برج ایفل
نوشته رولان بارت
ترجمه یوسف اباذری
گى دو موپاسان اغلب در رستوران برج نهار مىخورد، هرچند اعتنایى به غذا نداشت. او مىگفت اینجا یگانه جایى در پاریس است که مجبور نیستم برج را ببینم. و این امر حقیقت دارد که باید در پاریس احتیاطهایى بىاندازه به عمل آورى تا برج ایفل را نبینى؛ هر فصلى که باشد، از خلال مِه و ابر، در روزهاى ابرى و آفتابى، در باران، هر جا که باشى، هر چشماندازى از بامها و گنبدها یا شاخههاى درختان باشد که تو را از آن جدا کند: برج حضور دارد؛ ادغامشده در زندگى روزمره، تا زمانى که دیگر صفت خاصى به آن نسبت ندهى و تصمیم بگیرى که موءکّدانه آن را همچون صخرهاى یا رودخانهاى به عنوان پدیدهاى طبیعى به معناى حقیقى کلمه در نظرگیرى، که تا ابد مىتوان پرسید چه معنایى دارد اما وجودش مسلّم و بىچون و چراست. در عمل، نگاه هر پاریسى در زمانى از روز نمىتواند به برج نیفتد. از زمانى که نوشتن این سطور را آغاز کردهام برج پیش رویم حضور دارد، درون قاب پنجرهام و درست در لحظهاى که شب ژانویه آن را تیره و تار مىسازد و به ظاهر مىکوشد تا از نظر پنهانش کند و حضورش را انکار کند. دو شعاع باریک نور که دور سرش در حال چرخشاند به نرمى چشمک مىزنند و به بیرون مىتراوند، در تمامى طول این شب نیز آنجا خواهند بود و مرا از فراز پاریس به یک یک دوستانم که مىدانم در حال دیدن آنند پیوند خواهند زد.
ما در قیاس با برج پیکرهایى چرخان هستیم که او مرکز استوار آن است؛ برج رفیق است.
برج در تمامى جهان نیز حضور دارد. نخست به عنوان نماد کلى پاریس، و در هر جایى از کره ارض که پاریس باید به عنوان ایماژ بیان شود حاضر است: از غرب میانه تا استرالیا هیچ سفرى به فرانسه انجام نمىشود مگر به طریقى به نام برج؛ هیچ کتاب درسى، پوستر یا فیلمى در فرانسه وجود ندارد که آن را به عنوان نشانه عمده مردم و کشور فرانسه نداند. برج به زبان همگانى سفر تعلق دارد. فزونتر؛ برج وراى تجلى صرفاً پاریسىاش بر کلیترین خزانه ایماژ بشرى تأثیر مىگذارد. شکل ساده و بدوى آن بارِ رمز و رازى بىپایان را بر دوش آن مىنهد. برج، فىنفسه و برحسب آنچه تخیل ما را مجذوب مىسازد، نمادِ پاریس، مدرنیته، ارتباطات، علم یا قرن نوزدهم، موشک، ساقه، دکل حفارى، ذکر، برقگیر یا حشره است و با مسیرهاى بزرگ روءیاهاى ما تلاقى مىکند. برج نشانهاى ناگزیر است. همانطور که هیچ نگاه پاریسى وجود ندارد که مجبور نباشد با آن مواجه شود، هیچ تخیلى نیز نیست که دیر یا زود شکل برج را پذیرا نشود و از آن مایه نگیرد. مدادى بردار و بگذار دستت یا به عبارت دیگر اندیشههایت پرسه زند؛ اغلب اوقات برج است که ظاهر مىشود، فروکاهیده به آن خط مستقیمى که کارکرد رمزآلوده یگانهاش، همانطور که شاعران مىگویند، پیوند دادن حضیض و اوج یا زمین و آسمان است. این نشانه نابِ ذاتاً تهى گزیرناپذیر است، زیرا که به معناى همهچیز است. براى نفى برج ایفل (هرچند چنین وسوسهاى نادر است زیرا که این نماد، به هیچ چیز در ما لطمه نمىزند) باید مثل موپاسان بر بالاى آن شوى و، به اصطلاح، خود را با او یکى کنى. برج همچون خود آدمى که یگانه کسى است که نگاه خود را نمىشناسد، یگانه نقطه کور نظامى بصرى است که خود مرکز آن است و پاریس محیط آن. اما در این آهنگى که به نظر مىرسد برج را محدود کند او قدرتى تازه کسب مىکند: چیزى که هر زمان به آن دیده مىدوزیم، هر زمان از آن بازدید مىکنیم، خود به دیدهبان بدل مىشود و اینک پاریسى را که در عین حال زیر پایش گسترده و گرد آمده است و هماکنون به او مىنگرد به عنوان چیزى