روانشناسی رشد شخصیت


 

مقدمه :

بحث و تحقيق را در روان شناسي مي توان هم به صورت تحليلي انجام داد، هم به صورت تأليفي يا تركيبي. بحث تحليلي كه در روان شناسي عمومي و تجربي معمول است به اين صورت است كه حالات و فعاليت هاي گوناگون رواني را به اعتبارهايي دسته دسته كرده و آن ها را زير عناويني چون احساسات، تذكارات، تصورات، تصديقات ذهني تمايلات و انگيزه ها، عواطف و هيجانات،  افعال ارادي وجزآن …. درآورده و هر دسته را جداگانه مورد بررسي و تحقيق قرار دهند و قوانين كلي آن را معلوم دارند.

شك نيست كه اين تحليل عملي است انتزاعي، زيرا هيچ حالت يا فعاليت رواني وجود ندارند كه با حالات و فعاليت هاي رواني ديگر آميختگي يا بستگي نداشته باشد ومستقلاً تجلي نمايد، و هيچ فرد آدمي نيست كه منحصراً احساس باشد، يا تصور باشد يا عاطفه يا تمايل … باشد، بلكه اين ها همه را با هم است، يعني وجود او معجوني است ساخته شده از همه اين حالات و استعدادها و صفات وخصال مختلف بدني و رواني كه با يكديگر آميختگي پيدا كرده ، در يكديگر فرورفته و از كثرت بوحدت تبديل گرديده هيأت يا شخص واحدي را بوجود آورده اند .

بحث تركيبي در روان شناسي عبارت خواهد بود از بررسي وتحقيق درباره كل اين وجود، وجودي كه ما ازآن به لفظ شخص يا شخصيت تعبير مي كنيم – و همچنين از اختلافاتي كه افراد آدمي يا گروه هايي ازآنان از اين حيث با يكديگر دارند. بدين جهت اين بحث را دربرابرروان شناسي عمومي، شخصيت شناسي يا روان شناسي شخصيت  مي ناميم.

بحث تحليلي و بحث تركيبي هردو در روان شناسي لازم و مفيد هستند. بحث تحليلي در واقع با توجه به قاعده دومي كه دكارت در روش تحقيق  متذكر گرديده است صورت مي گيرد ومطالعه و تحقيق را تسهيل مي كند و قواعد و اصول كلي بدست مي دهد . بحث تركيبي معلوم مي دارد كه ارتباط و بستگي آن حالات و فعاليت رواني با يكديگر چيست و آن ها چگونه شخصيت هارا تشكيل مي دهند و اين شخصيت ها يا «تيپ » هاي شخصيت چه اختلاف هايي با هم دارند. باري در بحث تحليلي «آدمي» منظور و موضوع است و در بحث تركيبي افراد آدميان. از اين رو مي توان گفت كه نسبت روان شناسي عمومي به شخصيت شناسي مانند نسبت فيزيولوژي عمومي است به جانور شناسي.

در فيزيولوژي عمومي اعمال حياتي حيوان زنده هركدام جداگانه به طور كلي مورد مطالعه و بررسي است قطع نظر از خصوصيتي كه در انواع مختلف حيوانات ممكن است داشته باشند؛ در صورتي كه جانورشناسي موضوعش انواع حيوانات و چگونگي جريان اعمال حياتي درهريك از آن انواع است: فيزيولوژي، تنفس، جريان خون، گوارش …. را به طور كلي در موجود زنده مورد تحقيق قرار مي دهد و كار ندارد به اين كه اين اعمال حياتي در هر يك از انواع حيوانات بچه كيفيتي جريان دارند و چگونه برروي هم افرادي بوجود مي آورند كه نوعاً متفاوتند. در صورتي كه درجانورشناسي اسب وسگ و مرغ ومارو ماهي …. وچگونگي جريان آن اعمال درهريك از اين انواع جانوران موضوع بحث است.

پيدا است كه اطلاع ما از فعاليت هاي رواني آدمي و بدست آوردن قوانين آن ها كه موضوع روان شناسي عمومي هستند براي شناخت افراد آدمي يا گروه هاي مختلف آنان يعني براي شخصيت شناسي كمكي شايان بلكه مقدمه اي ضروري خواهد بود .

 

مباني اختلاف شخصيت ها

بنا بر آنچه گذشت همه آدميان از حيث داشتن شخصيت– به معني وسيعي كه در         روان شناسي باين كلمه داده شده است – با يكديگر همانندند، يعني هر كسي شخصيتي دارد. ولي اين شخصيت يا خويشتن در همه يكسان نيست، بلكه در هر كس بصورتي خاص درمي آيد و او را از ديگران ممتاز مي سازد. اختلافاتي كه افراد آدمي با يكديگر دارند بحدي است كه نمي توان از ميان آنان حتي دو فرد يافت كه از هرحيث مثل و مانند هم باشند. اين اختلافات كه مبناي اختلاف شخصيت ها هستند ، هم بدني هستند وهم رواني.

