آنقدر به خودم گوش میدهم که رودخانهیِ گِلآلود زلال میشود کلمهها برای بیرونآمدن بالبال میزنند پرندهها تمامِ شاخههای دُور و برم را میگیرند. کلمهها چیزی میخواهند پرندهها چیزی و رودخانه آنقدر زلال شده که عزیزترین مُـردهات را بیصدا کنارت حس میکنی چشمهایت را میبندی ، حرف نمیزنی ، ساعتها این درکِ من از توست : در سکوتت مُـردهها جابهجا میشوندــ کسی که منم ، اما کلمه تو با آن آمد ــ طول میکشد ، سکوتت طول میکشد آنقدر که پرندهها به تمامِ بدنت نوک میزنند و چیزی میخواهند که تو را زجر میدهدــ از هیچکس نتوانستهام ، نمیتوانم جدا شوم ــ این درکِ من از ، من و توست . به جادهها نمیاندیشی ، به کشتیها نمیاندیشی به فکرِ استخوانهایت …
فرهیخته گرامی برای مطالعه بیشتر راجب این گفتار و همچنین مطالب مرتبط بیشتر با این متن لطفا اینجا کلیک کنید...