روزگارم چه تلخ و چه شیرین می گذرد


روزگارم چه تلخ و چه شیرین می گذرد، گوئی که پلک عمرم را تعیین می کند و فقط یک چشم به هم زدن بود، عمرم مانند عمر یک گل که تا به خود می آید خود را پژمرده می بیند و مانند کسانی که سقف خانه هایشان  آسمان تاریک و تیره است در حال زمزمه کردن این که ای کاش بازگشتی بود به روزهای خوش زندگی چندی است که تمام دل خوشی ام برگه های دفتر خاطراتم است، چنان ورق می زنم که گوئی می خواهم سرنوشتم را با حروف های الف و ب کامل کنم.

با خود می گویم ای کاش شدنی بود که سرنوشت را از زمان جدا کرد و خود آن را رقم بزنی، آری خود باشی و خود، در حال زمزمه کردن کلماتی این چنین بودم که تصمیم گرفتم سری به قفسه کتاب هایم بزنم و گرد و خاک آنها را از دلشان بیرون کنم و آنها را از غم بی کسی نجات دهم. قدمی برداشتم و رو به سوی اتاقکی تاریک که در کنار زیر زمین منزلمان بود به راه افتادم. منزل ما صفای زیادی داشت یک راه روی باریک به حیاط منتهی می شد و چند پله وجود داشت که می بایست آنها را طی کنم تا به حیاط برسم، چند درخت در حیاط داشتیم که دیگر چیزی تا رسیدن به آنها نمانده بود.

 

 

مادرم گفت:

کجا؟ ناهار؛

پاسخ دادم:

جایی نمی رم؛ فقط می خواهم به کتاب هایم سری بزنم.

[برو فقط زود بیا.]

رسیدم جلوی درب اتاقک، روبه روی درب ایستادم و کمی به درب زنگ زده‌ی آن نگاهی کردم، دستم را روی دستگیره، که تمام طول روز به دنبال یک آدم که خبری از این اتاقک بگیرد نهادم. یک حسی داشتم که شوق مرا برای ورود به این اتاقک دو چندان می کرد. زیرا که تمام خاطرات کودکی ام را در آن سر کرده بودم و در چند رقعه آن را دفع کردم، چند برگ کاغذ دیگر که رنگ بر رخ ندارند و شب و روز می کنند و روز، شب باز می کردم و وارد شدم، یک حس عجیبی تمام بدنم را به خودش باخبر ساخته و خود نمی دانستم که به دنبال چه می گردم و چه چیزی می خواهم، ناگهان چشمم به انشائی که سالهاست برای معلم خویش نوشتم افتاد.

انشایی که حالت نامه ای را داشت که سالها گذشته و هنوز در جستجوی گیرنده است،

 

 

کجایی معلم … ؟!

کجایی که دیگر تابی در رقعه نیست، اشک های چشمم چین و چروک به آن بخشیده و نوشته های قلبم رو به غروب است اما افسوس که گیرنده در خاک و نویسنده گریان.

گیرنده ای که در آخر هم ندانست انشایی که نوشته ام که با شوق فراوان به آن بدهم. حال دیگر از آن صدای بلند و شیوا خبری نیست. از آن نگاه خشمگین که گوئی می خواهد زمین و زمان را بهم بریزد (اثری نیست).

نام آقای پاکنژاد که بر لب می آمد تمام بچه ها از ترس مو به تنشان سیخ می شد. پشت سرش چه حرف هایی که نمی زدم؛ هرگاه سر کلاس  نام احمد را می گفت دندان هایم شروع به لرزش می کرد، حال با اینکه گلدان روی تاقچه معلم بودم و مرا بسیار دوست می داشت.

