خوب اين فيلم رو از تلويزيون ديدم و تاثير گذار بود،بد نديدن كه توي اين تجربه شريك بشيد!
“سه شنبه ها با موری” نوشته میچ آلبوم ؛ داستان واقعی در باره مبارزه باورنکردنی و اعجاب انگیز پروفسور “شوارتز موری” با بیماری سخت و لا علاج ای.ال.اس است. این بیماری ، به تدریج اعضا و جوارح اصلی بدن را از کار می اندازد و باعث مرگ سلولی بافت ها و ماهیچه ها میگردد. موری مرگ را پذیرفته است ، او خواهد مرد اما در واپسین روزهای زندگی میخواهد به کمال انسانی برسد. خورشید و تابش آن، رنگ یاس بنفش داخل گلدان، غذا، خواندن روزنامه ، ملاقات های دوستان و روزنامه نگاران، همه به نوعی اورا به وجد می آورد .
داستان از زبان یکی از شاگردان قدیمی او “میچ آلبوم” روایت می شود. در این کتاب، گذشته و حال و آینده مثلثی را تشکیل داده اند تا نویسنده با کنکاش در زوایای روح بزرگ قهرمان داستان “موری”؛ این سه بعد مثلث را با هم داشته باشد. در واقع تمرکز اصلی داستان بر محور از دست ندادن فرصتها قرار گرفته است. موضوع اين است: تا مي توانيم به هم مهر بورزيم و بدانيم كه مرگ فرا خواهد رسيد، ما بايد زنده بمانيم، مرگ جسم ما را در هم مي ريزد اما روح ما را هرگز نمي تواند از كساني كه دوستشان داريم و دوستمان دارند بگيرد.
”سه شنبه ها با موری” تاریخ نگاری لحظات اعجاب انگیزی است که این شاگرد و استاد به گفتگو نشسته اند و ماحصل آن هدیه گرانقدر و ماندگار”موری” است که توسط “میچل آلبوم” به جهانیان عرضه شده است.
این کتاب از تاثیر گذارترین و پرفروش ترین انتشارات نیویورک تایمز است که به بیش از سی زبان ترجمه شده و از سال 1977 تا کنون همواره در صدر جدول پرفروش ترین کتابهای سال قرار داشته است.اين كتاب به فارسي هم توسط چند انتشارات مختلف برگردانده شده هست كه نسخه ي نشر قطره به ترجمه ي ماندانا قهرمانلو به چاپ هستم هم رسيده است.
از روی این کتاب فیلمی نیز با شرکت جک لمون هنرمند فقید هالیوود تهیه شده و دوبله به فارسی آن نیز در ایران به نمایش درآمده است.
دكتر برني سيگل، نويسنده كتاب عشق، معجزه پزشكي در باره این کتاب مینویسد:
گنجينه اي باورنكردني، دركي از مرگ بشر، راهنماي مهم و سرچشمه روشنگري.در كنار مرشدي كه تجربه مرگ خويش را سهيم مي شود، با دانش و بينشي ژرف،آماده مواجهه با پديده مرگ خواهيم شد.من با اين كتاب خنديدم،گريه كردم.و پنج جلد از آن را براي فرزندانم سفارش دادم.
دکتر ام.اسکات پک، نویسنده کتاب جاده کم گذر می نویسد:
فرزانگی و شفافیت با زیبایی هر چه تمامتر در این کتاب به رشته تحریر درآمده و سادگی را علیرغم پیچیدگی های زندگی، عاشقانه انتقال داده است.
ما ضمن توصیه مطالعه این کتاب ارزشمند و تعمق در محتوای آن، شما را به ملاحظه بخشهایی از آن دعوت میکنیم:
– بسیاری از چیزها کشف شده است، بجز چگونه زیستن
– وقتی مردن را می آموزی، زندگی کردن را یاد می گیری
– هرگز فکرنکن برای توجه به زندگی دیر شده است، مرگ زندگی را به پایان میرساند نه یک رابطه را.
– تو موج نیستی (که با رسیدن به ساحل نابود شوی) بلکه تو خود قسمتی از دریا هستی
– تنها راه معنی دادن به زندگی این است که خودت را وقف دوست داشتن دیگران بکنی
– اگر میخواهی برای آدم های طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش، آنها همیشه به نظر حقارت نگاهت می کنند. اگر هم میخواهی برای زیر دستهایت پز بدهی باز هم زحمت نکش چون فقط حسودیشان را تحریک میکنی. این نوع شخصیت کاذب ترا به جایی نمیرساند. فقط قلب باز است که به تو اجازه میدهد در چشم همه یک جور باشی.
– اگر این حقیقت را باور کنیم که هر روز روز مرگ ماست، جور دیگری زندگی خواهیم کرد
– بالاترین حس طبیعی دوست داشتن است، پس دوست داشته باش
– زندگی چیزی نیست جز ارتباط انسانها
گزیده بخشهایی از کتاب “سه شنبه ها با موری”:
موری می گوید : “پریروز داستان جالبی شنید م” چشمانش را برای لحظاتی می بندد ومن منتظر می مانم.
”بسیار خوب داستان درباره یک موج کوچک در آب های اقیانوس است. دوران خوشی را تجربه می کند. از باد و هوای تازه و پاک بهره می برد تا اینکه چشمش به موج های دیگری میافتد که جلوتر از او به ساحل می کوبند و متلاشی می شوند. موج می گوید: آه خدای من چه وحشتناک است. ببین چه سرنوشتی انتظارم را می کشد!
کمی بعد موج دیگری از راه میرسد. موج اولی را می بیند که غمگین بنظر می رسد. به او می گوید: چرا اینقدر غمگین هستی؟
موج اولی می گوید: متوجه نیستی؟ همه ما متلاشی خواهیم شد. همه ما موجها قرار است که نیست شویم، وحشتناک نیست؟
موج دومی می گوید:نه تو متوجه نیستی. تو موج نیستی، تو بخشی از اقیانوس هستی.”
لبخند می زنم. موری بار دیگر چشمانش را می بندد. می گوید: “بخشی از اقیانوس، بخشی از اقیانوس” نگاهش می کنم به سختی تنفس می کند.
”موری” استاد دانشگاهی است که جا و مکان ندارد. زندگی او خود دانشگاه است. چه در کلاس درس باشد و چه روی تخت بیمارستان،از بسیارکسانی که در سلامتی کامل جسمانی هستند، از زندگی بیشتر لذت می برد و می آموزد. او در دشوارترین لحظه های زندگی حتی وقتی در نهایت ناتوانی کسی زیر پای او را تمیز می کند،خود را به دشت پر مهرطبیعت می سپارد واز این نوازش لذت میبرد. بنظر سخت می آید،اما موری اینکار را کرده است.
موری می گوید: “یاد بگیر خودت دیگران را ببخشی، هرگز فکرنکن برای توجه به زندگی دیر شده است، مرگ پایان زندگی ست نه پایان رابطه ها”.
***********
وارد اتاق “موری” شدم مثل کسی که بانک را زده باشد پاکت را بلند کردم و نشانش دادم. با صدای بلند گفتم “غذا آوردم” موری سرش را بلند کرد و لبخند زد.
با چشمهایم دنبال علائم پیشرفت مرض در او میگشتم. انگشت هایش هنوز اینقدر کار می کرد که با مداد چیزی بنویسد یا لیوانی بلند کند. ولی بازوهایش از حد سینه بالاتر نمی آمدند. هرچه میگذشت کمتر وقتش را در آشپزخانه یا اطاق نشیمن میگذراند. بیشتر در اتاق مطالعه اش بود. آنجا برایش یک صندلی بزرگ با بالش و پتو گذاشته بودند، چندین قطعه ابر که به شکلهای مختلفی بریده شده بود تا حائل پاهای رنجورو ضعیفش باشد. کنارش یک زنگ بود که هر وقت احتیاج داشت سرش جابجا شود یا به دستشویی برود زنگ را تکان میداد و کانی ، تونی، برتا یا امی؛ هر کدامشان که بودند به کمکش می آمدند. بلند کردن زنگ همیشه برایش آسان نبود. وقتی نمی توانست آنرا تکان بدهد کلافه میشد.
از او پرسیدم برای خودش احساس تاسف نمی کند؟
گفت: “صبح ها گاهی برای خودم عزاداری می کنم. به بدنم نگاه میکنم همانقدر که میتوانم دستها و انگشتهایم را تکان میدهم و به آنچه که از دست داده ام تاسف می خورم. بعد برای مرگ کند و دردناک خودم عزاداری می کنم ولی بعد تمام می شود.”
به همین سادگی؟!
”بله، اگر لازم باشد خب گریه میکنم ولی بعد توجهم را به تمام چیزهای خوبی که هنوز در زندگی ام هست جلب میکنم. کسانی که هنوز بدیدنم می آیند. قصه هایی که خواهم شنید. اگر سه شنبه باشد با تو، آخر ما اهل سه شنبه هستیم.”
خنده ام گرفت، اهل سه شنبه؟
“بیشتر از این به خودم اجازه تاسف و ناراحتی نمی دهم. فقط صبح ها چند قطره اشک می ریزم. همین!”
به آدم هایی فکر کردم که بیشتر ساعات بیداریشان به تاسف خوردن به حال خودشان می گذرد. چه خوب است انسان برای تاسف روزانه اش حدی بگذارد. چند قطره اشک بریزد و بعد برود دنبال زندگی اش.
موری گفت: اگر با نگاه غلطی به آن بنگری، وحشتناک است. وحشتناک است که آدم ببیند بدنش کم کم تحلیل می رود و نابود می شود. ولی در ضمن خوب است چون وقت کافی برای خداحافظی دارم.
لبخندی زد و افزود: همه اینقدر شانس ندارند!
موری اعتقاد داشت که همه ذاتاٌ خوب هستند، ولی در ضمن میدانست از خودشان چه می توانند بسازند.
آنروز گفت: ” مردم فقط وقتی احساس خطر می کنند بد جنس می شوند. فرهنگ ما همین کار را می کند. اقتصاد ما این کار را می کند، حتی کسانی هم که کار و شغلی دارند در معرض خطر هستند. چون می ترسند آن را از دست بدهند. وقتی آدم احساس خطر بکند فقط می خواهد از خودش مواظبت کند. پول همه چیز می شود. اینها همه اش جزوفرهنگ ماست.”
نفسش را بیرون داد و گفت: ” و برای همین من قبولش ندارم”
موری گفت: ” منظورم از اینکه آدم باید فرهنگ خودش را بسازد این است. نمی گویم آدم باید تمام قواعد اجتماعش را ندیده بگیرد. مثلا من لخت توی خیابان نمی روم. از چراغ قرمز رد نمی شوم. از این چیزهای کوچک تبعیت می کنم. ولی چیزهای بزرگتر مانند طرز فکر و ارزشها را آدم باید خودش انتخاب کند. نمی توانی بگذاری یکی دیگر، یا اجتماع اینها را برایت تعیین کند.”
از موری پرسیدم چرا وقتی جوانتربود نرفت جای دیگری زندگی کند؛
”مثلاٌ کجا؟”
نمیدانم آمریکای جنوبی، گینه نو، یک جای دیگر که با اندازه مردم آمریکا خودخواه نباشند.
“هر اجتماعی مشکلات خودش را دارد” تا آنجا که می توانست ابروها و شانه هایش را بالا داد و گفت: ” ولی راهش فرار کردن نیست. آدم باید فرهنگ خودش را خلق کند”
”ببین، هر جا زندگی کنی، بزرگترین عیبی که ما انسان ها داریم کوته نظری مان است. هیچ نمیدانیم چه میتوانیم باشیم. باید به استعدادها و توانایی هایمان نگاه کنیم و خودمان را به سمت آنچه که میتوانیم باشیم پیش ببریم. ولی وقتی که اطراف آدم پر باشد از انسانهایی که می گویند می خواهیم هرطورشده سریع به پول برسیم؛ نتیجه اش این می شود که یک عده همه چیز خواهند داشت و یک ارتش هم باید درست کرد تا اجازه ندهد فقرا ثروت پولدارها را بربایند”+