کتاب باران تابستان رو خوندنش رو دو هفته پیش تمام کردم…خیلی تمایل داشتم که زودتر از اینها در موردش بنویسم و اینکه چه حسی داشت خوندن این کتاب…البته اول دوست دارم یه کم در مورد نویسنده این کتاب توضیحاتی رو بدم.
کتاب باران تابستان، نویسنده:مارگریت دوراس،مترجم:قاسم روبین، نشر نیلوفر،عنوان اصلی: La pluie d’ete
مارگریت دوراس با نام کامل مارگریت ژمن ماری دونادیو (۱۹۱۴ – ۱۹۹۶) نویسنده و فیلمساز فرانسوی است. برخی از منتقدان ادبی لقب «بانوی داستاننویسی مدرن» را به او دادهاند.
دوراس در ۴ آوریل ۱۹۱۴ در خانوادهای فرانسوی در ویتنام جنوبی زاده شد و پس از دبیرستان برای ادامه تحصیل در رشته علوم سیاسی به دانشگاه سوربن در فرانسه رفت اما به نویسندگی روی آورد. مدتی نیز به عضویت حزب کمونیست فرانسه درآمد و بعد از آن جدا شد.دوراس در ۳ مارس سال ۱۹۹۶ در سن ۸۲ سالگی در شهر دیژون (Dijon) در فرانسه درگذشت.دوراس جایزه ادبی گنکور را در سال ۱۹۸۴ به دلیل نوشتن رمان عاشق دریافت کرد.
رمان «عاشق» او بسیار پرفروش شد و به دهها زبان زندهٔ دنیا ترجمه شد. مدراتو کانتابیله و فیلمنامهٔ هیروشیما، عشق من (فیلم برگزیده جشنواره فیلم کن) نیز از اوست. +
نیویورک تایمز طى یک نظرسنجى که از خانمهاى علاقهمند به ادبیات و خوانندهگان حرفهاى انجام داده بود، دو کتاب «عاشق» و «درد» او را جزء محبوبترین آثار فرانسوى در چند سال اخیر اعلام کرد. از گفتههای معروف دوراس است که:
اگر نمىنوشتم، حتما الکلى مىشدم. ننوشتن و ناتوانى از آن، چنین وضعیتى را مىآفریند! شاید به همین دلیل است که این همه الکلى داریم.
کتاب “عاشق” ترجمه قاسم روبین انتشارات نیلوفر. این رمان در لیست 1001 کتاب که باید قبل از مرگ بخوانید و همچنین لیست روزنامه گاردین ( 1000 رمان که هر شخص باید بخواند) قرار دارد.
صحبت کردن راجب باران تابستان برای من به شدت سخته…چون من کتاب خون حرفه ای نیستم،نمیخوام مثل همیشه به معرفی اجمالی کتاب بپردازم، چون اگر خواهان این هستید توی اینترنت پر است از این نوع معرفی ها….من خودم به شخصه این کتاب رو سیاه و نافرمان می بینم….ناسپاسی در برابر سپاس! تکه های کوچکی رو قبلا و حالا شاید در آینده از این کتاب در قسمت روزنوشتهام قرار دادم.یه جمله معروفی توی این کتاب بود که من به شدت شیفته ی اون شدم که از زبان ارنستو می شنیدیم:
هیچی به زحمتش نمیارزد.
این کتاب شرح یه خانواده ای هست تقریبا اگر اشتباه نکنم 9 نفری که پدر اهل ایتالیا و مادر هم اهل شوروی سابق هست.این خانواده در حومه شهر ویتری فرانسه زندگی میکنند…پدر کار نمیکند و خرج خانواده هم از طریق اعانه و کمک های شهرداری تامین میشود.پدر و مادر یک جور حس نا امیدی دارند و حتی زبان مادری خودشون رو هم تا حدودی فراموش کردند.داستان کتاب بر می گرده به ارنستو(پسر بزرگتر خانواده که توی داستان بین 12 تا 27 سال سن داشت) و ژن (دختر بزرگ خانواده که یک سال از ارنستو کوچکتر بود) و صحبت ها و عاشق شدن های (تلخ) انها…
توجه: شرح کتاب،چیزی بود که من انگاشته بودم و تجربه به من ثابت کرده که داستان گوی خوبی نیستم.در هر صورت داستان به این منوال بود.گفتم، با خوندن این کتاب به نظر من تلخ شاید تا مدتها سراغ مارگریت دوراس نرم و برم سراغ چیزهای یه کم فانتزی تر!