* * *

به یاد دارم آری «22 اسفند ماه بود» باران قصد بند آمدن نداشت. هر قطره از باران نوید زندگی را می داد. ابرها غرش می کردند و رنگ سیاه مایل به سفید آنها تب و تاب نداشت در پشت ابرها نور ضعیف خورشید پیدا بود ولی با این وجود اثری نداشت. درختان با لبخند رو به آسمان نگاه می کردند با نزدیکی بهار زندگی تازه ای را در پیش رو داشتند که به آنها امید می داد و انگار که هر قطره روی درخت از آن مُشتُلُق می خواست. در راه مدرسه بودم شاداب اما کمی خواب آلود

چتری نداشتم زیرا مانند عاشقان دل سوخته یک قطره باران را به یک (دنیا) نمی دهم، زمین نمناک کوچه باریکمان که نور چراغ هایش بر روی آن می درخشید کاسب هایی که هنوز سر به مغازه خود نزده اند و چراغ مغازه اشان روشن مانده برای من حال دیگری داشت.

هرگاه باران می بارید دیر به مدرسه می رسیدم دلم نمی آمد آن زیبایی و نمناکی لباس هایم و صدای بلبلان پس از باران را به فضای تاریک مدرسه که گوئی زندان است بدهم.

با اینکه می دانستم دیر می رسم دنیای خودم برایم از هر کس و هر چیز بهتر و مهمتر بود، نزدیک به عید بود. هر جا را که می نگریستم مژده فرا رسیدن عید را می داد و بوی آن سرتاسر کوچه و خیابان در بر پیچیده شده بود.

در کوچه و بازار اعم از زن و مرد به خانه تکانی و شستشوی فرش های مشغول بودند خانوادگی، یکی پارو و دیگری فرچه به دست داشتند آن یکی هم شیلنگ آب. آنهایی که سن کمی داشتند مشغول ترقه بازی بودند زیرا که چهارشنبه آخر سال نزدیک بود.(چهارشنبه سوری، سنت دیرینه).

افرادی که کمی جدی تر بودند کارهای مقدماتی عید را مانند فرش شستن و خانه تکانی  خود را به اتمام رسانده بودند به خرید عید مشغول شده بودند.

حاج میرزا پدرم بود که یک دُکان فرش فروشی بزرگی داشت. هر ساله اواخر اسفند کردم عید بود کارش سکه بازی بود تمام کم و کاستی هایم را در عین حال تکمیل می کرد،

 

 

زیرا جنبه پول دار شدن را نداشت، (شوخی کردم) ما تمام خرید ها را انجام داده بودیم و فرش ها رو شسته بودیم.

خواهر بزرگتر از خودم مریم، به قول معروف فرزند ارشد خانواده، خیلی مشکل پسند بود، به خاطر همین مشکل پسندی  لباس های عید خودشو هنوز نخریده بود و هر روز  داخل بازار را به خاطر مشکل پسندی اش می کرد.

الآن هم صاحب دو تا بچه به نام های محمد و علی است. قصد داره یه دختر بیاره به این دنیا، مثل خودش.  من هم همه لباس هامو بابام می خره چه دوست داشته باشم و چه دوست نداشته باشم.

همون لحظه فکر عیدی گرفتن داشت من را دیوانه می کرد. در سر فکرهای زیادی و برنامه های سریع خرج کردن اون رو داشتم و لحظه شماری می کردم.

از آن طرف دیگر هم تعطیلات عید و آسوده خاطر از بدخلقی معلم و دیوارهای کثیف مدرسه که پر از یادگاری بچه ها بود. درخت های حیاط مدرسه که دیگر از دست بچه ها از زیبایی افتاده بودند، هر لحظه آرزوی مرگ می کردند. پله هایی که یکی در میان سنگ مرمر خود را از دست داده بودند و سیمان خود را روبروی آفتاب گرفته بودند.

 

 

خدا خدا می کردم که معلم برای عید تکلیف ندهد. اما به نظر می رسید این معلمان چیزهای دیگری در سر داشتند. انگار می خواهند در روز عید ما را خانه نشین کنند. در حال فکر به این مسئله بودم که خودم رو جلوی درب مدرسه یافتم. وارد شدم از ترس ناظم مثل بید به خودم می لرزیدم. مدرسه ی ما طوری بود که وقتی می خواستی وارد شوی، در همان ابتدای سالن دفتر ناظم مستقر بود، ناظمی که بسیار سخت گیر و باهوش بود، به طوری بود که هیچ ترفندی برای فرار از دست ناظم نبود.

از اقبال بلند ما آن روز ناظم مدرسه نیز دیر کرده بود. البته اینجا تمام مقام برترها دیر به مدرسه  می آیند و فکر می کنند که کسی نیست که به آنها تذکری بدهد. رفتاری همانند شاه دارند.

خلاصه چند قدمی به سمت چپ سالن برداشتم. کلاس ما در سمت چپ سالن همکف قرار داشت و فاصله آن با دفتر ناظم چند اتاق بیشتر نبود. زنگ اول انشاء داشتیم، قدمی برداشتم و روبروی درب کلاس ایستادم از ترس دست هایم توان در زدن را نداشت، زیرا معلم انشاء فردی بسیار بد اخلاق بود و سپار سپار عصبی.

 

 

بعد از ایستادن چند دقیقه ای مقابل درب کلاس دل به دریا زدم و در کلاس را زدم و وارد کلاس شدم به معلم سلام کردم

– معلم گفت:

– پسر کجا بودی؟ خبر داری ساعت چند است؟ زیر باران چه کار می کردی؟ بیا جلو تر تنبیه ات کنم دیگر هیچ موقع تاخیر نکنی.

– نه آ…قا! نه…، غلط کردم، آخرین بار است، اجازه بدم بشینم؛

– نه، اصرار نکن که اصلاً راه ندارد.

چندین بار چپ و راست شدم نشستم. یکی از ویژگی‌های مألوف من این بود که از معلمانی که سخت گیر و بداخلاق بودند خوشم می آمد، نمی دانم چرا؟ دست خودم هم نبود …؟

همیشه سعی می کردم با این معلم ها رابطه برقرار کنم که در این مدت کم به هدف خودم هم رسیده بودم. با این معلم رابطه‌ی خیلی خوبی داشتم، همدیگر رو خیلی دوست داشتیم.

ابرها دیگر کم کم داشتن بار و بنه‌ی سفر خودشان را جمع می کردند و آماده می شدند که بروند و در جای دیگر شروع به گریه کردن بکنند. من همیشه کنار پنجره می نشستم. نصف حواسم به کلاس بود و نصف دیگر به بیرون. آفتاب از پشت ابرها بیرون آمد، و ضلع شمالی کلاس را پرنور کرد و خواب از چشم بچه ها گرفت. خدایا همیشه به همین منوال باشد. که باران ببارد و بعدش آفتاب بتابد.

این روز با تمام روزها فرق می کرد، ناراحتی من این بود که آن زمان نمی دانستم چیست مثل کسانی که استرس تمام وجود  آنها را گرفته باشد داشتم لب های بالا و پایین خودم را می خوردم، آن باران و آن حس من یک حرف هایی رو در دل خود داشت و نشانه ای از یک چیزی می داد.

به این اعتقاد دارم که در این دنیا همه چیز به هم ارتباط دارد و هر اتفاقی نشانه ای یک اتفاق دیگر است، بگذریم.

آن حس و حال داشت مرا دیوانه می کرد و مرا وادار کرد تا از معلم خود بپرسم:

  • آیا امروز روز خاصیِ آقا معلم
  • کاری به این کار ها نداشته باش و به درس ات رسیدگی کن.

معلم انشاء ما، تازه با قرض یک ماشین پیکان مدل 69 گرفته بود و کلی با آن پز می داد سر کلاس هم که نشسته بودیم فقط به کلید ماشین نگاه می کرد.

کم کم به دقایق پایانی کلاس نزدیک می شدیم و وقت، وقت گفتن موضوع انشاء هفته بود که معلم گفت:

  • بچه ها امروز می خواهیم برای شما موضوع انشائی فرا تر از ذهنتان بگریم و این موضوع بدلخواه است هر کسی نخواست می تواند موضوع دیگری بنویسد.

 

معلم حسی  داشت که انگار نیاز به درد ودل دارد و دلش از همه کس گرفته زیرا  که خودم هم همچون حسی داشتم، بغض می کرد.

