابی گفتمت

خانه آبادان و عقل از وی خراب

از شراب شوق جانان مست شو

کان چه عقلت می برد شر است و آب

به همین دلیل است که واژه هایی چون پیرمغان و رند و خرابات نیز که همه با استعاره شراب پیوند دارند و پیش از او در غزل عرفانی فارسی فراوان به کار رفته اند و پس از او جزء مایه های اصلی شعر حافظند، در شعر او چندان دیده نمی شوند و بیت هایی چون:

سرمست درآمد از خرابات

با عقل خراب در مناجات

بر خاک فکنده خرقه زهد

و آتش زده در لباس طامات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *