جايگاه روانكاوي در تاريخ روان شناسي
روانكاوي يا روان تحليل گري و نام زيگموند فرويد در سرتاسر دنياي نوين براي بيشتر مردم آشناست. گر چه ساير چهره هاي پيشرو در تاريخ روان شناسي، مانند فخنر، وونت و تيچنر خارج از روان شناسي حرفه اي كمتر شناخته شده اند، فرويد در ميان عامه مردم از شهرت فوق العاده اي برخوردار است. بيش از چهل سال پس از مرگ فرويد نيوزويك نوشت كه بدون او تفكر قرن بيستم به دشواري قابل تصور است. او يكي از معدود افرادي است كه در تغيير شيوه تفكر ما درباره خودمان نقش اساسي داشته است.
روانكاوي با ساير مكاتب روان شناسي همزمان است. وضعيت را در سال 1985 در نظر بگيريد، سالي كه فرويد نخستين كتابش را انتشار داد و آغاز رسمي جنبش نوين خود را مشخص كرد. وونت در ان زمان 63 سال داشت. تيچنر كه تازه 28 ساله شده بود فقط دو سال پيش از ان به دانشگاه رفته بود و تدوين نظام ساخت گرايي اش را به تازگي آغاز مي كرد. روح ساخت گرايي در آمريكا در حال رشد بود. روان شناسي رفتار گرايي و روان شناسي گشتالت هيچ كدام شروع نشده بود. واتسون در ان هنگام 17 سال و ورتايمر 15 سال داشتند.
با وجود اين در هنگام مرگ فرويد در سال 1939 ، چشم انداز كلي روان شناسي تغيير يافته بود. روان شناسي وونت، رفتارگرايي و كاركردگرايي به صورت تاريخ درآمده بودند. روان شناسي گشتالت از سوي آلمان به سوي ايالت متحده ريشه مي دوانيد، و رفتارگرايي شكل مسلط رفتار در آمريكا شده بود.
بر عكس ديگر مكاتب، روانكاوي نه محصول پژوهش هاي دانشگاهي بود نه محصول علم محض، بلكه از درون روانپزشكي برخاست كه تلاش مي كرد كساني را كه جامعه به آنان برچسب بيماران رواني مي زد، درمان كند. بدينسان روانكاوي يك مكتب فكري روان شناسي كه به طور مستقيم با ساير مكاتب قابل قياس باشد نبود، و هنوز هم نيست.
روانكاوي از نظر هدف، موضوع مطالعه، و روش از همان ابتدا از خط فكري روان شناسي دور شد. موضوع مورد مطالعه آن رفتار نابهنجار است، كه تا اندازه اي از سوي مكاتب مورد غفلت قرار گرفته بود، روش اوليه آن به جاي آزمايش كنترل شده آزمايشگاهي، مشاهده باليني است. همچنين روانكاوي با ناهشياري سرو كار دارد، موضوعي كه از سوي ساير مكاتب فكري در روان شناسي اساساً ناديده گرفته شده بود.
با اين وجود روانكاوي ويژگي هاي زمينه اي مشتركي با كاركردگرايي و رفتارگرايي دارد. همه آنها از روح ماشين گرايي، از كارهاي فخنر در پسيكوفيزيك و از افكار انقلابي داروين تأثير پذيرفته بودند.(داون پي شولتز، سيدني الن شولتز1384)
اهميت مطالعه روانكاوي:
بانظر به اين كه روانكاوي اولين نظامي است كه به طور كامل به بررسي نيروي انگيزشي و شخصيت پرداخته است وهمچنين اين تئوري مسائلي را كه تا زمان پيدايش آن به صورت تابو به آن نگريسته مي شد ولي در عين حال در تكوين شخصيت ، مبين چگونگي رابطه فرد با ديگران و احتمالاً نيرومند ترين نيروي انگيزشي انسان يعني مسائل جنسي را به دقت مورد بررسي قرار داد و بر آن تاكيد كرد كه به علت همين تاكيد مخالفتهاي جدي با اين نظريه صورت گرفت. اين مسائل چيزي جز امر جنسي نبود كه بنا برمدل روانكاوي مسائل جنسي از بدو تولد تاثير چشم گيري بررشد شخصيت دارد .
علاوه بر اين، مكاتب بعد از نظام روانكاوي كه فرويد آغاز گر آن بود، به نحو چشم گيري تحت تاثير روانكاوي بوده اند . همچنين، اين نظريه به دليل ارائه تصوير جديدي از انسان، روانشناسي را دستخوش انقلاب و مسير آينده آن را تا حد زيادي تحت تاثير قرار داده است .به دليل اين حقيقت كه اين تصوير تفاوت بسياري با تصوير مورد قبول عام داشت، روانكاوي نه تنها روان شناسي را، كه بسياري از حوزه هاي ديگر انديشه و حيات انساني را تحت تاثير قرار داد، به ويژه حوزه هايي از قبيل ادبيات ،هنر ،تعليم و تربيت ،اخلاق ،جامعه شناسي ،انسان شناسي والهيات.
گفته اند كه روانكاوي درست به اندازه نظريه هاي كوپرنيك و داروين تصور انسان را از خويش تغيير داده است.همچنان كه كوپر نيك توهم مربوط به وضعيت مركزي زمين و انسان را در جهان از بين برد و داروين هم توهم يگانه بودن انسان در طبيعت زنده را نابود ساخت ،فرويد نيز ضربه اي مهلك بر احتمالاً بزرگترين توهم انسان نواخت ،تصور اين بود كه انسان حاكم بر اعمال و افكار خود است.
روانكاوي، بالاخص از رهگذر كار زيگموند فرويد، جامع ترين و منسجم ترين نظريه درباره انگيزش و آسيب شناسي رواني را ارائه نموده است، نظريه اي كه هنوز طراوت و تازگي خود را حفظ كرده است. در واقع بينش ها و تحليل هاي فرويد درباره جبرگرايي رواني، اوايل كودكي،و فرايند هاي ناهشيار، تاثير زايل نشدني بر روانشناسي گذاشته است(كورچين، 1983). مفاهيمي مانند آسيب (ضربه)،سوگ، دفاع،روابط شيئي،اظطرب جدايي،و دوره هاي حساس در اوايل كودكي، براي طرز تفكر روان كاوي درباره مشكلات مراجع بسيار تعيين كننده هستند.مع هذا، انواع ديگر روان درماني و روش هاي رفتاري تنها در اين اواخر توجه جدي به اين اصطلاح ها مبذول داشته اند (بالبي،1982).
افزون بر اين، روانكاوي فراتر از يك نوع روان درماني صرف است؛ روان كاوي همچنين نظريه اي درباره رفتار انسان و روش مشاهده است.اس.فرويد (1923) در تعريفي كلي به اين نكته اشاره كرده است((شيوه اي براي تحقيق درباره فرايندهاي ذهني به ويژه پديده ناهشيار، روش درمان مبتني بر اين شيوه، و مجموعه اي از مشاهدات و واقعيت هاي گردآوري شده كه درمجموع ساختار منسجم و يكپارچه نظريه اي در خصوص رفتار انسان را پديد مي آورند))(ارگل،1995؛ص523). روانكاوي، به عنوان نظريه اي در خصوص رفتار انسان، بر دو فرضيه بنيادي متكي است:(الف)جبرگرايي رواني- همه رخدادهاي ذهني علت دارند و هيچ رخدادي به طور تصادفي روي نمي دهد ؛(ب)ناهشياري پويا- بسياري از نيازها،آرزوها، وتكانه هاي اساسي بيرون از آگاهي شخص قرار دارند(برنر، 1973)اما هدف روانكاوي، به عنوان فرايند درماني، اين است كه افراد كمك كند رشد و تكامل شان را تحقق ببخشند؛روانكاوي عمدتاً براي انجام اين كار سعي مي كند محتواي قسمت ناهشيار ذهن رابه
بخش هشيار بياورد و سازمان ساختارهاي رواني (خود)را كه دنياي واقعي، به ويژه دنياي واقعي روابط بين فردي،را دريافت نموده و با آن كنش متقابل دارد،نيرومند سازد(گرينسون،1967).
در اينجا بي مورد نيست يادآوري شود كه چنانچه توضيح داده شد روانكاوي فرويد فلسفه لهو و لعب نيست. راست است كه فرويد جنسيت را پايه مهم شخصيت انساني معرفي كرده و بخصوص در هيستري سركوب شدن آنرا علت كسالت دانسته است، اما درمان را غرق شدن در عياشي جنسي ندانسته است (بيماري به علت قوي بودن غريزه جنسي در اين اشخاص پيدا نمي شود بلكه به علت غير صحيح با آن ايجاد مي گردد) (جرالد اس . بلوم ، 1352).
قبلا ديديم كه در قرن نوزدهم پزشكان اعصاب مي خواستند علل جسماني بيماري هاي رواني را كشف و به وسيله رفع آنها بيمار را درمان كنند .فرويد در جهت معكوس آنها رفت . يعني با روش رواني، به كشف علل رواني بعضي بيماريها ، (روش و طرز برخورد شخص بيمار با موانع زندگي)پرداخت و نشان دادن كه بعض عوارض جسماني همراه با بيماريهاي رواني علت رواني دارند. مثلا در بيماران مبتلا به هيستر فلجهاي جسماني زيادي ديده مي شود كه آزمايشهاي پزشكي نمي توانند آنها را تاييد كنند .مثلا بيمار قادر نيست دستش را حركت دهد، در حاليكه عضلات و اعصاب دستكاملا سالم اند؛ يا درست نمي بيند، در حاليكه چشم پزشك هيچ ضايعه عضوي در چشم او تشخيص نمي دهد؛ يا مرتب قي مي كند و قادر به غذا خوردن نيست، در حاليكه پزشك متخصصدستگاه گوارش علت موجهي براي اين حالت نمي يابد. پيش از آن بيماران هيستريك را درغگو مي شناختند.فرويد نشان داد كه در اين بيماران اعضاي بدن تحت تاثير بيماري رواني واقعا قدرت عمل خود را از دست مي دهند. روش درمان فرويد خيلي ثمربخشتر بود.معذلك او رقيب و مخالف پزشكان اعصاب نبود و راهي را كه آنها دنبال مي كردند مورد تحقير قرار نداد . چه روش فرويد محدود به يك دسته از بيماريهاي رواني است كه آنها را نوروز مي ناميد و در مورد دسته ديگر بيماريهاي رواني به نام پسيكوز موثر نيست. فرويد نخستين كاشف ضمير ناخوآگاه نيست، چنانچه اشاره شد قبل از او ديگران آن را درك كرده بودند ولي او نخستين كسي است كه نقش آن را در ساختمان و و طرز كار روان نشان داده است.يك دسته از پيروان او كه مهم ترين آنها فرانتس
الكساندر رئيس سابق موسسه روانكاوي شيكاگو است با پيروي از قسمتي از نظريات فرويد و تكميل آنها پايه و علت عده زيادي از بيماريها را كه ظاهرا جزء بيماريهاي عمومي به نظر مي آمد ند رواني معرفي كردند. الكساندر مي گويد مثلا ظهور مرض قند حلقه آخر يك سلسله پديده هايي است كه تجزيه ادرار و خون مريض حلقه هاي پيشين را نمي تواند معرفي كند. اين بيماريها را بيماريهاي “رواني- تني” و اين رشته مهم جديد پزشكي را “پزشكي-تني”مي نامند.