برای گفتن موضوع چند دقیقه مکث کرد و با یک نفس عمیق همراه با آه بلند گفت:

  • «هر چه که درد و دل از مردم دورو برت و خودتان دارید به روی کاغذ بیارید»

همان مشکلات اجتماعی.

درک این موضوع برای من و تمام بچه ها بسیار سخت بود. من مانند کلاس اولی که با او با زبان ادبی صحبت کنی گیج شده بودم و گفتم:

  • «اگر ممکن است منظورتان را کمی واضح تر بیان کنید؟»
  • «پسر تو، در دوروبرت چه چیزهایی می بینی و چه مشکلاتی را میبینی که مردم بیشتر با آن سرو کار دارند» همام مطالب را بنویس.

در راه برگشت به خانه با بچه ها در مورد این موضوع بحث کردیم، اما همگی گفتند که ما موضوع دیگری را به دلخواه می نویسیم. امّا من قبول نکردم و گفتم که هر طور شده باید آن را بنویسم و تحویل دهم. همیشه دوست داشتم از لحاظ ذهن زود بزرگ شوم و این بهترین فرصت بود که بتوانم خودم را نشان دهم.

* * *

 

از مدرسه برگشتم و کمی استراحت کردم. خورشید دیگر رو به غروب بود و می رفت تا برای صبحی دیگر آماده شود و همه ما را به کار خود راهنمایی کند. ستاره ها هم کم کم در آسمان پیدا شدند و به خورشید دستور می دادند که آسمان را ترک کند ماه نیز خودش را برای یک شب رویایی آماده می کرد تا زیبایی خاصی به رنگ شب بدهد وقت، وقت انجام تکالیف بود. آن روز باید تمرین های کتاب پارسی را کامل می کردم و انشائی را که گفته بود می نوشتم.

سراغ پدرم رفتم تا کمی مرا راهنمائی کند و در مورد موضوع کمی تدبیر کند. به پدرم موضوع انشاء را نشان دادم، گفتم:

  • پدر، یعنی چه. منظورش چیست؟
  • با برگه ی خود زندگی بساز، آزاد باش- قصد دارد که قدرت بیان و آزاد بودن در صحبت را به تو بیاموزد.

خلاصه چیزهائی دستگیرم شد، شروع به نوشتن کردم از همان ابتدا خود را در عالم موضوع گم کردم و انگار که در باغی می گردم که هیچ یک از درختان را نمی شناسم. حدود ده ورق پاره کردم تا این که موضوع انشاء این گونه درآمد.

* * *

 

 

به نام خداوند جان آفرین

اینجا نه تنها من بلکه تمام انسان ها دارای درد و بدبختی هستند البته کسی پیدا نمی شود که درد و رنج نداشته باشد. نگاه به ظاهر خوش آنها می اندازی و در دل می گویی ای کاش من هم مثل او شاد و خندان بودم و عاری از درد و رنج. اما دیگر خبر نداری که احوال او چندان از تو بهتر نیست، تو دردت را بروز می دهی و هر روز از روز دیگر پیر تر به نظر می رسی امّا او …

من در این اجتماع چیزهایی دیدم که نه از انشاء بلکه چند کتاب درباره اش می توان نوشت. هر چه که باشد درد مردم و اجتماع کنار خودم بر من تاثیر گذار است و وقتی به آن می اندیشیم و توان انجام کاری ندارم تنها دل خوشی ام می شود بازی کردن با کلمات و برگ های دفترم که از همه کس برایم مَحرم تر است. قابل اعتماد برای آن که رازی در آن فاش کنم.

خسته تر از همه کس، خسته از کسانی که غرور را بر عشق، صفا و کنار هم بودن ترجیح می‌دهند.انسان هایی که نه تنها دیگران بلکه خودشان را هم از یاد برده اند و دیگر با خودشان هم آشنایی ندارند.

کسانی که بر لب خنده های زورکی دارند و آن هایی که می گویند خودم، خودم، خودم خسته از نگاهی پر معنی پر از تحقیر کسانی که احساس می کنند کمی برتر از تو هستند، با این که می دانم باید به دنیا بخندی تا دنیا هم به روی تو بخندد و این شادی و خنده ی تو به دنیا جوابی دارد امّا باز هم نمی توانم.

همه می گویند: زیاد به دنیا توجه نکن زیرا که فکر زیاد به دنیا و مشکلاتش موهایت را به رنگ برف تبدیل می کند و مثل گل زود پژمرده می شوی اما نمی دانند که این پژمردگی برایم از خنده های زورکی که بر لب بیاورم ارزش بیشتری دارد.

زندگی باید باطنی زیبا داشته باشد نه ظاهر زیبا. اگر باطن زیبا و پاک باشد ظاهر هم خود به خود زیبا جلوه داده می شود و انسان در این صورت هر دو را دار «آری هر دو»

نمی دانم چرا حاضر می شویم که منت بپذیریم امّا خود سعی و تلاش نکنیم تا به آن چیزی که داریم، برسیم. چرا همه چیز را حاضر و آماده از خدای بزرگ می خواهیم و خود حاضر به قدم برداشتن در راه رسیدن به آن نمی شویم. مانند کودکی شده ایم که برای راه رفتن نیاز به کمک دیگران دارد.

باید بدانیم که عشق و صفا را این دوستی ها هستند که می سازند نه غرور و بی توجهی ما، همه به ظاهر طرفدار دوستی ها هستیم اما در وجود خود هیچ اثری از ان پیدا نمی کنیم. ما انسان ها کارهای با یکدیگر کرده ایم که حتی حیوانات با هم نوع خود نمی کنند.

در زندگی همه محدودیت پذیر هستیم و غافل از اینکه محدودیت ها باعث می شوند که بیشتر به آنها گرایش پیدا کنیم. انسان ها هنگامیکه سن کمی دارند با خود می گویند: ما با دیگران فرق داریم،

 

 

می توانیم دنیا را تغییر دهیم، اما زمانیکه پا به سن می گذاریم به خود و کودکی خود می خندیم و خود را به تمسخر می گیریم که چه رویاهای غیر ممکنی داشتیم، اما یک چیز را نمی دانیم که هیچ چیز غیر ممکن نیست. همین تلقین های منفی هستند که پیش روی ما را بوجود آمده اند که این غیر ممکن ها را سد راه ما می شوند. این زندگی همانند دریایی است که اگر توان شنا کردن نداشته باشی بی شک در آن دریا غرق خواهی شد، امید داشتن در زندگی و هدف داشتن نیز مانند آن است که شما شناکردن را آموخته ای و به امید اینکه به خشکی برسی و با آب بجنگی. جنگ با آب یعنی جنگ با تلقین ها و غیر ممکن ها که در راه پرپیچ و خم زندگی وجود دارند که موانع بزرگی برای  شما هستند.

اما افسوس که تعداد بی شماری از ما اینگونه هستیم.

****

نوشتم در حالیکه اشک چشمم هم همراه این نوشته ها یک فضای پر از احساس لطیف و شاعرانه‌ای به وجود آورده بود. با هر کلمه انگار ذره ای از قلبم جدا می شد حس غریبی بود زیرا خود را تا به حال اینگونه ندیده بودم.

من انسانی بودم مانند تمامی بچه های دیگر کلاس که همگی شوخ طبع و این مسائل برایشان فقط خنده دار بود و نیاز به تفکر نداشت.

خودکار به دست و کف دستانم خیس عرق. حودکار هم شروع به گریه کردن کرد. دیگر تاب نوشتن نداشت و آرزو می کرد که هرچه زودتر از جان این برگه ها دست بکشم، خودکار زیر لب چه ناسزاهایی که به من نمی گفت.

برگه ها همانند خودکار نیز ار دست من خسته شده بودند، چند گوشه از آنها خیس بود، خیسی اشک چشم.

در اتاق خودم بودم و با تنهائی و چند قلم وسایل تحریر که مادرم در را باز کرد، من گریه کرده بودم و چشمانم این را فریاد می زد نمی توانستم که آن را از کادرم پنهان کنم، سرخ شدم. دیگر فرصت پاک کردن اشک چشمانم را نداشتم؛ مادرم گفت:

داری گریه می کنی؟ آره …!

