آخرین کتاب! اخرین کتابی رو که حوصله ام (و نه وقت!) گرفت تا در این تابستان گرم و طولانی بخونم کتاب” سرزمین نابینایان” از ” اچ.جی.ولز” بود.داستان های این کتاب اون قدر برام جذاب بود که تمامشون رو تا اخر خوندم.
مشخصات: کتاب سرزمین نابینایان – نوشته ی: اچ.جی.ولز – ترجمه: عبدالحسین شریفیان – ناشر: نشر چشمه – تعداد صفحه: 180 صفحه
مجموعه داستان “سرزمین نابینایان” حاوی 9 داستان کوتاه است که به ترتیب عبارتند از:
امپراتوری مورچگان، دری در دیوار، سرزمین نابینایان، دزد میکروب، سوداگر شتر مرغ، الماس ساز، پروانه، سیاهچال و دره عنکبوت.
اشاره ای کوتاه به قسمت هایی از داستانها خواهم داشت تا با فضای کلی انها آشنا شوید.
اولین داستان کتاب داستانی است با عنوان «امپراتوری مورچگان». در این داستان مورچهها به «باداما، واقع در بخش باتموی گوارامادما» حمله کردهاند. «ناخدا جریلو» با چند نظامی دیگر و به همراه قایق توپدارش عازم آن منطقه میشود تا با «طاعون مورچهها» مقابله کند اما در کمال شگفتی درمییابد که این مورچهها «حشرههای خیلی بزرگی هستند. پنج سانتیمتر! بعضیهاشان از اینهم بزرگتر هستند!» و هیچ راهی بر مقابله با آنها نیست. آنها موجوداتی باهوشاند و مثل مار سمی اگر کسی را نیش بزنند، آن شخص جان سالم به در نخواهد برد. این مورچهها یک کشتی را نیز بهطور کامل تصرف کرده و ساکنانش را کشتهاند و وقتی ستوان ـ به دستور ناخدا جریلو ـ برای تفحص به آن کشتی میرود، او را هم میکشند. هیچ راهی برای مقابله با قدرت ویرانگر این امپراتوران جدید زمین نیست و فقط میتوان منتظر ماند تا لشکر میلیاردی آنها وجب به وجب و متر به متر پیشروی کنند و احتمالا روزی سراسر زمین را صاحب شوند.
در داستان «دره عنکبوتها» با عنکبوتهایی مواجهیم که «از پاهای جلو تا پاهای عقب حدود یک متر درازا» دارند و بدنی «به اندازه نصف کف دست یک مرد». این عنکبوتها همچون یک ارتش منظم یک دره بزرگ را در تصرف خود دارند و پروازکنان بر فراز این دره هر موجودی را که در حالگذار از قلمروشان باشد با تارهای شگفتانگیزشان از پای درمیآورند.
در داستان «سرزمین نابینایان» هم با شهری مواجهیم که ساکنان آن از قرنها پیش کور شدهاند و اکنون چیزی به نام بینایی برایشان مفهوم نیست. این دره سالهاست که به علت ریزش کوه از دسترس آدمیان دور مانده است. روزی بر حسب یک اتفاق یک کوهنورد از قله سقوط میکند و با غلتیدن در برفها و کوهها بهطرزی معجزهآسا جان به درمیبرد اما خود را در سرزمین کورها مییابد. جایی که مردمانش فکر میکنند دنیا به اندازه دره کوچک خودشان است و سقفی دارد که حداکثر به اندازه ایستادن چند مرد روی دوش هم است. آنها روزها میخوابند و شبها به فعالیت میپردازند.
داستان «پروانه» یک داستان روانشناختی است. «هپلی» حشرهشناسی است که مجادلات طولانی مدتی با همکارش «پاوکینز» دارد، مجادلاتی که طی سالها به درگیریهای شدید و دشمنی انجامیده است اما در نهایت با مرگ پاوکینز دشمناش هپلی نیز بهگونهای دیگر به پایان میرسد. مرگ پاوکینز نه تنها به شادی هپلی نمیانجامد که او را تبدیل به فردی روانرنجور و نهایتا روانپریش میکند که مدام در فکر پاوکینز است و پروانهای را میبینید که همهجا و همهوقت دور سرش چرخ میزند.
در بخشی از داستان “دره عنکبوت ” می خوانیم: “نیمه روز بود که سه تعقیب کننده در بستر سیلاب زده به یک پیچ رسیدند و یک دره پهناور و گسترده را پیش روی خویش دیدند. دشواری ره نوردی در راستای پر از قلوه سنگ که در امتدادش دیربازی از فراریان را تعقیب کرده بودند، به یک شیب پهناور انجامید و در نتیجه این سه تن از راستا بیرون آمدند و به یک بلندی کوچک رسیدند که از درختان زیتون پوشیده شده بود. آنها در آنجا درنگ کردند و دو تن ازآنها آن گونه که سزاوار بود اندکی پشت سر مردی درنگ کردند که افساری با پولک های نقره ای در دست گرفته بود…”
«سرزمین نابینایان» یکی از مشهورترین داستانهای کوتاه اچ. جی. ولز است. این داستان برای اولین بار در سال ۱۹۰۴ در «استاندارد مگزین» تحت عنوان(The Country of the Blind) منتشر شد و سپس در سال ۱۹۱۱ ولز نام آنرا برای مجموعهای از داستانهایش، که بهصورت کتاب منتشر شدند، برگزید.
این نویسنده انگلیسی در سال ۱۸۶۶ در کنت متولد شد. پدرش مغازهدار فقیری بود و از عهده پرداختهای خانواده خویش برنمی آمد؛ از این بابت ولز از کودکی به کار مشغول شد. مدتی به عنوان شاگرد یک پارچه فروشی کار کرد، ولی به زودی دست از این کار کشید و برای تحصیل به دانشگاه رفت.
وی پس از چندی به تدریس زیست شناسی پرداخت و با نوشتن داستانها و مقالاتی برای روزنامه به شهرت رسید. از آن پس در رشته نویسندگی پیشرفت های زیادی یافت. رمانهای او به بسیاری از زبانهای زنده دنیا ترجمه و آثار سینمایی مختلفی از این کتابها اقتباس شدهاند. ولز در سال ۱۹۴۶ و در سن ۸۰ سالگی درگذشت.
در هر صورت کتاب واقعا زیبایی بود که من از خوندن بعضی از داستانهاش سیر نشدم، و داستان سرزمین مورچگان من رو به شدت یاد سریال رودخانه انداخت، به طوری که قبلا این سریال رو با اون فیلمبرداری و تصاویر جالبش دیده بودم و در تجسم کردن و فضا سازی ها به شدت به کمکم اومد.در هر صورت این آخرین کتابی بود که در تابستان 91 تونستم بخونم و حسن ختام خوبی بود برای تابستان، دعوتتون میکنم این کتاب رو از دست ندید.
منابع: (+)(+)(+)