فرويد روشي براي درمان نوروزها ساخته كه تا امروز در اين راه وسيله منحصر به فرد است. در حقيقت همه روشهاي روان درماني كه به وسيله تماس اجتماعي مي كوشندفرد را معالجه كنند، بر پايه روش فرويد ساخته شده اند. مترجم در اينجا نمي خواهد وارد بحث درباره ارزش پزشكي آن شود. يقينا اگر روانكاوي فرويد جز يك روش درماني چيزي ديگري نبود، سازنده آن در طول زمان اينقدر شهرت پيدا نمي كرد و آثار او مورد بحث و جدال واقع نمي گشت . فرويد علاوه بر روش درماني يك سلسله اطلاعات وسيع راجع به طرز كار روان انساني داده است. اگر چه از نظر علمي بر روش تحقيق او به حق انتقادهايي كرده اند، با اينهمه اين انتقاد پذيري روش پژوهشهاي او خود يك دليل نبوغ اين مرد بزرگ است. چه استخوان بندي نظريات او نقطه حركت بسياري از تحقيقات علمي روان شناسي شده است كه نتيجه گيريهاي اورا به رغم ضعف روش پژوهشش تاييد كرده اند. بنا بر اين فرويد نه فقط پدر روانپزشكي نوين است بلكه روانشناسي امروز نيز فوق العاده مديون اوست. درباره ارزش پزشكي كشف او نظرهاي فراواني ابراز شده است . خود او متواضعانه روانكاوي را فقط در نوروز موثر مي دانست و مي گفت براي موفقيت بيشتر بايد منتظر كشفيات زيستشيمي شويم.امروزه هم روانپزشكان مجرب و محتاط استعمال روانكاوي را در مورد بيماريهاي رواني واقعي مانند اسكيزوفرني و پارانوياو صرع و پسيكوزتحريك- افسردگي و آشفتگي روانيو جنون پيري و كم هوشي شديد مضر و خطر ناك مي دانند.
فرويد از 1902 در وين در ميان پزشكانپيرواني يافت. از 1906 بر تعدادآنها افزوده شد. از طرفداران او آدلر اطريشي و يونگ و بلولر سويسي و كار آبراهام مقيم برلين و رانك اطريشي فرنتسي مقيم بوداپست را مي توان نام برد كه اغلب آنها در سالهاي بعد با او اختلاف عقيده پيدا كردند و از او
جدا شدند. آدلر پايه تحريك شخصيت انساني را ميل به توانايي قرار داد. يونگ چنانچه در متن كتاب ديده خواهد شد، از ” ضير ناخودآگاه احتماعي” سخن گفت.
فرويد در سالهاي آخر عمر از بيم دستگاه هيتلري به انگلستان مهاجرت كردو در سال 1939 در آن كشور درگذشت. اما روانكاوي در كشورهاي متمدن جهان رشد و تحول بسيار يافته و از آن شعب مختلفي منشعب شده اند . در خود روانكاوي سه تمايل مهم و اصلي مي توان تشخيص داد:
1) روانكاواني كه در درمان مي كوشندآآاا آ به اعماق دور ضمير ناخودآگاه مراجعه كنند. اين روانكاوان براي سال اول زندگي نقش اصلي را در شخصيت قائلندو توضيح برخوردهاي عاطفي بعدي مانند اوديپ و اضطراب اختگي و غيره را توضيحات سطحي مي شمارند. مظهر اين تمايل ملاني كلاين انگليسي است.
2) روانكاوي كه تقريبا خطي مشي فرويد را مي پيمايند و پيرو وفادار او مانده اند نمونه آنها دختر فرويد به نام آنا فرويد است.
3) روانكاوي كه به روشهاي دفاع بيمار در برخورد با حالات فعلي اش توجه دارند. سر دسته هاي آنها را مي توان رانك و كارن هورناي معرفي كرد.(جرالد اس.بلوم،1352).
مقايسه روانكاوي و روانشناسي
چنانچه ديده شد روانكاوي و روانشناسي علمي شانه به شانه هم در آخر قرن نوزدهم به وجودآمدند و در قرن بيستم رشد كردند.با اينهمه اين دو دانش، كه باهم ارتباط بسيار دارند، هم موضوعشان از هم مختلف است هم طرز تحقيقاتشان.
روانكاوي با تفسير تداعي افكار، تفسير روياها، تفسير اعمال سهوي و شخصيت، انسان بيمار را به منظور معالجه او مورد تحقيق قرار مي دهد. لذا روانكاوي در اصل يكي از شعبه هاي روانپزشكي است. معهذا اطلاعاتي كه ضمن اين روش درمان بدست آمده وارد روانشناسي و هنر شناسي شده است. روانكاوي به نمايلات ناخودآگاه انسان دسترسي دارد. آزمونهاي برون افكن كه بعد در روانشناسي ساخته شده اند ملهم از نظيه هاي روانكاوي اند. تا كنون تنها روانكاوي توانسته است ساختمان و طرز رشد جنبه عاطفي شخصيت انسان را توضيح دهد.
نبايد روشهاي روانكاوي را با روشدرون نگري كه قبلا بي اعتباري آن مورد بحث قرار گرفت اشتبا كرد. روانكاوي بر اساس شهادت صريح شخص نيست. روانكاو از گفته هاي بيمارش مطالبي درك مي كندكه خود بيمار متوجه نيست. آنچه بيمار براي روانكاو نقل مي كند ولو اينه دروغ باشدبراي روانكاو دلااتگر است. خلاصه روانكاو به ساختمان دروني “ساختمان عاطفي” شخص توجه دارد، به روانكاوي در طرز تحقيق قوانين و خصوصيات رفتار و شخصيت انسان انتقادهايي شده است، چه همواره در تفسير رويا و تفسير تجسمهاي بيمارو اعمال سهوي او از بين روانكاوان مختلف، به رغم وجود قوانين كلي براي آنها تفات نظرهايي موجود خواهد بودكه نظر درماني مهم نيستند ولي از نظر پژوهشهاي علمي يك نقطه ضعف مهم تلقي مي شوند. از اينرو در سالهاي اخير براي كسب اطمينان از استحكام استنتاجهاي رو.انكاوان، نظريه هاي روانكاوي را با روش روانشناسي مورد پژوهش قرار مي دهند.
روانشناسي با مشاهده و آزمايش، رفتار خارجي موجود زنده را به منظور پيش بيني استعدادها و واكنشهاي آن مورد پژوهش قرار مي دهد. روانشناس نتايج مشاهدات و آزمايشهاي خود را به كمك روشهاي رياضي تفسير مي كند، از اين رو روش پژوهش روانشناسي به روشهاي پژوهش علوم فزيك و شيمي نزديكتر است. با اين همه چون در روانشناسي تعداد عوامل مسبب خيلي بيشتر است تا در فزيك و شيمي، بعلاوه اندازه هاي روانشناسي هنوز دقت اندازه هاي فيزيك و شيمي را ندارند، در حال حاضر رفتار، بخصوص رفتار انسان صد در صد پيش بيني پذير نيست بلكه به عنوان احتمال قوي بيان مي شود. هدف روانشناسي شناختن انسان سالم است به منظور هدايت او در زندگي. روانشناسي رفتار حيوانات رابخصوص به منظور بهتر شناختن رفتار انسان مطالعه مي كند، چه مطالعه رفتار حيوان آسانتر است و در عين حال رفتار حيوان و انسان تابع قوانين واحدند. روانشناسي بيشتر به منظور خارجي شخصيت انسان توجه دارد.وجه اشتراك روانكاوي و روانشناسي اين است كه هر دو شخصيت انسان را مطالعه مي كنند.
ابداع روانكاوي
هيچگونه شرح تاريخي يا جامعه شناختي از پيشرفت علم قادر نيست ظهور ناگهاني روانكاوي و كشفيات آن در مورد جريانات ناخودآگاه روانشناتسي را تشريح كند .در بخش نهايي قرن نوزدهم بسياري از مردماني كه در وين يا شهرهاي مهم ديگر اروپايي رشد يافته بودن و تعليمات پزشكي را گذرانده بودند، در جهت روانشناسي فيزيولوژيك سنتي گام برداشته بودند ولي فقط فرويد بود كه به كار در عصب شناسي پرداخت ،بعد درمان با خواب مغناطيسي را در موارد هيستري به كار گرفت و در تهايت روانكاوي را ابداع كرد .تغيير جهت فكري او بخشي به دليل شرايط اجتماعي و موقعيت دانش علمي زمان او بود ولي از سويي هم نبوغ او و مشكلات خصوصي او بود كه او را نسبت به مشكلات مشابه در ديگران حساس كرده بود .
فرويد اولين گام كوچك خود را به سوي ابداع روانكاوي نه به صورت طراحي آن بلكه در پاسخ به درخواست يكي از بيمارانش برداشت .اين بارونس فني موزر بيوه چهل ساله اي بود كه فرويد در كتاب مطالعات راجع به هيستري او را خانم امي فون ان ناميده است.اين خانم در سال 1889هنگامي كه از پرش عضلات چهره ،او مارهاي پرپيچ و تاب و موش هاي مرده، خواب هاي ترسناكي در مورد كركس ها و حيوانات وحشي درنده، قطع پي درپي كلامش به وسيله سرو صداهايي كه با دهانش ايجاد مي كرد، ترس از اجتماع و نفرت از بيگانگان در رنج بود به دنبال فرويد فرستاد .
فرويد به مرور زمان با استفاده از روش روان پاك سازي بروئراو رااز بسياري از عوارضش رهانيد-اين خانم اولين بيماري بود كه فرويد اين روش را در باره اش به كار برد-او همچنين از روش نانسي در نظريه پس از خواب مغناطيسي نيز بهره گرفت. همان گونه كه بعد ها در مطالعات نوشت:
موفقيت درماني در مجموع قابل توجه بود، ولي پايا نبود .تمايل بيمار به درگير شدن در بيماري با روش مشابه و بر اثر آسيب رواني جديد از بين نرفته است .هركس بخواهد درمان قطعي چنين مواردي از هيستري را به عهده بگيرد ،بايد خيلي بيشتر از آنچه من سعي داشتم وارد آن پديده پيچيده بشوم.ولي او از خانم امي چيز بسيار پر اهميت تري را ياد گرفت .وقتي از او خواست تا ان ماجراي آسيب زا را كه در او عوارضي ايجاد كرده بود به ياد بياورد، خانم امي اغلب با خستگي و مكررگويي،
بدون بازگويي چيزي مربوط به قضيه، وقت كشي مي كرد .يك روز فرويد از او پرسيد كه چرا مشكلات سوء هاضمه دارد و اينها از كجا ايجاد شده است :
پاسخ او كه با قدري تمجمج همراه بود اين بود كه نمي داند .و من از او درخواست كردم كه فدا جواب بدهد .او سپس با لحني حاكي از اعتراض و غرولند به من گفت كه من نمي بايستي مداماز او سئوال كنم كه اينها از كجا آمده اند بلكه مي بايستي بگذارم آنچه را مي خواهد بگويد .
اين به نفع فرويد بود و او احساس كرد اين مسئله درخواست مهمي بوده و اجازه داد او طبق ميلش عمل كند.آن خانم راجع مرگ همسرش صحبت كرد و درآن مرحله قدري سرگردان شد،بالاخره به تهمت هاي رسيد كه به وسيله افراد خانواده همسرش و يك((روزنامه نويس مجهول))مبني بر اين كه او همسرش را مسموم كرده است بر سر زبان افتاده بود.با اين كه اين ماجرا با مشكلات سوءهاضمه او هيچ ارتباطي نداشت،براي فرويد مشخص شد كه چرا او اين قدر منزوي و غير اجتماعي است.و چرا اين همه از بيگانگان نفرت دارد؛اصرارهاي قبلي اين افكار مهم را بيرون نياورده بود ولي وقتي بيمار آزاد گذاشته شد،اين نتيجه به دست آمد.او تشخيص داد كه به رغم ظاهر خسته كننده اي كه دارد، اگر بگذارد بيمار هرچه به ذهنش مي رسد بگويد،راه موثر تري براي نفوذ به خاطرات پنهان شده است تا ترغيب و كاوش كردن،اين امر در نهايت او را به سوي استفاده از روش ((تداعي آزاد))كه هم براي درمان و هم درتحقيق بسيار پر اهميت است راهنمايي كرد.
فرويد همچنين تشخيص داد كه اين شيوه شايد او را از استغاده از خواب مغناطيسي در بيماراني كه نمي توانستند به خواب مغناطيسي بروند،برهاند.او از بيمارش درخواست مي كرد- و بعد از چندي از چندي از همه بيمارانش- كه در دفتر كار او روي كاناپه اي دراز بكشند، چشمانشان را ببندند،براي يادآوري افكارشان را متمركز كنند،و هر آنچه به ذهنشان مي رسد به زبان بياورند.
اغلب اوقات ذهنشان بي خواب بود؛هيچ چيزي به ذهن خطور نمي كرد،يا اگر هم چيزي به ذهن مي رسيد نامربوط بود. دليل آن هم مشخص بود،فرويد متوجه شده بود كه خاطرات فراموش شده كه تنها با اشكال بسيار زياد باز مي گشتند،همان هايي بودند كه شخص تشخيص مي داد فراموش كند- خاطراتي كه حاوي شرمساري، سرزنش كردن خود،((دردهاي جسماني))،يا صدمات حقيقي بودند.
بيماراني كه قادر نبودند وقايع آسيب زا را به ياد بياورند،ناخودآگاهانه از خودشان در برابر درد دفاع مي كردند.
فرويد اين ناتواني در به يادآوري خاطرات دردناك را (مقاومت)ناميد و راهي ابداع كرد تا آن را درهم بشكند.او اولين مرتبه اين شيوه را در 1892 درمورد زن جواني به كار گرفت كه نمي توانست به خواب مغناطيسي برود و خاطرات مفيدي را باز گو كند.فرويد پيشاني او را فشار داد و به او اطمينان داد كه اين حركت بدون لغزش، خاطرات را بيرون ميريخت.و اين اتفاق رخ داد.آنچه بار اول به ذهن آن زن آمد،يادآوري شبي بود كه او از يك مهماني به منزل برگشته بود و در كنار تختخواب پدر بيمارش ايستاده بود؛از آنجا به بعد آهسته و با پيچ و خم به باز گويي افكارش پرداخت و پس از لحظه اي اين درك برايش پيش آمده بود كه از خوشگذرانيش احساس گناه مي كرد چون پدرش با بيماري شديدي بستري بود. تالاخره با تلاش بسيار فرويد او را وادار كرد كه يكي از عوارضش را تشخيص بدهد،درد شديد پاهايش يكي از دلايلي بود كه از آن طريق احساس گناه را كه درنتيجه خوشگذراني پيدا كرده بود از خود دور كند. آن زن بعدها بكلي بهبود يافت و ازدواج كرد.جنبه اساسي اين جريان در اين نبود كه فرويد با دست هايش او را لمس كرده بود بلكه موافقت خود بيمار اصل ماجرا بود.بعدها فرويد چنين شرح داد :
من بيمار اطمينان مي دهم كه درتمام مدت فشار باقي مي ماند. او درمقابل خود يك اثر يادآوري كننده به شكل يك عكس و يا عقيده اي راكه فكرش به وجود مي آيد مجسم مي كند و من او را وادار ميكنم كه اين عكس يا آن عقيده را،هر چه هست به من منتقل كند.او نبايد آن را براي خودش نگاه دارد چون ممكن است فكر كندكه آنچه مي خواسته نباشد،يعني درست همان خواسته او نباشد،با اين كه ممكن گفتن آن برايش بسيار ناخوشايند باشد.درباره آن هيچ انتقادي يا سكوتي نبايد ايجاد بشود، يا به جهات احساسي يا به دليل اين كه بي اهميت دانسته شده است.فقط به اين طريق قادريم آنچه را به دنبالش هستيم بيابيم، و تقريبا با اين روش آن را بدون كمترين لغزش در مي يابيم.
آنچه پيش آمد به ندرت يك خاطره دردناك محوب مي شود بلكه اغلب حلقه اي در زنجيره تداعي استكخ اگر پي گيري شود، آرام آرام به فكر بيماري زا و به مفهوم پنهان آن مي رسد.در
مطالعات،فرويد اين جريان را”تحليل”ناميد و سال بعد يعني در 1896استفاده از عبارتروانكاوي را آغاز كرد.
چندي بعد فرويد عنوان كرد كه شيوه فشار كه خود شكلي ديگر از پيشنهاد كردن بود، قابل توصيه نيست، براي اين كه يادآور خواب مغناطيسي بود و در زماني كه كه بيمار سعي داشت برروي خاطراتش تمرمز پيدا كند،حضور پزشك بسيار محسوس مي شد. او در سال 1900 اين روش را رها كرد و پس از آن بر روي پيشنهادهاي شفاهي تكيه مي كرد.
بدين ترتيب در سال 1900 عوامل اساسي اين روش عبارت بودند از آرام دراز كشيدن در روي كاناپه، پيشنهاد مكرر درمان گر مبني بر اين كه تداعي آزاد افكار مفيدي را آزاد مي سازد،موافقت بيمار براي ابراز كردن هر آنچه به ذهنش مي آيد بدون خوداري از بيان يا خودسانسوري و تداعي هاي ناخوآگاهي كه اين جريان در خاطرات و افكار بيمار ايجاد مي كرد.ثابت شد كه اين روش نه تنها در مورد هيستري كاربرد دارد بلكه درمورد ساير بيماري هاي عصبي نيز مفيد است.فرويد ده ها سال اين شيوه را جفت و جور مي كرد ولي اساس آن به منظور دست يافتن به بينش درماني با توجه به روان پويايي ضمير ناخودآگاه همه در مدت دوازده سال بعذ از زماني رخ داد كه او براي اولين بار بيماري را بدون استفاده از خواب مغناطيسي درمان كرد.البته در مورد شيوه روانكاوي مطلب بسيار زيادتري موجود است كه اغلب آنها پوشيده و پيچيده است.چون منظور اصلي ما توسعه علوم روانشناختي و نه مداواي اختلالات رواني است، لازم نيت در اينجا بر روي جزئيات درمان با روانكاوي يا روش هاي گوناگوني كه به وسيله پيران فرويد در مخالفت با نظريه ها و روش هاي درماني او ايجاد گرديد،تكيه كنيم.ولي بايد دو عنصر ديگر درمان با روانكاوي را كه فرويد ابداع كرد در نظر بگيرم،چون اين دو عنصر نه تنها در مورد درمان بيمارانش اساسي بودند بلكه در استفاده او از روانكاوي به عنوان روش تحقيقي كه طبق آن او به كشفات اصلي روانشناختي خود نائل گرديد نيز اهميت داشتند.
اولين عنصر پديده انتقال است.فرويد آن را به اختصار وبه حالت محدودي در مطالعات ذكركرده بود ولي پنج سال بعد در 1900 يك درمان ناموفق او را بر آن داشت تا از آن بيشتر استفاده كند.در
آن زمان او درمان دختر هجده ساله اي را آغاز كرده بود كه درگزارش هايش از او به نام دورا نام برده است.آن دو باهم عوارض هيستريك او را زماني برگرداندند كه دورا به وسيله همسايه اش آقاي ك سوء استفاده جنسي قرار گرفته بودولي دورا بعد از سه ماه درست وقتي كه داشت به پيشرفت خوبي مي رسيد،درمان را قطع كرد.فرويد كه سخت يكه خورده بود، مدتي طولاني و با تعمق فكر كرد كه او چرا بايد اين كار را كرده باشد.هنگامي كه يكي از روياهاي اورا درمورد ترك كردن درمان- كه قياسي از فرار كردن او از خانه آقاي ك در زمان پيشروي جنسي بوده مورد بررسي قرار داد-فرويد به اين نتيجه رسيد كه چون خود او زياد سيگار مي كشيد و نفسش بوي تنباكو مي داد او را به ياد آقاي ك انداخته كه او هم سيگاري بودو احتمالا دورا احساساتي را كه نسبت به آقاي ك داشته به فرويد انتقال مي داده است.اگر غير از اين بود،او اساسا به شكست مواجه شده بود.فرويد چنين بيان مي كند:
من مي بايستي به هشدارهايي كه احساس مي كردم گوش مي دادم.مي بايستي به او مي گفتم((حالا تو از آقاي ك به من نقل مكان كرده اي.آيا تو متوجه چيزي شده اي كه باعث سوءظن تو شده كه ممكن است من هم مقاصد شيطاني مشانهي داشته باشم(چه به وضوح و چه پوشيده)كه شبيه آقاي ك باشد؟يا ايا در من متوجه چيزي شده اي يا مي خواهي چيزي درباره من بداني كه با روياي تو مطابقت كندو قبل از اين مورد آقاي ك داشته اي ؟))
فرويد مي گويد يك چونين كاري مي توانست دورا را در اصطلاح احساساتش نسبت به فرويد كمك كند تا درمان را ادامه بدهد و در خودش عميق تر بنگرد و ساير خاطراتش را هم پيدا كند.فرويد نتيجه گرفت كه انتقال را نمي توان متوقف كرد؛پيدا كردن چاره كار مشكل ترين بخش كار است ولي گامي اساسي است در شكستن مقاومت تا ضمير ناخودآگاه را به آگاه تبديل كند:
فقط بعد از اين كه مسئله انتقال حل شد، بيمار به مرحله پذريفتن اعتبار ارتباطي مي رسد كه در طول زمان تحليل شكل گرفته شده است…”در درمان”تمامي تمايلات بيمار،از جمله تميلات خصمانه بيدار مي شوند،سپس آنها از طريق ايجاد آگاهي به جانب مقاصد مورد نظر تحليل سوق پيدا مي كند
…انتقال كه به نظر مي رسد بزرگ ترين مانع و سد راه روان كاوي باشد، قدرتمندترين متحا آن مي شود،به شرط اين كه حضورش هر بار كشف شود و براي بيمار تشريح گردد.
تحليل انتقال،از نقطه نظر درمان،تجربه اي اصلاح شده است كه آسيب را آشكار و ترميم مي كند.اگر فرويد به موقع عمل مي كرد،دورا مي فهميد كه او،بر خلاف آقاي ك(و احتمالا بسياري از مردان ديگر)مي تواند مورد اعتماد قرار گيردو دورا لازم نيست از احساسات آنها نسبت به خودش و يا احساسات خودش نسبت به آنها وحشت داشته باشد.با توجه به ديدگاه روانشناختي، تحليل انتقال يك طريقه تحقيق و تشريح فرضيه انگيزه هاي ضمير ناخودآگاه است كه درپس رفتار غير قابل شرح قرار مي گيرد.
دومين عنصر شيوه تحليلي كه براي فرويد روش اصلي تحقيق روانشناختي گرديد تعبير روياهاست. به رغم اين كه او نتوانست از روياي دورا نشانه انتقال به خودش را دريافت كند، با استفاده از روياهاي بيمارانش به مدت پنج سال توانسته بود به ذخاير ضمير ناخوآگاه دست يابد؛او بعدها تعبير روياها را ((راه سلطنتي به دانش ضمير ناخودآگاه در زندگي رواني ))ناميد.فرويد اولين روانشناسي نبود كه روياها توجه نشان داد؛ در كتاب تعبير روياها(1900)او به 155 مورد بحث اوليه در اين موضوع اشاره نموده است. ولي اغلب روانشناسان روياها را افكاري بي اعتبار،مزخرف و بي معني دانسته اند كه از جريان روح نشات نگرفته است بلكه متاثر از جريانات جسمي است كه خواب را آشفته مي كند.فرويد ضمير ناخودآگاه را تنها افكار و خاطرات بيرون از هشياري نمي دانست بلكه آن را جايگاه تجمع احساسات و وقايع دردناكي مي دانست كه با وارد آوردن فشار به فراموشي سپرده مي شوند و روياها را ماده نهفته اصيلي مي دانست كه آنها را به نمايش مي گذارند واين درحالي است كه ضمير ناخودآگاه محافظ از خدمت معاف شده است.