برمىسازد. برج چیزى است که مىبیند، نگاهى است که دیده مىشود، فعل کاملى است، لازم و متعدى، که در آن هیچ کارکردى، هیچ بناى فعلى (همانطور که در دستور با ابهامى بامزه مىگوییم) ناقص نیست. این دیالکتیک به هیچ وجه پیش پا افتاده نیست و برج را به یادمانى یگانه مبدل مىکند؛ زیرا که جهان معمولاً یا ارگانیسمهاى کارکردىِ خالص (دوربین یا چشم) براى دیدن چیزها تولید مىکند که خود هیچ منظرى را نمىتوانند مهیا کنند و آنچه مىبینند به شکلى اسطورهاى به آنچه پنهان باقى مىماند پیوند مىخورد (این است مضمون شاهدِ پنهان)، یا مناظرى تماشایى تولید مىکند که خود کور است و به انفعال محضِ امر تماشایى فرو افتاده است. برج، از این تفکیک، از این جدایى عادى دیدن و دیده شدن، تخطى مىکند (و این است یکى از نیروهاى اسطورهاى آن)؛ برج به دَورانى قاهر میان این دو کارکرد دست مىیابد؛ برج چیزى کامل است که دربارهاش اصطلاحاً مىتوان گفت هر دو نوع جنسیت بینایى را داراست. در نظم ادراک، این حالت مشعشع [ برج ] قابلیتى عظیم براى معنا داشتن بدان مىبخشد. برج معنا را جذب مىکند، به همان شیوه که برقگیر برق را؛ براى تمامى عاشقانِ دلالت، برج نقشى پُرشکوه ایفا مىکند، نقش دال ناب را، یعنى نقش شکلى که آدمى بىوقفه در آن معنا مىریزد (و مردم این معناها را بنا به اراده خود از معرفتشان و روءیاهایشان و تاریخشان بیرون مىکشند). بدون چنین معنایى برج متناهى و ساکن است. چه کسى مىتواند بگوید که برج براى بشر فردا چه خواهد بود، اما تردیدى نیست که او همواره چیزى خواهد بود، چیزى از خود بشر. نگاه، چیز، نماد، این است مدار گردش نامتناهى کارکردهایى که به برج مجال مىدهد همواره چیزى دیگر و چیزى بس بیشتر از برج ایفل باشد.
برج براى برآوردن این کارکرد روءیایى عظیم، که آن را به یادمانى تام بدل مىسازد، باید از عقل بگریزد. نخستین شرط فرار پیروزمندانه این است که برج یادمانى کاملاً بىفایده باشد. بىفایدگى برج به شیوهاى مبهم، رسوایى تلقى شده است، یعنى نوعى حقیقت، حقیقتى ساختگى و نپذیرفتنى. برج حتى قبل از آنکه ساخته شود، به سببِ بىفایدگىاش، شماتت شد، صفتى که در آن زمان براى محکوم کردن آن کافى بود. روح آن دوره، روحى که وقف عقلانیت و تجربهگرایى اقدامات بزرگ بورژوایى بود، تحمل مفهوم شىء بىفایده را نداشت، مگر اینکه آشکارا شیئى هنرى باشد و به فکر کسى هم نمىرسید که برج شیئى هنرى باشد. به همین سبب، گوستاو ایفل، در پاسخ به شکواییه هنرمندان و در دفاع از طرح خود، با وسواس، تمامى فایدههاى آینده برج را فهرست کرد. همانطور که از مهندسى انتظار مىرود، جملگى آنها فایدههاى عملى بودند: اندازهگیریهاى آیرودینامیکى، مطالعه مقاومت مصالح، کالبدشناسى صعودکننده، تحقیق رادیو ـ الکتریک، مسائل ارتباطات از راه دور، مشاهدات هواشناسى و جز آنها. این فایدهها بىچون و چرا و مسلّم هستند، اما در قیاس با اسطوره عظیم برج و با معنایى انسانى که او در سراسر جهان کسب کرده است، مضحکهاى بیش نیستند. سبب این است که دلیلتراشیهاى فایدهگرایانه هر اندازه که نزد اسطوره علم، والا و بلندمرتبه باشند، در قیاس با کارکرد تخیلى عظیمى که آدمیان را قادر مىسازد تا انسان کامل باشند چیزى نیستند. با این همه، این بار نیز مثل هر بار، معناى کار در عین عبث بودن آن مستقیماً ابراز نشد، بلکه تحت عنوان فایده، عقلانى گردید. ایفل برج خود را در هیأت چیزى جدّى، عقلانى و مفید مىدید؛ آدمیان این برج را در هیأت روءیاى باروک عظیمى به او بازگرداندند که به شیوهاى کاملاً طبیعى تا مرزهاى امر غیرعقلانى پیش رفت.