1- اختلافات بدني –  «تأثير وراثت و محيط » خواهيم ديد نيمي از كروموزم هاي پدر و نيم از آن مادر كه نطفه را تشكيل مي دهد از روي قاعده و ترتيب معين بميان نمي آيند، يعني هر دفعه معلوم نيست كدام كروموزمها از سلول جنيس پدر و كدام كرومومخا از سلول جنسي مادر در تشكيل نطفه شركت دارند . ازينرو تركيبات مختلفي كه كروموزمها حاصي مي كنند بقدري زياد است كه مي توان گفت يك تركيب معين كروموزمها و ژن ها دوبار تكرار نخواهد شد ، يعني دو فرد كاملا همانند تقريباً هيچگاه بوجود نخواهند آمد، مگر بطور استثناء و اين استثناء بقدري نادر است كه مي توان آنرا ناديه گرفت. ا ختلاف بدني آدميان از رنگ پوست بدن وبلندي و كوتاهي قامت و چگونگي قيافه است تا ساختمان اعضاي دروني بدن، مانند قلب و ششها و جهاز گوارش و ساير امعاء و احشاء ومغز وغده هاي بسته و جز آن؛ و همچنين است اختلاف آنها از حيث چگونگي عمل اين اعضاء و آنچه به لفظ متابوليسم يا  سوز وس از تعبير مي وشد كه در همه يكسان جريان ندارد. چنانكه مثلاً دستگاه گوارش در يكي قوي است درديگري ضعيف است، جذب غذا و از آن خود ساختن آن در يكي نيروي نسبتاً كمي لازم دارد و در ديگري نيروي بيشتري مي خواهد. همچنين است واكنشهاي عصبي و دوري و نزديكي آستانه تحريك پذيري كه در همه يكسان نيست . باري هم ساختمان اعضاء دروني بدن و هم عملي كه انجام يم دهند در هر فردي صورتي مخصوص دارد. پايه اصلي اين اختلافها و بسياري ديگر ارث كروموزمي است كه هر كس از والدين واجداد خود بدست آورده است بشرحي كه در فصل وراثت و محيط خوا هد آمد.

2- اختلافات رواني – آدميان از حيث جنبه رواني، يعني استعدادهاي ذاتي و چگونگي احساسات و افكار و عواطف …. نيز باهم فرق دارند. براي روشن شدن اين اختلاف   بي فايده نخواهد بود اين فعاليتهاي رواني را به اجمال از نظر بگذرانيم .

الف- مي دانيم كه نخستين وسيله ارتباط ما با عالم خارج حواس ظاهر ما است. و نيز   مي دانيم كه توانائي يا برد اين حواس در همه افراد يكسان نيست وادراكات حسي كه بر پايه مشهودات حسي قرار دارند در همه بيك درجه از صراحت و دقت نيستند و بهرحال با اختلاف زمينه ذهني و عاطفي افراد مختلف خواهند بود .

ب- آنچه بذهن سپرده شده و بعد بياد مي آيد بصراحت وقت ادراك نخستين نيست ، بلكه اثري است از گذشته كه ما آنرا مقدمه قرار مي دهيم و هر دفعه از نو مي سازيم و اين نوسازي، باز بدليل اختلاف زمينه ذهني وعاطفي افراد نمي تواند در همه يكسان صورت گيرد . گذشته از اين هر يك از مراحل فراگيري مطلب و نگاهداري و يادآوري و بازشناسي و جاي دادن آن درگذشته از حيث مدت ودقت در اشخاص متفاوت است.

     از حيث نوع حافظه هم، حافظه بصري، سمعي،حركتي … افراد با هم فرق دارند. اين اختلافها و اختلافهاي ديگر نمي تواند در رفتار بي اثر باشد.

ج- تخيل ( چه حضوري، كه ادراكات گذشته را در ذهن مجسم مي كند، چه اختراعي، كه از مدركات محفوظ در ذهن عناصري را انتزاع كرده مجموعه اي نويني مي سازد كه با آن صورت يا هيئت در خارج وجود ندارند ) نيز استعدادي است كه در همه بيك درجه از شدت وبيك صورت نيست، و وضع و رفتار آدميان از اين كيفيت نيز متأثر خوا هد بود.

د- آدمي مي تواند به تجريد و تعميم بپردازد و مفاهيم مجگرد و كلي دريابد و قادر است با ينكه مسائل تازه را بيرار تحارب گذشته و معلومات قبلي و بواسطه تصديق ذهني و استدلال عقلي حل كند واين كيفيت نمودار هوش و خرد و مهمترين امتياز او از ساير حيوانات است. اين هوش استعدادي است كه در همه افراد بيك اندازه بوديعت نهاده نشده است، بلكه درجايت دارد، از هوش سرشار نوابع تا هوش اندك كوته خردان. گذشته از اين، جريان افكار در همه مردمان بيك نحو نيست.

     توالي آنها در مردم بدوي يا عامي بيشتر بر مبناي تداعي آزاد است ، يعني آنچه كه در ذهن با هم مجاورت يا مشابهت داشته اند ، چه معقول و مستدل ، چه نامعقول و خرافي ، خود بخود و ماشين وار يكديگر را دنبال مي كنند و بياد مي آيند و چه بسا اعتقاد به موهومات و خرافات را نتيجه مي دهند . در صورتي كه در مردم دانشمند تداعي غالباً مفيد است ، يعني توالي افكار ومعاني بيشتر برپايه عقل و منطق استوار است . البته در هر دو صورت ، نوع زمينه انفعالي هم درچگونگي تداعي تأثير فراوان دارد . باري بر كسي پوشيده نيست كه كردار و رفتار آدمي تا چه حد زياد ترجمانچكونگي جريان افكار او هستند .

