بی مخاطب ترین زمینی – اشعار   فروزان جهانگیری


بی مخاطب ترین

زمینی

شاعر:

                                    فروزان جهانگیری

نوبت چاپ: بهار90-89

 

 

 

قطعه ی1

اندکی باورت خواهم کرد

مثل یک خواب سفید

مثل یک لبخند ماسیده پشت پنجره.

اندکی دوستت خواهم داشت

مثل احساس کبوتر به پرواز

مثل حس تازه ی آغاز.

کمی از حادثه هولناک تری ,کمی از من دوری,

کمی از تو نیستم

اندکی بامن باش.

به من ساده ی بی آلایش دقت کن.

می توانی تو مرا به غبار کف دستانت پیوند دهی,

می توانی تو مرا به چرا گاه زمان پرت کنی,

می توانی به سراغ سبد زرد نگاهم بروی,

حجمی از شکل وجودت را به غارت ببری….

                                                          اندکی سکوت کن

تا صدای پنجره ی متروکه ی حنجره ام را بشنوی.

                                                  اندکی تاریک خواهم شد

و هبوطی از نور را دردهانم جا خواهم داد.

                                                  اندکی به تو عادت کردم.

بارها در ویترین ذهنم اندک هارا

به معرض تماشا گذاشتم ,

افکارم را پالایش کردم ,

گویا اندکی از وجودت شده ام

                                                  اندکی از من شده ای….

کمی به چشمانت شباهت دارم ,

کمی با اشعارم آشنایی ,

واین چنین است که اندک ها تورا به من دوختند….!

 

 

قطعه 2

تو کیستی که شبانگاه

دستانت تب وجودم را به یک باره خنثی می کند،

تو پشت کدامین صفحه ی دفترم پنهانی؟

در کجا نوسان داری؟

چشمهایت جادوی کدامین ساحره است که موج نگاهت

مرا در هم می کوبد!

کیستی که با حضورت

دل پنجره و باغچه می لرزد

وهوای کوچه مهتابی می شود….

از خودت بگو تا افسانه ام تکامل یابد،

بگو تا بدانم دل به که بستم

تا بدانم

برای چه کسی نبضم تنشش را گم می کند؟

تو کیستی؟

کجا هستی؟

اگر از خودت نگویی پلکان وجودم

فرو می ریزد و

دستانم دیگر تبی برای آمدنت ندارد…..

تو کیستی؟

 

 

 

 

 

 

 

 

قطعه 3

 

ای عجیب قشنگ، پلکهای مردد من

لکنت خواب را از سرم می پراند.

انگشت های بیدارم محرمانه

حکایت می خواند.

لب هایم

با ترانه ی همیشگی انس گرفته است!

ابدیت غم هایم را می شنوم

مرز تاریکی من آغاز شد…..

ای عجیب قشنگ

حضورت می رهاند مرا از کاخ تنهایی،

قدری گرفته ام

ملکوتم اذان تورا در گوشم

زمزمه می کند

دشمن زیبای من

شبنم جان مرا لحن صدایت

می شکند.

ای عجیب قشنگ

گلبانگ خنده ات ، شیشه ی چشمانم را حاشور می زند

و

طنین خنده ات حکایت می کند از کهکشان آرزوها….

تمام هواسم

این است که بغض کنی،

واگرنه

تو مطمئن ترین اتفاق زندگی ام هستی.

ای عجیب قشنگ

آغوشت را تا همیشه گرم بدار

تا برای ذوب دل تنگی هایم

اولین و آخرین پناهم باشی.

 

قطعه 4

آن زمان که خنده ات چشمانم را ورق زد

دل تنهایی ام شکست.

برگ زرد شد و پرنده کوچ کرد

نسیم باد و

سحر آویزان شاخه ی شب شد

خندیدم!

آن زمان که هرم دستانت

ملموس شد،

چشمانم فانوس شد،

و تو

سرما رابهانه ی پنهان کردنشان کردی.

تو از پنجره ی چشمانم

باغ را ندیدی

وبه این نیز خندیدم.

آن زمان که نام تو زمزمه ی روحم شد،

و رسیدن حتی به خیالت نا ممکن

گفتی از پنجره ی شب

صبح را دعوت کن.

گفتی از آغاز می ترسی.

گفتی از گردش محزون کلام بیزاری.

تو نگفتی که دلت…!

آ زمان که خبر عریانی

آرزوهایم را شنیدم،

خنده دگر نقش نبست روی لبانم.