او فرض كرد كه روياها آرزوهايي را براورده مي سازند كه در غير آن صورت ما را دنبال مي كنندو مقصود اصلي آنها وادار كردن ما به ادامه خوابيدن است. بعضي از روياها نيازهاي ساده جسماني را بر طرف مي كنند. فرويد در تعبير گفته است كه هروقت غذاي پر نمك خورده استدر طول شب تشنه مي شود. و در خواب مي ديده جرعه هاي بزرگ آب مي نوشد. همچنين او روياي يك
دوست پزشكش را بازگو مي كند كه دوست داشت شب ها دير بخوابدو يك روز صبح صاحبخانه اش از پشت در صدا كرد ((بلند شو آقاي پپي.وقت رفتن به بيمارستان است.))آن روز صبح پپي تصميم گرفته بود در رختخواب باقي بماندو در خواب ديد كه در بيمارستان بيمار و بستري است، در آن موقع او به خودش گفته بود((چون در بيمارستان هستم، ديگر لازم نيستكه به آنجا بروم ))وبه خوابش ادامه داده بود.
ولي برآورده شدن آرزو در بسياري از روياها ظريف تر و پيچيده تر است.اغلب آرزوهايي كه در ضمير ناخودآگاه پنهان مانده اند در طول وضعيت آرام خواب براي براي ورود به خودآگاه حمله مي كنند؛اگر اين طور بشود، به قدري ايجاد تنش مي كنند تا شخص خوابيده را بيداركنند. فرويد اظهار داشته استكه در حفاظت از خواب،ذهن ناخودآگاه عوامل ناراحت كننده را پوشيده نگاه مي داردو آنها را به شكل عوامل نسبتا بي ضرر تغيير شكل مي دهد. رويادقيقا پر راز و رمز است چون درباره آنچه به نظر مي رسد باشد،واقعا نيست. ولي به وسيله تداعي آزاداز آنچه از رويا به خاطر مي آوريم ممكن است بتوانيم محتويات حقيقي آنچه را پوشيده نگاه داشته شده است تشخيص بدهيم و بدين ترتيب به درون ذهن ناخودآگاهمان نظر بيندازيم.
فرويد پس از تحليل يكي از روياهاي خودش به اين ديدگاه رسيد.در جولاي 1895 او درباره(ايرما)كه زن جواني تحت مداواي او بود خوابي ديد. اين خواب پيچيده است و تحليل فرويد از آن بسيار طولاني است (درحدود يازده صفحه).به طور خلاصه،او ايرما را در سالن بزرگي كه مهمانان بدان جا وارد مي شوند ملاقات مي كند و از گفته هاي ايرما در مي يابد كه در گلو،شكم و معده اش دردهاي خفه كننده اي دارد؛فرويد مي ترسيدكه سر بي توجهي يكي از مشكلات جسمي ايرما را ناديده گرفته باشد؛و بعد از تفاصيل بسيار در مي يابد كه دوست پزشكش اوتو،به ايرما دارويي را در يك سرم آلوده تزريق كرده است و منشا مشكل او همين بوده است.
فرويد در پيگيري مفاهيم حقيقي بسياري از بخش هاي اين خواب از طريق تداعي آزاد به ياد آورد كه روز قبل دوستش اسكارراي متخصص كودكان را ديده بوده است كه ايرما را مي شناسد و راي به فرويد گفته است(او حالش بهتر است ولي كاملا خوب نيست.)اين به فرويد برخورده بود و آن
را انتقادي پوشيده دانسته بود به اين معني كه درمان ايرما فقط مقداري موفقيت كسب كرده است.او در خواب حقيقت را پوشيده نگاه داشت و اسكار راي را به اوتو تبديل كردو بقاي عوارض عصبي ايرما را به عوارض جسماني مبدل نمود و او تو را مسئول وضعيت او قرار داد- به عكي خود او كه همواره در مورد سوزن هايي كه مصرف مي كرد خيلي وسواس به خرج مي داد.نتايج فرويد از اين قرار بود:
اوتو در حقيقت با تذكراتش در مورد درمان ناقص ايرما مرا ناراحت كرده بود،و اين رويا برگرداندن آن ملامت به سوي او،براي من انتقام جويي كرد.اين خواب مرا از مسئوليت وضع ايرما به وسيله نشان دادن ساير عوامل موثر،مبرا كرد…اين خواب حالت خاصي از امور را متجلي مي كرد كه من آرزو داشتم آنگونه باشد.بنابرين محتويات آن براورده شدن يك آرزو بود و انگيزش هم آرزو بود.
فرويد از طريق خودآزمايي بي رحمانه و اعتبار دادن به انگيزه هاي كم اعتبارش در رويا شيوه اي را كشف كردكه ارزش آن قياس كردني نيست.او در طي پنج سال بعد حدود هزار روياي بيمارانش را تحليل كرد و در تعبير رويا گزارش نمود كه اين روش يكي از مفيدترين ابزار درمان به وسيله روانكاوي و تحقيق بر روي كاركرد ذهن ناخودآگاه است.
استفاده از جريانات روانكاوي به منظور تحقيق بسيار مورد انتقاد قرار گرفته است چون آن را از جهت روش شناسي نامطمئن مي دانند.تداعي آزاد بيمار و روانكاو را به تغيير رويا راهنمايي مي كند ولي شخص چگونه مي تواندثابت كند كه تعبير صحيح است؟در بعضي موارد ممكن است شواهد تاريخي مبني بر وجود آسيب كه از يك نماد رويا بازسازي شده است ديده شود كه در حقيقت رخ داده است ولي در اغلب موارد مثل روياي فرويد درباره ايرماهيچ دليلي وجود ندارد تا عينا اثبات گردد كه تعبير واقعا محتواي حقيقي رويا را آشكار كرده است.
با وجود اين همان گونه كه هركس كه روياهايش در روانكاوي تعبير شده است مي داند،درضمن تلاش لحظه اي پيش مي آيد كه شخص دچار حيرت شناسايي مي شود،يك تجلي، يك احساس لغزيدن بر روي حقيقي احساس .در پايان، تحليل خواب به وسيله پاسخگويي خود تحليل شونده-
يعني بگويد(بله-اين بايد معناي حقيقي آن باشد چون احساس مي كنم درست باشد)-براي اين كه آن پاسخ او را قادر مي سازد تا با مشكلي كه از ناحيه رويا بروز كرده است دست و پنجه نرم كند.
در مورد فرويد،تداعي آزاد و تحليل خواب او را به سمت تجارت اشراقي هدايت كردو از اقدام به يك خطاي جدي علمي نجات داد.اودر اوايل اقدام به روانكاوي در اين فكر بود كه مشكلات جنسي اساس اغلب اختلالات عصبي است.با اين كه جامعه ويني هنوز در امور جنسي كوته فكر و متعصب بودند،اين مسئله در مراكز پزشكي و عملي بسيار مورد توجه قرار گرفته بود.
ولي همه تحقيقات درباره امور جنسي بزرگسالان بود،فكر مي شد كه كودكان بيگناه،پاك و از نظر خواهش ها و تجارب جنسي بكر هستند.ولي فرويد بارها از بيمارانش شنيده بود كه انها پس از كوشش بسيار به ياد مي آورند كه در كودكي هم احساسات جنسي داشته اند و در كمال حيرت اعلام مي كردند كه به وسيله بزرگسالان مورد آزار جنسي قرار گرفته اندو تجارب آنها شامل موارد نوازش تا تجارب مي شود.هيستري يكي از نتايج آن بود و وسواس هاي عصبي، ترس ها و پارانويا هم نتايج ديگر آن به حساب مي آمدند. اين بزرگسالان تقصير كار عبارت بودند از پرستارها،كدبانوها،خدمتكاران،معلمان،برادران بزرگترو حيرت انگيز تر از همه در بيماران مونث،پدرها بودند.
فرويد غرق در حيرت شدو به اين فكر افتاد كه كشف بزرگي كرده است. تاسال 1896 پس از ده دوازده سال درمان با خواب مغناطيسي و تجارب تحليلي،او نظريه اغوايي خودش را به صورت مقاله چاپ شده،و در طي يك سخنراني در مقابل انجمن محلي روانكاوي و نورولوژي كه تحت رياست كرافت ابينگ بزرگ تشكيل شده بود،ارائه داد.سخنراني او با سردي روبه رو شدو كرافت ابينگ به او گفت(مثل يك داستان علمي پريان است)در هفته و ماه هاي بعد از سخنراني فرويد احساس مي كرد كه جامعه پزشكي از او دوري مي كند و او را كاملا منزوي كرده اند،مراجعات بيماران هم به مقدار محسوسي كاهش يافت. ولي با اين كه او تا مدتي به باورهايش معتقد بود،خود او هم به تدريج در صحت آن به ترديد افتاد.
يكي از علل آن اين بود كه او در ميان بيماراني كه خاطرات مربوط به تجاوز را برملا كرده بودند تنها به بخشي از موفقيت نايل آمده بود و در حقيقت بعضي از آنها كه فرويد فكر مي كرد دارند موفق مي شوند،قبل از مداوا كامل درمان را رها مي كردند.ديگر اين كه گستردگي دامنه سوءاستفاده جنسي پدران از دخترانشان براي فرويد حيرت آور و باور كردني بود.چون هيچ گونه ذكر حقيقت غير قابل بحثي در ناخودآگاه وجود نداشت،چنين يادآوري هايي از تجاوز مي توانست ساختگي باشد.و اين فكر دلسرد كننده اي بود؛ آنچه را او يك كشف عظيم مي پنداشت و (راه حل يك مشكل قديمي هزاران ساله)،ممكن بود نادرست باشد.
با اين كه او اين اواخر توانسته بود خانواده پرجمعيتش را به آپارتمان وسيعي در خيابان برگاس شماره 19 منتقل كند و كارش به قدري خوب شده بود كه مي توانست به فكر خوشايندتري لذتش باشد كه سفر سالانه به ايتاليا بود،به دلايل بسيار ديگري حق داشت دلسردو مضطرب باشد. مرگ پدرش در سال 1896 بيش از آنچه فكر مي كرد فرويد را تحت تاثير قرار داد(او احساس مي كرد ريشه هايش از هم دريده شده است)؛دوستي ديرپايش با بروئر كه اين همه به او كمك كرده بود ولي حاضر نبود عقايد انقلابيش را در مورد بيماري هاي عصبي و درمان بپذيرد داشت از هم فرو مي پاشيدو با اين كه هنوز هم موقعيت محترمانه ولي بدون مزد سخنران در آسيب شناسي اعصاب را به مدت تقريبا دوازده سال حفظ كرده بود،ولي هنوز به مقام استادي نريسده بود.اين مقام سطح محترمانه بالا تري داشت كه به دوام زندگي حرفه اي اش هم بسيار كمك مي كرد.به اين دليل عوارض عصبي عصبي فرويد تشديد شد، بخصوص نگراني هايش در مورد پول،ترس از بيماري قلبي،وسواس در مورد فكر كردن به مرگ و ترس از سفر كه ديدارش را از رم غير ممكن ساخته بود.او شديدا به اين سفر علاقه مند بودولي غرق در وحشت هاي غير قايل تشريح مي كرد.
فرويد چهل ويك ساله در تابستان 1897 روانكاوي از خود را آغاز كرد تا سعي كند روان رنجوري خودش را درك كند وبا آن بجنگد. او تا اين زمان از طريق تحليل خواب هايش توانسته بود تا حدودي اين كار را انجام دهدولي حالا ديگر او همه روزه خودش را به سبكي قدرتمندانه و روشمندانه به دقت تحت نظر قرار مي داد.دكارت، جيمز و حتي سقراط هم ذهن هاي آگاه خودشان را
بررسي كرده بودند ولي فقط فرويد بود كه در جستجوي گشودن رازهاي ذهن ناخودآگاهش تحقيقاتش را پي گيري مي كرد.