    نكته ديگر ي كه درباره هوش قابل توجه است اين است كه در اعمال ناشي از هوش سه جنبه مي توان تشخيص داد : جنبه ادراك ، جنبه ابداع و جنبه انتقاد. پاره اي اشخاص مطلب را به آساني درك مي كنند ولي قوه ابداع و ابتكارشان ضعيف است ، پاره اي ديگر تخيل بسيار قوي دارند و نظريه هاي بديع مي آورند ولي جنبه انتقادي شان ضعيف است . جمعي هم هستند كه به سهولت متوجه نقص امور مي شوند و نقاط ضعف نظريه ها را در مي يابند ولي خود از آوردن فكر نو و ابتكار عجز دارند . افرادي كه هر سه جنبه در آنها قوي ومتعادل باشد در زمره نوادر و نوابغ محسوب مي شوند .

    بنا بر آنچه گذشت، كردار و رفتار آدميان نمي تواند با درجه و نوع هوششان متناسب نباشد .

      تا اينجا اختلاف آدميان را از حيث جنبه ادراكي معلوم داشتيم ، اينك بايد بدان كه آنها از جهت جنبه انفعالي و عاطفي نيز باهم فرق فراوان دارند . اين جنبه بر پايه تمايلات يا نيازهاي اصلي و غريزي مانند احتياج به هوا ، به غذا ، به رفع تشنگي ، بخواب و استراحت ، به ارضاء تمايل جنسي … – قرار دارد . روي اين پايه اصلي تمايلات بسيار ديگري – چون عزت نفس ، محبت خانوادگي ، نوعدوستي ، كنجكاوي و عشق بدرك حقايق ، عاطفه اخلاقي ، زيبائي دوستي وحس ديني … – كه اكثراً وجوه به گرائيده همان انگيزه هاي اصلي هستند بوجود مي آيند . و بر اين جمله ، در طول زندگي ، تمايلات و عادات ديگري اضافه مي گردند ، مانند علاقه به بازيهاي گوناگون و به پاره اي تشريفات ، به جمع آوري اشياء عتيق ، به استعمال دود ، بصرف مشروبات الكلي و بسياري ديگر ، باضافه تمايلات و آرزوها ، و خوا هشهاي سر كوفته و واپس زده كه ذخيره ناخودآگاهند.

    اين تمايلات يا انگيزه ها تأثيرشان در رفتار آدمي حتي بيش از عوامل ادراكي است كه به آنها اشاره كرده ايم .

      گذشته از اين، احساسات انفعالي و عواطفي كه بالضروره ناشي از اين تمايلات هستند، مانند مهر، كين، غم، شادي، رغبت؛ لذت، اميد؛ يأس، ترس، خشم، نگراني ، شگفتي …. ، بنوبه خود انگيزه واقع مي شوند و در رفتار تأثير بسزا دارند . باري چنانكه مي دانيم آدميان از حيث تمايلات ، آرزوها و عادات و انفعالت و عواطف چه خود آگاه و چه ناخود آگاه ، بخصوص از جهت درجه شدت و ضعف آنها با يكديگر اختلاف فراوان دارند و اين اختلاف بوجهي بارز در شخصيت و رفتار آنان منعكس و نمايان است .

      اينك كه تأثير عوامل گوناگون بدني و رواني را در شخصيت بيان كرديم يا بعبارت ديگر انگيزه هاي گوناگون رفتار آدميان را معلوم داشتيم ، لازم است بتأكيد فراوان خاطر نشان سازيم كه اين عوامل هيچكدام منفرداً در كار نيستند، بلكه با يكديگر همكاري دارند. چنانكه مثلاً ديدن ( احساس ) اعلاني كه شما را به مسافرت كشورهاي دور دست تشويق و تسهيلاتي را گوشزد مي كند در ذهن شما افكراي را بجريان مي اندازد (ادراك) و برحسب اينكه امكان اقدام باين مسافرت ممكن و وسائل لازم را فراهم به بينيد يا ممكن و فراهم نه بينيد حالتي از حزن  واندوه يا شعف و شادي، يا يأس و اميد (انفعال و عاطفه ) شما را عارض مي شود و نتيجه كلي اين احساس و ادراك و انفعال است كه انگيزه رفتار و تاحدي معرف شخصيت شما واقع مي گردد.

     ملاحظه همين اعلان در دوست شما ممكن است احساسات و افكار و عواطف ديگري بوجود آورد و سبب رفتار ديگر شود .

     باري ، سازگاري هر فردي با محيط خارج بصورتي است كه اختصاصي خود اوست : دو فرد آدمي نمي توان يافت كه محيط خارج را يكسان درك كنند و خود راكاملاً يكسان با آن منطبق و سازگار سازند ، زيرا شخصيتي كاملاً يكسان و«اينهمان » ندارند .

 

منش – شخصيت اختصاصي

     حال كه معلوم شد آدميان چه ازجهت تن و اعمال آن و چه از جهت فعاليتهاي رواين با هم فرق دارند بايد توجه داشت باينكه اين فرق هم ناشي از وراثت و فطرت است و هم ناشي از محيط و تربيت .