این جنبش دوگانه، جنبشى عمیق است. معمارى همواره روءیا و کارکرد بوده است، تجلى تخیل و ابزار آسایش. حتى قبل از تولد برج، قرن نوزدهم (خاصه در آمریکا و انگلستان) اغلب در روءیاى بناهایى فرو مىرفت که بلندیشان شگفتآور باشد زیرا که این قرن وقف معجزات تکنولوژیک شده بود و فتح آسمان بار دیگر بشر را به دام انداخته بود. در سال 1881، اندکى قبل از ساختن برج، معمارى فرانسوى طرح برجى آفتابى را ریخته بود. این طرح که از نظر تکنیکى جنونآمیز به شمار مىرفت ــ زیرا که بر [ مصالح ] بنّایى متّکى بود و نه بر آهن ــ کاملاً به سبب فایدهمندى عملى، توجیه مىشد. از یک سو بنا بود آتشى که بر قله بنا برافروخته مىشد از طریق تنظیم آینهها (تنظیمى که بدون شک پیچیده بود) هر گوشه و کنار تاریک پاریس را روشنایى بخشد، از سوى دیگر آخرین مرتبه این برجِ آفتاب (که همچون برج ایفل هزار پا بلندى داشت) مىبایست به عنوان نوعى محوطه آفتابگیرى مورد استفاده معلولان قرار گیرد و آنان از هواى آن، «هوایى پاک همچون هواى کوهستان»، استفاده کنند. اما در این مورد نیز، مثل مورد برج، فایدهگرایى سادهلوحانه این طرح از کارکرد روءیایى و بىنهایت نیرومندى که عملاً الهامبخش ایجاد آن بود، جداشدنى نبود؛ فایده هیچ کارى نمىکند مگر پنهان کردن معنا. بنابراین مىتوانیم از عقده بابِلى Complex) (Babel حقیقى در آدمیان سخن بگوییم: گمان مىرفت که برج بابل در خدمت ارتباط با خدا قرار گیرد، با این همه بابل روءیایى بود که به ژرفاهایى بس عظیمتر از طرحى الوهى مىرسید؛ و به مجرد آنکه این روءیاى عروجى عظیم از تکیهگاه فایدهگرایانه خود رها شد، دستآخر آنچه باقى ماند بابلهاى بىشمارى بود که نقاشان ترسیمش کردند؛ گویى که کارکرد هنر آشکار ساختنِ بىفایدگى ژرف چیزهاست. بر همین سیاق هنگامى که برج نیز بلافاصله از ملاحظاتى علمى که سبب تولدش شده بودند آزاد شد (در اینجا کوچکترین اهمیتى ندارد که برج در واقع مىبایست مفید باشد) از میان روءیاى انسانىِ عظیمى قد برافراشت که در آن معانىِ جاندار و بىپایان در هم آمیخته بودند: او بر بىفایدگى بنیادى که آن را در تخیل بشرى زنده نگه مىداشت باز چیره شد. در ابتدا در پى آن برآمدند ــ چه تناقضى است مفهوم یادمانى تهى ــ که آن را به «معبد علم» بدل سازند، که استعارهاى بیش نیست. در واقع برج هیچ چیز نیست؛ نوعى یادمان از نوع درجه صفر است؛ در هیچ مناسکى شرکت نمىکند ــ نه در کیشى نه حتى در هنرى؛ نمىتوانى از برج به عنوان موزه بازدید کنى؛ هیچ چیز براى دیدن در درون برج وجود ندارد. با این همه این یادمان تهى، همهساله پذیراى بازدیدکنندگانى است که دو برابر بازدیدکنندگانِ لوور و بسى بیشتر از تماشاگران بزرگترین خانه سینما در پاریس است.
پس چرا به بازدید برج ایفل مىرویم؟ شکى نیست براى شرکت در روءیایى که (و این است اصالت آن) برج بیشتر شکلدهنده آن است تا موضوع حقیقى آن. برج تماشاگاه(2) معمولى نیست؛ وارد شدن به برج، بالا رفتن از آن، گشتن دور آن، به شیوهاى که هم ابتدایى و هم ژرف است، به چشماندازى دست یافتن و کاوش درون آن (هرچند که بنایى بى در و پیکر است) یعنى تبدیل آداب توریستى به مخاطرهجوییى بصرى و هوشمندانه. پیش از آنکه در نتیجهگیرى به کارکرد نمادین عمده برج که معناى غایى آن است بپردازم مىخواهم به ایجاز از همین کارکرد دوگانه سخن بگویم.
برج به پاریس مىنگرد. بازدید از برج به معناى رفتن به بلندیى است تا به نوعى جوهر پاریس را درک کرد، فهمید و چشید. در اینجا نیز برج باز یادمانى اصیل است. بنا به عادت، مهتابیها و کلاهفرنگیها، تماشاگاههایى هستند بر فراز طبیعت که عناصر آن ــ آبها، درّهها، جنگلها ــ را در زیر پاى خود گرد مىآورند، به گونهاى که توریسم، که در پى دستیابى به «منظرهاى خوش» است، به یقین متضمن اسطورهشناسیى طبیعتگراست. اما برج نه بر طبیعت که بر شهر مشرف است؛ با این همه، برج درست به سبب جایگاهش، که عبارت از تماشاگاهى است که از آن بازدید مىشود شهر را به نوعى طبیعت بدل مىکند؛ او انبوه آدمیان را به منظره بدل مىسازد و به اسطوره شهرى غالباً عبوس، بُعدى رمانتیک، نوعى هماهنگى و نوعى تسکین مىافزاید. به دست برج و با آغاز کردن از آن، شهر پهلو به پهلوى مضامین طبیعى بزرگى مىزند که در معرض کنجکاوى آدمى است: اقیانوس، طوفان، کوهها، برف، رودخانهها. بنابراین بازدید از برج، مانند بازدید از بیشتر یادمانها، تماس گرفتن با چیزى نیست که از لحاظ تاریخى مقدس باشد بلکه تماس گرفتن با طبیعتى جدید است، یعنى طبیعتى ساخته از فضاى انسانى: برج، جاى پا نیست، یادگارى نیست؛ سخن کوتاه، چیزى از فرهنگ نیست؛ بلکه محصول آنىِ امرى انسانى است که بر اثر نگاهى که آن را به فضا بدل مىکند به امرى طبیعى تبدیل شده است.
به همین سبب مىتوان گفت که برج خیالى را تحقق مىبخشد که براى نخستینبار در ادبیات متجلى شده بود. (غالباً کارکرد کتابهاى بزرگ آن است که از قبل پیشرفتى را مجسم سازند که تکنولوژى بعداً آنها را صرفاً به عمل درمىآورد.) قرن نوزدهم، 50 سال قبل از احداث برج، به واقع دو اثر ادبى خلق کرد که در آنها خیالِ (شاید بسیار کهن) بینشِ سراسر نما vision) (panoramic از تضمین نوشتار شعرى بزرگ بهرهمند شد: این دو اثر عبارت بودند از بخشى از گوژپشت نتردام که با نظرى کلى به پاریس مىنگریست و همچنین لوح گاهشمارى Chronologique) (Tableau اثر میشله. اینک آنچه در این دو بینش کلى بزرگ، یکى درباره پاریس و دیگرى درباره فرانسه، ستودنى است این است که هوگو و میشله به روشنى فهمیدند که بینش سراسرنما، نیروى بىنظیر اندیشهورزى را به آرامش زیبایى که در ارتفاع نهفته است افزود؛ نظر کلى که هر بازدیدکننده برج مىتواند بلادرنگ براى خود بیابد، جهانى را به ما اعطا مىکند که از براىِ خواندن است و نه فقط از براى دیدن. به همین سبب است که این امر با حساسیت جدید درباره بینایى مطابق است. در گذشته، سفر (مىتوان برخى از گردشهاى ستودنى روسو را به یاد آورد) به معناى رفتن به میان احساسها و دیدن فقط نوعى از خیزشِ امواج چیزها بود؛ اما برعکس اتخاذ نظر کلى که نویسندگان رمانتیک آن را به ما عرضه کردند ــ چنانکه گویى هم ساختن برج و هم پیدایش هوانوردى را پیشگویى کرده باشند ــ به ما مجال مىدهد که از احساسها فراتر برویم و چیزها را در ساختار خودشان مشاهده کنیم. بنابراین، همین آثار ادبى و معمارى ساخته خیال (که در همان قرن و احتمالاً از همان تاریخ زاده شده بودند) ظهور این بینش جدید و این حال و هواى اندیشهورزانه را میسر ساختند: پاریس و فرانسه در زیر قلم هوگو و میشله (و زیر نگاه برج) به چیزهایى مفهوم بدل شدند، بدون اینکه چیزى از مادیت خود را از دست بدهند که تازگى آنها در همین است؛ مقوله جدیدى پدید آمد یعنى انتزاع انضمامى. افزون بر این، این همان معنایى است که امروز ما مىتوانیم به واژه ساختار بدهیم؛ پیکرههایى از شکلهاى فهمیدنى.
همانند مواجهه مُسیو ژوردن(3) با نثر، هر بازدیدکننده برج، بدون اینکه بداند، ساختگرایى را عمل مىکند (عملى که نثر و ساخت را از آنچه هستند بازنمىدارد). بازدیدکننده در پاریسى که زیر پاى او گسترده است، به شکلى خودانگیخته، نقاطى را از آن جهت که شناخته شدهاند، جدا مىسازد، با این همه نمىتواند آنها را به یکدیگر پیوند نزند، یعنى آنها را در درون فضاى کارکردى عظیمى درک مىکند؛ سخن کوتاه، او جدا مىکند و پیوند مىزند. پاریس خود را به او به عنوان چیزى مىنمایاند که ذاتاً آماده است و در معرض اندیشهورزى است، با این همه مشاهدهگر باید آن را با کنش غایى ذهن خود برسازد: هیچ چیز از منظرى سراسرى که برج به پاریس عطا مىکند منفعلتر نیست. این کنشِ ذهن که نگاه فروتنانه توریست آن را بیدار و خودآگاه مىسازد، نامى دارد: رمزگشایى.
سراسر نما در واقع چیست؟ ایماژى است که ما تلاش مى کنیم رمز آن را باز کنیم؛ ایماژى که از طریق آن مى کوشیم تا مکانهاى شناخته شده را بازشناسیم و نقاط عطف را تشخیص دهیم. در برج ایفل بایستید و منظرى را انتخاب کنید؛ تمامى تپه هایى را خواهید دید که از شایو تا به پایین امتداد مى یابد، آنجایى که بیشه بولونى واقع است؛ اما طاق نصرت کجاست؟ آن را نمىبینى، و همین غیبت وادارت مى کند تا سراسر نما را یک بار دیگر وارسى کنى، براى یافتنِ این نقطهاى که از ساختار تو غایب است. دانش تو (دانشى که ممکن است از نقشه پاریس داشته باشى) با آنچه مىبینى به مبارزه برمى خیزد، و به معنایى اندیشه ورزى چیزى به جز این نیست: باز برساختن، وادار کردن خاطره و احساسها به همکارى با یکدیگر تا در ذهن تو مشابهى از پاریس ساخته شود، مشابهى که عناصرش روبهروى تو هستند، واقعى، نیاکانى، معهذا جهت گمکرده به دست همان فضاى تامّى که در آن، آن عناصر به تو داده شدهاند، زیرا که این فضا از براى تو ناشناخته است. از این رو، ما به سرشت پیچیده و دیالکتیکى تمامى منظر سراسر نما نزدیک مىشویم. این منظر از یک سو منظرى وجدآمیز است زیرا که مى تواند به آهستگى و نرمى در تمامى طول ایماژ پیوسته پاریس بلغزد و ابتدائاً هیچ «رخدادى» نمىتواند این لایه عظیم قشر معدنى و گیاهى را که از دور در پرتو نعمتِ ارتفاع درک شده است برآشوبد و بگسلد؛ اما از سوى دیگر، همین استمرار، ذهن را به مبارزهاى خاص درمىافکند، زیرا که این پیوستار در انتظار آن است که رمزش گشوده شود ــ ما باید درونِ آنْ نشانهها را بیابیم، نوعى روند آشنایى که از تاریخ و اسطوره نشأت مىگیرد؛ به همین سبب است که سراسر نما را نمىتوان به عنوان اثرى هنرى مصرف کرد. علاقه زیبایىشناختى به نقاشى زمانى قطع مىشود که ما تلاش مىکنیم در آن نکات خاصى را که از دانش خود بیرون کشیدهایم بازشناسیم. گفتن این امر که پاریس زیبایى ای دارد که در پاى برج گسترده است، بىهیچ تردید، اعتراف به لذت بینشى هوایى است که به جز فضاهایى که به زیبایى به یکدیگر مربوط نشده اند چیزى را بازنمىشناسد؛ اما گفتن این امر همچنین به معناى فرو پوشاندن تلاش صرفاً اندیشه ورزانه چشم در برابر چیزى است که نیازمند تقسیم شدن و مشخص شدن و به خاطره سپرده شدن است، زیرا که نعمت احساس (هیچ چیز
.
خوشتر از تماشاگاهى رفیع نیست) براى گریز از سرشت پرسنده ذهن در برابر ایماژ بسنده نیست.
این خصوصیت اندیشه ورزانه عامِ بینش سراسر بین با پدیدهاى که در پى خواهد آمد بیشتر تصدیق خواهد شد، پدیدهاى که هوگو و میشله به سرچشمه اصلى نظر کلى خود بدل کردند: دیدن پاریس از بالا به طور مسلّم به معناى تصور نوعى تاریخ است؛ از فراز برج، ذهن خود را در حال رویا بافتن درباره عوض شدن جهشگون چشماندازى مىیابد که در برابر چشمانش گسترده است؛ ذهن از خلال شگفتآمیز بودن فضا، به درون رمز و راز زمان مى جهد و به خود رخصت مىدهد که تحت تأثیر نوعى تاریخچه شخصى خودانگیخته قرار گیرد: این نفسِ استمرار زمان است که به سراسر نما بدل مىشود. بگذارید به پس بازگردیم (که تکلیفى شاق نیست) و در سطح معرفت متوسط قرار گیریم، و پرسشى معمولى از سراسربینِ پاریس بپرسیم. چهار لحظه بزرگ، بلاواسطه در منظر دید ما یعنى در معرض آگاهى ما قرار مىگیرد: نخستین لحظه از آنِ ماقبل تاریخ است؛ پاریس در آن زمان پوشیده از لایهاى از آب بود که اندک نقاطى صلب و سخت از آن بیرون زده بود. بازدیدکنندهاى که در طبقه اول برج قرار گیرد به محاذات بینى خود سطحى از امواج و جزایر کوچک پراکندهاى را خواهد دید؛ اِتوال، پانتئون و جزیره پُردرختى که مونمارت نام داشت و دو بلندى آبىرنگ در دوردست یعنى برجهاى نتردام، و در سمت چپ او، در لبه این دریاچه عظیم، پستى و بلندیهاى مون والرین. و برعکس، مسافرى که تصمیم مىگیرد هم امروز در هواى مِهآلوده بر بالاى این دو بلندى [ برجهاى نتردام ] برود، مىتواند دو طبقه بالایى برج را ببیند که از پایه آبگونش ظهور مىکند. این نسبت ماقبل تاریخى برج با آب، به اصطلاح، به طور نمادین تا روزگار ما حفظ شده است، زیرا که برج، تا اندازهاى در خم باریک رود سن ساخته شده و آن را (تا خیابان اونیورسیته) کامل کرده است و هنوز به نظر مىرسد که بخشى از چهره رودخانه و نگهبان پل هاى آن است. دومین تاریخى که زیر نگاه برج خفته است از آنِ قرون وسطى است. کوکتو زمانى گفت که برج، نتردام ساحل چپ [ رود سن ] است؛ هرچند کلیساى جامع پاریس بلندترین یادمان شهر نیست (ساختمانهاى انوالید، پانتئون، ساکره کور، بلندترند)، اما با برج، جفتى را تشکیل مىدهد، زوجى نمادین. فولکلور توریستى، به اصطلاح، این زوجیت را بازشناخته است، فولکلورى که عملاً پاریس را به برجش و کلیساى جامعش فرومىکاهد: نمادى که حول تقابل ساخته شده است، تقابلِ گذشته (قرون وسطى همواره مبیّن زمانى فشرده و متراکم بوده است) با حال، تقابل سنگ که به قدمت جهان است با آهن که نشانه مدرنیته است. سومین لحظه که مى توان آن را از فراز برج قرائت کرد به تاریخ به معناى وسیع کلمه تعلق دارد و وجه ممیزهاى ندارد زیرا که از سلطنت تا امپراطورى، از انوالید تا طاق نصرت امتداد داشته است. این تاریخ دقیقاً تاریخ فرانسه است یعنى همان تاریخى که کودکان دبستانى فرانسوى آن را مىآموزند، تاریخى که بسیارى از دورههاى آن که در خاطره کودکان دبستانى حاضر است به پاریس مربوط مى شود. دستآخر، برج شاهد چهارمین تاریخ پاریس است، همانى که هم اکنون در حال ساخته شدن است، برخى از یادمانهاى مدرن (یونسکو، ساختمان رادیو و تلویزیون) بنا به نشان دادنِ نشانه هاى آینده را در این فضا کردهاند؛ و برج امکان هماهنگ ساختن این اجسام ناسازگار (شیشه، فلز) را فراهم مىکند یعنى هماهنگى اشکال جدیدى که از شیشه و فلز ساخته شدهاند با سنگها و گنبدهاى گذشته. پاریس، در طى زمان، در زیر نگاه برج، خود را همچون نقاشىِ ابسترهاى ترسیم کرده است که در آن، مستطیل هاى سیاهى که از گذشته دور بر جاى مانده اند، در جوار راست گوشههاى سفید معمارى مدرن آرمیدهاند.
