قطعا با داستان کوتاه اشنایی دارید و برای یک بار هم که شده حتما خوندینش،داستان کوتاههایی که خود من اغلب خوندم،معمولا دارای یک سرانجامی هستند،یعنی داستان از یکجا شروع میشه و توی یه جا اتفاق می افته و توی یه جای دیگه تموم میشه…خوب همه ی اینها باید ظرف مدت کوتاهی بی افته تا بهش بگن داستان کوتاه.
امروز قصد معرفی کتاب”داستان های کوتاه از ام استنلی بوبین” رو دارم که به ترجمه حامد جهان بین و نشر جهان کتاب هستش.چاپ اول کتاب مربوط به سال 82 هستش که خود من هم همین نسخه دستم هستش برای خوندن.داستان های کوتاه این کتاب یه خورده فرق دارن و توی سرچی که کردم اصطلاحا بهشون میگن فلش فیکشن…
فلش فیکشن یا داستانک،همان گونه که از معنی نام انگلیسی آن می توان استنباط کرد،به داستان هایی اطلاق می شود که مانند یک جرقه در ذهن شکل می گیرند.در چنین داستان هایی، نویسنده تمام آنچه را در ذهن دارد در کوتاه ترین جمله یا جملات بیان می کند. +
خوب من فعلا دارم این کتاب رو میخونم و هرجاش که حس کنم خوبه رو توی قسمت روزانه نویسی هام قرار خواهم دارد.در پایان چند تا از این داستان های کوتاه رو از همین نویسنده و سایر نویسنده ها که توی اینترنت پیدا کردم براتون میگذارم…
مردی که فاتح دنیا شد
آمدم.
نگریستم.
فتح نمودم.
مردم.+ (از همین کتاب)
————
شکار (داستانی یک کلمه ای)
نویسنده:ام.استنلی بوبین
بنگ
————
حرف های یک دائم الخمر(داستانی 4 کلمه ای)
نویسنده:ام.استلی بوبین
من دیگر شراب نمی خورم
————
مردی در لباس خرس
نویسنده:ام.استنلی بوبین(داستانی دو کلمه ای)
شلیک نکنید
————
مردی که عاشق شده بود!
مایکل جی. استیونس Michael J. Stevens
مترجم : شیرین معتمدی (منبع تمامی داستان زیر سایت مجموعه فرهنگی هنری تهران می باشد)
روزی مردی که عاشق شده بود، در خیابان قدم میزد. مرد به چهار راهی رسید و ایستاد… از آن جا که عشق او را حساس و با احتیاط ساخته بود، نگاهی عمیق به چپ و راست خیابان انداخت. و بعد دوباره سمت چپش را با دقت نگاه کرد. خیابان خلوت و خالی بود. مرد آهسته وسط خیابان رفت.ناگاه اتوبوسی که از رو به رو می آمد مرد را زیر گرفت!
————
چیزهای کوچک
جون گونِت June Guenette
آن دو به «گارابالدی» رسیده بودند، اما حالا داشتند کوله پشتیهایشان را میبستند. سفر کوهستانی، که تلاشی بود برای تجدید عشق فروکش کردهی شان، بیحاصل از کار درآمده بود… تنها ناامیدیهای پشتِ هم.
حالا مرد جلوی آتش قوز کرده بود و داشت آخرین قهوهای را که با هم میخوردند، دم میکرد. همان طور که قهوهی داغ را توی لیوان میریخت به دختر خیره شد. دختر هم معترضانه به او زل زد. توی قهوه شکر ریخت. دلخوری هایی که میانشان بود، بیشتر از قبل شده بود. به قهوه، کافیمیت اضافه کرد… و هر دو دریافتند همه چیز به پایان رسیده است.
————
آزادی
ام. استنلی بوبین M. Stanley Bubien
بالاخره فرار کردم، اونم تنهایی،تنها… حالا تقریبا آزادم.
تا قبل از اون که سقف تونل بریزه، کار کندن زمین خوب پیش میرفت. بعد یههو دیدم نیمه مدفون شدم، اما هنوز نور مهتاب توی چشمم میافتاد. به سختی خودم رو بیرون کشیدم و فرار کردم. صدای آژیرها بلند شد. تفنگها از دور تیرندازی میکردن. سگها زوزه میکشیدن. پریدم توی آب. با جریان آب به طرف پایین رودخونه رفتم. بعد رفتم اون طرف مرز. به سمت آزادی!
ولی اون شب بازم برمیگرده! اون شب … فرو رفتن چاقو. لکههای خون روی دستام، صورتم، روحم… آزادی منو به سمت خودش میکشه و فرار میکنه!
————
فقدان
جنه اشمیت Gene Schmidt
فکر کرد، خودشه! باز هم داره توی قسمت ماشینرو خیابون، بیخیال برای خودش قدم میزنه! مثه همیشه، برفِ کثیف و گِلی به پوتینهاش چسبیده.
آماده بود که داد بزنه: پوتینهات رو تو ایوان در بیار، برفا رو هم از روی ژاکتت بتکون.
سوپ داغ، لباس خشک، یه ساعت تماشای تلویزیون و یه قصه… میخواست اون قدر تو بغلش تکونش بده تا خوابش ببره. اما همهاش فقط انعکاس آفتاب، روی برف بود.
به نقل از سایت مجموعه فرهنگی هنری تهران، برگرفته از مجلهی «روانشناسی و هنر» شمارهی چهار و پنج