      در اينجا يك بار ديگر يادآور مي شويم كه شخصيت هر يك از آدميان حاصل جمع خصوصيات بدني ور واني او نيست ، بلكه معجوني است كه از آميختگي و تركيب آنها بوجود آمده و آن فرد را از افراد ديگر همنوع ممتاز و مشخص ميسازد و داراي رفتاري نسبتاً متشابه و يكسان مي كند و به همين صورت معرفي مي نمايد تا جايي كه درباره او مي توان به پيش بيني پرداخت و حكم كرد به اين كه هميشه در مواجهه با فلان پيش آمد و اوضاع و احوال معين چه واكنشي خواهد داشت ، يعني سلوك و رفتارش چه خواهدبود .

     شخصيت را ما به اين اعتبار ، يعني به اعتبار خصوصيتي كه در هر فردي پيدا مي كند و به او وضع و حالي مخصوص مي دهد و از ديگران ممتازش مي سازد ، منش يا شخصيت اختصاصي مي خوانيم . پس منش همان شخصيت است منتها به اعتبار موضوع آن .

    تعريفي  كه بسياري از روان شناسان از منش كرده اند با مفهوم ياد شده مطابقت دارد. هانري والن مي گويد : «منش، روش عادي و ثابت واكنش مخصوص هر فرد آدمي است». لالاند منش را « مجموعه روش هاي عادي احساس و رفتاري كه فردي را از فرد ديگر ممتاز مي سازد » مي داند . الپرت نيز معتقد است كه امروز اصطلاحات منش و شخصيت مترادف محسوب مي شوند و به جاي يكديگر به كار مي روند .

      اما در روان كاوي براي واژه منش معني محدودتري قائلند و از آن صفات و خصالي را مراد مي كنند كه اصلي و اساسي هستند ، و در طول  زندگي پيوسته كما بيش به صورت ابتدائي خود يا به صورت به گرائيده باقي مي مانند و براي ساير صفات و عادات زمينه اي مؤثر تشكيل مي دهند .

      لوسن فرانسوي با صراحتي بيشتر مي گويدمنش هسته مركزي استعدادهاي اساسي است كه به ارث رسيده و آدمي هنگام زادن با خود به دنيا مي آورد و پايه اصلي تن و روان اورا تشكيل مي دهند . منش البته همه شخصيت نيست ، بلكه استخوان بندي و هسته مركزي آن است . از آن دمي كه هر يك ازما زندگي را آغاز مي كنيم ، از هر سوي حوادثي برما هجوم مي آورند و آثاري كم و بيش عميق در ما مي گذارند ؛ ما در برابر اين حوادث واكنش هايي نشان مي دهيم : ناراحتي هايي كه ديده ايم شكست ها يا پيروزهايي كه در زندگي داشته ايم و عزم هايي كه كرده ايم و بسياري چيزهايي ديگر،روش هاي احساس كردن و انديشيدن و سخن گفتن و ذوق و سليقه و عاداتي را نتيجه مي دهند كه برآنچه ما ذاتاً هستيم آميخته مي شوند و ازآن ما مي گردند و شخصيت ما را تشكيل مي دهند .

      باري منش خالص ما وارد تركيبي مي شود كه در آن مكتسب به موروث اضافه شده است . مكتسب موروث را از بين نمي برد ، ولي آنرا در بر مي گيرد و غني مي سازد و هم چنان كه گوشت استخوان بندي تن را مي پوشاند و پر مي كند ، مكتسب هم همين نقش را در برابرآنچه برده شده است ايفاء مي كند .

      بنا بر نظر لوسن منش آدمي به او اجازه نمي دهد آينده خود را بدلخواه خود برگزيند و بسازد. هر منشي فقط در حدود امكانات خودش مي تواند آدمي را براه هاي متعدد و محدود ببرد و به او اجازه دهد برحسب پيش آمدهاي زندگي و مقتضيات و شرايط موجود شخصيتي پيدا كند . بنابراين ، منش حافظ به او اجازه نمي داد كه جنگوئي چون نادربشود و به كشور گشائي بپردازد ؛ همچانكه منش نادر مانع بود از اينكه او گوينده اي لطيف و عرفاني مشرب گردد . ولي اوضاع و احوال مناسب و پيش آمد ها و شرايط زندگي ممكن بود نادر را به وضع و حال سابق خود نگاه دارد يا او را قهرمان مشت زني يا كشتي گيري كند و حافظ را به جاي شاعر عارف ، فيلسوفي مشائي يا نقاشي چيره دست سازد.

     لوسن با تعريفي كه از منش كرده و تحقيقاتي كه دراين زمينه به عمل آورده است دانش تازه اي را به نام منش شناسي پايه گذاري كرده است كه هواخواهاني دارد. ولي بسياري از روان شناسان معتقدند به اين كه منش شناسي نمي تواند علمي مستقل باشد، بلكه جزئي از روان شناسي شخصيت است ، زيرا منش شناسان يا از حدود منش آن چنان كه لوسن آن را تعريف كرده خارج نمي شوند، كه دراين صورت مطالعاتشان محدود بوده و كاري ناقص انجام داده اند؛ يا اين كه از آن حدود پا فراتر نهاده و به آنچه كه در طول زندگي در اثر عوامل مختلف محيط بر منش اضافه گرديده نيز توجه مي كنند كه در اين صورت شخصيت را موضوع مطالعه قرارداده، يعني به روان شناسي شخصيت پرداخته اند، نه به « منش شناسي » .

    الپرت مي گويد : «امروز اصطلاحات « منش » و « شخصيت » مترادف محسوب  مي شوند و به جاي يكديگر به كار مي روند. ولي چنين به نظر مي رسد كه روان شناسان اروپائي لفظ شخصيت را . اين امر دليل جالبي دارد. پرسونا كه ريشه لاتيني پرسوناليتي (شخصيت ) است به معني چيز حك شده است. اصطلاح نخستين ظاهر را مي رساند يعني صفات سطحي و رفتار نمايان را معلوم مي دارد، و اصطلاح دوم ساختمان دروني و عميق و ثابت و اساسي را به ذهن مي آورد. روان شناسي امريكائي بيشتر به محيط و تأثيرات آن توجه دارد، حركات خارج و رفتار محسوس را مطالعه مي كند، روان شناسي اروپائي بيشتر به مطالعه آنچه در طبيعت آدمي فطري و در عمق هستي است و تقريباً ثابت و تغيير ناپذير است مي پردازد . مثلاً فرويد از ساختمان منش بحث مي كند و به ندرت اسمي از شخصيت مي برد … در اروپا اصطلاح «منش شناسي » فراوان استعمال مي شود ، ولي در امريكا اين اصطلاح كمتر بكار مي رود . روان شناسان امريكائي كتاب هاي بسيار كه  عنوان « شخصيت » دارد نوشته اندو كمتر تحت عنوان «منش » آثاري بوجود آورده اند …»

     در اين جا يادآوري اين نكته لازم است كه برخلاف آنچه از ظاهر بيان الپرت استنباط مي شود روان شناسان اروپائي از تأثير محيط در تشكيل شخصيت غافل نيستند. گاستن برژه با آن كه از پيروان لوسن است و در « منش شناسي » تحقيقات ارزنده اي دارد، اعتراف مي كند به اين كه منش هميشه ثابت و لاتغير نمي ماند، بلكه در سنين مختلف زندگي دگرگونه مي شود . كودك سه ساله ممكن است منش جوشي داشته باشد، ولي اين منش در 15 سالگي صورتي ديگر خواهد داشت . «منش » هم مانند قد با گذشت زمان تحول حاصل مي كند …. به طور كلي و به تقريب مي توان گفت كه از حيث منش، كودك خردسال بي رنگ است كودك، خون گرم است جوان، آرزو پر يا جوشي منش است، ميان سال تندكاريا كردمند يا خون سرد است وفرد سالخورده و پير، « وارفته است».

 

 

معاني ديگر واژه اروپائي منش

       واژه اروپائي كه ما از آن به لفظ منش تعبير كرده ايم ، يعني « كاراكتر » ، علاوه بر معاني كه براي آن ياد گرديد ، گاهي هم به معني رفتاري استعمال مي شود كه با اصول و موازين اخلاقي مورد قبول اجتماع موافقت يا مخالفت داشته باشد ، يعني خوب يا بد محسوب شود . به عبارت ديگر لفظ كاراكتر اطلاق نمي شود به آنچه آدمي هست يا خواهد بود ، بلكه به آنچه از نظر اخلاقي بايد باشد . بنابراين وقتي مي گويند : « فلان بي كاراكتر است » ، نظر به صفات اخلاقي ، مانند شجاعت ، اراده ، پايداري ونظائر آن دارند. در زبان فارسي اين معني گاهي باكلمه « صفت » تعبير مي شود، مانند وقتي كه مي گويند: « فلان صفت ندارد يا آدم بي صفتي است »، و گاهي با كلمه شخصيت كاراكتر معني خلق و خوي را هم مي دهد، چنانكه گفته مي شود «فلان اخلاق بدي دارد» يا «بداخلاق است»، يا «خوش اخلاق است» .

 

 

 

چگونگي علم آدمي به شخصيت خود

      هر فرد آدمي كه از نظر رواني بهنجار باشد ، مستقيماً ، يعني بوجدان ، به شخصيت خود علم دارد و علم او را در اين مورد حضوري و حق اليقين است. اين علم و آگاهي آدمي را فطري نيست بلكه وي را به تدريج حاصل مي شود و بردوركن يا پايه استوار است، يكي وحدت، ديگر هويت. تزلزل هر يك از اين دو پايه، شخصيت را متزلزل مي سازد.

اركان دوگانه شخصيت

الف – وحدت .- چنان كه بيش از اين گفته شد ، جنبه هاي بدني و مزاجي و استعدادهاي رواني و تمايلات فطري و اكتسابي و صفات اخلاقي …..

      هر چند كه كثير و گوناگونند با يكديگر اختلاط و امتزاج پيدا كرده معجوني مي سازند و موجود واحدي را تشكيل مي دهند : مقصود از ركن وحدت احساس كلي است كه هركس به مجموع حيات جسماني و رواني خود ، يعني بوجودي واحد دارد.

      به عبارت ديگر آدمي همه صفات و فعاليت هاي بدني و رواني خود را با اينكه بسيار متعدد و متنوع هستند ، مربوط و متعلق به يك دستگاه وجودي مي داند و از اين دستگاه وجودي مي داند و از اين دستگاه به الفاظ من و خود و خودم تعبير مي كند و درپيش آمدهاي زندگي واكنش هاي خود را ناشي ازاين دستگاه ، يعني از كل وجود خود مي داند .

     اينك يك نمونه و مثال ساده از عملي كه وحدت است در عين كثرت: پاي راست من به مانع سختي برمي خورد. در دم خم مي شوم و با دو دست خود آن را مالش مي دهم. اين عمل ظاهراً ساده درواقع بسيار پيچيده است. زيرا مركب است از حركات متعدد پيش و پس بردن و بالا نگاه داشتن پاي ضرب ديده و به حركت درآوردن بازوها و دست ها بوسيله انقباض و انبساط عضلات مربوط؛ و همچنين كشيده نگاه داشتن پاي چپ كه بايد تمام بدن را در اين هنگام به تنهايي تحمل كند، و حركات سرو گردن و اعضاي حواس و بالجمله تمام بدن …. پس يك تحريك (ضربه وارد به پاي راست ) موجب اين حركات متعدد مختلف گرديده و اين حركات بوجهي با يكديگر تأليف و هماهنگي پيدا كرده اند كه مرا قادر سازند به اين كه خود را با پيش آمد جديد (تصادف پا به مانع ) سازش دهم، يعني در اين مورد بخصوص عملي انجام دهم كه بتواند درد « من » را از ميان ببرد يا تخفيف دهد. در عين حال احساسات و افكاري هم در ذهن من جريان دارند : احساس درد كه از برخورد پا بمانع عارض شده، رؤيت مانع، اين فكر كه چرا بي دقت پا به پيش گذاشته ام و اين بيم كه مبادا استخوان پا شكسته باشد و احساس نگراني كه دنبال اين فكر مي آيد ….

      همه اين احساسات و افكار را من به ضميمه حركات متعددي كه انجام مي دهم به يك فرد نسبت مي دهم ، يعني از آن يك فرد مي دانم كه آن خودم هستم .

      مثال ديگر : شما پشت ميز تحرير نشسته و مشغول نوشتن نامه اي هستيد. در اين هنگام حواس مختلف شما را در كار هستند : صداهايي مي شنويد ، كاغذ و قلم و چيزهاي ديگر را روي ميز مي بينيد ، ممكن است صندلي چوبي كه روي آن  نشسته ايد سبب شود كه كمي احساس ناراحتي كنيد ، ضمناً افكاري در ذهن شما جريان دارند كه هركدام شايد عاطفه اي را از محبت يا نفرت ، اميد يا يأس يا خشم در شما ايجاد كنند ….. اين ها همه را شما به يك موجود نسبت مي دهد : به آن كسي كه پشت ميز نششسته ، يعني خودتان .

     پس علمي كه هر كس در هر زمان به وحدت خود دارد پايه اولي آگاهي به شخصيتش است .

     اين وحدت تا حدي ناشي از مركزيت سلسله اعصاب است كه سبب مي شود آدمي در برابر تحريكات گوناگون و متعدد دروني و بروني عملي واحد انجام دهد .

     چنان كه مي دانيم گروهي از اعصاب از سطح بدن و اعضاء و غده ها به مركز خود كه مغز سر و مغز تيره پشت ( نخاع شوكي ) است مي روند ، و گروهي ديگر از مركز مبدأ گرفته به عضلات و غده ها منتهي مي گردند . گروه اول اعصاب حسي هستند و كارشان اين است كه تحريكات وارد بر اعضاء را به مركز انتقال دهند و گروه دوم اعصاب حركتي هستند و وظيفه دارند فرمان مركز را به عضلات و غده ها برسانند و باعث غبض و بسط آن ها و ترشح اين ها گردند . بدين طريق بدن مركزيت پيدا مي كند و          مي تواند عملي متناسب با نيازهاي خود انجام دهد .

     سلسله اعصاب را مي توان به سيستم تلفوني يك شهر تشبيه نمود. اعصاب چون  سيم هاي تلفن هستند و مركز عصبي چون مركز تلفن خانه . اين مركز ميان اعصاب حسي و اعصاب حركتي ارتباط برقرارمي كند. البته فرق عمده اين مركز با مركز تلفن خانه اين است كه كارش فقط انتقال تحريك به يك جهت نيست، بلكه اين است كه مي تواند جواب مناسب تحريك را نه به يك جهت بلكه به چندين جهت معين بفرستد و جواب چندين تحريك را نيز به يك جهت متوجه سازد و در نتيجه انسان يا حيوان با اين كه در بدنش حركات مختلف روي مي دهند ، عملش كلي و واحد جلوه مي كند. البته جز اين هم نمي تواند باشد، زيرا حركات از موجودي سر ميزند كه داراي وحدت است و از اين روي آن حركات بايد با يكديگر متناسب و هم آهنگ باشند تا هدف نهائي كه سازگاري موجود با مقتضيات محيط است فراهم گردد. مثال هايي كه در بالا آورده شد مؤيد اين معني هستند.

       باري وجدان، يا ضمير خود آگاه همه اطلاعات ناشي از عالم برون و عالم درون را با هم تركيب مي كند و از آن ها وحدتي بوجود مي آورد و آدمي را براي انطباق و سازگاري با محيط راهنمائي مي كند .

      آگاهي آدمي به وحدت وجود خود هميشه به يك درجه از صراحت و دقت نيست. صراحت كامل آن بخصوص درفعل ارادي ديده مي شود، زيرا فعل ارادي عزمي است كه به اتكاء افكار و عواطف و تمايلات …. خود آگاه يا نا خود آگاه، كه با يكديگر تأليف يافته و يكي شده اند، صورت مي پذيرد. هنگامي كه آدمي در برابر دوامر قرار دارد يا برسريك دوراهي است كه بايد يكي را برگزيند و دچار ترديد است، عوامل گوناگون عقلاني و عاطفي و شهوي هر كدام وي را به سوئي مي كشند. ولي با جزم شدن عزم، يا به اصطلاح با اتخاذ تصميم، عملي انجام مي شود كه ناشي از كل وجود اوست. از اين رو است كه گفته اند فعل ارادي مظهر شخصيت است.

       هرگاه در استعداد شعور ظاهر ( ضمير خودآگاه ) براي آگاهي به وحدت وجود آدمي خللي روي دهد شخصيت دچار اختلال و احياناً بيماري مي گردد. علمي كه آدمي از وجود بدن خود وحالت عمومي آن دارد، حس داخلي خوانده مي شود. گاه مي شود – البته در مورد اختلالات رواني – كه اين حس بسيار ضعيف مي گردد يا احياناً از بين  مي رود …. در اين حال بيمار خود را از بين رفته و مرده مي پندارد و براي حصول اطمينان به اين كه نمرده و نابود نشده است خود را خيره خيره در آينه مي نگرد، يا به تن خود سيخي فرو مي كند يا عضوي از اعضاء خود را مي برد …

      ب – هويت .- دوام و بقاي وحدت درطول زمان هويت يا « اينهماني » خوانده  مي شود. شخصيت را اگر در هر يك از لحظات زندگي، يعني در يك زمان معين منظور بداريم ، آنرا داراي وحدت مي يابيم ، و اگر آن را در طول زمان به نظر آوريم، يعني متوجه شويم كه روز يا سال يا سال هاي گذشته و فردا يا سال يا سال هاي بعد همان بوده و همان خواهيم بود كه امروز هستيم، به هويت التفات پيدا مي كنيم يعني در مي يابيم كه پيوسته با خود متشابه و همانند هستيم.

       عواملي كه به ركن هويت كمك مي كند مخصوصاً عبارتند از حافظه كه تاريخ گذشته زندگي آدمي را به ياد مي آورد، ومتخيله كه به اواجازه مي دهدبراي آينده نقشه ها بكشد و تصور كند فلان مطلب را بيان يا فلان كار را خواهد كرد يا فلان هدف خواهد رسيد. باري او به ياري ادراك و حافظه و متخيله و عاداتي كه كسب كرده است … اوقات و وقايع مختلف زندگي گذشته و حال و آينده خود را به يكديگر مربوط و متصل   مي سازد و وحدت شكل و صورت مستمر به آن ها مي دهد.

     پاره اي از حكما اين هويت را كامل دانسته اند . ريد مي گويد : هيچ چيز               نمي تواند مانند شخصيت آدمي در طول زمان همانند و يكسان باقي بماند. متشابه و يكسان ماندن اشياء هيچ گاه كامل نيست، زيرا آن ها تقسيم پذير و پيوسته در حال تغيير هستند، و اين كه ما هميشه آن ها را به اسمي كه اول به آن ها داده شده است مي خوانيم و آن ها را چنانكه بوده اند مي پنداريم، براي آن است كه توجهي به تغييراتي كه حاصل مي كنند نداريم ،يا داريم و مسامحه مي كنيم . اما هويت ها و همنوعانمان ترديد ناپذير وكامل است … حق ما و تكليف ما و مسئوليت ما براين پايه ، يعني بر پايه « اينهماني » ما استوار است » .

     اين نظر البته مبالغه آميز است ، زيرا اولاً وحدت شخصيت در همه افراد آدمي به يك درجه محفوظ نمي ماند . بعضي اشخاص اخلاق و افكارشان پيوسته تا حدي متشابه است، ولي اشخاص در برابر پيش آمدهاي مختلف زندگي اخلاق و رفتار مختلف از خود نشان مي دهند .

     ثانياً گذشت زمان و عوامل گوناگون محيط ، چنانكه خواهيم ديد ، خواه ناخواه شخصيت را دچار تغيير و تحول مي كنند . آدمي پيش از سن بلوغ و بعد ازآن كاملاً يكسان نيست ، و هنگامي كه كهن سال مي شود و به دوران پيري مي رسد شخصيت او با روزگاري كه كودك يا جوان بوده است فرق پيدا مي كند . با اين همه شك نيست كه تحولات و تغييرات شخصيت تدريجي و كند هستند و قيافه رواني و اخلاقي آدمي در ادوار مختلف زندگي كما بيش متشابه باقي مي ماند ، ولي اين تشابه هيچ گاه كامل نخواهد بود .