زمانى که از فراز برج، چشم این نقاط متعلق به تاریخ و فضا را معین کرد، تخیل به پُر کردن سراسرنماى پاریس ادامه مى دهد و به آن ساختار عطا مىکند؛ اما آنگاه چیزى که مداخله مى کند، برخى از کارکردهاى انسانى است. بازدیدکننده برج، زمانى که بر فراز پاریس اِستاد، همچون آسمودیوسِ اهریمن(4)، دچار این توهّم مى شود که پوشش عظیمى را که زندگى خصوصى میلیونها انسان را پنهان کرده است به کنار زند؛ آنگاه شهر به روابط صمیمانهاى بدل مىشود که او کارکردهایش یعنى پیوندهایش را رمزگشایى مى کند. در محور قطبى بزرگ که بر خمِ افقى رودخانه عمود است، سه ناحیه یکدیگر را محصور کردهاند، همانطور که در بلنداى تن انسانِ درازکشیده، سه کارکردِ زندگى بشرى در کنار هم قرار گرفتهاند: لذت در بالا در پاىِ مونمارت، زندگى تجارى و مالى در مرکز گرداگردِ اپرا، معرفت و تحقیق درزیر در پاى پانتئون؛ و سپس در چپ و راست که این محور حیاتى را فرومى پوشاند، همچون دو دستپوش محافظ، دو منطقه وسیع سکونت وجود دارد، یکى معمولى و دیگرى متعلق به کارگران؛ و کمى دورتر دو نوار پُر درخت، بولونى و ونسن. مشاهده شده است که نوعى قانون کهنِ قدیمى، شهرها را برمىانگیزد تا در جهت غرب گسترش یابند، در جهت غروب آفتاب؛ در این سمت است که بخش ثروتمندنشین امتداد مىیابد، شرق جایگاه فقر باقى مىماند. به نظر مىرسد که برج با جایگیرىاش، در نهان از این حرکت پیروى مىکند؛ مىتوان گفت که در حرکت به سوى غرب با پاریس همراه است، حرکتى که پایتخت ما را چارهاى از آن نیست و حتى شهر را به سوى قطب تحول خویش دعوت مىکند به سوى جنوب و غرب، به جایى که آفتاب گرمتر است، و بدینسان در این کارکرد رمزآلودِ بزرگ که هر شهرى را به موجودى زنده بدل مىسازد شرکت مىکند: برج که نه مغز شهر است، نه تن آن و اندکى دورتر از منطقه حیاتى آن قرار دارد، فقط شاهد است، نگاهى که محتاطانه، با آن عَلَم باریکش، کل ساختار جغرافیایى و تاریخى و اجتماعى فضاى پاریس را تثبیت مىکند. این رمزگشایى از پاریس که نگاه برج آن را انجام مىدهد فقط کنشى ذهنى نیست بلکه نوعى آغاز کردن نیز هست. بالا رفتن از برج براى تأمل در پاریس از فراز آن، مساوى نخستین سفرى است که مردى جوان را از ولایت به پاریس کشاند تا شهر را فتح کند. ایفل جوان در 12 سالگى به همراه مادر خود رنج سفر را از دیژون بر خود هموار کرد تا «جادوى» پاریس را کشف کند. شهر، که نوعى پایتخت ممتاز است، تمامى حرکت فرا رفتن به نظم برترِ لذتها، ارزشها، هنرها و تجملات را موجب مىشود. این جهان، جهانِ گرانبهایى است که شناخت آن آدمى را مىسازد، بدینمعنا که نشانِ ورود به زندگى حقیقى احساسها و مسئولیتهاست. همین اسطوره است ــ بىتردید اسطورهاى بسیار کهن ــ که سفر به برج به ما امکان مىدهد که وجودِ آن را تصدیق کنیم. براى توریستى که از برج بالا مىرود، هر اندازه هم ملایم طبع باشد، پاریسى که بر اثر تأمل فردى و عمدى او پیش چشمانش ظاهر مىشود، هنوز چیزى از آن پاریسى را داراست که راستینیاک(5) با آن مواجه شد، به مبارزهاش طلبید و مالکش شد. بنابراین از میان تمامى جاهایى که فردى خارجى یا شهرستانى از آن بازدید مىکند، برج یادمانى است که بنا به تکلیف در صدر بازدیدهاى او قرار دارد. برج مدخل است و نشان دستیابى به معرفت است. آدمى باید قربانیى نثار برج کند که همان اجراى مناسک بازدید مسلّم از برج است، مناسکى که فقط فردى پاریسى قادر است از اجراى آن سر باز زند. برج حقیقتاً جایى است که اجازه مىدهد هر کس عضوى از قومى گردد. زمانى که برج به پاریس مربوط شود جوهره پایتخت را جمع مىکند و به بیگانهاى تقدیم مىکند که نخستین فدیهاش را نثار او کرده است.