بابا چیزی بهت گفته؟ تو رو جون من بگو چی شده؟ آخه دم عیدی خوب نیست گریه کنی؟

سال خوبی برات نمیشه ها؛ نگی نگفتی.

خودم:

مامان جان؛ نه بابا کتکم زده، نه معلم، فقط یه ذره دلم گرفته و یاد و خاطره ها می کردم چیز مهمی نیست برو استراحت بکن.

مامان:

حاج میرزا، حاج میرزا با احمد چی کار کردی؟

 

انگار مادر قصد نداشت اتاق را ترک کند؛ گفت که می خواهم کنارت بخوابم، من هم اصلاً حوصله نداشتم که با کسی حرف بزنم زیرا تنهایی ام را به هم می زد، آدم رُکی بودم و گفتم

– تنهایی مو به هم می زنی، امشب می خوام تنها باشم، نمی خوام پیشم بمونی.

کاغذهایی که تمام اتاقم رو گرفته بود توجه مادرم را به خود جلب کرد؛ گفت:

– این کاغذها چیه؟ برای کی نامه نوشته ای؟ عاشق شدی؟ به من بگو اون کیه؟

حاج میرزا …، تحویل بگیر ببین پسرت رو.

– مامان جان، عاشق شدن یعنی چی؟ دختر کیه، فقط موضوع انشایی بود که من باید فردا به معلم تحویل بدم. بالاخره راضی شد که برود، در حال رفتن بود که گفتم:

– مامان به بابا نگو که من رو اینجوری دیدی، باشه.

جوابی نداد، رفت و در رو محکم بست و از اینکه گفتم تنهایی ام رو به هم می زنی ناراحت شده بود، فقط در حال فکر بودم به هر چیز و هر کس.

صبح شد، خود رو لابه‌لای برگه هایم یافتم، مداد به دست خوابم برده بود. چه حس عجیبی نه پای رفتن به مدرسه و نه حس از خواب بیدار شدن. از رختخواب خودم رو جدا کردم، به امید اینکه مثل دیروز صبح باران بیاید در رو باز کردم،

 

 

اما خبری نبود. هوا آفتابی بود. پرنده های کوچک به آواز درآمده بودند، هر یک با جفت خود پرواز می کردند و هدف از این پرواز غذا بود و بس نسیم صبگاهی به صورتم خود احساس شادابی کردم.

گنجه کبوترهای همسایه کناری در پشت بام منزمان بود و صدای کبوترها صفای خوبی به صبح داده بود، اما چیزی که من را عذاب می داد، آن هم سر و کله زدن با ناظم مدرسه.

“آقای نوری”.

خسته شده بودم، هنوز کمی از حس و حال دیشب در من شعله می کشید. هیچ شوقی نداشتم، با وجود این به سمت مدرسه حرکت کردم و به هر کاسبی که در راه مدرسه بود سلام کردم، به مدرسه رسیدم. خیلی زودتر از دیروز در مدرسه حضور داشتم. تنها چیزی که به من ذوق و شوق می داد این بود که انشاء را به آقای پاکنژاد تحویل دهم. آقای پاکنژاد بعد از گفتن آن موضوع مهرش را در دلم جاری ساخت و علاقه‌ی من به او و درس انشاء بیش از پیش شد. طوری که به پدر و مادرم تنها از او می گفتم. خلاصه علاقه‌ی زیادی نسبت به او پیدا کردم.

درب مدرسه طبق معمول باز بود اما یک چیزی با بقیه روزها فرق داشت، نه در حیاط مدرسه از دانش آموزان اثری بود و نه از معلمین و حتی سرایدار مدرسه خانم سلگی نیز نبودند. ناگهان حس عجیبی به من دست داد. با اولین قدم تمام بدنم به لرزه افتاد دلهره و دلواپسی تمام وجودم را فرا گرفت. همه چیز غیر عادی بود، کم کم حس می کردم که اتفاق عجیبی رخ داده، ترسیده بودم.