     التفات آدمي به شخصيت خود كه بر اركان دوگانه وحدت و هويت استوار است گاه نسبه صريح و روشن است و گاه مبهم و تاريك . صريح وروشن است به خصوص در مواقعي كه ما در خود فرو ميرويم و به خود فكر مي كنيم ، مانند موقعي كه  واقعه گذشته اي را كه خود قهرمان يا يكي از بازيگران آن بوده ايم به ياد مي آوريم ، يا براي آينده نقشه اي مي كشيم ، يا وضع و رفتار خود را در يك پيش آمد احتمالي در نظر مي آوريم ، ونظاير آن . در تمام اين موارد آدمي هم خود است و هم ناظربه خود ، هم مشهود است هم شاهد ، هم معلوم است هم عالم . به عبارت ديگر به خويشتن علم حضوري دارد و اين تنها موردي است كه اتحاد عالم و معلوم   امكان پذير مي شود . اين معرفت به خويشتن در مواقعي هم كه آدمي سرگرم امور مختلف زندگاني است وجود دارد ، ولي به نسبت توجه او به عالم خارج كما بيش مبهم و تاريك مي شود و درپاره اي امراض رواني، چنان كه خواهيم ديد ، تقريباً به كلي از بين ميرود .

  • مراحل علم به شخصيت

     علم آدمي به شخصيت خود ، يعني به وحدت و هويت خود و به اين كه فردي است ممتاز از افراد ديگر ، چيزي نيست كه او آن را با خود به دنيا آورده باشد ، بلكه در ضمن زندگي به تدريج او را حاصل مي شود و سه مرحله دارد . مرحله نخست علمي است كه به بدن خود ، يعني بدست و پا و سر و ساير اعضاء خود وضعي كه هر زمان دارند پيدا مي كند ؛ مرحله دوم علمي است كه به وضع اجتماعي و نسبتي كه با ديگران دارد وي را دست مي دهد . مرحله سوم علمي است كه به خصوصيات رواني يعني به افكار و عقايد و صفات خوب و بد و تمايلات و عواطف … خود حاصل مي كند .

        الف – مرحله بدني .- كودك شخصيت خود را نخست عبارت از بدن خود مي داند و اين معرفت سطحي هم به تدريج او را دست مي دهد . كودك خردسال در ماه هاي اول زندگي ميان اعضاء بدن خود و اشياء خارج فرق نمي گذارد . در حدود يك سالگي كم كم ملتفت مي شود كه اعضاء بدنش غير از اشياء خارج هستند و رفتارش نسبت به آن ها و به اين ها نبايد يكسان باشد . چنانكه مثلاً او پس از اين كه چندين بار چوب را روي ميز كوبيد و دردي احساس نكرد و روي دست خود كوبيد و متألم شد عملاً متوجه فرق ميان ميز و دست خود مي گردد . اين گونه تجارب امتياز قسمت هاي مختلف بدن را از اشياء ديگر برايش روشن مي سازند . ولي اين قسمت هاي بدن هنوز در نظر او با يكديگر هم بستگي و هم آهنگي ندارند و چيز واحدي را تشكيل نمي دهند . تصور بدن ، به عنوان واحدي متشكل از اعضاء او را در حدود دو سالگي دست مي دهد . احساسات دروني او ، چون گرسنگي ، تشنگي ، دل به هم خوردگي ، تنگي نفس و جز آن از يك سوي ، و توانائي او به حركت  دادن اعضاء بدن و تمام بدن به اختيار ، از سوي ديگر ، او را ياري مي كنند به اين كه خود را فردي واحد و ممتاز از اشياء و ا شخاص ديگر بداند .

       ب – مرحله اجتماعي .-  اما عامل مهم امتياز يافتن كودك از ساير افراد آدمي توجه اوست به كساني كه در پيرامون او هستند . او مي بينيد كه هريك از آن ها رفتار وگفتاري دارد غير از رفتار و گفتار ديگران ، و حضور و غياب هيچ كدام مستلزم حضور و غياب ديگران نيست ، چنان كه مستلزم حضور و غياب خودش نيز نيست . از اين رو كم كم در ذهن او تصور شخصيت انفرادي آن ها ميسر نيز مي گردد و خويشتن را نيز مانند آنان فردي ممتاز مي شناسد .

منابع  :

كوركینا، تسیویلكو، كوسووا؛ روانكاوی، رواندرمانی؛ ترجمهرزمآزما،تهران، نشر نی،۱۳۶۸.

ـ محسنیتبریزی، علیرضا؛ خودكشیدر استانایلام؛ موسسهمطالعاتو تحقیقاتاجتماعیدانشگاهتهران، ۱۳۷۲.

ـ محسنیتبریزی، علیرضا، وثوقی، منصور؛ بررسیو ارزیابیوضعیتمعتاداندر مراكز بازپروری،مورد مركز بازپروریقرچك؛ تهران، ۱۳۷۶.

ـ بلوكراس و بلوشيد، روان‌شناسي استرس، ترجمة عباس چيني، نشر ترمه، 1373

ـ حسيني، ابوالقاسم، بهداشت رواني، انتشارات دانشگاه مشهد، 1370

ـ راس، آلن، روان‌شناسي شخصيت، ترجمة سياوش جمالفر، تهران، انتشارات بعثت 1373

ـ فلور، نيل و پسكار، سوزان، شناخت روشهاي غلبه بر نگراني و ترس از امتحانات ترجمة پرويز حكمتي و همكاران، تهران، انتشارات علمي و فني، 1368

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

قالب صحیفه. لایسنس فعال نشده است، برای فعال کردن لایسنس به صفحه تنظیمات پوسته بروید.