تحليل كردن از خود ممكن است از نظر لغوي داراي مغايرت باشد. چگونه شخص مي تواند هم راهنمايي كند و در يك زمان هم تحليل گر باشد و هم تحليل شونده؟
چگونه شخص مي تواند هم مريض باشد و هم درمانگري كه بيمار احساساتش را به او منتقل مي كندتا او آنها را تحليل كند؟ ولي هيچ كس ديگر نمي توانست يا آن گونه تعليم نديده بود تا به عنوان تحليل فرويد عمل كند و او مي بايستي خودش اين كار مي كرد. ولي او تا حدودي ويلهلم فلاس را كه نسبت به او تعلق خاطري احساس مي كرد، به عنوان تحليل گر جانشينانتخاب كرده بود. فلاس با اين كه متخصص گوش و حلق و بيني بود،علاقه مندي هاي فراوان از جمله به روانشناسي داشت و در اين مورد اخير نظرياتي هم ارائه داده بود كه تعدادي برجسته و بعضي ديگر نامربوط و اسرار آميز بودند.فرويد مرتبا و اغلب به فلاس نامه مي نوشت و برايش توضيح مي داد كه در تحقيقاتش و در تحليل از خودش چه اتفاقي رخ مي دهد و گاه به گاه او را ملاقات مي كرد و اين ملاقات ها را (كنگره)مي ناميد- كه عبارت بود از دو يا سه روز بحث عميق درباره كارهاو نظريه هاي فلاس و خودش.جواب هاي فلاس به فرويد موجود نيست و هيچ اثري هم از آنچه او در اين كنگره ابراز نموده ندارد ولي كلا عقيده بر آن است كه او در تحليل شخصي فرويد كمك كرده است يا اين كه لاقل فرويد افكار خودش را بيان نتايج تحليل از خود به يك شخص قابل اعتماد روشن نموده است.
فرويد به مدت چند سال همه روز از تداعي آزاد و بازبيني روياهاي شبانه اش براي كاويدن خاطرات پنهان مانده، تجارب اوليه و انگيزه هاي پنهان در وراي آرزوهاي روزمره،هيجان ها،لغزش هاي زباني و گريز هاي كوچك خاطرات استفاده كرد.او در جستجوي درك كردن خود بود.
و از آن طريق مي خواست پديده هاي فيزيولوژيكي محاط بر نژاد بشر را كشف كند. او در اوايل اين كار به فلاس نوشت:” اين تحليل از هر تحليل ديگر مشكل تر است ولي اعتقاد دارم كه بايد انجام شود و در كار من يك مرحله الزامي است.” بارها به اين فكر افتاده بودكه كار تمام شده ولب
بعد خلاف آن مشخص گرديده بود، بارها به مرحله توقف كامل رسيده بودو براي پيشرفت كار جنگيده بود- و بالاخره همانطور كه در نامه مي گويد، موفق شد:
من حالا دارم چيزهايي را تجربه مي كنم كه به عنوان سوم شخص شاهد انجام شدنش در بيمارانم بوده ام- روزهايي هست كه من به حالت افسرده اين طرف و آن طرف مي روم چون هيچ چيزي در مورد روياها، اوهام يا حالات آن روز يا سار روزها در نيافته ام تا اين كه 1رتوي از نور، وابستگي هارا مي نماياندو آنچه در گذشته رخ داده است براي امروز تمهيدي مي گردد.
بدون شك كار سختي بود. او داشت از ميان آنگونه كه خودش مي گويد”انبوهي از پهن” خاطراتي را كه عميقا پنهان مانده بودند بيرون مي كشيد چون آنها دافع بودند و گناه مي آفريدند،مثل حسادت دوران كودكي او به برادر كوچكترش (كه در كودكي درگذشت و آثار دائمي احساس گناه را در فرويد باقي نهاد)، احساسات در هم ستيز او از محبت و نفرت نسبت به پدرش و يخصوص در زماني كه در دوسال و نيمگي مادرش مادرش را لخت ديده بودو از نظر جنسي برانگيخته شده بود.
ارنست جونز در زندگينامه ماندنيش از فرويد گفته است كه تحليل او از خود هيچ گونه نتايج سحرآميزي ايجاد نكردو عوارض عصبي فرويد و وابستگي او به فلايس در سال اول يا دوم كه مطلب آزاردهنده اي افشا مي شود شدت بيشتري يافت. ولي تا سال 1899 عوارض فرويد بهبودبيشتري يافته بودو او خيلي بيش از چهار يا پنج سال قبل احساس عادي بودن داشت. در سال 1900 اين كار عمدتا كامل شده بود ولي او تا آخر عرش همواره نيم ساعت آخر هر روزش را به تحليل حالات و تجاربش مي گذارنيد.
تحليل از خود، با اينكه چندان كامل نبود، فوايد شخصي قابل ملاحظه اي داشت، ولي طبق نظر بسياري از شاگردان فرويد يك نتيجه خيلي بزرگ تر هم ارائه داد. فرويد از طريق اين اقدام به بسياري از نظريه هايش در مورد طبيعت انسان دست يافت و بسياري از نظريه هاي را كه از راه تجربه با ساير بيمارانش به دست آورده بود، تاكيد نمود.
مهمترين اين نظريه ها اين بود كه كودكان حتي در ساله هاي اوليه زندگي احساسات قوي جنسي دارند بخصوص گرايش جنسي را به پدريا مادر كه معمولا بايد جنس مخالف باشند برانگيز.
ولي بچه ها مي فهمند كه اين اميال و اوهام در چشم پدر و مادرش يا ساير بزرگتر ها به قدري شيطاني است كه آنها را در ضمير ناخودآگاه پنهان مي كنندو بدون آن را كاملا به فراموشي مي سپارند.
حالا سرانجام فرويد درك مي كردكه چرا بسياري از بيمارانش مي گفتند كه در كودكي به آنها تجاوز شده است. آن”خاطراتي” كه آنها عريان كرده بودند اوهام كودكي بودند نه اغواي حقيقي. او در مسير درستي قرار گژرفته بود، فقط راه را به قدري كافي نپيموده بود تا به حقيقت روحي برسد.جفري ميسون مي گويد كه فرويد نظريه اغواگري را براي اين رها كرد چون به همكارانپزشكش بر مي خوردو براي حرفه اش زيان آور بود ولي در حقيقت همعصران فرويد نظريه جديد او را در موردخواسته هاي جنسي كودكان و تمايلات زنا با محارم نفرت انگيزتر از نظريه اغواگري مي دانستند. ولي فرويد به رغم نگراني هاي مادي،احساس انزواو اشتياق به قبول شدن در جامعه، براي انتشار حقايق احساس اجبار مي كردو همين كار را هم انجام داد، بخشي در سال1900 و به طوركامل تر در1905.
تا سال 1900 او بجز ابداع راه درمان جديدي براي روان جديدي براي روان رنجوري و كشف تمايلات جنسي دوران كودكي، موفقيت هاي به دست آورده بود. او چند نظريه پر بر آيند در مورد روانشناسي انسان عادي ارائه نمود. وقتي كه آخرين ياقته ها و افكار بعضي از روانشناسان را مورد نظر قرار داد(روانشناس فرانسوي پير ژانه حتي فرويدرا محكوم به سرقت افكارش درباره”ضمير ناخوآگاه”طبق روالي كه او مي ناميد نموده بود).آنچه در كارهاي فرويد اصيل دانسته مي شد- و بسياري از كارهايش اين گونه بود- مبتني بود بر آنچه او از ذهن خود و بيمارانش به شكلي كه در تاريخ روانشناسي سابقه نداشت، جمع آوري كرده بود.
اصول اساسي
نظريه ي روانكاوي هنگامي كه با كليت آن مورد بحث قرار گيرد، بسيار پيچيده است. با اين حال، در زير بناي اين پيچيدگي تعداد نسبتاً اندكي اصول و فرآيند وجود دارند. اين نظر در آغاز
مي تواند گيج كننده باشد، زيرا مفاهيم آتن عميقاً دز هم تنيده اند. به اين دليل سخن گفتن از هر يك از جنبه هاي نظريه جداي از ساير نظريه جنبه ها
امر دشواري است، به هر حال شايد بهترين نقطه آغاز ، نظر فريد در مورد چگونگي سازمان بندي ذهن باشد كه الگوي مكان نگر ذهن ناميده مي شود.
الگوي مكان نگار ذهن
توصيف رايج ذهن اين است كه ذهن دو حوزه يا دو منطقه دارد. يك منطقه تجربه هشيار را در بر مي گيرد، يعني افكار، احساسها، و رفتارهايي كه در حال حاضر از آن آگاهيد. منطقه هاي ديگر تجربه هايي را در دارد كه طرفين به انتظار ايستاده اند – در حال حاضر خارخ از اگاهي هستند اما به آساني قادرند وارد آگاهي شوند. فريد در پي آشنايي با كار ساير نطريه پردازان عصر خود حوزه سومي نيز به اين فهرست افزود. اين سه منطقه از ذهن در مجموع آن چيزي را تشكيل مي دهندكه فرويد آن را مكان نگاري يا شكل بندي ظاهري آن مي پنداشت.
استفاده فرويد از اصطلاح هشيار بسيار شبيه طريقي ايست كه ما امروزه آن را به كار مي گيريم- يعني جزِ ي از مغز را كه فرد در حال حاضر از ان آگاه است در بر مي گيرد. افراد نوعاً مي توانند درباره تجربه هوشيار خودشان سخن بگويند و مي توانند به طريقي منطقي و عقلاني به آن بينديشند. جزيي از ذهن كه نماينگر حافظه معمولي است پنيمه هوشيار ناميده مي شود. عناصر موجود در نيمه هوشيار گر چه اكنون خارج از آگاهي است، به آساني مي تواند به اگاهي آورده شود. به عنوان مثال اگر شما به شماره تلفن يك دوست و يا نام آخرين فيلمي كه ديديد فكر كنيد، شما در واقع آن اطلاعات را از ضمير نيمه هوشيارتان به ضمبر هوشيارتان مي آوريد.
فرويد اصطلاح نيمه هوشيار را به طريقي به كار مي برد كه بسيار متفاوت از طريقي است كه در زبان روزمره به كار مي رود. او اين واژه را براي اين كه بيانگر بخشي از ذهن باشد كه به طور فعال و به اجبار از ضمير هوشيار دور نگهداشته شده، اختصاص دارد. انديشه ها يا تكانشهايي كه به نا هوشيار انتقال داده شده اند به اين دليل در آنجا نگهداشته مي شوند با اضطراب، تعارض، يا درد تداعي مي شوند. آنها فقط به شكلي تحريف شده مي توانند پديدار شوند(كه چون براي شخص غير
قابل تشخيص است تهديد آميز به شمار نمي رود). بر طبق نظر فرويد، نا هوشيا به عنوان مخزني براي بخش وسيعي از اميال، احساس ها، و انديشه هاي فرد عمل مي كن. اين عنصر تأثيري بي پايان، هر چند غير مستقيم، بر اعمال و تجارب آگاخانه بعدي مي گذارد.
فرويد اغلب ذهن را به توده يخ شناور تشبيه مي كند(انديشه اي كه از تئودور ليپس وام گرفته است) رأس اين توده يخ با آگاهي هوشيارانه مقايسه شده است. بخش بسيار بزگتر ان، بخشي كه زير آب است نيمه هوشيار را تشكيل مي دهد. به هر حال، بخش عمده آن نمابانگر نا هوشيار است. گر چه پديده هاي هوشيار و نيمه هوشيار بر رفتار فرد تأثيز مي گذارند، فرويد معتقد بود كه اهميت اين تأثير كمتر از رويدادهاي درون نا هوشياراست. در واقع در ضمير نا هوشيار بود كه فرويد مي پنداشت كه علم مكانيك شخصيت را بايستي درك كرد.