آن زمان که توبه من خندیدی

بغض را

هدیه ی لبخند های دلتنگم کردی،

اینک

سالهاست پرنده کوچ را بلعیده است

و

فصل ها فراموش شده اند.

 

 

 

 

 

 

 

 

قطعه 5

دکمه های لباسم رنگشان تیره تراز

دیروزاست،

گذرایام رنگ چشمانم را هم کمرنگ تر کرده است.

توپ برادرم

بی هیچ بهانه

ساکت و غمگین

روی رز زردی جامانده است…..

آه

در کوچه جز صدای سوت پسرکی که گامهایش

مقصد ندارد

صدایی پرسه نمی زند.

توری پنجره زیستگاه پشه هایی شده است که

ناخواسته موزی خطاب می شوند!

کفش هایم گریه می کنند.

نا امیدی

ابدیتی ندارد.

شیشه ی پنجره جایی برای خنکای

نفسم ندارد،

غبار به دهانم حسادت می کند.

دست هایم را برای تماشا شستم

تب دارند،

من این را می دانم که

هیچ دستی

تا ابد پر نمی ماند…..

 

قطعه 6

 

دلم گرفته است.

احساسم خط خطی است،

شبیه غربت دیوار.

ای نگاه لطیف، ای شور ظریف و

ای انتهای روشن آب

قدری گرفته ام

تنهایی ام مرطوب شده است،

آینه ی اتاق مخاطبی ندارد.

انگشت های گچی ام نبض احساسم را می گیرند،

اکسیژن به تکامل رسیده است و

همه ی چیزهای محض

روی گرمای نگاهت جاری هستند.

من رقص غبار را می بینم.

قدری گرفته ام

پاهایم مبتکرانه و محرمانه زمزمه می کنند.

عجیب

خون در رگ هایم معنا پیدا کرده است

قدری گرفته ام

می خواهم به تماشای یک خواب شیرین بروم

به عبادت،

به سر فصل حقیقت.

قدری گرفته ام

می خواهم سبز تنهایی ام را با کسی قسمت کنم.

فکرم شکافی برداشت،

ای دقیقه های اندوه

فردای خیسم را پنهان کنید.

 

 

قطعه 7

 

به پنجره شکسته ی شهر می اندیشم

وبه سرما و سکوت که چطور خود را

از پس پنجره می رهانند

دستانم آرام می خزندوخطوط را دنبال می کنند،

من به این پایان می اندیشم

به حجم سنگین ستاره

که چطور سراپای شب را خط می زند

ودر این سنگینی چه دلها که شکست!

من به تو می اندیشم

به صدا، عشق ،بلور.

من به آیین فراموشی یک حنجره

می اندیشم

که سرآغاز مرامی خواند،

به تلاطم زمان

به هیا هوی زمین

به جزر و مد خوشبختی یک انسان می اندیشم

به متن وجودت

به احساس سرا سیمه ی تو

می اندیشم

به نوسان اقیانوس

می اندیشم

که گاه آبی و گاه آبی تر…..

به اندیشه ی خود می اندیشم

که گاه تهی

گاه سرشار از دغدغه ی بودن..!

         

 

قطعه 8                    

 

غروب تمام آسمان من است،

من ازقفس چشمانم

کوچ را دیده ام

و می دانم که زندگی

یعنی کوچ ، یعنی بریدن

ورسیدن به جایی که نمی دانی.

احساسم کدر شده است،

ازدور نمای تکیده ی نگاهی پیدا است،

جاده شتابان دنبال من است

هرچه بیشترمی دوم

او نزدیکتر می شود

همسفرم تنهایی است

آرام و با ملاحظه

گهگاه ذهنم را سمت او پرواز می دهد

اما….

هنوز پاهایم خطوط را دنبال می کنند و جاده مرا

شب به سنگینی سکوت در من فرود آمد،

شانه هایم توان ندارند

پس تسلیم بروزن ترجیح…..

وتنهایی به تنهایی جاده را می پیماید و

در هجوم نا عادلانه ی شب غرق می شوم.

 

 

قطعه 9

 

امشب بی مخاطب ترین زمینی ام

و حضور برایم بی معنی است

اینبار دستانم بی بهانه شارش می کنند،

چشمانم

با شب قهر کرده اند.

حنجره ی ساکت من طعم کلمات را می فهمد

قدم هایم

یکدیگر را گم کرده اند،

حس قلم را با فاصله وشکست پیوند زدم

ابرها چه بی پروا می رانند و

فلک در نظرم چه کوچک است،

تنهاپنجره

انتظاررا می فهمد

امشب غزلم شور ندارد،

عشق ندارد،

امشب غزلم خاموش است…

کمی آن طرف ترذهن من

مشغول است

شعر می گوید

شعر میخواند

شعر می شود

وکنارش قلب نگاه مرموزش را به او دوخته است،

هماهنگ نیستند

امشب

دریچه ی چشمانم گسترده تر از دیروز است.