اکنون به پاریسى که از فراز برج در آن تأمل شده است پشت مىکنیم و به سوى خودِ برج مى رویم؛ برجى که (قبل از آنکه به عنوانِ نماد بسیج شود) به عنوان شىء زندگى مىکند. براى توریست معمولاً هر چیزى در وهله نخست نوعى اندرونى است، زیرا که هیچ بازدیدى بدون کاوش در مکانى سربسته، وجود ندارد: بازدید از کلیسا، موزه، قصر، بیش از همهچیز محصور کردن خویش است، «گردش کامل» در اندرونى است، آن هم اندکى به شیوه مالکانه؛ هر کاوشى تصاحب است. افزون بر این، این گردش در اندرونى مطابق است با پرسشى که برون مطرح مىکند: یادمان معماست، ورود به آن حل آن است، تصاحب آن است. در اینجا ما در بازدید توریستى همان کارکرد اولیهاى را بازمىشناسیم که در خصوصِ سفر به برج بدان متوسل شدیم. گروه بازدیدکنندگانى که در اندرونىِ یادمانى محصور شده است و قدم به قدم، پیچ و خمهاى درونى آن را قبل از خارج شدن تعقیب مىکند کاملاً شبیه به تازهکارى است که براى دستیابى به منزلت مخصوص تازه وارد، مجبور است از بناى اولیه، راهى تاریک و ناآشنا را بگشاید و از آن عبور کند. بنابراین در تشریفات دینى، همچون در مراسم توریستى، حصر شدن تابعى از مناسک است. در اینجا نیز برج چیزى متناقض است: نمىتوان درون آن محصور شد زیرا که مشخصه برج، شکل طولى آن و ساختار باز آن است. چگونه مىتوان درون چیزى بى در و پیکر محصور شد؟ چگونه مىتوان به بازدید خطى مستقیم رفت؟ اما به یقین برج مورد بازدید قرار مىگیرد: ما قبل از آنکه از آن به عنوان رصدخانه استفاده کنیم، درون آن درنگ مىکنیم. چه پیش آمده است؟ چه بر سر آن کارکرد اکتشافى بزرگِ اندرونى مى آید هنگامى که آن را به این یادمان خالى و بى در و پیکر به کار بندیم، بنایى که مىتوان گفت جوهره آن بیرونى است؟
براى فهمیدن این امر که بازدیدکننده مدرن چگونه خود را با این یادمان متناقض تطبیق مى دهد، یادمانى که به تخیل او عرضه مىشود، ما صرفاً نیازمند مشاهده این هستیم که برج به او چه مى دهد، یعنى تا آنجا که آدمى آن را نه به منزله تماشاگاه، بلکه به منزله چیز مىبیند. از این دیدگاه، آنچه برج پیش مىنهد از دو نوع است: نوع اول، نظمى تکنیکى است؛ برج عرضه کننده شمار مشخصى از کنشها یا به عبارت بهتر تناقضهاست، به گونهاى که بازدیدکننده به نایب مهندس بدل مى شود. اینها در وهله اول (با توجه به این که جسیم بودن تعجبى ندارد) چهار پایه برج است، و به ویژه فرو رفتنِ کاملاً مورّب ستونهاى فلزى در مصالح معدنى است. این حالت مورّب از آن جهت خارق العاده است که موجد شکلى قائم مىشود، به گونهاى که عمود بودن آن نقطه شروع آن را که شکلى مورّب دارد محو مىکند، و در اینجا نوعى تکاپوى دلپذیر براى بازدیدکننده به وجود مىآید. بعد آسانسورها هستند که مورّب بودن آنها باعث کمال شگفتى است، زیرا که تصور معمولى مستلزم آن است که هر آنچه به شکل مکانیکى بالا مىرود به شکلى عمودى حرکت کند. و براى کسى که از پلهها بالا مىرود دو واقعه رخ مىدهد: یکى گشوده شدن منظرهاى است بس فراخ از تمامى جزئیات، صفحهها، تیرهاى آهنى، پیچها، که سازنده برجاند و دیگرى شگفتى روءیت این امر است که چگونه این شکل مستقیم که از هر گوشه پاریس به صورت خطى محض دیده مى شود از قطعات، تکههاى به هم پیوسته، بخشهاى متقاطع و قسمتهاى متنوع بى شمار تشکیل شده است؛ یعنى رخداد فروکاستن نمودى (خط مستقیم) به واقعیت ضد آن (یعنى مجموعهاى از مصالح شکسته و کج)، نوعى از رمزگشایى که گسترش ساده سطح ادراک بصرى آن را مهیا مى کند، درست مثل آن عکسهایى که در آنها انحناى صورت، اگر عکس را بزرگ کنیم، معلوم خواهد شد که از هزاران مکعب کوچکى تشکیل شده است که از زوایاى متفاوت به آن نور تابیده شده است. بنابراین، برج به عنوان چیز براى مشاهده گر، به شرط آنکه او دل خود را به او بسپارد، مجموعهاى از تناقضها را فراهم مىکند، یعنى انقباض مطبوع ظاهرى که با باطنى که با آن متضاد است همراه است.
