کتاب‌ “خیایان گردی در لندن”


اوایل هفته  کتاب خیابان گردی در لندن، ویرجینیا ولف رو خوندم…اون هم چه خوندی..! سراسر حس نفهمیدن و نگرفتن متن به من دست داد. گرچه که مترجم این کتاب گفته:” اغلب داستانهای وولف، متنی سنگین دارند که ممکن است مخاطب به راحتی نتواند با آن ارتباط برقرار کند، اما «خیابانگردی در لندن» اثری روان و ساده است و مخاطب به راحتی می تواند سبک نگارش وولف را در آن احساس کند.” ولی من در خوندن این کتاب به مشکل برخوردم، که در ادامه خواهم نوشت چرا…!

کتاب خیابانگردی در لندن – نوشته ی ویرجینیا ولف – به ترجمه ی خجسته کیهان – مابسرای تندیس

داستان «خیابانگردی در لندن» از جایی آغاز می شود که نویسنده در اتاق خود نشسته و ناگهان درمی یابد برای نوشتن، مداد ندارد. هر چند در جایی دیگر اذعان می کند که نداشتن مداد، تنها بهانه ای است برای اینکه او به خیابان برود و در آن پرسه بزند. او در میان این قدم زدنها، نگاهی دارد به انسانها، خیابانها، مغازه ها و هر چه در پیش رویش است و اینگونه از آن چیزی می نویسد که برایش تداعی می شود.
نویسنده در این اثر، با روایت قدم زدنهایش در خیابان، نشان می دهد که موضوعی چنین ساده، که شاید از نگاه افراد زیادی قابلیت تبدیل شدن به یک اثر داستانی را ندارد، چگونه می تواند مانند داستان و رمان، هنرمندانه و با روایتی داستانی نوشته شود.(+)

در مورد خانم ولف هیچ چیز نمیدانم و با ایشون آشنا نیستم، چون این کتاب اولین کاری هست که از ایشون میخونم و به خاطر سنگینی کار این نویسنده ترجیح میدهم تا مدتها سراغ ایشون نرم!

آدلاین ویرجینیا استفن وولف در لندن به دنیا آمد. پدرش سر لسلی استفن نویسنده، منتقد و کوهنورد معروف بود. مادرش را وقتی سهساله بود از دست داد. ویرجینیا از کتابخانه غنی پدر بهره بسیاری برد و از جوانی دیدگاههای ادبی خود را که متمایل به شیوههای بدیع نویسندگانی چون جیمز جویس، هنری جیمز و مارسل پروست بود، در مطبوعات به چاپ میرساند.

وی در سال 1912 با لئونارد دوست قدیمی برادرش، ازدواج کرد. این نویسنده طی جنگهای جهانی اول و دوم بسیاری از دوستان خود را از دست داد که باعث افسردگی شدید او شد و در سال 1941 پس از پایان آخرین رمان خود، با جیبهای پر از سنگ خود را در رودخانه غرق کرد. او معتقد بود یک زن اگر می‌خواهد داستان بنویسد، باید پول و اتاقی از آن خود داشته باشد.

خوب این کتاب که تشکیل شده از چند داستان کوتاه هست، فقط من همون داستان اولش یعنی همون خیابان گردی در لندن رو تونستم هضم کنم، گرچه که داستان آخر هم که عبارت بود از” لاپین و لاپینوا ” یه جورایی من رو قلقک داد…در مورد این کار باید بگم که نویسنده همچین از یک چیز کوچک مثل مداد خریدن و یا یک لکه روی دیوار، همچین داستان بلندی می سازه که خواننده مبهوت توانایی های ایشون می شه….خود من اگر هزار تا ایده هم داشته باشم به سختی میتونم یه چیز کوچیک راجبش بنویسم اما خانوم ولف واقعا استاد هستند.در هر صورت تجربه جالبی بود و من یه جورایی به سرنوشت ایشون حسودیم میشه که خودشون ،پایان رو انتخاب کردن و مثل داستان کوتاه تلفن همراه پایان دهنده ی داستان خودشون بودند…! در هر صورت تجربه جالب و سنگینی بود.

نظر شما چیه…؟ آیا شما هم به پایان خود خواسته اعتقادی دارید یا نه، در سر کوچه ای می ایستید به انتظار سرنوشت…؟

کتاب خوندن الهی بخش جدایی ناپذیر زندگی هر فردی بشه! زنده باشید تا کتاب آینده که خواهم خوند و توی این معرفی خواهم کرد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *