درباره سرزمین کوچولوها: ممول بودن یا ممول داشتن
کوتولهها به دنبال آوای موسیقی
فاطمه عبدلی
آن زمان چیز عجیبی نبود اگر در صف نانوایی یک پیرزن از حاج خانم بغل دستیاش میپرسید: «ننه ببینم تو دوست داشتی ممول باشی یا یک ممول داشته باشی؟».
این سؤال فلسفی زبان به زبان میچرخید و آدمها را به دو دسته تقسیم میکرد؛ دسته اول آنهایی که میخواستند ممول باشند و دسته دوم آنهایی که میخواستند ممول داشته باشند. (به دسته سوم فکر نکنید.)
انگیزهها برای ممول بودن
کوتوله بودن در واقع جغله بودن تجربه غریبی است که نمیشود ازش گذشت. با ممول بودن میتوانستی دنیای غولها را هم تجربه کنی که این یک تجربه عجیب بهعلاوه تجربه قبلی سرهم میکند. دو تا تجربه هیجانانگیز.
فی نفسه خودِ ممول بودن کیفهایی از قبیل استراحت در جیب بغل «دختر مهربان»، ورجهوورجه تو وسایل اتاقش، قایم شدن در کلاه یا کیفش را داشت.
لمس لذتهای دیگر کوتوله بودن مثل خوابیدن توی پوست گردو، آب خوردن و غذا خوردن توی پوست پشه یا همچین چیزی، سرخوردن روی برگها، شنا توی یک وجب آب (حداقل یک نعلبکی) سواری با گربه یا پرواز با بوبو (جغد) و…
دلایل برای ممول داشتن
اول از همه این که ممول بودن خیلی چیز خاصی نیست، همهمان به نوعی در همین سایز، ممولهایی هستیم که هنوز غولهای دنیایمان را پیدا نکردهایم.
اگر یک ممول داشته باشی انگار که یک همزاد ریزه میزه، همیشه و همه جا کنارت است. یک موجود زنده عین خودت با مقیاس یک بیستم که این خودش کلی ماجرا و برنامه را به دنبال دارد.
آشنا شدن با آدمهایی که ریزتر از خودت هستند باعث نمیشود اعتماد به نفس بیشتری پیدا کنی و در ضمن میتوانی از آنها به عنوان فرشته مراقب خودت هم استفاده کنی.
نتیجهگیری کلی
اول از همه این که قضیه ممول خیلی جهان شمول است و به نوعی دغدغه بشر و انسان معاصر به حساب میآید. دوم هم اینکه دسته اول آدمهای حریص و منفعتطلبی هستند و سوم اینکه دسته دوم قاتیتر از دسته اول هستند و باید سریعا به روانپزشک مراجعه کنند.
شخصیتهای ممول
گریس: نماد هر چی دختر شرقیِ موسیاه است. معمولا تو کارتونها هم موسیاهها باید بدجنس و بیاصل و نصب باشند. گریس هم همینطور بود، رقیب دختر مهربان. البته در آن سنین کودکی به اسم خواهر اسکار به ما قالبش کردند. در ضمن تا آنجایی که ذهن ما قد میدهد با اینکه قرار بود گریس آدم بده باشد (و دختر مهربان توی کابوسهایش او را میدید که با موهای تا غوزک پایش از پلهها بالا میآید.) کلی از پسرهای آن زمان طرفدارش بودند و به این سلیقه اسکار تأسف میخوردند.
دختر مهربان: اسم اصلیاش ماریل بود. یک دختر موطلایی مهربان و پاک در حد «ژاندارک». همیشه هم در حال غش و ضعف بود. معلوم نبود که چهاش است؟ مثل اینکه چیزی در مایههای سرطان «لاعلاج» این بیماری و بیحالی به درصد مهربانی چشمهای تبدارش کمک میکرد. تنها بود؟ نبود. معلوم نبود والدینش کجا هستند؟ خانم پنه لوپه: یک خانم پنه لوپه هم که مثل برج زهر مار بود، آن دور و برها پلاس بود و هر بار رد میشد، یک غری هم میزد و قسمت هیجان کار را هم ردیف میکرد، چون قرار نبود دار و دسته ممول را ببیند. آدم کوتولههایی که از سیاره «دریرورو» آماده بودند و ممولشان جذب صدای پیانوی دختر مهربان شد و پایشان به خانه او باز شد.
اسکار: از این بچه پولدارها که دلشان میخواهند ادای الیورتویست را در بیاورند، همیشه هم شلخته و گیج هستند تا جذابتر شوند. جلیقه جیبدار میپوشند و تو اتاقهایشان پر از کتاب است و همیشه هم یک دوربین همراهشان است. اسکار با دختر مهربان رابطه افلاطونی داشت.
جهانگرد: راجع به او صفحهها میشود نوشت. هیچوقت دهانش معلوم نبود، یک دگمه گنده هم قد پالتویش بود. او مرد سفر بود. همیشه یا داشت میآمد و یا داشت میرفت. موهایش با آدم حرف میزدند. همان موهایی که چشمهای درشتش از زیر آنها معلوم بود. دستکش دست میکرد و مثل همه مسافرها مرموز بود.
پدربزرگ: یک استثنای عصیانگر در قاعده ابروهای این کارتون. ابروهایش رویِ ابروهای عمو جغد شاخدار را هم کم کرده بود. فلفل نمکی حرف میزد. مویش و ابروهایش مثل برف سفید بودند. حرفش، حرف اول مملکت بود. پالتوی بامزهای هم میپوشید در ضمن ممول و بچهها هم ازش حساب میبردند و حرفش را زمین نمیزدند.
یاشار و تندپا: بچههای شعبده باز کوتولهها. یاشا کوچیکه بود و همان بامزهه که چشم نداشت و شبیه نوزادها بود. موی دماغ تندپا، برادر بزرگترش بود که همیشه دنبال ممول راه میافتاد و شیطان بود و سر به هوا و دنبال دردسر و در ضمن همه «ر»ها را «ل» میگفت: دختل مهلبون.
ممول: همه خوبیاش به عروسکی بودنش بود. خوردنیتر از همه بود. دستهای تپل و سفید و نرم. لپهای سرخ صورتی رنگ. موهای طلایی فر و پف کرده.
بچه اهل دلی بود. با معرفت و مهربان. اهل وجدان درد و عاطفه و این چیزها. یادش بهخیر همیشه شلوارکش از زیر پیرهنش میزد بیرون.
پاشا: «گری کوپر» دوران بود. بچه خوشتیپ تا جایی که گاهی باعث سرخ شدن لپهای ممول میشد، البته ممول هم بلد بود حالش را به جایش بگیرد.