قطره ای کز جویباری می رود از پی انجام کاری می رود قدر و بهای مرد نه از جسم فربه است بل قدر مردم از سخن و علم پر بهاست ناصر خسرو قرض است کارهای بدت نزد روزگار یک روز اگر ز عمر تو ماند ادا کند شفایی کاشانی قضا رفت و قلم بنوشت فرمان تو را جز صبر کردن چیست درمان ویس و رامین قطره ی اشکیم اما در درون دل نهان گر به سوی دیده ره یابیم دریا می شویم مسکین بخارایی قفس تنگ فلک، جای پرافشانی نیست یوسفی نیست در این مصر که زندانی نیست صائب تبربزی قلب هر خاکی که بشکافد، نشانش عاشقی ست هر گلی که غنچه زد، نامش شقایق می شود خلیل ذکاوت قناعت …
فرهیخته گرامی برای مطالعه بیشتر راجب این گفتار و همچنین مطالب مرتبط بیشتر با این متن لطفا اینجا کلیک کنید...