اين سه سطح از هوشياري بر روي هم تأثير الگوي مكان نگار ذهن را تشكيل مي دهند. مطالب به آساني مي توانند از هوشيار به نيمه هوشيار و بالعكس عبور كند. مطالب از هر دوي اينها مي توانند به درون نا هوشيار انباشته شود. با اين حال مطالب واقعاً ناهوشيار از ورود به هوشياري نيروهاي رواني كه براي پنهان نگهداشتن آن عمل مي كنند، منبع مي شود. اين سه منطقه ذهن صحنه اي را تشكيل مي دهد كه پويشهاي شخصيت در اآن به نمايش در مي آيند.
اجزاي شخصيت
فرويد همچنين يك الگوي ساختاري از شخصيت به وجود آورد كه مكمل اين الگوي مكلن نگار ذهن است. او بر اين باور بود كه شخصيت داراي سه جزء است، كه براي ايجاد مجموعه وسيعي از رفتارهاي انسان با هم تعامل مي كنند. اين سه جزء كليت هاي فيزيكي نيستند، بلكه بر چسب هايي خلاصه براي سهجنبه از عملكرد شخصيت ب شمار مي روند. اين اجزا نهاد، من و فرا من ناميده مي شوند.
نهاد. ايد بخشي از شخصيت است كه فرويد در انتدا ناخودآگاه ناميد. و حاوي بازتاب ها و انگيزه هاي اساسي زيست شناختي مي باشد.فرويد ايد را به گودالي پر از هيجانات جوشان تشبيه كرده است كه همه براي خروج از آن گودال فشار مي آورند(ويليام، سي كرين،1383). نهاد جزء
آغازين شخصيت و اولين جزء موجود در هنگام تولد است. نهاد همه جنبه هاي موروثي، غريزي و ابتدايي شخصيت را در بر مي گيرد. نهاد تماماً در ضمير نا هشيار عمل مي كند و ارتباط نزديكي با فرآيندهاي زيستي- غريزي، كه نيروي خود را ار آنها مي گيرد، دارد. بدين ترتيب نهاد موتور شخصيت است (چارلز اس.كارور ومايكل اف. شي ير،1375).
نهاد با آنچه اصل لذت ناميده مي شود همنوايي دارد.اصل لذت عبارت از اين است كه يك مقصود واقعي در زندگي شما ارضاي آني نيازهايتان است(فرويد 1949،1940). بنا بر اين نهاد از لحاظ انگيزش تحت تسلط اصل لذت است كه هدف آن به رسانيدن بالاترين درجه لذت و كاستن از رنج ممكن است.ازديد فرويد در اصل، مربوط به كاهش تنش استبه طوركلي نهاد مي كوشد كه همه هيجانات را برطرف كندو به وضعيت آرامي برگردديعني به خواب عميق پر آرامش(ويليام، سي كرين،1383).
نيازهايي كه ارضا نمي شوند حالت تنش نا گواري را به وجود مي آورندكه فرد جوياي اجتناب از آن است. از اين رو افراد بر انگيخته مي شوند تا نيازهايشان را فوراً ارضا كنند. بر طبق اين اصل، حتي كمترين افزايش در گرسنگي بايستي موجب تلاش براي خوردن شود. در ظاهر اصل لذت فريبنده است . وانگهي چه كسي مي خواهد نياز هايش ارضا نشده باقي بماند؟ با اين حال يك مسئله وجود دراد. اصل لذت نمي تواند به هيچ وجه چگونگي ارضا شدن نيازها را محدود يا محصور كند. اين اصل مي گويد كه نيازها بايد سريعاً ارضا شوند. نمي گيد كه نيازها بايد به طريقي معقول و مناسب ارضا شونديا به طريقي كه خطرات و مسائل بالقوه را در نظر بگيرد.
افرادي كه كلاً تحت سيطره اصل لذت هستند طولي نمي كشد كه خود را كه دچار درد سر زيادي مي كنند. در واقع محيطي پيچيده و اغلب تهديد آميزي به وجود مي آيدكه بايد با آن مواجه شد. براي به دست اوردن غذا يك فرد نمي توانند كوركورانه از عرض خياباني پر از اتومبيل عبور كند. يك كودك خرد سال كه وقت نامناسبي را براي آزاد كردن فشار از روي مثاته اش انتخاب مي كند با خطر سرزنش از سوي والدينش مواجه است. يك هم اتاقي كه شيشه نوشابه فرد ديگري را از يخچال همگاني بر مي دارد ممكن است با خطر سر زنش بسيار بيشتري مواجه باشد.
همان طور كه قبلاً اشاره شد نهاد بر طبق اصل لذت عمل مي كند. در عمل اين بدان معناست كه فرآيند هاي نهاد هر گاه تنشي تجربه شود فعال مي شوند، خواه منشاء آن دروني باشد مثل گرسنگي يا بيروني باشد مثل دوستي كسل كننده . هرگاه تنش انباشته شود، نهاد وارد عمل مي شود تا تنش را از بين ببرد، و اين كار را نيز به سرعت انجام مي دهد. نهاد از دو راه تنش را بر طرف مي كند. راه اول مجموعه اي از واكنش هاي ذاتي موسوم به اعمال بازتابي است، كه به طور خود كار و سرسعاً اتفاق مي افتد. نمونه اين قبيل واكنش ها سرفه كردن در پاسخ تحريك گلو، و اشك ريختن در پاسخ ا رفتن خاك در چشم. اعمال بازتابي با منشاء تحريك، نا خوشايندي، يا تنش مقابله مي كند يا آن را بر طرف مي كند.
اما اعمال بازتابي هميشه در كاهش تنش مؤفق نيستند. به عنوان مثال هيچ عمل باز تابي به نوزادي گرسنه امكان نخواهد داد غذا به دست آورد. هنگامي كه عمل بازتابي نتواند تنش را كاهش دهد، دومين عمل كرد نهاد، به نام فرآيند اوليه، اتفاق مي افتد. نهاد تصويري ذهني از شيئ كه مي تواند نياز را ارضا كند تشكيل مي دهد. در مورد نوزاد گرسنه، فرآيند اولي ممكن است تصويري از سينه مادريا شيشه شير ابداع كند. به همين ترتيب نيز از كسي كه دو ستش مي داريد جدا مي افتيد، فرآيند اوليه تصويري ذهني از آن شخص به وجود مي آورد. تجربه خلق تصويري ذهني از شئ مورد نظر كامروايي نا ميده مي شود.
كاهش تنش توسط فرايند اوليه داراي يك اشكال عمده است.چون فرايند اوليه تنها با واقعيت ذهني سرو كار دارد، نمي تواند بين تصويرذهني و خود شئ تمايز قايل شود. در نتيجه گر چه فرايند اوليه ممكن است در كوتاه مدت تنش را كاهش دهد، در دراز مدت قادر به اين كار نخواهد بود. نوزاد گرسنه اي كه تصور مي كند كه پستان مادرش را مي مكد به مدت زيادي راضي نخواهد ماند. فردي كه فرد مورد علاقه اش را از دست مي دهد با خاطرات خرسند نخواهد بود، هر چند كه آن خاطرات واقعي به نظر برسند.
نهاد دستگاهي انعكاسي است كه تمام هيجان هاي حسي را از طريق ركتي دفع مي كند. ناكامي ها و ناراحتي هايي كه طفل در راه ارضي تنش ها با ان مواجه مي شود عامل تحريك كننده اي براي
نمو نهاد است. نهاد بر خلاف خود و فرا خود از تشكيلات خاصي بر خوردار نيست و چون با دنياي خارج تماس ندارد، از طريق تجربه نمي توان آن را تغيير دا؛ بلكه به وسيله خود مي توان آنرا تعديل يا مهار كردچون نهاد فقط در پي ارضاي نياز هاي غريزي و تابع اصل لذت است، پايبند ارزش ها و اصول اخلاقي نست و از هيچ گونه عقل و منطقي پيروي نمي كند. به عبارت ديگر، بيقراري، عدم تعقل، خود خواهي و لذت طلبي و حفظ مشخصات كودكانه در سر تاسر عمر، از صفات بارز نهاد است. به نظر فرويد، نهاد واقعين رواني حقيقي است و قبل از اينكه فرد دنياي خارج را تجربه كند، به طور دروني در او وجود دارد. نهاد زيربناي شخصيت هر فرد را تشكيل مي دهد(شفيع آبادي، 1383).
من. من بخش سازنده شخصيت است و از نهاد سر چشمه مي گيرد و رشد مي كند(شفيع آبادي، 1384).اگر بنا بود كه ايد ما را اداره كنددر آن صورت نمي توانستيم مدت زيادي زندگي كنيم. شخص براي زنده ماندن نم يتواند تنها بر اساس توهات يا پيروي از تكانه هاي خود عمل كند. ما بايد بياموزيم چگونه با واقعيت كنار بياييم(ويلييام، سي كرين،1383).
از آنجا كه نهاد نمي تواند با واقعيت ذهني به طور مؤثري برخورد كند، مجموعه دومي از فرايند هاي رواني، موسوم به من به وجود مي آيد. فرويد معتقد بود كه من از نهاد تكامل مي يابد وبخشي از نيروي نهاد را براي مقاصد خودش تحت كنترل در مي آورد. از اين رو به ناچار به وسيله نيروهاي ناهشيلر كاهش تنش سائق هاي جنسي و پرخاشگري بر انگيخته مي شود(تامپسون پروت و داگلاس براونف1383) فرايند هاي من به تضمين اين امر كمك مي كند كه تكانش هاي نهاد با در نظر گرفتن مقتضيات جهان خارج به طور مؤثري ابراز شوند. به خاطر اهميت اين تبادلات با جهان خارج، بخش عمده عملكرد من با نهاد، من مي تواند در سطحي ناهشيار نيز عمل كند (چارلز اس.كارور ومايكل اف. شي ير،1375).
به گفته فرويد در حالي كه ايد از عواطف رام نشده و وحشي طرفداري مي كند، ايگو نماينده منطق و احساس درست است. چون ايگو به واقعيت توجه دارد گفته مي شود كه ايگو از”اصل
واقعيت ” پيروي مي كند. ايگو مي كوشد تا زماني كه فرصت يابد واقعيت را به درستي درك كند و آنچه را كه ودر گذشته در وضعيت هاي مشابه روي داده است در نظر بياورد و برنامه هاي واقعگرايانه براي آينده طرح نمايد، جلوي اقدام را بگيرد. چنين روش هاي منطقي انديشه،”تفكر فرايند ثانويه” نا يده مي شود( ويلييام، سي كرين،1383).
خيال بافي نمونه اي از فرايند ثانوي است. گرچه ما از تخيل لذت بخش خيالي محظوظ مي شويم،ولي حالت تخيل را با واقعيت اشتباه نمي گيريم و اين همان چيزي است كه در فرايند اوليه در خواب ديدن شبانه حاصل مي گردد. فرويد من را به مرد سوار كاري تشبيه كرده است كه هر چه تحربه و مهارتش در سوار كاري بيشتر باشد، بهتر مي تواند به تاخت و تاز و سوار كاري بپردازد و عنان مركب خويش را كه همان نهاد است، به نحو دلخواه در دست داشته باشد. خود داراي دو سطح ادراكي است. يكي از اين دو سطح متوجه نيازها و جنبش هاي غريزي دروني است و ديگري از طريق ادراك حسي با واقعيات محيط خارج مر بوط مي شود.نقش خود ان است كه بين اين دو سطح چنان موازنه اي برقرار كند كه حد اكثر رضايت در فرد به وجود آيد.فرايند ثانوي كه بر فرايند نخستين تسلط دارد اصل واقعيت را عملاًبه اجرا در مي آورد.(شفيع آبادي، 1384).
به عبارت ديگر يك هدف اصلي من به تأخير انداختن تخليه انرزي نهاد تا زماني است كه بتوان يك شئ يا فعليت مناسب يا تنش پيدا كرد. به تعبيري ملموستر من از طريق فرايند ثانويه مي كوشد تطابقي بين تصوير ذهني شئ مورد نياز (از فرايند اوليه نهاد) و ادراكي واقعي از آن شئ در جهان پيدا كند. مهم اين است كه در نظر داشته باشيم كه هدف من مسدود كردن تمايلات نهاد به دائمي نيست بلكه هدفش اين است كه مراقب باشد كه تمايلات نهاد در زماني مناسب و به شيوه اي واقعگرايانه ارضا شوند. آسان مي توان اين نكته را گم كردو اين نكته اي است كه يقيناً در نهاد گم مي شود. گفته شد كه من با اصل واقعيت هماهنگي دارد. اصل واقعيت عبارت از اين تصور است كه رفتار بايستي با موقعيت جهان خارج هدايت شود نه فقط با نياز ها و اميالي كه از درون بر مي خيزند. اصل واقعيت احساسي از خرد پذيري را به درون رفتار معرفي مي كند. چون اين اصل شما را به سمت محيط خارج هدايت مي كند، شما را وادار مي سازد كه قبل از عمل مخاطراتي را كه با اختيارات
مختلف ارتباط دارنددر نظز بگيريد. اگر خطرات يك مسير عمل بسيار بالا به نظر برسد ما راه ديگري را براي ارضاي نيازتان در نظر خواهيد گرفت. اگر نتوانيد هيچ راه مطمئني براي كاهش فوري تنش پيدا كنيد، ارضاي نياز را به زماني ديرتر، مطمئن تر يا معقولتر به تدخير خواهيد انداخت. (چارلز اس.كارور ومايكل اف. شي ير،1375)
من، كه عمدتاً تحت نظر اصل واقعيت و با استفاده از فزايند فكر ثانويه عمل مي كند، جايگاه فرايند هاي عقلي ومسئله گشايي است. استعداد تفكر واقعگرايانه به من امكان مي دهد كه طرح هايي عملي براي ارضائ نيازها صورت بندي كند و سپس آن طرح ها را مي آزمايد تاآيا كارگر خوهند افتد يا نه. اين فرايند واقعيت آزمايي ناميده مي شود. من اغلب به اين عنوان كه نقشي اجرايي در عملكر شخصيت و در ميانجيگري بين خواست هاي نهاد غريزي و قيد و بند هاي دنياي خارج ايفا مي كند، در نظر گرفته شده است. (چارلز اس.كارور ومايكل اف. شي ير،1375)
كنترل من و تأخير ارضاء
يك عملكرد عمده من به تأخير انداختن ارضاي تكانش ها و اميال تا مدتي بعد است تأخير ارضا يكي از نشانه هاي شخصيتي بالغ و رشد يافته و يكي از مهمترين اهداف پرورش اجتماعي است. كودكان بايد ياد بگيرند كه قادر باشند براي دريافت پاداش صبر كنند-به عنوان مثال كار را اكنون انجام دهند و مزد ان را بعداً بگيرند- تا بتوانند اعضاي مساعد گروه انساتي باشند. اين طور نيز مطرح شده است كه ناتوانب در بعه تأخير انداختن ارضاءنقش مهمي در رشد رفتار جنايي ايفا مي كند. تعجبي ندارد كه 0تحقيقات گسترده اي پيرامون مفهوم ارضاء انجام شده است.
در مطالعه آزمايشگاهي معمول در مورد اين پديده، انتخاب زير در اختيار كودكان گذاشته مي شود. آنها مي توانند بلا فاصله پاداشي كوچكتر و نه چندان مطلوب دريافت كنند، يا ميتوانند مدتي صبر كنندو سپس پاداشي بزرگتر و مطلوي تر دريافت كنند. تحقيق كه از اين الگو استفاده كرده استتوجه خود را به دو مجموعه متغيرهاي جداگانه معطوف ساخته است. يك مجموعه عبارت است
از تعيين كننده هاي موقتي تأخير ارضاء. به عنوان مثال ترجيح دادن پاداش هاي تأخيري در صورتي افزايش مي يابد كه كودك بتور كند به تدخير افتاده را به دست خواهد آورد – يعني ميل او واقعاً ارضاء خواهد شد. جاي تعجب است كه قرار دادن اشياي مورد علاقه در مقابل كودكان تأخير را براي كودكان آسانتر نمي كند(ميشل، ابسن،1970). در عوض احتمال تأخير را كم مي كند. با اين حال اگر كودكان بتوانند از نظر شناختي موقعيت را تغيير شكل بدهند تا به نظر برسد كه اشياء واقعاً آنجا نيستند، رابطه فوق مي تواند تغيير يابد(مثلاً با تصور كردن اينكه اشياي واقعي در مقابل آنها تنها تصاويري ذهني در ذهنشان است به مفهومي كلي تر اينكه به نظر مي رسد كه تأخير ارضاء هنگامي افزايش مي يابد كه كودكان با تكنيك هاي حواس پرتي، توجهشان از پاداش هاي مطلوب به سوي ديگر معطوف شود. در عمل، من نهاد را با درگير كردن در عملي ديگر آن را فريب مي دهد(چارلز اس.كارور ومايكل اف. شي ير،1375).
دومين خط تحقيق در مورد ارضاء همبستگي هاي مربوط به توانايي تأخير را مورد توجه قرار داده است. به نظر مي رسد كه توانيي تأخير با برخي جنبه هاي هوش ارتباط داشته باشد، شايد به اين دليل كه كودكان باهوشتر بهتر قادرند كه موقعيت را از نظر ذهني تغيير شكل دهند. به نظر مي رسد كه كودكاني كه بهتر اقادر به تأخير هستند بيشتر به پيشرفت و مسؤليت اجتماعي توجه داشته باشند، كه اين امر همساز با اين تصور است كه آنها داراي من هاي كاملاً تعريف شده اي هستند.
تحقيق طولي طولاني تر فاندر بلاكو بلاك(1983)حاكي از آن است كه مبتاي تأخير در پسر ها اندكي متفاوت از دختر هاست. به نظر مي رسد كه تأخير ميان پسرها رابطه نزديكي با كنترل تكانش هاي هيجاني وانگيزشي، با تمرگز عميق، و با آگاه و محتاط بودن در عمل، داشته باشد. اين موضوع هماهنگ با اين وضوع روانكاوانه است كهتأخير ارضاءنوعي عملكرد من است كه هدفش كنترل آگاهانه تجلي تكانش نهاد است . بر عكس، تأخير ميان دختران با هوش، كارداني و شايستگي ارتباط دارد. بر طبق نظر فاندر و ديگران(1983) اين اختلاف جنسي تاشي از روش متفاوتي است كه پسران و دختران در طي آن پرورش اجتماعي پيدا مي كنند.
آسان مي توان ديد كه چطور اصل لذت و اصل واقعيت، و در نتيجه نهاد و من، مي توانند با يكديگر به تضاد برخيزند(شكل). اصل لذت حكم مي كند كه نيازها هم اكنون برآورده شوند؛ اصل واقعيت تأخير را تشويق مي كند. اصل لذت افراد را به سمت حالات تنشي درونشان سوق مي دهد، اصل لذت آنهارا به سمت محيط نيز سوق مي دهد. به مفهومي بسيار واقعي عملكرد من در كوتاه مدت اين است كه نهاد را از عمل بازدارد-او را طوري تحت كنترل در آورد نيازها بتوانند به شيوه اي واقعگرايانه و معقول برآورده شوند. اين تصور كه نيروي بالقوه وسيعي براي تعارض دز درون شخصيت وجود دارد مضموني است كه ريشه در درون نظريه روانكاوي دارد
|
|
فرا من.آخرين جزء شخصيت كه رشد مي كند فرا من است. فرامن به عنوان راهي براي حل تعارض خاصي كه در طول رشد شخصيت اتقاق مي افتدبه وجود مي آيد. درباره اين تعرض در طول همين فصل بحث خواهيم كرد.
فرا من تجسم ارزش هاي والديني و اجتماعي است. همين جزء است كه تعيين مي كند كه چيز درست است و چه چيز غلط است، و بيشتر در پي تكامل است تا در پي لذت . الگوي دقيق قواعد در فرامن شما از نظام پاداش هايتان و تنبيه هايي كه والدينتان به كار مي برند سرچشمه مي گيرد . كودك براي جلب محبت و علاقه والدينش مي كوشد از آنچه والدينش آنرا درست مي پندارند متابعت كند . كودك براي اجتناب از درد ، تنبيه ، و طرد شدن از آنچه كه والدينش آنرا خطا مي پندارند اجتناب مي كند. گرچه ساير مراجع قدرت نيز مي توانند تأثيري ثانوي بر رشد فرامن داشته باشند، فرويد معتقد است كه فرامن عمدتاً از والدين سرچشمه مي گيرد. فرايند پذيرش يا جذب ارزش هاي والدين و جامعه بزرگتر درون فكني ناميده مي شود.
فرامن باز هم مي توان به دو دستگاه فرعي تقسيم كرد- يكي پاداش دهنده ، يكي تنبيه كننده. آن جنبه از فرامن كه به رفتار پاداش مي دهد من آرماني ناميده مي شود. هر آنجه كه والدين آن را تأييد كنند يا ارج نهند ، به درون من آرماني جذب مي شود. بدين ترتيب من آرماني به شما به خاطر رفتارهايي كه مناسب با آن معيارها باشد به وسيله وادار كردن شما به احساس غرور پاداش مي دهد. جنبه تنبيه كننده فرامن وجدان ناميده مي شود. آنچه كه والدين آنرا رد كنند يا به خاطر آن تنبيه كنند جذب وجدان مي شود وجدان با ايجاد احساس گناه در شما ، شما را به خاطر اعمال و افكار بد تنبيه مي كند.
فرامن داراي سه نقش به هم پيوسته است. اول ، مي كوشد هر نوع تكانش نهادي را كه جامعه ( يعني والدين شما محكوم مي كند كاملا منع كند. دوم ، مي كوشد من را مجبور سازد كه بيشتر با در نظر گرفتن ملاحظات اخلاقي عمل كند تا با ملاحظات عقلي. سعي مي كند فرد را به سمت كمال مطلق در انديشه ، كلام و عمل هدايت كند. از اين توضيح بايستي روشن شود كه فرامن بسيار دور از
واقع گرايي است . گر چه تأثيري متمدن كننده بر شخص مي بخشد ، اما كمال گرايي آن جداً دور از واقعيت است.
فرامن، مانند من در تمامي سه سطح هوشياري عمل مي كند اين موضوع مفاهيم ضمني مهمي را در مورد چگونگي تجربه كردن آثار فرامن در بر دارد. هنگامي كه فرايندهاي من برتر هوشيارانه اتفاق مي افتد شما از احساس هايتان و اينكه آنها از كجا سرچشمه مي گيرند آگاه هستيد. تصور كنيد به كسي اهانت كرديد، هر چند كه معتقيد كه اهانت به افراد غير قابل بخشش است در اين صورت سرچشمه هاي احساس هاي گناه شما آشكار است. هنگامي كه فرامن ناهشيارانه عمل مي كند، نتيجه كاملاً متفاوتي به بار مي آيد. شما احساس گناه مي كنيد، اما هيچ تصوري نداريد كه چرا چنين احساسي مي كنيد. از آنجا كه احساس ها را مي توان با تفكر فرايند اوليه جاري ساخت ، اين احساس ها كه ناهشيارانه اتفاق مي افتند حتي ممكن است كاملاً نامعقول باشند .
توانايي بالقوه براي تعارض. هنگامي كه فرامن رشد مي كند، من راه دشواري ر ا براي طي كردن درپيش دارد. من به طورهمزمان بايستي با خواست هاي نهاد، دستورات اخلاقي فرامن ، وقيد و بند هاي واقعيت سروكار داشته باشد. براي ارضاي همه اين خواسته ها، من مجبور است فوراً راهي براي تخليه تمامي تنش ها به طريقي كه از نظر اجتماعي قابل قبول و هم واقع گرايانه باشد، پيدا كند. البته اين كار بسيار نا محتمل است. احتمال بيشتر اين است كه در ميان اين نيروها تعارض ها ي مكرر به وجود آيد. برطبق ديدگاه روانكاوي ، چنين تعارض هايي جزء ذاتي زندگي هر كسي است.
اصطلاح قدرت من براي اشاره به توانايي من براي عملكرد مؤثربه رغم خواست ها و توقعات اين نيروهاي متعارض، به كار مي رود. با سطوح پايين من، فرد در ميان فشارهاي رقابت آميز از هم مي پاشدو باقسدرت من بيشتر فرد مي تواند از عهده آن فشارها بدون مشكلي جدي برآيد.
به هر حال با يد به اين نكته اشاره كنيم كه براي من اين امكان وجود دارد كه بيش از حد قوي باشد. فردي كه بيش از من اش قوي است به شدت عمل گرا و خردگرا و در عين حال نيز ملال آور هست. فرويد تصور نمي كردكه هر يك از سه جزء شخصيت ذاتاً بهتر از بقيه است. بلكه بايستي در
بين آنها بايد تعادلي وجود داشته باشد. فردي كه داراي فرامني بيش حد قوي است ممكن است در همه حال احساس گناه كند يا اينكه ممكن است به شيوه اي غير قابل تحمل قديس وار رفتار كند. فردي كه داراي نهادي بيش از حد قوي است ممكن است چنان پايبند ارضاي خويشتن باشد كه نسبت به ساير افراد كاملاًبي علاقه باشد. سالمترين شخصيت آن است كه در آن تأثيرات سه جزء كاملاً متعادل باشد.
اكنون به بررسي دقيق تر نيروهاي انگيزشي كه افراد را وادار به عمل مي كند مي پردازيم.
انگيزش: غريزه ها
فرويد در تفكردر باره انگيزش مطالب زيادي را از نظرات حاكم در درون علوم زيست شناختي و فيزيكي وام گرفت. او معتقد بود كه افراد دستگاه هاي انرژي پيچيده اي هستند كه در آنها انرژي لازم براي كارهاي رواني( تفكر، ادراك،يادآوري، رؤيا)از طريق فرايندهاي زست شناختس رها مي شود. به سخني دقيق تر،او معتقد بود كه انرژي رواني از طريق غريزه هاي ذاتي، يا سائق ها توليد مي شود. اين غريزه ها از طريق نهاد بيان مي شوند.
يك غريزه داراي دو عنصر به هم پيوسته است: يك حالت نياز زيستي و باز نمايي رواني ذاتي آن(يا ميل). به عنوان مثال،حالت نيازي كه به تجربه تشنگي مربوط مي شود نوعي عدم تعادل در تركيب شيميايي ياخته ها در درون بدن است. تشنگي از نظر رواني به منزله ميل به آب بازنمايي مي شود. اين عناصر با هم تركيب مي شوند تا هنگامي كه آب مورد نياز است غريزه اي براي نوشيدن اب تشمكيل مي شود.
غريزه ها داراي چهار مشخصه هستند: يك منبع، يك موضوع، يك نيروي محرك، و يك هدف. منبع موقعيت يا نياز زير ببنايي زييست شناختي است كهغريزه بر آن مبتني است. مقصود (همسان با اصل لذت) عبارت است از كاهش آني تنشي كه اين نياز زيربنايي به وجودآورده است. نيروي محرك اندازه يا فشاري است كه توسط قدرت نياز زيربنايي تععين مي شود. هدف يك غريزه چند چيز
مختلف است. در يك سطح، عبارت از هر چيزي استكه نياز را ارضاء كند-به عنوان مثال آب براي فردي تشنه. هدف همچنين اعمالي را شامل مي شود كه به منظور به دست آوردن آنچه مورد نياز
است بايد انجام شود. بنا بر اين هدف تشنگي مي تواند آب، عمل نوشيدن، گامهايي كه براي به دست آوردن آب برداشته مي شود(مثلاً برداشتن ليوان، باز كردن شير و از اين قبيل)را شامل مي شود.
در مورد بسياري از جنبه هاي كار فرويد بايد گفت كه تصورات او درباره ماهيت و تعداد غريزه ها در طي زمان تغيير كرد. در نهايت او قانع شدهمه غريزه هاي اساسي را مي توان در يكي از دو طبقه اختصاص داد. اوليت طبقه عبارت است از غريزه هاي زندگي و غريزه هاي جنسي(كه در مجموع شهوت ناميده مي شود)شهوت مجموعه اي از غرتيز صيانت نفس و جنسي است- غرايزي كه با بقا، توليد مثل ولذت سرو كار دارند. اجتناب از گرسنگي و درد-و نيز ميل جنسي- غريزه هاي زندگي هستند. در مجموع كه نيروي رواني كه با غرايز توليد مي شود به ليبيدو معروف است.
گرچه همه غرايز زندگي به طور آشكاري جنسي نيستند، ميل جنس واقعاً نقش مهمي در نظريه روانكاوي ايفا مي كند. بر طبق نظر فرويد نه يك بلكه تعداد فراواني غريزه جنسي وجود دارد. هر يك از آنها با ناحيه متفاوتي از بدن،به بام ناحيه شهوتزا ارتباط دارد.سه ناحيه شهوتزا كه در نظريه فرويد تشخيص داده شده عبارت است از :دهان، مقعد، و اندامهاي تناسلي. ناحيه هاي شهوتزا منابع بالقوه اي از تنش به شمار مي روند. دستكاري اين ناحيه تنش را كاهش مي دهدو ايجاد لذت مي كند. از اين رو مكيدن و دود كردن لذت دهانبي ايجاد مي كند،عمل دفع لذت مقعدي ايجاد مي كند،و تحريك مهبل و احليل موجب لذت تناسلي مي شود.
در مقبل شهوت، طبقه دوم غريزه ها وجود دارد كه غريزه هاي مرگ ناميده مي شود. نظر فرويد در مورد غريزه مرگ در اين جمله او خلاصه شده استكه هدف تمامي زندگي مرگ است. فريودئ معتقد بود كه زندگي به مفهومي صرفاً وسيله اي نقليه براي مرگ فراهم مي آوردو اين كه افراد به طور ناهشياري مايلند كه به حالت غير آلي اي كه از آن آمده اند بازگردند. فرضاً غريزه هاي مرگ دائماً
در حال عمل هستند اما غريزه هاي زندگي آنها را مهار مي كنند. فرويد هرگز اصطلاح خاصي براي نيرويي كه بع غرايز مرگ مربوط مي شود ابداع نكرد. همچنين هزگز يك غريزه مرگ را به يكي از
ناحيه هاي بدن، چنان كه در مورد غرايز شهواني قائل بود، ارتباط نداد. تا حودي با اين دلايل، غريزه مرگ كمتر از شهوت مورد توجه قرار گرفته است.
يكي از جنبه هاي غريزه مرگ كه واقعاً مورد توجه قرار گرفته است به پرخاشگري مربوط مي شود. فرويد معتقد بود كه افراد داراي سائقي پرخاشگرانه هستند. اين سائق غريزه اي اساسي نيست، بلكه از ناكامي غريزه هاي مرگ ناشي مي شود. به عبارت ديگر شهوت معمولاًمانع ازتجلي مسمتقيم غريزه هاي مرگ مي شود، و بدن ترتيب نيروي غريزي را بلا مصرف ميگذارد. اين انرژي ميتواند به صورت پرخاشگرانه يا ويرانگر عليه ديگران صرف شود. بدين ترتيب در نظريه روانكاوي اعمال پرخا شگرانه تجلي اميال خود ويرانگر است كه به سمت ديگران تغيير جهت داده است.
پالايش و پرخاش
اين تصور كه انرژي پرخاشگرانه برانگيزنده اي در شخصيت به شمار مي آيديكي از ادعاهاي مهم نظريه روانكاوي به شمار مي رود. فرويد تصور مي كرد كه انرژي رواني به طور مداوم بايد استفاده شود، زيرا موجود زنده به طور مستمر آن را مي سازد. اگر اين انرژي مصرف نشود، شاري كه اعمال مي كند همواره بيشتر و بيشتر مي شود، درست همانگونه كه فشار در يم ديگ بخار در صورتي كه بخار ان خارج نشود افزايش مي يابد. در يم نقطه ، تركم انرژي پرخاشگرانه چنان زياد مي شودكه ديگر نمي توان آن را مهار كرد. در اين مرحله كنترل تكانه از دست مي رود و شخص اقدام به پرخاشگري مي كند.
اين تحليل به دو پيش بيني منتهي مي شود. اول پرداختن به پرخاشگري بايد باعث شودافراد احساس بهتري پيدا كند- يعني سطوح پايين تري از تنش يا برانگيختگي داشته باشند. زيرا سائق پرخاشگرانه ديگر ناكام گذارده نمي شود. دوم، چون تكانش ابراز شده است، انرژي پشت آن نيز تحليل رفته است وفرد كمتر احتمال مي رود كه در آينده اي نزديك دوباره پرخاشگري كند. اين دو
تأثيردرگير شدن در پرخاشگري روي هم رفته پالايش ناميده مي شود. اين نظر مربوط به انرژي پرخاشگرانه و رها سازي آن در انديشه نظريه پردازان جديدتر-مثلاً شرح مگارگي از اعمال به شدت
خشونت آميز-نيز منعكس شده است. مگارگي استدلال مي كند كه افراد دارايموانع قوي در برابر پرخاشگري – موسوم به پرخاشگران پر كنرل به ندرت تخليه بخار ميكنند كه حتي اجازه مي دهند در رويارويي با تحريك، احساساتشان را بروز دهند. با اين حال با مرور زمان، احساساتشان بر روي هم انباشته مي شودتا اين كه قيد و بندهايشان ديگر نتوانند دوام بياورند. از آنجا كه انرژي زيادي روي هم جمع شده است، پرخاشگري رها شده ممكن است كاملاً وحشيانه باشد. جالب اينجاست كه تحريك نهايي اغلب پيش پا افتاده استو صرفاً در حكم ضربه نهايي است. هنگامي كه دوره پرخاش به پاين رسيد، اين افراد گرايش دارندكه شيوه هاي انفعالي و پر كنترل خود را دوباره در پيش گيرند.
به طور كلي، اگر فرض كنيم كه تكانش هاي نهادي اين افراد بيش از حد در كنترل من و فرا من آنها قرار دارد، اني مجموعه نيروهاهمستز با نظريه روانكاوانه پرخاشگري مي باشند. مجموعه نيروهاي پرخاشگري پركنترل تا حد زيادي مورد اثبات تجربي نيز قرار گرفته است. با اين حال بايد يادآور شويم كه اين شواهد به يك گروه تقريباً منتخب از افراد مربوط مي باشد.
امتزاج انرژي هاي ليبيدويي و پرخاشگرانه. فرويد جنين فرض مي كرد كه انرژي پرخاشگرانه و جنسي، و راههاي راه گزيني آنها رفتار انسان را تعيين مي كنند. به عنوان مثال روابط را در نظر بگيريد. رابطه اي كه تنها ليبيدو در خدمت آن باشد مشخصه اش مهرباني و مراقبت است.با اين حال ، گاه انرژي جنسي و پرخاشگرانه در رابطه بين افراد كنار هم قرار مي گيرند، كه اول يكي و سپس ديگري تجلي مي يابد. اين الگو دو سو گرايي ناميده مي شود. گاه اين دو انرژي همجوشي پيدا مي كنند و فعاليتي واحد را دامن مي زنند(فرويد،1933). اين ادغام جنسيت و پرخاشگري، آزارگري (ساديسم)ناميده مي شود.