ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی چون برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت صائب تبریزی ز غفلت با تبه کاری به سر بردم جوانی را کنون از زندگی سیرم نخواهم زندگانی را صائب تبریزی ز فراق چون نلالم، من دل شکسته چون نی؟ که بسوخت بندبندم ز حرارت جدایی عراقی ز کار هر که یک مشکل گشایی به خود صد مشکل آسان کرده باشی صائب تبریزی ز لب دوختن غنچه را زندگی ست چو بشکفت زان پس پراکندگی است امیر خسرو زلف او دام است و خالش دانه ی آن دام و من بر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست حافظ زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم راستی بی عشق زندان است بر من …
فرهیخته گرامی برای مطالعه بیشتر راجب این گفتار و همچنین مطالب مرتبط بیشتر با این متن لطفا اینجا کلیک کنید...