درب سالن مدرسه را باز کردم، صدائی شنیدم، آشنا بود. بله او ناظم بود، اما داشت گریه می کرد، این را از صدای ناله هایی که می آمد فهمیدم.

نمی دانستم چرا؟ درب اتاق ناظم باز بود.

من هم جلوتر رفتم و بدون اینکه اجازه بگیرم وارد اتاق شدم، عکسی در دستانش بود در حال نگاه کردن به عکس گریه می کرد. طوری وارد عالم عکس شده بود که حضور من را متوجه نشده بود. لب هایم برای سخن گفتن از شدت تعجب توانی نداشت، لغات را در ذهنم آماده کردم ودر آخر گفتم:

– آقا، آقا، چی شده؟ چرا گریه می کنی؟

تا آمد خود را جمع و جور کند، حرفم را تکرار کردم، به من پرخاش کرد و گفت:

– پسر مگر ندیدی جلوی در مدرسه نوشتیم که امروز تعطیله برو … برو …

– وسط هفته تعطیل؟ آقا شوخیت گرفته! چرا؟

با گفتن “چرا” انگار داغ دلش رو تازه کردم. بغض کرد، چشمم به عکس روی میز که تا چند لحظه قبل در دستانش او بود و افتاد، عکس آقای پاکنژاد بود. با ماژیک سیاه رنگ که به گوشه عکس کشیده شده بود.

 

به چشمانم نگاه کرد و با یک احساس لطیف و خاصی که هرگز او را اینگونه ندیده بودم، گفت:

– تو معلم انشاء خود را دوست داشتی؟

– چون که اون تو رو خیلی دوشت داشت! همیشه در جلسه ها می گفت بهترین دانش آموز فقط احمد.

– چطور مگه؟ آره، کم کم داشت یه چیزهای دستگیرم می شد.

– از این همه گریه یه چیزهایی فهمیده بودم.

از طرفی ترس شنیدن اینکه معلم انشاء فوت کرده باشد، و ازطرف دیگر با خودم گفتم هر کس بمیرد او نمیرد. اما مثل اینکه حدثم درست بود. ناظم گفت:

آره، آره، آره، رفت، رفت، چه بد موقعه هم رفت.

ابرهای چشمانم شروع به باریدن کرد، انتظار شنیدن هر خبری رو داشتم، اما …، ناظم گفت:

– برو همه رفتن بهشت زهرا ، اگر دوست داری برو.

دیگر خبر نداشت که به امید دادن انشاء آمدم، تمام ذوق و شوم این بود که، این هم … .

داخل سالن اسامی معلم هارو نصب کرده بودند. اسم معلم انشاء جدید رو به جای آقای پاکنژاد نوشته بودند. برای من سخت بود که کس دیگری جای آقای پاکنژاد رو بگیرد.

سمت بهشت زهرا رفتم و چند نفر از همکلاسی ها با معلم ها که در حال برگشتن بودند دیدم، دیر رسیدم، مراسم تمام شده بود. همه رفته بودند، من و خدای من مانده بودیم به همراه تپه از خاک که شخصی در زیر آن دفن شده بود همان شخصی که به من راه و رسم زندگی را می آموخت.

قدمی برداشتم و رو به سوی مزار نورانی او کردم وبر روی زانوهایم نشستم.

در حین بغض کیفم را از روی دوشم برداشتم، انشاء را از لابه‌لای کتاب پارسی بیرون آوردم و شروع به خواندن کردم.

همیشه وقتی با “به نام خدا” شروع نمی کردیم محکم با کابل تنبیح می کرد و من همیشه عادت نداشتم با به نام خدا شروع کنم. اما آن روز که بر سر مزار بودم ناخودآگاه با به نام خدا شروع کردم، خلاصه انشاء را خواندم و اشک چشمانم تمام شد و آفتاب از پشت ابرهای چشمم بیرون آمد.

 

 

همه یه روز می میرن

هیچ کدام از ما جاودانه نخواهیم ماند پس بیایید که همواره به یاد هم باشیم.

به قول آقای پاکنژاد: ما انسانیم.

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *