تو طاعت حق کنی به امید بهشت نه نه تو نه عاشقی که مزدوری تو شیخ بهایی تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم تبسمی کن و جان بین که همی سپرم حافظ تا بوده چشم عاشق در راه یار بوده بی آنکه وعده باشد در انتظار بوده ضمیری تا به فراق خو کنم صبر من و قرار کو؟ وعده ی وصل اگر دهد طاقت اتظار کو؟ کلجاری تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام رهی معیری تا چند بسته ماندن در دام خود فریبی با غیر آشنایی، با آشنا غریبی؟ ساعد باقری تا قفل قفس باز شد آن سوخته …
فرهیخته گرامی برای مطالعه بیشتر راجب این گفتار و همچنین مطالب مرتبط بیشتر با این متن لطفا اینجا کلیک کنید...