دومین چیزى که برج به عنوان چیز پیش مى نهد این است که، به رغم یگانه بودن تکنیکى آن، مقوّم «جهان کوچکِ» آشنایى است؛ از همان طبقه همکف، مجموعهاى از کسب و کارهاى کوچک، فرا رفتن آن را همراهى مىکنند: فروشندگانِ کارتپستال و یادگارى و زلمزیمبو و بادکنک و اسباببازى و عینک، مبشّرِ زندگى کاسبانهاى هستند که ما مجدداً آن را در طبقه اول، به شکلى کاملاً استقراریافته، از نو کشف مىکنیم. یکى از کارهایى که کاسبى انجام مى دهد رام کردن مکان است؛ فروختن، خریدن، معاوضه، همان رفتارهاى سادهاى هستند که آدمیان به کمک آنها بر سبعترینِ مکانها و بر مقدس ترین بناها حقیقتاً تسلط مىیابند. اسطوره رباخوارانى که از معبد بیرون رانده شدهاند،(6) عملاً اسطورهاى مبهم است، زیرا که چنان کسب و کارهایى گواهى است بر نوعى آشنایى عاطفى با یادمانى که یگانگى اش، دیگر ترس برنمى انگیزد و فقط با احساسى مسیحى است (که تا درجهاى احساسى خاص است) که امر معنوى و روحانى، امر آشنا را طرد مىکند. در ایام کهن، جشنهاى دینى بزرگ و همچنین نمایشهاى تئاترى، که مراسم مقدس تمامعیارى بودند، به هیچ رو مانع بروز این روزمره ترین اعمال، از قبیل خوردن و نوشیدن، نمى شدند؛ تمامى تفریحات همزمان با یکدیگر جریان مىیافتند، آن هم نه به سبب نوعى اباحه گرى بىاعتنا و بىتوجه، بلکه به سبب اینکه جشن و سرور هیچگاه افسارگسیخته نبود و یقیناً با امور روزمره تضادى نداشت. برج، یادمانى مقدس نیست و هیچ تابویى نمى تواند بسط و گسترش زندگى معمولى را در آنجا قدغن کند، با این همه تردیدى نیست که پدیدهاى پیش پا افتاده در آنجا وجود دارد. به عنوان مثال، باز کردن رستورانى در برج (غذا موضوعِ نمادیترین تجارتهاست)، پدیدهاى است که با کل معناى فراغت تناسب و مطابقت دارد. به نظر مىرسد که آدمى همواره علاقهمند است ــ که اگر موانعى بر سر راه او ظاهر نشوند ــ در جستجوى نقطه مقابل و مکمل تفریحات خویش باشد، و این همان است که آسایش نام دارد. برج ایفل چیزى راحت است و فزونتر. از همین سبب است که چیزى است که یا بسیار قدیمى است (فىالمثل مشابه سیرک باستانى)، یا بسیار مدرن (مشابه نهادهاى آمریکایى خاصى مثل اتوسینما که در آن مىتوان همزمان از فیلم و اتومبیل و غذا و طراوت هواى شبانه لذت برد). افزون بر این، برج با ارائه طیف متنوعى از تفریحات به بازدیدکننده، از شگفتیهاى تکنولوژیک گرفته تا غذاهاى عالى و منجمله سراسر نما، در نهایت، تمامى جایگاههاى عمده بشرى را متحد مىسازد: خودکفایى. برج مىتواند قائم به ذات زندگى کند: مىتوان در آنجا رویا بافت، در آنجا غذا خورد، در آنجا مشاهده کرد، در آنجا فهمید، در آنجا پرسه زد، در آنجا خرید کرد؛ همچون مسافر کشتى اقیانوسپیما (چیز اسطورهاى دیگرى که کودکان را به خیالبافى فرو مىبرد). آدمى مىتواند خود را بریده از جهان و با این همه مالک جهان احساس کند.
این مقاله ترجمهاى است از بخش اول :
Roland Barthes (1979): The Eiffel Tower and other Mythologies, New York, Hill and Wang.
پی نوشت:
- از جناب آقای منوچهر بدیعی، که در ترجمه این مقاله و نیز ترجمه «اسطوره زمان حاضر» (ارغنون 18) نوشته رولان بارت مرا یاری کردند، سپاسگزارم.
2) منظور جایى است که مىایستند و از آنجا منظرهاى یا چشماندازى را تماشا مىکنند.
3) قهرمان نمایشنامه مولیر به نام بورژواى جنتلمن که سالها پیش به نام جناب آقا به فارسى ترجمه شده است. مسیو ژوردن، فردى تازهبه دوران رسیده است که مىخواهد سرى از سرها درآورد و به همین سبب معلمان چندى مىگیرد تا از علوم مختلف مطلع شود. معلم ادبیات او کلام بشرى را به دو نوع تقسیم مىکند: شعر و نثر. مسیو ژوردن مىگوید که من مىدانم شعر چیست، پس از نثر برایم بگو. معلم پاسخ مىدهد که نثر عبارت از جملاتى است که خود او مىگوید و مسیو ژوردن با کمال شگفتى مىگوید: پس من سالهاست که دارم نثر مىگویم و خودم خبر ندارم!
4) یکى از اهریمنان در اسطوره یهودى.
5)Rastignac ، یکى از قهرمانان رمان باباگوریو اثر بالزاک.
6) اشارهاى است به قصهاى از انجیل که بر مبناى آن، مسیح، رباخواران را از معبد بیرون مى راند.
نویسنده : رولان بارت – ترجمه یوسف اباذری
منبع : فصلنامه ارغنون – شماره 19 – پاییز 1377