فریاد

صندلی خالی اتاق را پر کرده است…

جایی برای تردید نیست!

زمان در ذهنم پیچید،

دباره رنگ جریان پیدا کرد،

چشم دوباره افروخته شد

گویا زبانم در جای دیگری جریان دارد،

چه مطلوب

انگشتانم لبریز زندگی هستند

وجای توان خالی است.

روی دیوار جمله ای با چشمانم گره خورد

(( تا شقایق هست زندگی باید کرد))

افسوس سهراب

که زندگی باقی است

و جای شقایق خالی!

 

قطعه 10

 

دلم برای خودم تنگ شده است.

کمی نزدیک تر می نشینم

کناره نمناکی قلم،

از کنارپنجره ی فکر عبور می کنم

نگاهم روی بعد پنجره پلاسید.

گویی

گورستان زندگی ام طوفانی است.

این است شب و روز من

وقتی که تو نیستی!

ستون نگاهم نیاز را معنی می کند

فرو می ریزد،

می پاشد…..

تکه نگاهی به زمین می دوزم

وقتی که تو نیستی

خاک هم آلوده است.

آتش لبانم ساکت و خاموش است

پیچک تنهایی

بسترم را می فشارد ،

من مثال پروانه ای در گرداب تنهایی ام

غرق می شوم

پیچک همچنان می خزد

وقتی تو نیستی

این دلهره ی شیرین

قلبم را به دو نیم می کند

سبز ،سیاه….

وقتی تو نیستی

باران نور با اندام شب بیگانه است

و این تاریکی باد است که

هر لحظه مرا در مشتش گم می کند .

این خواهش روشن دستی است

که تو را می خواهد!

وقتی تو نیستی

دقایق خوشبو

تعمیرمی خواهند

وقتی تونیستی

زبری عشق را می چشم.

این چهارچوب کلمات

نگاهم را می کشد،

اضلاع خیالم بدون تو

محدود است.

حروف در دستم تپشی ندارد.

وقتی تو نیستی

رگ های من پر ازملایمت خون می شود.

وقتی تو نیستی

ذهن من معمار تنهایی است.

 

 

قطعه 11

حضورت اضلاع دلم را تازه کرد

ونگاهت مرا دریافت

قلبم احساسش را اندازه کرد .

چشمانم را حمایت کن

من هنوز در جست وجوی

رویایم هستم

شاید….

نگاهت چه خوش مرا روایت می کند،

بگذار چشمانم در رصد آسمان سرخ دلت

عشق را تخمین زند!

این چه شرم نگرانی است که جرات بازدمم را از دست داده ام،

واین چه فراقی است

که در دستانم نم نمک تبخیر می شود.

خطوط فراق هنوز در جاده نمایان است

این خطوط حرمت دیدار رابه باد داده است ،

فصل تعمیدی این فراق کی به پایان می رسد؟

پیراهنم بوی کوچ می دهد

بوی ملامت

بوی این حس نامحسوس

جاده هم بوی فراق می دهد…..

این حضور غیر ملموس

پایه های افکارم را می لرزاند…..

دستم را دراز می کنم

برگی از شاخه ی افکار ذهنم می چینم

گویا کسی افکارم را جویده است

تن من چه جهل لذیذی را می پیماید،

تنها باطن احساس خواهد فهمید.

سرم را روی شانه ی تنهایی خویش گذاشتم

شاید این بالین پایان فراقت خواهد بود

یا شاید

چشم اندازی به دریچه ی وهمی دیگر!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قطعه 12

 

رنگی از شاخه پرید

و نفس ها همه محبوس شدند

دل پنجره ترک خوردو شکست

من دیدم

کودک نگاه سفیدش را

روی قاب سیاه چشمانم پاشید و رفت.

سبز ،زرد،سفید

فصلی از فصل هاگم شده است !

تنهایی ما نیست !کجاست ؟

می گریزم از طنینی که

دلم را بتکاند

من دیدم

تو تپیدی و ندیدی

نبضی از صفحه ی تقویم خط خورد

من دیدم

عشق از چشمان مردمانم جهید

و موج غربت تمام اقلیمم را گرفت…..

من دیدم

از فضایت می ترسم،

چرا تو را می یابم؟ نمی خواهمت!…..

من دیدم که

چگونه سایه ی تردید

مرز بین من و تو و مارا محدود کرد

من دیدم

چطور دیده هارا نادیده بگیرم؟؟

 

 

قطعه 13

 

من آمدم

تا ته کوچه را روایت کردم،

کوله باری بر دوشم

پرازشوق

عشق

آزاد…

پرازامید

چون غیرملموس بودی

من آمدم

پیشکشی دردستم،لرزه ای براندامم

حس نهفته ای درچهره ام

بازآمدم،من آمدم درتو

آمدم تا ته حنجره ات،

سایه ام را به پایت ریختم

من آمدم،توبرای عشقم چه کردی؟

به پاس عشقی که شعله وربود فراموشی ام را

به خاطرآوردی

لب هایت جرقه ای زد

اما

شبیه لبخند نبود…

توپایت را روی طرح نیلوفری ام گذاشتی

توندیدی!

صدایت با زمزمه ی زرد دلم آمیخت.

به پاس عشقی که شعله وربود

من آمدم اما

بودها نابود شدندو

خاطرات ازتپش افتادند

من آمدم

دستانم را دوراز خودت آویزان کردی.

به پاس عشقی که شعله وربود،

من آمدم

به کوچه سپرده بودی پنهانم کند،

جام مارا شکستی،

دود بی تفاوتی غلظتی داشت که آینه گم شد

به پاس عشقی که شعله وربود

مایی وجود نداشت

تاروپود همه چیزرا تفکیک کردی…

حال سالهاست دل من خواب است

خوابی عمیق

عاری ازهربودن

نفرین برتو

برهشیاری سرد زندگی

شاخه ای اندوه دستم را پرحجم کرد

به پاس عشقی که شعله وربود.

 

 

 

 

قطعه 14

 

چه خوب یادم هست،

هنوز قدمت گیج آن صدارا می شناسم

عبارت های سرزمین های بیکران را به یاد دارم

که مرا به مصاحبت خاک بردند

چه خوب یادم هست

آشنایی لحن اقاقی با من

و آن خاطی همیشه آزاد !

قلبم صدا می دهد،ذهنم تر شده است

بین قفسه های خاطراتم دنبالش می گردم

چه خوب یادم هست

طعم لطافت نگاهش که دگرگونم کرد

و آن زن

آری آن زن

که هرم نگاهش آفتاب را به شهادت رساند

چه خوب یادم هشت

راهی سیاه تا تماشا

ابر تا خواب سبک آن شاعر….

چه خوب یادم هست

چه کتاب عجیبی

تک تک کلماتش نگاهت را مرمت می کرد

و هوشیاری خوابت را خیس.

چه خوب یادم هست

شبانه خواب آبی مرا رویایت به بازی می گرفت

همیشه رویایت خوابم زیر و رو می کرد

فقط رویایت!!

گوش کن

اینها کلمات نیست که چیده می شود

وجودی است که جوهر طراحی اش می کند،

احساسی است که بی فرمان جاری می شود.

چه خوب یادم هست

چیزی ذهنم را می فشرد

چیزی از حجم زمان  کم می کرد

چیزی رنگ را مجروح می کرد

یادم نمی آ ید

ذهنم از کار افتاده است

صبر کن …صبر کن…

آن چیز شاید تنی باشد که گم شده است

شاید وجود داشته باشد

شاید نداشته باشد!

اما چه خوب یادم بود.

 

 

 

 

 

قطعه 15

بوسه ای برلب خونین این عشق زدم

وچنان درهیاهوی نگاهت محوشدم

که گویا سالیانی است نبوده ام…

جاده ای در راه است

وحقیقت پیدا

تردید ناچیزی است که جایزنیست.

سمت نیلوفری بادصدا می آید

دست من بی تاب است،عجب حادثه ی نمناکی

دخترک تنها بود

وچه دلها…

شفافیت راه را تخمین زده ام

می دانم کفش هایم را به کدام سوهدایت کنم

اما دلم،دلم

تنها اوست که بی باک،

به هرسو شعله می کشد.

اکسیراین رویا بوی انارمی دهد

رویا معصوم است

قبله را از یاد برده ام،گیج شده ام

بوسه ای برلب خونین  این عشق زدم

شاخه ای پرازتفکررا شکستم

خاک را ترسیم کردم

راهی درست است

می رومتا آنجا بوسه ای دیگرتقدیم کنم.

 

 

 

(حضورشان به ذهنم گره خورد)

*  با تشکر از سرکار خانم ابهری*

وقدر دانی از خاله سارا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *